آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

دریا

همیشه وقتی عکسای بچه هارو میدیدم که لب ساحل شن بازی میکنن دلم غنج میزد یه روزم با تو شن بازی کنم و زمان چقدر زود میگذره پنج شنبه صبح زود راهی شدیم و تو هم تا خوابالو بغلت کردم بیدار شدی و تا گفتم داریم میریم شمال خندیدی کل مسیر خوابالو تو بغلم بودی و اذیت نکردی و خداروشکر جاده دیزین شمشک باز شده بود و این یعنی لازم نبود تا کرج و چاده چالوس بریم و دوباره صبحانه رستوران دونا و پسرکم یه صبحانه کامل خورد...... هر وقت تو اینجور با اشتها و کامل غذا میخوری واقعا غذا بهم مزه میکنه 1 ساعت بعد ویلا بودیم و بعد ناهار که یه کباب تابه ای خوشمزه پختم و تو هم دوست داشتی خوابیدیم و عصر رفتیم دریا.......... یه ساحل خیلی خوب پیدا کردیم و تو و محمد...
1 تير 1393
1476 23 24 ادامه مطلب

آرایشگاه

کوتاه کردن موهای پسر کوچولوم شده یکی از دغدغه های من، از اینکه حس کنم تو آرایشگاه استرس داشته باشی اصلا خوشم نمیاد و کلا همیشه سعی کردم هر اتفاق پرتنشی رو تا اونجا که میتونم ازت دور نگه دارم ، تا اینکه الهام جون دوست خوبم ایده آرایشگاههایی که صندلی کودکشون ماشینه بهم داد و همینجا ازش خیلی ممنونم به محمد گفنم که این بار برای اصلاح موهات ببریمت تیراژه چون اونجا همچین آرایشگاهی دیده بودم و اونم یه آرایشگاه نزدیک حونه مربیش تو زرگنده بهم معرفی کرد و من هم از خدا خواسته باهات راهی شدم تو مسیر طبق معمول عاشق رودخونه زرگنده شدی و بعد هم تو یه کوچه ای 3 تا بچه گربه با مامانشون پیدا کردی و کلی هم با اونا بازی کردی تا بلاخره رسیدیم و با ای...
31 خرداد 1393

سفر

دقیقا دو هفته بعد سفر به بندر ترکمن محمد گفت بریم ویلای شمال و من هم نگران اینکه نکنه تو سفر باز هم یاد اون حرکات و لجبازی ها بیفتی و به محمد گفتم فعلا دست نگه داریم تا این حرکت کلا فراموشت بشه ولی نتونستم حریف بابا محمدت بشم و البته خودم هم شدیدا ذهن و روحم به خاطر تمرکز رو این قضیه خسته بود و این شد که راهی شدیم   ابتدای ورود با دودوی عزیزت               و بعد از اینکه همه جارو آنالیز کردی چون بار آخر آبان پارسال اومده بودی رفتی سراغ بازی       و شب هم چالوس و دریا و شهربازی بلوار رادیو که برای ...
24 خرداد 1393

بندر ترکمن

یکی از دوستان عمو امیر خیلی وقت بود که بهش پیشنهاد داده بود بریم به شهرشون بندر ترکمن و تعریفشو میکرد و از اونجایی که ما هم تا به حال اصلا سمت گرگان و استان گلستان نرفته بودیم قرار شد با هم یه سفر به اونجا داشته باشیم اوایل اردیبهشت طبق معمول با دو ماشین خونواده کوچولوی ما و امیرو سپیده راهی شدیم و بماند بعد 4 ساعت که راهو رفتیم امیر و محمد پشیمون شدند و خواسند که برگردیم بریم ویلای خودشون ولی من و سپیده گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بهتره راهو ادامه بدیم و یه جای ندیده رو ببینیم صبحانه جای خیلی قشنگی بودیم که عمو امیر یه صبحانه مفصل هم آماده کرده بود که خیلی مزه داد و ساعت 2 ظهر رسیدیم و برخلاف تصورمون خانواده دوست عمو امیر کلید آپا...
19 خرداد 1393

بابایی ها مبارکه

بابایی جون آیدین چند ماه قبل بازنشسته شد و این یکی باباییشم همین ماه و این هم آیدین و شیرینی بازنشستگی باباییش         بابایی جونا ایشالا صد و بیست ساله بشین و همیشه شاد و سلامت سایتون بالای سر ما باشه         ...
18 خرداد 1393

ویار

تو دوران بارداری اصلا نه هوس چیزی کردم و نه از چیزی بدم میومد و انگار این آقا کوچولو گذاشته بود به دنیا بیاد و خودش جبران کنه عادات غذاییت شدیدا شبیه محمد و روزی که برای اولین بار بهت فسنجون دادم و همه رو از دهنت ریختی بیرون و قیافتو در هم کردی بیشتر مطمئن شدم ولی از همه چی برام جالب تر درخواست حلوا بود بعد از تعطیلات عید یه روز عصر تو داشتی ماشین بازی میکردی و محمد زنگ زد بهم که یکی از سریال های نوروزی رو داره تلوزیون پخش مبکنه و ببینش و تا کانالو عوض کردم تو هم بازی رو بی خیال شدی و اومدی جلوی تی وی و گفتی: هانومه داله چی تار میتونی؟؟؟ گفتم: داره حلوا درست میکنه گلم. گفتی: آیدینم می  اصلا فکرشو هم نمیکردم که واقعا حلوا ...
17 خرداد 1393

دودو

قبل از مامان شدن هر وقت که اون وسیله چرخ مانند رو دست بچه ها میدیدم که دسته داره و بچه ها با ذوق هدایتش میکنن با خودم فکر میکردم چه مامان بی سلیقه ای که همچین اسباب بازی ای واسه بچش انتخاب کرده اما.............. مامان شدن باعث شد بفهمم که اون مامانای طفلکی اون اسباب بازی رو انتخاب نکردن بلکه انتخاب بی کلاس خود کوچولوهاست اولیشو مامانی برات خرید که البته یه هواپیمای کوچولو و خوشگل قرمز بود که یه دسته بلند داشت و تو عاشقش بودی و هر وقت میرفتی خونه مامانی بدون اینکه به کسی نگاه کنی تا درو باز میکردند میرفتی سراغش که جاشو هم بلد بودی و 1 ساعتی یک نفس مشغول بودی و منم اسمشو گذاشتم جیمبو که کل خانواده میشناختن و بعدیشو دوباره به شکل هواپیم...
17 خرداد 1393

عید 93

امسال خونمون اصلا حال و هوای عیدو نداشت آخه چون تو پروژه پوشک گیری بودیم میخواستم صبر کنم تا تموم شدنش و بعد شروع کنم به خونه تکونی و درست 16 اسفند که تو برای اولین بار حتی دستشویی هم خودت رفتی اون اتفاق تلخ باعث شد اصلا یادم بره عید چی هست و هرروز فقط واسه خواب خونه بودیم و بقیه وقت بیرون با تو بودم شب سال تحویل بغد از اینکه طبق روال اون مدت باهات اومدم خونه بعد از خوابیدن تو و محمد تازه شروع کردم به چبدن سفره هفت سین و پیدا کردن وسایلش که سپیده مهربونم که خوب میدونست چقدر داغونم روز قبل همه چی تا سنبل و سیر و سمنو برام آورده بود به اضافه یه عیدی قشنگ، ولی من ذهنم خیلی درگیر بود و خیلی خسته تر از این بودم که حتی پارچه هفت سینمو پیدا کنم...
15 خرداد 1393
1