آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

اولین بهار من

اولین بهار برات قشنگ بود حداقل من همه سعیمو کردم دو بار شمال رفتی و هرروز کالسکه سواری آب بازی و ماساژ و حموم آفتاب و توی شکرپنیر و خنده هات که منو تا آسمون بالا میبرد اصلأ بهتره خودت ببینی آیدین به روایت تصویر         برو ادامه مطلب                   بازم رفتی شمال       پاهای با شلوارک باباتو ندید بگیر جوجو   واقعأ اگه خودت بودی همچین موجودی رو نمی جوویدی؟     تو باغ شهریار   میره ددر   ...
11 اسفند 1392

روروک

پسری وقتی شما 5 ماهه بودی روروکتو افتتاح کردم ولی احساس کردم هنوز برات زوده و جمش کردم و 6 ماهگی یه امتحان دوباره و تو خوشت اومد خوشمزست؟ و همین روروک با ما خونه مامانی ها باغ شهریار و حتی شمال میومد عکسا تو ادامه مطلب       آخه کدوم نینی اون انگشتو واسه خوردن انتخاب میکنه آیدین و اولین بیسکوییت مادر   بالکن ویلا چه هواااااااااااااااااااااااااااااااایی       باغ شهریار آخرین روروک سواری هاااااااااااا دیگه کوچولوم مرد شده       ...
11 اسفند 1392

اولین عید فندقی

پارسال عید تو توی شکمم بودی و دعای سال تحویل من سلامتی تو بود. امسال عید یه فندق کوچولو بغلم بود و یه حس ناب ناب.  از 5 ماهگی غلط میزنی و دیگه نمیشه روی تخت و مبل تنهات گذاشت تا قبل از 6 ماهگی بجز شیر خودم چیزی بهت ندادم البته بماتد که هر روز یه پر پرتقالو با ولع میمکیدی و ماست و بستنی هم مزمزه میکردی اما در حد مزه اونم چون وقتی با چشمای گرد شده غذا خوردن مارو نگاه میکردی دلم آب میشد ... اینم عکسات   اینم آمار واکسن 6 ماهگی وزن 7/200 قد 70 سانت خدا رو شکر رفت تا 1 سالگی نمیدونی سر هر واکسن چه عذابی میکشم فکر اینکه دردت میاد دیوونم میکنه و طبق لیست دکترت سوپی که با برنج و هویج شروع شد و هر سه روز بهش عدس (ماهی...
10 اسفند 1392

تربچه

وقتی یه نینی به دنیا میاد همه اصرار دارن دنبال شباهت بگردن منم اصرار داشتم تو عین عکسای بچگی منی اما هر چی بزرگتر شدی بیشتر شبیه بابا محمد شدی البته شباهت من و بابا محمد هم انکارناپذیره.... تو واقعأ خنده رویی و باز هم البته با همچین مامان و بابایی اگه نمی شدی جای تعجب بود ...... از وقتی فهمیدم وجود داری تربچه صدات میزدیم آخه نمیدونستم دخملی یا پسمر انقدر با تربچم رابطه برقرار کرده بودم که بعد از تعیین جنسیت و حتی روزای اول تولد تربچه مونده بودی ......میدونی آیدین   مامان بودن خیلی عجیبه انگار آدم تو یه زمان خیلی کوتاه با همه گذشتش خداحافظی میکنه .... مریم سرخوش بیخیال جیغ جیغو رفته بود جاش یه مامان محتاط و حساس و نگران اومده بود خیلی و...
6 اسفند 1392

آیدین پستونکی میشه

چند باری که برای خرید سیسمونی با مامان و مهین رفته بودیم هر وقت هر کدومشون با ذوق پستونک نشون میدادند من محکم میگفتم نههههههه .... نگران بد فرم شدن لب و دندونت بودم و غافل از اینکه یه نوزاد کولیکی باعث میشه از همه مواضعم عقب نشینی کنم ...... 1 ماهه بودی که بابایی برات پستونک خرید و حالا تو قبولش نمیکردی و این شد که یه ظرف آب قند تو یه پیش دستی تا 6 ماهگی همراه ما شد چون تو بدون اون پستونکو نمیگرفتی و بابای حساست دائمأ در حال تعویض آب قند مذکور بود.... البته تو به نظر مامانت احترام گذا شتی و هیچ وقت واقعأ پستونکی نشدی فقط موقع خواب نیمروز و قبل از 1 سالگی کاملأ باهاش خداحافظی کردی ...
6 اسفند 1392

