آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

شهر بازی

همیشه از دیدن زخمی شدن بچه ها ناراحت میشدم و تا حالا هم نزاشته بودم برات این اتفاق بیفته ولی....... چند روز پیش قبل از پارک رفتن چون یه تاپ پوشیده بودی که مال 6 ماهگیت بود و دوباره دیدیش و خواستی برات بپوشونم و تازه جالب اینکه اندازت هم شد ، ازت چند تا عکس انداختم و بعد از بازگشت از پارک زخمی بودی و برای همین عکس قبل و بغد از زخمی شدن داری   بقیه ادامه مطلب اینا عکسای قبل از پارک رفتن و مصدوم شدنه         و تو پارک یه صخره بزرگ هست که چند روزیه علاقه مند به نوردیدنش شدی و هیچ کدوم از هشدارهامون فایده نداشت تا بلاخره از روش سرخوردی و گونه ات خراشیده شد...واین هم...
9 تير 1393

بلاخره رسیدم

سلاااااااااااااااااااااااااام  چهارماه طول کشید تا بلاخره همه خاطرات پسرکوچولومو از اول تا همین حالا بنویسم و به تصویر بکشم روزایی که وسط زمستون عکسای بهاری و وسط بهار عکسای برفی میزاشتم و این عکس العمل دوستام میشد که گاهی فکر کردن ما اصلا ایران نیستیم بلاخره رسیدم به حالای پسرکم و این هم روز مرگی های این روز های ما:     بقیه عکسا ادامه مطلب     این نتیجه کار یه مامان ساده لوحه که فکر کرده پسرکش مثل بچگی های خودش انقدر سادست که اگه یه مشت نخود و لوبیا و لپه و عدس رو قاطی کنه بده دستش تا خیر سرش راحت بره آشپزخونه و غذا درست کنه ، اونم میشینه واسه خودش تمـیـــــــــــــــــــــز هم...
3 تير 1393

دریا

همیشه وقتی عکسای بچه هارو میدیدم که لب ساحل شن بازی میکنن دلم غنج میزد یه روزم با تو شن بازی کنم و زمان چقدر زود میگذره پنج شنبه صبح زود راهی شدیم و تو هم تا خوابالو بغلت کردم بیدار شدی و تا گفتم داریم میریم شمال خندیدی کل مسیر خوابالو تو بغلم بودی و اذیت نکردی و خداروشکر جاده دیزین شمشک باز شده بود و این یعنی لازم نبود تا کرج و چاده چالوس بریم و دوباره صبحانه رستوران دونا و پسرکم یه صبحانه کامل خورد...... هر وقت تو اینجور با اشتها و کامل غذا میخوری واقعا غذا بهم مزه میکنه 1 ساعت بعد ویلا بودیم و بعد ناهار که یه کباب تابه ای خوشمزه پختم و تو هم دوست داشتی خوابیدیم و عصر رفتیم دریا.......... یه ساحل خیلی خوب پیدا کردیم و تو و محمد...
1 تير 1393
1489 23 24 ادامه مطلب

آرایشگاه

کوتاه کردن موهای پسر کوچولوم شده یکی از دغدغه های من، از اینکه حس کنم تو آرایشگاه استرس داشته باشی اصلا خوشم نمیاد و کلا همیشه سعی کردم هر اتفاق پرتنشی رو تا اونجا که میتونم ازت دور نگه دارم ، تا اینکه الهام جون دوست خوبم ایده آرایشگاههایی که صندلی کودکشون ماشینه بهم داد و همینجا ازش خیلی ممنونم به محمد گفنم که این بار برای اصلاح موهات ببریمت تیراژه چون اونجا همچین آرایشگاهی دیده بودم و اونم یه آرایشگاه نزدیک حونه مربیش تو زرگنده بهم معرفی کرد و من هم از خدا خواسته باهات راهی شدم تو مسیر طبق معمول عاشق رودخونه زرگنده شدی و بعد هم تو یه کوچه ای 3 تا بچه گربه با مامانشون پیدا کردی و کلی هم با اونا بازی کردی تا بلاخره رسیدیم و با ای...
31 خرداد 1393

