آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

پاییز ۹۶

چند شب پیش داشتم تو اتاقت برات کتاب می‌خوندم که بخوابی یهو وسط،کتاب خوندن یه نگاهی به زاویه دیدم از اتاقت کردم و خندم گرفت...تو همیشه همه تصورات من رو از بچه داری به هم زدی...و جالب اینکه جوری به هم زدی که من حتی اعتراضی هم نداشتم و پر به پرت دادم...همیشه دلم می خواست اتاق بچم خیلی خلوت باشه با طرح های غیر کارتونی و اسپرت....ولی اتاق تو شد یه اتاق شلوغ نه حداقل با تمی از یک انیمیشن بلکه تلفیقی از همه انیمیشن های محبوبت....و جالب اینکه منی که تو خرید هر جزئی از لوازم خونه حساس بودم بی اعتراض برات اتاقت رو هزار نقش کردم و هرچی خواستی بی مخالفت قبول کردم اتاقی با فرش باب اسفنجی، لوستر توی استور،استیکر و روتختی توماس، چراغ خواب و استیکر ق...
8 آذر 1396

شش سالگی شیرین

کی گفته همیشه بچه ها از بزرگتر ها یاد میگیرن؟ کی گفته همیشه بچه ها بچگی میکنن و اشتباه میکنن و بزرگ ترها عاقلن و درست برخورد و انتخاب میکنن؟ کی گفته ما آدم بزرگ ها کامل و بی نقصیم و شما بچه ها باید به حرف ما گوش کنید تا یاد بگیرید؟ حداقل خود تو بارها به من یاد دادی که من اشتباه میکنم، که تو می تونی بهتر فکر کنی، که منم یه آدمم با اشتباهاتی که با من هست و تو می تونی باعث بشی بهش فکر کنم، که تو بزرگم میکنی کوچولویی که یه روز بهترین آدم بزرگی میشی که دنیا به خودش دیده ️ اولین باری که اومدی و بهم گفتی دندونم درد میکنه انگار دنیا آوار شد رو سرم....آخه از همون اولین دندونی که درآوردی من بودم و یه تیکه پنبه و سر تو روی زانوهام و هنوز بیست ت...
24 آبان 1396

تو کنار منی،نمیترسه دلم

قاشقم رو تو هوا تکون میدادم و حرف میزدم....داشتم کارایی که عصر با هم کرده بودیم واسه محمد بین شام دونفره مون تعریف میکردم... آخه از اول مهر که تو میری پیش دبستانی ساعت هفت شامت رو میخوری و ساعت هشت و نیم بعد از مسواک میری تو تختت تا برات یکم کتاب بخونم و قبل از ساعت نه میخوابی و بعدش محمد تازه میرسه خونه.... و ساعت نه و نیم بود و من داشتم واسه محمد تعریف میکردم که چطور چرخ و فلک شهربازی شده بودم و تورو تا لبه تخت و مرز سقوط میاوردم و تو از هیجان جیییغ میزدی و هربار خسته میشدم میگفتم سرم درد گرفت و تو هم دستت رو میزاشتی پیشونیم و سوره توحید رو میخوندی که یعنی خوب بشم که بازی رو ادامه بدیم....و آنقدر این بازی رو ادامه دادیم که سوره رو بی غلط ح...
27 مهر 1396

بهار 96

هفته پیش مجبور شدم دندون عقلم رو بکشم! آخرهای ماه رمضون بود...مثل پارسال روزه گرفتن اذيتم کرد و هفته آخر مریض شدم و البته دندونم از وسط های ماه رمضون اذيتم میکرد که گفتم تا تعطیلات عید شروع نشده برم پیش دکترم و همونجور که تصور میکردم برام کشید... تا چند روز جاش درد میکرد و کلا دندون های کنارش هم انگار درد داشتن... انگار اونا هم تحت فشار کشیدن قرار گرفته بودن... با سمت مخالف دندون کشیده شده میتونستم راحت غذا بخورم ولی اون سمت دندون از دست داده کلا تحریک شده بود و هرچی به جای دندون خالی نزدیک تر میشد دردناک تر بود! میدونی یاد چی افتادم؟ یاد آدم ها.. وقتی یکی براش اتفاقی میفته آدم های نزدیک بهش هم باهاش درد میکشن...از عذابش عذاب میکشن...
7 تير 1396

