آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

امید

1394/2/8 17:20
نویسنده : مامان مریم
1,887 بازدید
اشتراک گذاری

یه وقتایی....یه چیزایی...یه اتفاقاتی باعث میشه دلت بخواد زمان زود بگذره...دلت میخواد اون مرحله از زندگیت رو سریع رد کنی...ولی غافلی از اینکه چندین سال بعد حسرت همون روزها رو میخوری

غافلی از اینکه تو هر شرایطی...تو هر اتفاقی میشه فقط اون موردی که ناراحتت میکنه رو نبینی و از بقیه شرایطی که جای لذت بردن داره.....لـــــــــــــــذت ببریآرام

مثل اون دو ماه اول زندگیت که کولیک داشتی...که هرروز میگفتم کاش چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم تو شش ماهه شده باشی...و الان دلم تنگه برای اون موجود کوچولویی که باید دمر رو دستم تاب میدادم شاید آروم بگیره

مثل دوران بارداری و معده دردهایی که دلت میخواست زود این 9 ماه بگذره و کوچولوت بیاد بغلت...و الان گاهی چشمامو میبندم و اون حس لغزیدن یه ماهی کوچولو تو شکمم رو تجسم میکنم

و امید....امید به اینکه قراره اتفاق بهتری بیفته...ایمان...ایمان به اینکه حتما قراره هرروز روشنتر باشه...و خدا...خدایی که نور امید میتابونه به دلهایی که از ته قلب ایمان دارن...به خود خودش...

آیدین اینا یه مقدمه بود.....برای اینکه نمیدونستم چظور بهت بگم همیشه مثبت فکر کن...همیشه از زمان حالت لذت ببر....و اگه چیزی ناراحتت کرد به جای اینکه دلت بخواد اون زمان زود بگذره ایمان داشته باش شرایط همیشه یک جور نمیمونه....خدارو از ته دلت باور داشته باش که برای اون هیچی سخت نیستمحبت

و این هم باعث مقدمه این پست...از اون فکرهایی که بدون علت وقتی میخوام یه پستی بنویسم به سرم میزنه

این بار این گل....همون گلی که قبلا بهت گفتم قبل به دنیا اومدن و باردار شدنت خودم از شمال خریدم و تو حیاط باغچه کندم و کاشتمش...همونی که چهار طبقه رو بالا اومده بود تو چهار سال ولی هنوز دلش نمیخواست گل بده...همونی که همیشه امید داشتم و ایمان که یه روزی گل میده...یه بهاری اون هم پر از گل میشه و امسال بعد چهار سال گل داد

 

                 

برای بعد تعطیلات خیلی نقشه داشتم

اولیش اینکه دوباره مهد رو امتحان کنم....و گردش و پارک و معاشرت با بچه ها که تو برنامه هرروزمون باشه

و اهداف بلند مدت تر...اینکه تو به مهد عادت کنی و من برم باشگاه و کلاس هایی که دوست دارم....امیدوارم تو همشون موفق بشیمآرام

گردش ها برقرار شده...هر شب و گاهی هم صبح پارک میریم...عاشق اینی که با بچه ها دوست بشی

       

                  

یاد رستوران های قدیمی که تو نامزدی میرفتیم میفتیم و یهو میریم...پسرکمون ساندویچ دوست نداره و سهمش میشه این سیب زمینی ها...ولی عاشقشونهبوس

                  

 

مهمون بازی هایی که عید به علت سفر کنسل شد....یه شب مهرسا اینا خونه مامان جون و هفته بعد خونه ما

 

                 

 

                 

 

                 

 

                 

فرداش بابا جونی که از تبریز برگشته و برای محمد شیرینی های محبوبش رو آورده و پسر کو ندارد نشان از پدرمحبت

                 

 

                 

این هم ماتری که مهناز خریده که با مک کویین و تریلی حامل مک کویین میشن یه تیم مخصوص ماشین بازی

                 

و بلاخره اسکوتر سواری

که برخلاف تصورم همه مسافت تا پارک رو همینجوری باهاش راه میری!!!خنده

هرچی میگم یه پات رو بزار روش و سر بخور اصــــــــلا تمایلی نداری و با راه رفتنش بیشتر حال میکنی...الان چندین باره تا پارک و خرید نزدیک خونه و پیش محمد باهاش میریم و برمیگردیم و کماکان همون مدلی باهاش راه میریخندونک

                 

 

                 

 

                 

 

                 

عاشق این هستی که همبازی داشته باشی

                 

 

                 

 

                 

 

                 

 

                 

و یه روز دیگه یه پیام از گوشیم داشتم که حال تو رو میپرسید!!!بعد صحبت و پیام بازی فهمیدم افسانه دوست قدیمیم بوده که از قبل بارداری از کوچه مون رفتن و دیگه از هم بی خبر بودیم....یه دختر ناز چهار ساله داشت و عصری باز بهم پیام داد که پارک سر کوچه هستیم...من هم بیدارت کردم و بردمت و با دختر نازش آناهیتا دوست شدی...خودم هم از دیدنش بعد چند سال خیلی خوشحال شدم...