سفر

دقیقا دو هفته بعد سفر به بندر ترکمن محمد گفت بریم ویلای شمال و من هم نگران اینکه نکنه تو سفر باز هم یاد اون حرکات و لجبازی ها بیفتی و به محمد گفتم فعلا دست نگه داریم تا این حرکت کلا فراموشت بشه ولی نتونستم حریف بابا محمدت بشم و البته خودم هم شدیدا ذهن و روحم به خاطر تمرکز رو این قضیه خسته بود و این شد که راهی شدیم   ابتدای ورود با دودوی عزیزت               و بعد از اینکه همه جارو آنالیز کردی چون بار آخر آبان پارسال اومده بودی رفتی سراغ بازی       و شب هم چالوس و دریا و شهربازی بلوار رادیو که برای ...
24 خرداد 1393

شیرین زبون

برام خیلی عجیب بود که هر وقت صدات میکردم آیدیـــــــن جواب میدادی  دایا  و من همش میگفتم آیدین جونم باید بگی بلـــــــه و دفعه بعد دوباره........ تا تعطیلات عید اتاق مهناز آتیش میسوزوندی که یهو مهناز باذوق اومد و گفت مریم صداش میکنم میگه جانم و من هم دنبالت که ببینم و فهمیدم بــــــــــــــــــــله تو تمام مدت  جایا  میگفتی و تازه فهمیدم من همیشه وقتی صدام میکنی بهت میگم جانم پس چرا انتظار داشتم تو بله یاد گرفته باشی و این شد که از اون به بعد روزی هزار بار همه صدات میکنن آیدیــــــــــــن و تو هم با ذوق  جایــــا بعد از پوشک گرفتنت اولین باری که با هم رفتیم پیاده روی متوجه شدم حالا مشکل دو تا شده...
22 خرداد 1393

امام زاده صالح

قبل از به دنیا اومدن تو عسل پسر هفته ای 2 بار با مهناز و سپیده میرفتیم تجریش و پیاده برمیگشتیم خونه و هرزگاهی هم زیارت امام زاده صالح ، من خیلی اونجارو دوست دارم و هر مشکل کوچیک تا بزرگی برام پیش بیاد همونجا نذر میکنم و تا حالا هم دست خالی برنگشتم ، برای خوب شدنت هم اونجا نذر کرده بودم با یه عالمه نذر قدیمی که باید میبردم ولی با به دنیا اومدنت خیلی خیلی کم میتونستم برم تا اینکه تصمیم گرفتم با تو برم و سوار مترو هم بکنمت که عاشق قطار و پله برقی هستی و بماند که 3 ایستگاه بعد رسیدیم و حالا پیاده نمیشدی                           &n...
21 خرداد 1393

تربیت با بازی درمانی

پسرک چند باری تو سفر یه اخلاق جدید و ناخوشایند از خودش رو کرد اصرار به داشتن چیزی و گریه و دادوبیداد و حتی رو زمین خوابیدن و ....... اول سعی کردیم باهاش کنار بیایم ولی بعد دیدم حالا بدون اینکه بگه چی میخواد شروع به لجبازی و دادو بیداد میکنه و شروع کردیم به کار کردن رو این موضوع از محمد خواهش کردم به گریه هات توجه نکنه چون بار اول که الکی گریه میکردی بابای دل نازکت هم پا به پات اشک ریخت و تو هم بل گرفتی دفعات بعدی محمد بیشتر همکاری کرد گرچه نمیتونست بی تفاوت هم باشه و گاهی بغلت میکرد و باهات راه میرفت که دستور میدادی کجا بره در کجارو باز کنه و وقتی دید تو واقعا خودت هم نمیدونی چی میخوای و فقط داری موقعیت خودتو میسنجی بیشتر همکاری کرد ...
20 خرداد 1393

بندر ترکمن

یکی از دوستان عمو امیر خیلی وقت بود که بهش پیشنهاد داده بود بریم به شهرشون بندر ترکمن و تعریفشو میکرد و از اونجایی که ما هم تا به حال اصلا سمت گرگان و استان گلستان نرفته بودیم قرار شد با هم یه سفر به اونجا داشته باشیم اوایل اردیبهشت طبق معمول با دو ماشین خونواده کوچولوی ما و امیرو سپیده راهی شدیم و بماند بعد 4 ساعت که راهو رفتیم امیر و محمد پشیمون شدند و خواسند که برگردیم بریم ویلای خودشون ولی من و سپیده گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بهتره راهو ادامه بدیم و یه جای ندیده رو ببینیم صبحانه جای خیلی قشنگی بودیم که عمو امیر یه صبحانه مفصل هم آماده کرده بود که خیلی مزه داد و ساعت 2 ظهر رسیدیم و برخلاف تصورمون خانواده دوست عمو امیر کلید آپا...
19 خرداد 1393