پاییز تا زمستان 95

تو بریز بپاش اسباب کشی یه عالمه آت آشغال دور ریختم....تو بحبوحه زیر و رو کردن دفتر خاطرات و دفتر شعرهای و کتاب هام چشمم به یه ورق کاغذ خورد... وقتی بازش کردم دیدم سال های اول ازدواج نوشتمش یه طرفش نوشته بودم چیزهایی که دارم و به خاطرشون از خدا ممنونم... یه لیست کامل شامل خانواده و همسر و خونه کوچولو و حتی گل های بامبوم و خرس پولیشی که محمد برام خریده بود! طرف ديگه نوشته بودم آرزوهایی که دارم....تا ته لیست که رسیدم دیدم خدا همه شو بهم داده...تو کمتر از ده سال! راستش شوکه شدم.. گريه کردم... خندیدم و شکر کردم... گذشت و گذشت.... تا یکی دوماه بعد از اسباب کشی به خونه جدید... یه روز پشت پنجره اتاق تو داشتم باهات بای بای میکردم که با محمد م...
28 اسفند 1395

بهار تا پاییز 95

سلام! تا حالا تو وبلاگت سلام نکرده بودم اخه خداحافظی بلند مدت نداشتم ولی.... این بار مدت زیادی نبودم... فکر نمیکردم انقدر طول بکشه از اون بدرود تا این درود! ولی سلام️ خووووب...خیلی خبرها شده... واسه من که اونقدر با جزییات برات مینوشتم این همه خبر رو بیخیال شدن شاید سخت باشه... ولی نميدونم چرا يه روزی به خودم گفتم اصلا این همه جزییات رو نوشتن برات مهمه؟میخونی؟تو پسری! من زیادی دخترونه و لطیف و با کودک درون زنده جلو رفتم... به هرحال...یهو کات کردنش هم شاید برات خوشایند نباشه... یه روزایی فکر میکردم همه خاطرات و جزییات بزرگ شدنت برای همیشه تو ذهنم میمونه و ثبت دائمی میشه ولی....حالا که داری بزرگ میشی میبینم مامانم حق داشت وقتی از ب...
10 آبان 1395

بوی عیدی

اسفند از خود عید هم قشنگتره همیشه....مثل پنج شنبه که از جمعه هم خواستنی تره از اول اسفند بوی بهار رو میتونی حس کنی...بارون ها هم فرق دارن انگار...هوا تمیز میشه و هیاهوی مردم قشنگه...مثل هر سال،امسال هم زودتر رفتیم به استقبال خونه تکونی تا فرصت داشته باشیم برای بغل کردن بهار                     پاساژ گردی                     یه جلسه قبل از آخرین روز مهد تو، که محمد هم اومد خونه و دوتایی پذیرایی رو تمیز کردیم و با باز کردن پنجره ها دیدم امید امسال پر از غنچه است و میخواد حساااابی گل بده          ...
28 اسفند 1394
1497 15 26 ادامه مطلب

بــــــــــــــــرف

ذلم میگیره وقتی اسم برف میاد میدوی جلوی پنجره....دلم میگیره وقتی تو کارتونها برف میبینی و میگی ما هم بریم اونجا با ریرا برف بازی! دلم میگیره که نسل ما به خاطر برف زیاد مدرسه ها تعطیل میشد و حالا به خاطر آلودگی هوا! دلم میگیزه ارزوهای پاک بچگی ما به امید تعطیلی برف سنگین بود و لابد الان الودگی بیشتر! دلم میگیره که چقدر خاطره دارم از برف بازی و سرخوردن تو برف ها و تونل درست کردن و ادم برفی ساختن و گوله برفی پرت کردن....و تو نداری از این خاطرت... خیلی منتظر موندیم که تهران هم برفی بشه...نه یه برفاب که چند ساعته محو بشه...یه برف حساااابی که بریم برف بازی ولی اسفند هم اومد و خبری از برف نشد...واسه همین ما رفتیم دنبال برف   ...
21 اسفند 1394

زمستان 94

من یه مامانم....که هرروز با کفش های واکس زده و کتونی های تمیز و شلوار های مرتب از خونه میرم بیرون ولی هنوز به سرکوچه نرسیده کفش هام خاکیه و شلوارهای پر از اثر پاهای کوچولو....من یه مامانم...که با روسری ها و شال های مرتب سر کرده از خونه بیرون میرم و به سر خیابون نرسیده بر اثر بدو بدو کردن مجبورم بازش کنم و خیلی ساده بپیچونمش دور گردنم که بتونم پا به پاهای کوچولو و پر انرژی پسرکم بدوم...من یه مامانم ...که دیگه ناخن هام مرتب و بلند نیست چون باید دست تو هر سوراخی که پسرم میگه بکنم و تازه هیجان زده هم بشم...من یه مامانم که که تنها آرایشم شده یه رژلب که اونم به سر خیابون نرسده انقدر وقتی همقد پسرم شدم تو هیجان دست کشیده به صورتم که پاک شده و بهتره...
2 اسفند 1394