خیییلی دختر ماهی بود و دوچرخه اش رو هی میداد تو سوار شی...دارم تحریک میشم دیگه امسال برات بخرم گرچه میدونم کار خودم زیاد میشه!

                 

 

                 

 

                  

 

                  

شب تا خونه با هم رفتیم و جلوی در خونشون اصرار داشتی جدا نشین و رفتیم پارکینگشون و با دیدن موتور شارژی آنی خیلی خوشت اومد و آخرش هم با گریه برگشتیم خونه!

 

                 

 

                 

 

                 

این هم یه روز صبح که تا دیدی محمد رفته زود از تخت خودت رفتی جای محمد...عاااشق دست های قلاب شده ات شدممحبت

                  

پارک رفتن های شبانه و دوست های پارسالی و شب هایی که ساعت 10 شده و نمیای بریم خونه!

                   

یه شب رفتیم من لباس خونه بخرم و با دیدن این ست یاد علاقه ات افتادم و برات خریدم و همونجا اصرار داشتی برام بپوشونخندونکباز وسط خیابون وایسادی که الان بپوشون و به زور به خونه مامان جون رسیدیم و همون جلوی در با ذوق نشون دادی و سریع پوشیدیبوس

                   

و مهد کودک.....از همون روز اول بهشون گفتم ثبت نام شده بدوننت و باهات مثل بچه های دیگه برخورد کنن

                   

خوشحالی در مسیر

                    

 

                    

دو روز اول اصلا سر کلاس نمیرفتی

من هم بهت حق میدادم که جاذبه اون ماهی ها و سرسره و استخر توپ و اسباب بازی ها برات زیاد باشه

از روز سوم به عشق این پازل ها رفتی سر کلاس و رو صندلی نشستی...البته هنوز من باهات هستمآرام

                    

 

                     

 

                     

همیشه از این خونه رد شدنی میری اون تو و من باید صدای زنگ زدن دربیارم و تو تعارفم کنی تو و برام چایی بریزی و میوه بیاری و بعد راه رو ادامه بدیمبغل

                     

هر جا مورچه ببینی باید وایسی بازی کنی....چنار جلوی خونه مون

                    

این استیکر جایزه مربیت بود برای رفتن به مهدمحبت

 

                 

 

                 

 

                 

 

                 

 

اسم این پست امیده

شاید تا حالا طی یک سال گذشته دو بار با فاصله شش ماه یکبار تصمیم گرفتم بری مهد و تو دوست نداشتی...ولی امید دارم که این بار خوشت بیاد

از تو عکس ها هم معلومه...من بیشتر از تو بهت وابسته ام و حتی ساعت تغذیه هم میمونم تو کلاس و ذوق میکنم از دسته جمعی خوراکی خوردنتون...حتی وقتی مشغول پازل درست کردنی و خمیر بازی میکنین و اگه برم بیرون هم نمیفهمی...باز این منم که با خودم درگیرم...

ولی امید دارم...به اینکه هردو مستقل تر بشیم...تو بری مهد و مثل همه بچه ها از جلوی در باهام خداحافظی کنی و من برم سراغ علائقی که چندین ساله فراموش شده

امید دارم....این بار هم نشه مهم نیست....فردا روشنه....خدا خیلی مهربونهمحبت 

 

 

 

پسندها (13)

نظرات (27)

