پارادوکس
یه حس هایی هست...نمیدونی واکنشت بهش طبیعیه یا نه...مثل وقت هایی که از شادی اشک میریزی!
خوشحالی و گریه؟!
یه وقت هایی حتی اشکی هم در کار نیست ولی عکس العملت غیر طبیعیه! یعنی باید خوشحال باشی ها ولی نیستی....یا گاهی باید ناراحت باشی ها....ولی بازم در کمال تعجب نیستی!؟
شاید تعریف پارادوکس رو تو بزرگ شدن بچه ها بشه بهتر فهمید...کلماتی که دیگه اشتباه تلفظ نمیشه و یهو دلت میگیره...مهارت هایی که ناگهانی کسب میشه ولی خوشحالت نمیکنه...شب هایی که صدای خودم خودم بلدم مسواک بزنم میزنه تو حال احساست!... وقتی مداد تو دست بچه ات درست میچرخه و اشتباه نمیکنه میبینی اصلا ذوق نکردی....وقتی میبینی دیگه تو رنک آمیزی هاش از خط نمیزنه بیرون اصلا هم خوشحال نمیشی... وقتی به جای یچگال میگه یخچال یهو دستت تو هوا خشک میشه ....وقتی میشینی کلمه هایی که اشتباه میگفت رو دوباره ازش میپرسی و میرسی به چندتایی که هنوز اشتباه و شیرین تلفظ میکنه و یهو همه صورتت میشه لبخند و میپری گوشی رو میاری که از این آخرین ها فیلم بگیری....اون خندههه...اون بغض ها....اینا پارادوکس نیست!؟
امسال یادمه با خودم قرار گذاشتم زمستون رو دوست داشته باشم!
هی غر نزنم!
هی روزهای خدا رو نخوام تند تند ورق بخوره و هر روز رو زندگی کنم
پاییز رو موفق شدم ولی....
دی ماه نزاشت!
به خدا من خواستم هاااا....همه تلاشم رو هم کردم ولی خودش نزاشت!
آلودگی هوا و اسیر خونه شدن رو تونستم غر نزنم.... ولی مریض شدن تو رو نه!
اولش یه تب کوچولو که اصلا من حسش نکردم ولی دکتر گفت هست و قراره شدید تر بشه که شد! که به سه روز تب شدییید منجر شد...که برای اولین بار شبها بیدار میموندم و حتی گریه کردم ...که ندیده بودمت اون شکلی ...اونم برای تو که اصلا اهل تب نبودی!
و پنج روز بعد... هنوز یک روز شیطنت هایی که جاش بدجوری خالی بود شروع نشده، سرماخوردگی رسید و یک هفته دیگه خونه سکوت بود و من تو سکوت خونه میگفتم خدایا آیدین خوب بشه و باز شلوغ کنه...بپره رو مبل ها و هی تقلید صدا کنه...هی بره بند رخت! رو از حموم بیاره و اسباب بازی هاش رو بچینه روش...هی اسباب بازی بریزه و سی دی پخش کنه...قول میدم دیگه تو دلم هم شکایت نکنم!
تازه خوب شده بودی که از مهد بردنتون برنامه مل مل تو پویا...رفتن به استودیو خیلی هیجان داشت برات
و هوای دی ماه و حتی آخرین روزهای ده ماه انقدر گرم بود که ما به بهمن رسیدیم و تو کاپشن هم به زور لازمت شد چه برسه کلاه...پارک میرفتیم و بوی عید میومد
گردش دونفره و اتوبوس سواری هم میریم....گرچه هوا آلوده ست...ولی واسه تو که کل فصل ها هرروز رو بیرونی نمیشه یهو زندانی بشی...گرچه اصلا غر نمیزنی و با یه کشو پر از سی دی و مامانی که شبانه کارتون درخواستی دانلود میکنه...عضویت تو کتابخانه مهد و هرروز کتاب آوردن و اسباب بازی هایی که هنوزم گاهی میرن و یهو میان که برات سورپرایز بشه و دوباره جذاب بشه....با این اوصاف سرت حسابی گرمه و شکایت اصلا نداری.... ولی من دلم نمیاد که....پس بازم بیرون میریم... حتی با آلودگی...شاید کمتر ولی عیب نداره چیزی نمونده تا اسفند محبوب من و تو...
یه روز صبح تا صبحونه بخوری تو یک ربع یه برف کوچولو ولی با شدت کوچه رو سفید کرد
یاد اون متن افتادم که یه روزی چتر رنگی داشتم ولی کلاسم ساعتش میرفت و نشد برم تو حیاط زیر چتر رنگی ام و سالها بعد چتر داشتم و وقت هم داشتم ولی دیگه اون ذوق و لذت رو نه!
منم اون روز گذاشتم نیم ساعت دیرتر بری مهد ولی بریم همون برف کوچولو رو حس کنی چون شاید دیگه امسال برف نبینی
و چند روز بعد که بابا نمیتونست بیاد دنبالت و قرار بود من برم
تا کوچه رفتم و یهو دیدم بارون میاد
گرچه شدید نبود و منم عاشق زیر بارون رفتن...ولی یهو برگشتم پله هارو بالا و چترهامون رو آوردم....البته پیدا کردم واژه درست تریه! چون انقدر برف و بارون نمیاد! اصلا تو این یک سال اخیر استفاده نشده بودن....خلاصه با دیدن چترت خیلی سورپرایز شدی
و کیکی که تو بپزی چه شووووود
و روزهامون حبابی