بهار ۹۷
بنا به رسم قدیمی بنا به یک قرار نانوشته من و تو و اسفند محبوب و تجریش عزیزم...یعنی میشه روزی این خاطرات رو فراموش کنی...یا برات کم اهمیت باشه...بزرگترین چیزی که ناامیدم میکنه از ادامه دادن جزء به جزء وبلاگت همین حسه که نکنه برات جالب نباشه که یه روزی با چه شوقی از شب قبل باهم قرار میزاشتیم که فردا بریم تجریش و ماهی گلی هارو نگاه کنیم و سه تا هم بخریم...که اسم هم داشتند یکیش قرار بود بشه مامان مریم ،یکی بابا محمد و از همه شیطون تر و کوچولو ترش هم بشه آیدین... یا ماه رمضون هایی که عصرها دهن روزه میبرمت پارک و اذان که بشه از سوپری جلوی پارک یه بستنی میخریم و یه شیر و کیک که من افطار کنم...یا حتی از اون قشنگ تر بریم تج...