مامان سمانه
8 اردیبهشت 94 18:16
سلااااام به مریم جووووون ؛ دوست گل خودم ، نمیدونی چقد زوق مرگم که اول من دارم نظر میزارم اگه قبل من کسی نظر گذاشته باشه خیلی غصه میخورم
مامان مریم
پاسخ
سلام دوست گلم قربونت برم...نه اول شدی
مامان سمانه
8 اردیبهشت 94 18:26
عزیزم امیدوارم به کلاسات و برنامه هات برسی و بهار تابستون خوبی پیش رو داشته باشی؛ فقط غرق کارات نشی مارو یبار فراموش کنی... هزار ماشا... آیدین جان پسر اجتماعی هست چقد خوب با دوستاش جور شد ؛ فک میکنم دلیلش بخاطر روحیه ی شاد خودتو همسرته که این تاثیر خوب رو آیدین گذاشته ؛ چون بچه ها تو این سن خیلی خجالتین من از تو عکسا متوجه شدم که آیدین خیلی راحته و احساس غریبی نمکنه انشا... که همینجوری با اعتماد به نفس کامل تو جامعه باشه و باعث افتخارت باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم سمانه عزیـــــــــــزم آیدین اولش غریبی میکنه....سلام نمیکنه...نزدیک نمیشه...خجالت نمیکشه ولی دوست نداره رابطه برقزاز کنه ولی اگه بهش یه زمان کوچولو بدن خودش نزدیک میشه و رابطه برقرار میکنه....و این به اون کسی که مقابلشه بستگی داره که زود نخواد صمیمی بشه...البته همه این ها در مقابل بزرگترهاست....برای بچه ها از همون اول خودش میره جلو و پیش قدم مبیشه و همه رو دوستم صدا میکنه ممنونم از آرزوی زیبات دوستم
مامان سمانه
8 اردیبهشت 94 18:27
مامان سمانه
8 اردیبهشت 94 18:29
مریم جووون تبلیغ بد نکن دیگه عکس شیرینی تبریز رو گذاشتی هوس کردم دیگه رژیم رو بیخیال بریم شیرینی بخوریم پس فعلا بای گل پسرتو هم 100 تا ماچ کن
مامان مریم
پاسخ
نگو رژیم من هم باید دست به کار شم...البته ماه رمضون نزدیک هم کمک میکنه تو که فعلا نی نی شیر میدی ...زوده برای رژیم...حال کن با فندقت ببوس آریسا نانازم روووو
مامان
8 اردیبهشت 94 18:55
مثل همیشه زیبا نوشتی ان شاالله که این بار پروژه مهد موفقیت امیز باشه. معلومم هست که خیلی بهش خوش میگذره. چه گلهای قشنگی داده اون گیاه. همیشه خوش باشید
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوست خوبم من هم امیدوارم....فعلا باهاش میرم و برمیگردم تا به محیط اعتماد کنه اسمش گیلیسیرینه....گل هاش مثل خوشه های انگوره مرسی عزیزم
عمه فروغ
8 اردیبهشت 94 22:57
سلام مریم جون خوب هستید؟آیدینی خوب هست؟ خوشحالم که پس از چند سال دوستتان را از نزدیک دید ان شاا... که همیشه در کنار دوستان و عزیزانتان شاد و خوش باشید ای جووووووونم آیدینی مهد میره ان شاا.. که به محیط عادت کنه و با شوق بیشتری بری مهد و مامان مریم هم به علایق خودش برسه به امید موفقیتت در تمام مراحل زندگی
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم...قربونت دوستم ممنونم مرسی از محبتت خانومی من هم امیدوارم...شما هم دعا کنین..چون دوست دارم با شوق و خاطره خوش از مهد یاد کنه مرسی از آرزوی خوبت دوستم
مامان یسنا
8 اردیبهشت 94 23:35
سلام مریم عزیزم چه برنامه های خوبی آفرین ... میدونم که میتونی همه رو باهم داشته باشی چقدر خوبه که دوباره گردشها برقرار شده ... هم بچه ها انرژیشون تخلیه میشه و هم بزرگترا قربونش برم که اینقد مهربونه و دوست داره با بچه ها دوست بشهو باهاشون همبازی بشه منم عاشق این شیرینیهام ... نوش جونت عزیزم اسکوتر سواریشم خیلی باحاله ... عزییییییییزم
مامان مریم
پاسخ
