آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

یه روز خیلی معمولی

صبح زوده و هنوز تاریک...با صدای محمد که داره سعی می‌کنه بیصدا باشه ولی من صدای شیکر و در کابینت رو حفظم ، بیدار میشم...می‌دونم داره می‌ره باشگاه و امروز پیاده روی صبحگاهی نداریم...تو ذهنم سریع یه دودوتا چهارتای ساده میکنم که تنها برم پیاده روی و میرسم به اینکه نه خیلی تاریکه برای تنهایی بیرون رفتن و بعد از مدرسه رفتن آیدین بهتره....دوباره خوابم می‌بره و این بار با صدای آیدین که داره نون تو تستر میزاره بیدار میشم....یادم میفته خامه شکلات تموم شده و از همون تخت بهش میگم نون نزار خامه نداری و اونم میگه باشه کورن‌فلکس میخورم....یازده سالشه و هنوز صبحانه فقط خامه شکلات اونم فقط یک برند مشخص میخوره یا نیمرو اونم ف...
27 فروردين 1402

دلتنگی

میگن آدم ها خونه اول شون رو فراموش نمیکنند، شاید اینجا خونه اول مونه که شده کم، شده گاه گاه، شده حتی ماهی یکبار بهش سر میزنم... انگار اینجا گل دارم که باید آبش بدم.... انگار اینجا از اون خونه قدیمی هاست که پکیج و شوفاژ و اسپیلت نداره! که باید خم بشم و سنتی جارو کنم! که باید پتوها و ملافه ها و روپشتی هاش رو بریزم تو تشت مسی گوشه حموم و با دست بشورم! که باید همه ظرف های گل سرخی اش رو از گوشه کمد و رف و طاقچه بردارم و سر حوض با دست و آب سرد بشورم ! که همه فرشهاشو بیارم تو بالکن چوب بزنم و خاکش رو بتکونم، اما ،اما ، اماااااا....چه حالی داره! عین خودمون که از زندگی شهری مون و خونه های مدرن مون میریم روستاهای کوچولو و آیییی دلمون وا میشه.......
14 آذر 1399

جزیره جوجه ای!

اسمش رو گذاشته بودم پشمک.. آخه سفید بود، بازیگوش بود و خیلی دوست داشتنی، همون ماه اول فهمیده بودم اشتباه کردم و حیوون خونگی نگه داشتن چقدر مسئولیت داره ولی کاری بود که کرده بودم...پشمک یکم که بزرگتر شد دیگه وقتی تنهاش میزاشتم و میرفتم بیرون مثلا خونه مامانم آروم نمیموند! جز این پیشی کوچولو یه لاک پشت هم داشتم همزمان با هم...لاکی از پشمک فرار میکرد و زیر راحتی ها بود همیشه! نمی‌خوام بگم تهش چی شد! ولی پشمک مرد! تو دستای خودم...بعد از اینکه از مطب دامپزشکی آوردیمش و بدنش تحمل آمپول رو نداشت...با محمد بردیم خاکش کردیم...با عروسکش و هنوز بعد از ده سال هربار از اون خیابون که پشمک رو تو فضای سبز پای اون درخت کاج خاک کردیم رد بشیم هردو م...
13 مهر 1397

جادو

دریا بودیم...صدای موج ها...صدای بازی کردن کودکانه تو...و باز هم صدای موج ها...دوساعتی میشد که حسابی شنا کرده بودیم...من و محمد واقعا خسته شده بودیم و محمد لب ساحل، آفتاب می‌گرفت و من درست تو تلاقی پیوند موج ها و شن های ساحل با نیم تنه ای که تو آب بود و دست هایی که می‌رفت تو آب و با یک مشت سنگ براق میومد بیرون برای خودم یه سرگرمی جالب پیدا کرده بودم...جمع کردن سنگ های زیبا....تو خستگی ناپذیر هنوز هم توی آب بودی و ماهی های کوچولو دوروبرت و هنوز بعد از دوساعت برات جالب بود این موج های آروم و ماهی های ترسو... حداقل نیم ساعتی با وسواس زیاد سنگ جمع کردم...دست هام بارها پر از سنگ بالا میومد ولی از هر چندبار شاید فقط یه سنگ کوچولو انتخا...
22 مرداد 1397

