آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

آیدا

همه مامانا منتظرن تا ببینن اولین کلمه ای که نینی شون میگه چیه؟ اصلا این قضیه کلی مهم و حیاتیه و.......از اونجا که تو کلا عادت داری منو سورپرایز کنی اولین کلمه ای که یاد گرفتی...........اسم خودت بود!!!!! بله آقاپسر آیدین مامان اولین کلمه ای که گفت آیدا بود که منظور خودت بودی و بعد ماما ...... بابا...... دد ....... جوجو ....... نی نی....... نه...... آآ(آقا) ...... و 1 ماه بعد......  آیدی(آیدین)...... پا....... بیه(بله)........ مادین(ماشین)....... موتو(موتور)........ پیته(پسته)....... گیدوو(گردو)....... بادو(بادوم)........ بابای(بای بای)...... مامانی...... بابایی...... دو(در جواب سنت و ساعت چنده) بهت بگیم اتل متل کن و یا لی لی حوض...
14 فروردين 1393

منحصربه فرد

همیشه ماشین بازی پسربچه ها رو که میدیدم از این همه خشونت تعجب میکردم! اینکه ماشین اسباب بازی بیچاره رو انقدر عقب جلو میکنن که صدای چرخ دنده هاش دربیاد و بسته به میزان خشونت چند ساعت تا چند روز بعد درب و داغون تحویلش میدن!!! انگار موقع خرید تعهد دادن حتمأ در اسرع وقت اسقاطش کنن!!!و منتظر که یه روزی تو هم به جرگه این شیطونکا بپیودی اما.... هیچ وقت حدس نمیزدم تو ماشین بازیت انقـــــــــدر منحصربه فرد باشه..... تو باید دراز بکشی و سرتو بزاری زمین و از نیمرخ ماشینتو آروم به حلو هدایت کنی و زل بزنی به چرخش لاستیکها و همینطور آروم آروم با ماشین خودتو جلو میکشی و من عـــــــــــاشق آرامشتم و اینکه با هر ماشین تازه نیم ساعت تکی بازی میکنی و بعد هم...
13 فروردين 1393

بریم ددر؟؟؟؟؟؟؟نههههههههه!!!!!

این مدلیشو عمرأ حدسم نمیزدم! ما تا دیده بودیم بچه تا میبینه یکی از در داره بیرون میره خودشو هلاک میکنه که ببرنش ولی پسرک ما روزی چندبار با باباش بای بای میکنه و میره سر اسباب بازیاش بدون کوچکترین تمایلی برای بیرون رفتن!تازه وقتی هم میخوایم بریم جایی اگه بیست بار هم بپرسم آیدین بریم ددر میگی نهههه! و کلی باید بازی سرت دربیارم تا لباس بپوشی   قبل از حاضر شدن     الان تو باید جلوی در خودتو هلاک کنی و خودتو کش و قوس بدی که زودباش بریم ولـــــــــــــــــــــــــــــــی خیلی ریلکس لم میدی و به تکاپوی اینجانب تبسم میکنی!!!!     و یا سعی میکنی با ایجاد بی نظمیهایی خیــــــــــــــلی کوچولو ، من بع...
9 فروردين 1393

بوی بهار

من عاشق ماه اسفندم عاشق اینم که دو هفته اول اسفند خونه تکونیو تموم کنم و هر وقت آسمون دلش گرفت پنجره های رو به کوچه رو باز کنم بعد همینجور که فرهاد داره میخونه (بوی عیدی بوی توپ بوی کاغد رنگی) بوی بارونو بفرستم تو ریه های دودگرفته ام و عـــــــــاشق اینم که دو هفته آخر اسفندو هرروز برم تجریش با یه کم پول تو جیب شلوار جین و گوشی موبایل تو اون یکی جیبم و دستای خالی تو شلوغ پلوغی دستفروشا و بساط ماهی و سبزه و هفت سین چرخ بزنم و .... انگار روحم تازه میشه از این گردش شامگاهی من همیشه ادعام میشد که بیشتر از بقیه آدما به جزعیات توجه میکنم و عاشق طبیعتم و فکر میکردم بیشترین استفاده رو من میبرم از این ایام........تا خدا تورو بهم داد ،  پارسا...
4 فروردين 1393

خداحافظی و سلام

تربچه دوران بارداری و فندقی نوزادی داره بزرگ میشه مثل بزرگترا تو روز فقط یه خواب ظهر داره یکی یکی با علایق بچگیش خداحافظی میکنه یه روز با بالش کوچولوش یه روز با پستونک یه روزم با آویز تختش آخه دیگه واست خطرناک شده چون همش بلند میشی درش بیاری و منم دادم باهاش خداحافظی کردی و برای همیشه جمش کردم   عروسکاشو در آورده بودم بشورم         و پسر من به خیلی چیزا سلام میکنه و داره هرروز یه چیزو تجربه میکنه خوردنیای مختلف که تا 1 سالگی ممنوع بود واینم تجربه پفیلا       و همینطور بازیهای جدید که البته کار من بیشتر شده چون باید روزی چند بار واست برج درست کنم که تو عروسکاتو ب...
3 فروردين 1393

من راه میرم!!!

پسر کوچولوی خونه ما دو سه ماهی میشه که با گرفتن مبل و میز و دیزار راه میره ولی خودش نههههه هرچی دستاتو میگرفتم و راه میبردمت تا دستاتو ول میکردم همونجا مینشستی دیگه داشتم کم کم نگران میشدم تا یه روز که داشتی میز تلوزیونو مزین به آثار انگشتت میکردی یهو میزو ول کردی و فاصله چند قدمی تا مبلو به سمت من دوویدی و با جیغ ناشی از هیجان من نشستی....ولی گویا از تجربه تازت بسی لذت بردی چون چند بار دیگه تا شب امتحانش کردی و آیدین مامان راه افتاد....   تاتی تاتی رفتی تا آبازورو از پریز بکشی                        منتطر بابایی تا چاییشو بخوره ببرتت حیاط از 6 ماهگ...
3 فروردين 1393

اولین آرایشگاه

آقا پسری من نزدیک 15 ماهگیش برای اولین بار بابایی و مامانیش رفت آرایشگاه  راستش موهاتو از نوزادی با خودت داشتی ولی من که جرأت نداشتم ببرمت آرایشگاه انقدر که شیطونی میکنی و یه جا بند نمیشی و یه بار که خونه مامانی بودی و  باهاشون ددر رفته بودی ترگل ورگلو خوشگل برگشتی خونه البته بابایی طفلکی سرتاپاش مویی بود          من و مهناز هم کلی چلوندیمت           ...
3 فروردين 1393

مهمونی آی مهمونی

امسال شب یلدا همه خونه سپیده بودیم و به تو هم خیلی خوش گذشت خوب معلومه بین دوتا مامانیها و باباییها و عمه ها و خاله باشی و هی نازتو بخرن و بد باشه؟ دوتا عموهامم بودند و یه جمع 18 نفره و دست سپیده و عمو امیر درد نکنه....     شب یلدا خونه سپیده                 و مهمونی بعدی هفته بعد تولد من بود دوباره جمع هفته پیش به جز عموها و این بار مامان بزرگ من و بابا محمد هم از تبریز و دایی محسن هم از اصفحان اومده بودند و باز هم خوش به حال تو از این بغل به اون بغل    آهای نینی تو دیگه واسه عکس اصلأ همکاری نمیکنیهاااااااااااااااااا! اصلأ نمیشه ...
3 فروردين 1393
1