سلام دوست مهربووووووووونم به جز مهد که البته پارسال هم ساعتی داشتیمش همه برمانه های سابقه....فقط برنامه برای خودم توش اضافه شده اگه خدا بخواد خدا نکنه خاله مهربووون مرسی برای همه محبتت دوست جووونم
مامان یسنا
8 اردیبهشت 94 23:44
هووووووووم ... گوجه سبز ... کار خیلی خوبی کردی مهد فرستادی ... بچه ها باید تو گروه باشن تا اجتماعی بشن ... یسنا هم از وقتی فرستادمش کلاس خیلی روابطش با بچه ها خوب شده نمیدونم این چه علاقه ایه که این وروجکا به جک و جونورا دارن ببوسش آیدین عزیز جای من
مامان مریم
پاسخ
وااااااااااااای گوجه سبز های شمال که یه چییییییییییز دیگه ست اتفاقا یکی از کسایی که بهم امید میداد کلاس رفتن یسنا و اینکه خودت مدتی باهاش رفتی تا عادت و اعتماد کرد و شباهتش با ایدین که ایشالا رو اون هم جواب بده بود قربووونش برم...اون که با اون خنده هاش رابطه سازه کنجکاوی...هیجان...شیطونی ممنونم...تو هم یسنای نازم رو ببوس
mahtab
9 اردیبهشت 94 6:32
سلام پست پر اميدي بود منم کلي ذوق کردم از گل دادن گلتوت، اسمش چيه مريم جان؟زياد ديدمش و خيلي قشنگه...ماشاالله بهش اميدوارن م آيدين.جون به خوبي و شادي مهد رفتنو اغاز کنه و شما به راحتي به کاراي.مورد علاقه ات برسي
مامان مریم
پاسخ
سلام مهتاب جونم ممنونم.....اسمش گیلیسیرینه دوستم گل هاش مثل خوشه های انگوره...قبل از برگ دادن تو اول بهار گل میده مرسی دوستم...من هم امیدوارم...بیشتر از رسیدگی به کارهای مورد علاقه دوست دارم استقلالش رو ببینم و روابط اجتماعی بهتر با بزرگ ترها...برای کارهای مورد علاقه خیییلی وقت خواهم داشت
مامان ریحانه
9 اردیبهشت 94 12:01
سلام مریم جون پست قشنگ و پر احساستو خوندم ولی ببخش فرصت کامنت گذاشتن ندارم آخه مشغول جمع آوری وسایل سفرم برای این چند روز انشالله بعد از برگشت حتما میام ببوووووووووووس آیدین نازو
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه جونم ممنونم عزیزم...سفر به سلامت خانومی...ایشالا کلی بهتون خوش بگذره شما هم ببوی نازی منو
مامان مهراد
9 اردیبهشت 94 12:16
سلام. چه مقدمه زیبایی داشت این پست. من هم امسال نیت کردم که مهراد رو ببرم کلاس . از هفته پیش قرار بود بریم ولی مهراد حال نداشت و دو جلسه رو از دست دادیم. حالا نمیدونم که میتونه خودش رو به بچه ها برسونه یا نه؟ چه گل زیبایی. فکر میکنم از نزدیک خیلی دیدنی باشه. خوب احساست رو درک میکنم. 4 سال سرمایه گذاریت حالا به بار نشسته. تبریک میگم. خوشحالم میبینم دو دو جای خودش رو به اسکوتر داده. چقدر خوبه که آیدین جون با بچه ها خوب جوش میخوره. مهراد با بچه ها اصلا خوب ارتباط برقرار نمیکنه مخصوصا توی پارک. یه جورایی ازشون میترسه . نمیدونم چی کار کنم. قربون آیدین جون برم من که سریع جای بابایی شو گرفته و سر جاش خوابیده. خود من هم وقتی بچه بودم از این کار خیلی لذت میبردم. بوی پدر و مادر به آدم آرامش میده. واما امید ، امید وارم همیشه همیشه نور امید تو دلهاتون روشن باشه.
مامان مریم
پاسخ