شیرین و پردردسر

هیچ وقت همه چیز اونجوری که آدم تو ذهنش تصور میکنه پیش نمیره چیزی که من هم هیچوقت فکرشم نکرده بودم این بود که تو بخوای هفت روز اول زندگیت بیمارستان بستری بشی.... وچقدرررررررررررررر سخت گذشت از لم دادن تو تحت بزرگ کنار یه نوزاد کوچولوی شیرین و لبخندهای قشنگ تحویل ملاقات کننده ها دادن فقط تصورش باقی موند تو اصلأ وارد بخش نشدی از اتاق زایمان یه راست رفتی بحش نوزادان و هفت روز بعد مرخص شدی و کاملأ معلومه که من و بابا چی کشیدیم .................. روز دهم برات جشن گرفتیم قربونی کردیم بابایی تو گوشت بعد از اذان اسمتو زمزمه کرد و اول بابا محمد و بعد همه اشک شوق ریختیم به جز دوتا آزمایش زردی و مشکوک شدن به بستری و یه دکتر عالی که همه شکیاتو باطل کرد ...
6 اسفند 1392

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام

سلام کوچولوی قشنگم اول بگم که من بارداری فوق العاده ای داشتم بدون هیچ تهوع و درد و هیچی انقدر خوب که تا ماه هفتم هر ماه یه مسافرت رفتم ماه پنجم تازه شکمم یه برجستگی کوچولو پیدا کرد که تو ابراز وجود کنی و همون موقع تو دومین تلاش فهمیدیم شما آقا پسری...... ما تا چهارمین سالگرد ازدواجمون بچه نمیخواستیم بعدش هم دختر و پسر بودنش برامون فرق نداشت اما تو همه این چهار سال یه آیدین کوچولو تو خونمون داشتیم که صداش میزدیم ....وقتی فهمیدیم پسری حس کردیم تو از اول تو سرنوشت ما مقدر شده بودی...... تو با زایمان طبیعی به دنیا اومدی برخلاف خواسته همه حتی بابایی که میگفتند آخه کی الان زایمان طبیعی میکنه ولی من نمیخواستم خودمو از بزرگترین لذتی که خدا به زن ه...
5 اسفند 1392

خوش اومدی کوچولو

مامانتو تصور کن تو یه شب سرد بهمن ماه سه ماه بعد از چهارمین سالگرد ازدواجشون روی مبل جلوی تلوزیون داره کانالارو بالا پایین میکنه که همسر جونش بهش زنگ میزنه که حاضر بشه شام برن بیرون اونم طبق معمول سه سوته آماده جلو دره تو مسیر برگشت جلو یه داروخونه تو ساقدوش که هر وقت ببینمش این خاطره برام زنده میشه مامان که طبق معمول ذاشت پرچونگی میکرد یهو یاد یه چیزی میفته و میگه همینجا نگهدار الان میام ....خونه که میرسن بابا میره چایی ذرست کنه و مامان هم برای استفاده خرید مذکور میره wc بعد هم ترگل و ورگل میاد پیش بابا که dvd قهوه تلخو گذاشته میشینه و مورد ذکر شده رو هم میزاره رو عسلی یغل دستش و دوتایی غرق فیلم مشغول خنده میشن بعد 10 مین مامان چشمش به ...
4 اسفند 1392

سلام عشق من

سلام عزیزم سلام گل من مهربونم  امروز واست وبلاگ ساختم و تصمیم گرفتم برات بنویسم   البته فکر نکنی تا حالا اینکارو نکردماااااا  تو یه دفتر خاطرات داری که از اول بارداری برات نوشتم ولی حالا میخوام همه کودکی هاتو بنویسم چون تو انقدر زود بزرگ میشی که فقط حسرتش برامون میمونه......انگار همین دیروز بوذ که به زور شصت پاتو میرسوندی دهنتو ملچ ملوچ میکردی و ما قربون صدقت میرفتیم  اصلآ هم نگران نباش از اول اول برات میگم قول قول                                                           &n...
4 اسفند 1392