بهار ۹۷

بنا به رسم قدیمی بنا به یک قرار نانوشته من و تو و اسفند محبوب و تجریش عزیزم...یعنی میشه روزی این خاطرات رو فراموش کنی...یا برات کم اهمیت باشه...بزرگترین چیزی که ناامیدم می‌کنه از ادامه دادن جزء به جزء وبلاگت همین حسه که نکنه برات جالب نباشه که یه روزی با چه شوقی از شب قبل باهم قرار میزاشتیم که فردا بریم تجریش و ماهی گلی هارو نگاه کنیم و سه تا هم بخریم...که اسم هم داشتند یکیش قرار بود بشه مامان مریم ،یکی بابا محمد و از همه شیطون تر و کوچولو ترش هم بشه آیدین... یا ماه رمضون هایی که عصرها دهن روزه می‌برمت پارک و اذان که بشه از سوپری جلوی پارک یه بستنی می‌خریم و یه شیر و کیک که من افطار کنم...یا حتی از اون قشنگ تر بریم تج...
20 مرداد 1397

خواهرانه های مادرانه

داشتم آرامشی رو مزمزه میکردم که شش سال بود نه که گم بشه، ولی کمرنگ شده بود....دقیقا از به دنیا اومدن تو! حتی نمیگم از بارداری...چون همه بارداری عین خواب گذشت...حتی سخت هم نبود...هنوز من مریم کوچولو بودم...هنوز شیطنت میکردم...هنوز هات داگ میخوردم با کوکا! هنوز پله هارو دوتا یکی میکردم...که تا به دنیا اومدنت جز اون اضافه وزن کذایی هیچ محدودیتی برام درست نکردی! ولی درست با به دنیا اومدنت تازه فهمیدم اون بهشتی که نویدش رو به خاطر تو بهم دادن چه تاوانی داشته! آره داشتم میگفتم...کجا بودم!؟!....آهان، بعد از شش سال از به دنیا اومدنت...بعد از شش سال پر از تنش و استرس و نگرانی ... بلاخره به یه آرامشی رسیده بودم...تو توی بهترین دوره تربیتی که داشتی بودی...
12 فروردين 1397
2097 17 13 ادامه مطلب

زززمسسستووونه، خدا سرده دمش گرممم!

برف دیگه داشت تبدیل به رویا میشد...یعنی انقدر برف نیومده بود انقدر مدرسه ها برای آلودگی تعطیل شده بود که دیگه اومدن برف رویا بود ...صبح به صبح پشت پنجره منتظر برف بودن دیگه بی معنی شده بود ...تا یک روز شنبه شب وقتی تو رفتی بخوابی برف شروع کرد به باریدن ،اول با خودم گفتم مثل چند وقت پیش یه ربعی میباره و تموم میشه ...ولی این بار در کمتر از ۲ ساعت زمین کلاً سفیدپوش شد ...و هنوز شب به نیمه شب نرسیده بود که مدرسه ها برای فردا تعطیل شد ...تو خواب بودی من مثل بچه ها هر چند دقیقه به پشت پنجره ،باور کردنی نبود اصلاً باورم نمیشد چندبار خواستم بیام بیدارت کنم ولی فقط به خاطر اینکه حتماً هواشناسی چیزی میدونه که فردا تعطیله و صبح میتونی ببینی،منصرف می شد...
14 بهمن 1396
1742 14 11 ادامه مطلب

پارادوکس

یه حس هایی هست...نمیدونی واکنشت بهش طبیعیه یا نه...مثل وقت هایی که از شادی اشک میریزی! خوشحالی و گریه؟! یه وقت هایی حتی اشکی هم در کار نیست ولی عکس العملت غیر طبیعیه! یعنی باید خوشحال باشی ها ولی نیستی....یا گاهی باید ناراحت باشی ها....ولی بازم در کمال تعجب نیستی!؟ شاید تعریف پارادوکس رو تو بزرگ شدن بچه ها بشه بهتر فهمید...کلماتی که دیگه اشتباه تلفظ نمیشه و یهو دلت میگیره...مهارت هایی که ناگهانی کسب میشه ولی خوشحالت نمیکنه...شب هایی که صدای خودم خودم بلدم مسواک بزنم میزنه تو حال احساست!... وقتی مداد تو دست بچه ات درست میچرخه و اشتباه نمیکنه میبینی اصلا ذوق نکردی....وقتی میبینی دیگه تو رنک آمیزی هاش از خط نمیزنه بیرون اصلا هم خوشحال نمیشی....
10 بهمن 1396

هدر اختصاصی نی نی وبلاگ

پنج تا از بهترین دوستان نی نی وبلاگی من: ۱_ فرشته ای به نام آرشیدا http://babygirlarshida.niniweblog.com ۲_شیرین کاری های علیرضا http://alirezanoori.niniweblog.com ۳_نازنین زهرا زیباترین گل هستی http://9085.niniweblog.com ۴_مهراد لبخند زیبای خدا http://mehrad-maleki.niniweblog.com ۵_یسنا جون...خانوم کوچولو http://yasnajoon90.niniweblog.com
9 بهمن 1396