سلام مهری جونم...خوبی دوستم...ممنونم از محبتت الهی...چرا حال نداشت...ما هم درگیر آلرژی بهاره هستیم که شب ها بینی پسرک میگیره و صبح هیچ خبری نیست!! ایشالا عقب نمیمونه...تو این سن آموزش جدی وجود نداره...امیدوارم شما هم موفق بشین مرسی خانومی...ما هم از نزدیک ندیدیمش...طبقه هم کف و یک گل نداده بود....دو و سه گل داشت اون هم چند تا...ولی بعد 4 سال بی بار بودن....خییییییییلی شیرین بود...ممنووووووونم دودو هنوز جای خودش رو داره...شب که اسکوتر میخواد میگم نه و خطر داره و میگه پس دودو میبرم مهری جونم آیدین دوره های زیادی رو گذروند....یه دوره تو خیابون به غریبه ها هم با صدای بلند سلام میکرد...به همه یه دوره اصلا تو پارک با بچه ها بازی نمیکرد ...همش تکی بازی میکرد....الان با بزرگتر ها چند دقیقه ای زمان لازم داره تا نزدیک بشه ولی عاااشق بازی با بچه هاست و از اول میره جلو و دوستم دوستم راه میندازه مهراد هم دوره بعدی فرق خواهد داشت...اصلا بهش گیر ندین راست میگی ها...من هم اینجوری بودم..مرسی یاداوری کردی ممنوووووونم دوستم...ببوس مهراد گلم رو
مامان مهراد
9 اردیبهشت 94 12:19
پیشاپیش روز معلم رو هم بهت شادباش میگم. به نظرم اولین معلم هر کدوم از ماها مادرمونه
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووووونم دوست گلــــــــــــــم واقعا هم گل کفتی..پس تبریک منو هم پذیرا باش عزیزم
مامان راحله
9 اردیبهشت 94 17:34
سلام عزیزم .. چقدر خوب که همیشه میتونید برید پارک .. متاسفانه ما نزدیکمون پارکی نیست و باید یه مسیر رو با ماشین بریم تا برسیم .. امیدوارم همونجوری که بخوای بشه و آیدین جونم راحت بتونه تو مهد بمونه .. ببوسش
مامان مریم
پاسخ
سلام راحله گلم اینجا نزدیک خونه چند تا پارک داره خیلی کوچولو و حتی یکی فقط زمین بازی ولی من از پارک بزرگ و جمعیت زیاد بیشتر دوستون دارم میدونم چی میگین...چند تا از دوستام هم همین مشکل کم پارکی رو دارن ممنونم راحله عزیرم
مینا
9 اردیبهشت 94 17:58
سلام مریم جونه مهربونم خوبی عزیزدلم؟ سفر خوش گذشت؟ ایشالا ک همیشه خوش باشین دوستم. دلم واسه ایدین نازم ی ذره شده بود خوب شد پست گذاشتیا. واقا نمیدونم حکمتش چیه وقتی تو زمان حالیم همش عجله داریم واسه رسیدن ب یچیزی و اصلا از اون حاله لذت نمیبریم. الان حال من بدجوری اونجوریه! همش میگم درسه تموم شه اون اتفاق خوبه میفته! دریغ ک اتفاق خوب لحظه لحظه ی دوران دانشجوییم بوده ولی خب من دلیلام باز یکم قانع کنندس! درسم ک تموم شه اتفاقای خوب تو زندگیم قراره بیفته و زندگیم مسیر خودشو پیدامیکنه. واسم دعاکن عزیزم ایشالا ک ایدین خوش قلبو مهربونمم ب راحتی با مهد کنار میاد و تو بعد چندسال ب علایقت میرسی. بهترینارو واست ارزو میکنم دوست خوبممم
مامان مریم
پاسخ
سلام دوست جون گلم...ممنونم عزیزم...خداروشکر و جای همه دوستان خالی ممنونم عزیزم...اینا همه از مهربونیته مینا جونم الان با یه دوست خوب در همین باره حرف میزدیم...من هم همه دوران نوجوونی شتاب داشتم برای مرحله بعدی...الان دلم پر میکشه برای یک روز پشت نیمکت نشستن و بعد آیدین خودش ..همین وروجک کوچولو خیلی چیزها یادم داد...یادم داد سفر فقط مقصد نیست...پارک رفتن فقط خود پارک نیست....زندگی تو مسیره اینکه توی مسیر لذت ببری از پیشی بغل سطل زباله و وایسی کلی باهاش حرف بزنی...لذت ببری از سوراخ تو تنه درخت و چند دقیقه با انگشت کنکاشش کنی...لذت ببری از صدای جوی آب و زلالی قنات و یه دونه ی گل از باغچه بکنی که بندازی توش و بدویی دنبالش تو هم دلت یه روزی برای همین بدو بدو های تحصیل تنگ میشه پس همه رو زندگی کن امیدوارم هرروزت پر از موفقیت باشه دعای خیر همه عزیزانت و اگه قابل باشیم ما پشت سرت
مینا
9 اردیبهشت 94 20:33
