تبریز خرداد 94
یه روزگاری ده جایی بود که جاده اش خاکی بود...تو جاده خاکی گله گله گوسفند و گاو و بز و بره های کوچولو میدیدی که دارن میرن چرا...آب لوله کشی وجود نداشت...چند تا چشمه که پله های خطرناکی میخورد و میرفت پایین داشت که عوضش میرسیدی به آب خنک و زلالی که هرگز تو شهر نمیتونستی پیداش کنی...خونه ها حموم نداشت....ده دوتا حموم عمومی داشت که تو عاااشق این بودی که با چند تا دختر بچه همسن خودت بری تو نمره ها و خزینه وسطش و تا ظهر بیرون نیای...در همه خونه ها باز بود...درهای چوبی با کلون فلزی...در فلزی هم داشت ولی همه اون کلون رو داشتن...زنگی وجود نداشت...اصلا دری بسته نبود که زنگ بخواد...درها باز بود چون از بیشتر خونه ها جوی آبی رد میشد که امتداد همون چشمه ها...