مررررررررررسی عزیزمممممممم باحرفات کلی انرژی قشنگ تو وجودم تزریق کردی. تو جز بهترین ددوستامی و همیشه رو دعای خیرت حساب میکنم. دوتا دوست با حدود ده سال تفاوت سن! و چقد خوبه ک فهمیدم دوستی و دوست داشته شدن اصلا ب سنو سال نی. خیلی افتخار میکنم دوست خوبی مث تو دارم و همیشه کلی از تجربیاتت استفاده کردم
مامان مریم
پاسخ
خواهش میکنم مینا جوووونم قربونت برم عزیزم....این نظر لطفته و من برای این همه مهربونیت ازت خیییلی ممنونم من هرگز به تفاوت سنی اعتقاد نداشتم....البته طرز نگرش آدم ها به سن شون بستگی نداره...تو خیلی بیشتر از سنت هستی من هم از دوستی باهات خیـــــــــلی خوشحالم و خیلی برام عزیزی دوست گلم
مامان آنیسا
10 اردیبهشت 94 13:22
الان دیگه سن آیدین جون واسه مهد رفتن خوبه معمولا یک هفته ای طول میکشه تا بچه ها به مهد عادت کنن ایشالا که دیگه این دفعه موقق می شید منم ایشالا مهر آینده آنیسا رو میذارم مهد ببوس آیدین عزیزمو
مامان مریم
پاسخ
راستش من پارسال و شش ماه پیش هم بردمش ولی حس کردم زوده و بی خیال شدم دوست دارم با عشق بره نه گریه ایشالا آنیسا جون هم بره و خوشش بیاد شما هم ببوس دخمل نازت رو
مامان فهیمه
11 اردیبهشت 94 17:34
سلام مریم جون خوبین.کلی ذوقکردم وقتی دیدم پست گذاشتی امید.ایمان.خدا وقتی نوشتی.بهشون فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سه کلمه ی آرامشبخش هست واسم آخی عزیزم علی هم از این بستنی رولی ها خیلی دوست دارم منم یه عکس از علی گرفتم در حین خوردنش بچه ها عاشقه اینن که یکی باشه که باهاشون بازی کنه چه توی خونه چه بیرون.من که خیلی ذوق میکنم وقتی علی با بچه ها بازی میکنه,یه مدله دیگه میشه کلاالان ذوق کردنای آیدین من و دیوونه کرد.عزیزم شیرینی خردنتو عشقه وروجک نوش جونت چه خوب که دوست قدیمیتون و دیدین . دیدار دوستان مخصوصا قدیمی ها که خیلی وقته ندیدیشون چقدر لذت بخشهمنم باید یه برنامه ریزی کنم آخی نازی دستاشو موقع خواب ببین و مثل همیشه عاشق اون اخلاق خاصتم پسر هورررررررا آیدین میره مهد.ایشالا که خوشش بیاد وادامه بده من فقط علی رو هر از گاهی میبرم مهد سرکوچمون تا از اتاق بازی استفاده کنه اونم واسه وابستگی کمتر بین خودم وخودش.به قول تو شاید ما بیشتر عزیزم ماشالا خوشتیپ ,تیشرت و شلوارت سبزت خیلی خوشکله خوشم اومد با امید همه چیز درست میشه دوستم
مامان مریم
پاسخ
سلام فهیمه عزیـــــــــــــزم...خوبی دوســــــــــــــتم ای جووونم...انقدر که مهربونی دوست جوووووووووونم ایشالا همیشه دل هممون به این کلمات گرم گرم گرم باشه دوستم و پشت و پناه بچه هامون نوش جون علی جونم....آره بازی کردناشون با یه همبازی خیییلی شیرینه....من دیروز با اینکه مریض بودم باز آیدین رو بردم پارک...انقدر ذوق میکنم نمیاد بریم خونه ممنوووووووووون خاله مهربوووووووون آره خیلی خوبه...با اینکه آخرش با گریه آیدین از هم جدا شدیم...ولی مهم این بود که یه عالمه خاطره زنده شد . خیلی قشنگه این مرسی فهیمه جونم از این همه محبتت من هم پارسال و شش ماه پیش آیدین رو ساعتی میبردم فقط بازی کنه ولی امسال خواستم که جو اونجارو امن بدونه و با مربی ها ارتباط برقرار کنه و ایشالا بمونه ممنونم عزیزم....علی خوشگل من هم همیشه خوش تیپه ...قربوووووووونش خیلی ببوسش فهیمه جوووووونم
منیره آزادی
11 اردیبهشت 94 20:10
سلام عزیزم..من از طریق وبلاگ الهام جون با شما آشنا شدم و مدتهاس پستهاتون رو دنبال میکنم اما خاموش..همیشه عاشق صورت خندون ایدین جان بودمو بهم انرژی میداد اما این پستتون به دو دلیل وادارم کرد از خاموشی در بیاماول اینکه آیدین خیلی جاافتاده تر وخاستنی تر شده ماشالا،دوم پیرو چندسطر اول پستتون،الان دخترم 26 روزشه و چون زود به دنیا اومدو کم وزن بود و اینکه دو تا تجربه بد داشتم تو این چند روز برای همین همش دعا میکنم این روزا زود بگذره و بهارم زودتر بزرگ شه و جون بگیره و این ترس و استرسای منم تموم شه..مثل دوران بارداری که خیلی اذیت شدم و همش میخواستم زود تموم شه و الان خییییلی دلم واسه اون دوران تنگ شده..الانم با این حرف شما تلنگری شد برام که از این فرصتا نهایت استفاده رو بکنم و توکل کنم به خدا تا مثل همه نی نی ها خودش از دخترم محافظت کنه تا بعدا حسرت این دوران هم به دلم نمونه.. ممنونم ازتون مریم جان برای من و بهار بانو خیلیییی دعا کنید..
مامان مریم
پاسخ
سلام منیره جان خیلی خوشحالم از دوستی باهاتون و خیلی ممنونم که بهمون این همه لطف داشتین قدم نو رسیده مبارک و واقعا خوشحال شدم اگه این پست تونسته باشه حتی یه کوچولو باعث بشه حس کنین میشه از همین ایام سخت لذت برد چون دیگه برنمیگرده این حستون رو خیلی خوب درک میکنم...پسر من هم هفته اول تولدش رو تو بیمارستان بود و هفته دوم درگیر با زردی و آزمایشات و تجویز دوباره بستری شدن یا نشدن و هنوز از این همه استرس راحت نشده بودیم که فهمیدیم کولیک داره و از صبح تا شب بی وقفه گریه میکرد و من واقعا مستاصل شده بودم من هم هرروز صبح که با صدای گریه پسرم بیدار شدم آرزو میکردم ای کاش این روزها بگذره هرروز صبح دنبال یه راهی بودم چطور آرومش کنم امروز رو....هرروز تو همون دقایق کمی که خواب بود دلم نمیومد من هم بخوابم....زل میزدم به دست های کوچولوش....تن ظریفش...صدای نفس هاش...الان که یادم میفته با خودم میگم کاش بیشتر زل میزدم به دستهای کوچولوش...کاش بیشتر عطر نوزادی رو میفرستادم تو ریه هام شما هم استفاده کنین از لطافت و معصومیت بهارت...خدارو شکر کن که الان سلامت بغلته....زمان خیلی زود میگذره قربانت عزیزم...خدا خودش بهترین محافظ عروسکته...الهی همیشه سلامت باشه
مامان کیانا و صدرا
11 اردیبهشت 94 21:57
خصوصی
مامان کیانا و صدرا
12 اردیبهشت 94 12:58
سلام و بی پرده بهت میگم عاشقتمدر یه فرصت مناسب مفصل میام پیشت
مامان مریم
پاسخ
سلام...ممنونم دوستم من هم خیلی دوست دارم که نمیتونم بببینم دوستم مثل همیشه شارژ نباشه
مهربوون(محیا)
12 اردیبهشت 94 13:54
سلام مریم جون ننیدونم چرا این پست تو لیست بروز شده ها نیومد ... تازه الان دیدم ... خوشحالم که این پست رو دیدم چون خیلی خیلی زیبا بووود ی حس،و حال خوبی داشت ... امید چه گل خوشگلی هم داده ...امیدوارم که پسری عادت کنه به مهد و شما هم به کلاس هایی ک دوس داری بری ... چه لباس نازی ..آیدینی خیلی ست رنگ سبز بهت میاد عزیززززم ... دست مامان خوش سلیقه هم درد نکنهههه... پااااررررک خیلی عالیههههه هر روز،و هروووز،و مخصوصااا با دوستای قدیمی خوش،و خرم باشد دوستم
مامان مریم
پاسخ
سلام محیای عزیزم اول از همه محبتی که همیشه بهم داشتی و داری ممنونم....من اصلا عادت ندارم از کسی رمز بگیرم و چون پست هات رمز دار هستن پیشت نیومدم ولی همیشه شرمنده این همه مهربونیت بودم و هستم راستش بعد نوشتن اون پست یه عکس به پست عکس های آتلیه آیدین اضافه کردم و بعد هم چند ساعت بعد پست لی لی حوضک رو گذاشتم مرسی دوستم از آرزوی خوبت برامون و نظر لطفت به من و پسری
مهربوون(محیا)
13 اردیبهشت 94 1:44
مریم جوون مامان مهربون خصوصی داری
مامان مریم
پاسخ
ممنوووونم محیای عزیزم
مامان آروین(مهناز )
14 اردیبهشت 94 9:58
سلام مریم جون متن خیلی زیبایی بود سرشار از امید و عشق من هم امسال اروین رو مهد ثبت نام کردم ولی از اونجاییکه مهدش خیلی خوبه و ظرفیتش محدوده فعلا توی رزرو هستیم تا اگر خدا بخواد نوبتمون بشه و پسرکم بتونه بره مهد آروین هم خیلی خوب با بچه ها ارتباط برقرار میکنه هر وقت بریم پارک و مهمونی با گریه باید برگردیم خونه درخت امیدتون هم خیلی خوشگله امیدوارم همیشه سبز بمونه ببوس آیدین جونم رو
مامان مریم
پاسخ
سلام مهناز جونم....ممنونم عزیزم چه خوب...آروین که انقدر ماهه میدونم راحت کنار میاد با مهد رفتن خصوصا که خودت شاغل هم هستی و تا حدودی عادت هم داره....ایشالا موفق باشین آیدین هم دوست نداره برگرده و پارک میریم داستان داریم...ولی ببینه من میرم زود کیفشو برمیداره و میاد ممنونم دوستم....تو هم ببوس آروین گلم رو
اریا و مامانش
14 اردیبهشت 94 14:44
سلام مریمی خوبی عزیزم ای کلک..... یه مدته همش تو فاز کوچولویی ایدین رفتی هااااا خبریه؟؟ دلت تنگ میشه و هوای اونروزا به سرت میزنه و... داری مقدمه چینی میکنی.... ایدین جونم فرستادی مهدو حسابی بیکار شدی دیگه وقتشه عجب کشفی کردم هاااا
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه جووونم ممنونم دوستم بنده غلط بکنم همون هی همه میگن یه دونه کمه و از این داستان ها که تو مخ من نمیره زود میزنم به خاطراتم که یادم بمونه چطوری ها بود آیدین جونم من رو بیشتر مهد میفرسته تا خودش
اریا و مامانش
14 اردیبهشت 94 14:51
ای جانم فسقلیمون مهد کودکی شد تبریک میگم مریم جون یه گام بزرگ رو برداشتی و خوشحالم که موفق شدی دلگرمی خوبی بود برام منم یه مدته دارم رو همین موضوع کار میکنم و امیدوارم موفق شم ببوسش
مامان مریم
پاسخ
ای ریحانه جاااان کو تا آیدین مهد کودکی بشه....فعلا هنوووز هربار باهاش میرم و میمونم....فقط یک بار بیشتر از یک ساعت رفتم پشت در...بماند که جرئت نداشتم برم و پشت در نشستم اتفاقا میخواستم بهت بگم که برای این مورد خییلی باید وقت بزاریم....شاید حالا حالا ها باید باهاشون بریم تا به محیط و آدم ها اعتماد کنن و البته حق هم دارن ایشالا عزیزم...ممنونم....تو هم ببو آریا گلم رو
بانو
16 اردیبهشت 94 10:04
آفرین به اقا آیدین که مهد میره ایشاله همیشه موفق باشیییییی عزیزم قربون اون بازی ها و شیرینی خوردنت لباس نو هم مبارک باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم بانو جونم دعا کن موفق بشیم و هردو مستقل تر و پیش به سوی آینده مرسی برای همه محبتت گلم
الهام
31 تیر 94 21:05
ای وای مریم باورت میشه این پستت رو من تازه الان دیده ام داشتم وبلاگ آیدین رو ورق میزدم به تم تولد برسم دیدم این پست تا به حال اصلا به چشمم نخورده! نمی دونم چون همون وقتی بوده که من برای عمل آماده می شدم نرسیدم بخونم یا اصلا تو به روز شده هام نیومده که ندیده ام در هر صورت خیلی برام عجیبه و شرمنده ام رفیق عوضش الان خوندمش و کلی لذت بردم
مامان مریم
پاسخ
ممنووووووووووونم از محبتت الهامی جوووووووووونم نه مال قبل تره...راستش گاهی چون مزاحم دوستان نشم دو تا پست رو پشت سر هم مینویسم....چون فکر میکنم اگه نظرات رو ببندم شاید ناراحت بشن و واسه همین پشت سر هم پست میزارم که واسه یکی به زحمت بیفتن این چه حرفیه گلم...ممنونم از توجه ات...بارها گفتم کامنت اصلا مهم نیست....حضورت ارزش داره برام