آیدین و مهد
اصلا باورم نمیشد یه روز همچین پستی بنویسم
برای پسر کوچولویی که دو سال تموم من رو خونه نشین کرد و من نمیدونستم نت چیه...گوشی موبایلم کجاست...قبلا ها دوستانی داشتم و بده بستون دوستانه ای...
دو سال اول زندگیت من بودم و تو و بازی های دو نفره و حتی ددر هم دوست نداشتی...ترجیح میدادی بشینیم خونه و با هم بازی کنیم...و من هم همبازی خوبی بودم...
از سال دوم عاشق بیرون رفتن و پارک رفتن شدی و هرروز بیرون و بازی ...استقلال تو کارهای شخصی ولی هنوز هردو وابسته هم
دروغ میگفتم تو به من وابسته ای....من بهت وابسته بودم...
خودم میدونستم این وابستگی داره بد میشه واسه هردومون....ولی حتی وقتی سپیده میبردت گردش یا با محمد میرفتی بیرون هم ضربان قلبم تند تر میزد....هی ساعت رو نگاه میکردم....دلم برات تنگ میشد...دلم برات تنگ میشه...
دوبار با فاصله شش ماه برده بودمت مهد...یک بار اردیبهشت پارسال و یک بار آذر ماه...هردو تایم روز اول برات جذاب بود و روز به روز جذابیت کمتر میشد ...و بعد چند روز تا میگفتم من برم دیگه کلا دوست نداشتی اصلا بری مهد...
این بار میخواستم حساب شده تر و با حوصله بیشتری وارد عمل بشم....از روز اول تو مهد گفتم تورو ثبت نام شده بدونن....ما فقط برای ساعتی بازی کردن نیومدیم و مربیت رو بهت معرفی کنن و سر کلاس ببرننت...
این صبر و حوصله به خرج دادن دو ماه طول کشید...دو ماهی که همه مامان هایی که بچه هاشون رو به مهد میاوردن من رو میدیدن و همه میگفتن بزار و برو....یکمی گریه میکنه و زود عادت میکنه...ولی من نمیخواستم اینجوری بشه...میخواستم بهت فرصت بدم که به مربی ها و محیط اعتماد کنی و برات مانوس بشن
دو ماه که باعث شد همه مامان ها رو بشناسم...تجربیاتشون رو بشنوم...و فکر میکنم بهترین تصمیم رو گرفتم
خوشحالم پسر کوچولوی من که هرروز بزرگتر میشه
روز اول مثل سری های قبل محیط برات خییییلی جالب بود....به کلاس ها سرک میکشیدی ولی واردشون نمیشدی...من هم گذاشتم راحت باشی...بیشتر با سرسره و اون ماهی های الاکلنگی و لگو ها و اسباب بازی ها سرگرم بودی....خوب محیط جذاب بود برات
چند روزی داستان همین جوری بود....من سعی میکردم زیاد جلو چشمت نباشم...یه روز زود سراغم رو میگیرفتی و یه روز یک ساعت ازم سراغی نمیگرفتی...من میدیدمت و سعی میکردم تو نبینی منو
متوجه شده بودم که هروقت میری تو استخر توپ بعدش نمیتونی بیای بیرون و یاد من میفتی...به مربیت سپردم و بعدها چیز جالبی دیدم...دنیای قشنگ بچه ها...بچه های همسن یا کوچیکتر از تو وقتی میدیدن تو منو صدا میکنی و من نیستم میومدن نزدیک و با دستهای کوچولوشون از بیرون بغلت میکردن و میکشیدنت بیرون....چقدر قشنگه دنیای شما
حالا نوبت سر کلاس رفتن بود که اصلا بهش راضی نمیشدی....پس من هم باهات اومدم!روزهای اول با تو سر کلاس بودم...تو تنها بچه یه فامیل بودی و همیشه همه چیز مال تو بود...سر کلاس گیر دادی که صندلی آبی که راس میز هست مال توست...بچه هارو بلند میکردی...من دخالتی نکردم و مربیت برای جذبت از بچه ها خواهش میکرد و اونا هم بلند میشدن...خییییلی دوست داشتم تو هم یه روز انقدر منعطف بشی و مثل اون بچه ها راحت با موضوع کنار بیای...چند روزی سر کلاس بودم تا مربیت گفت بهتره دیگه بیرون باشم...تو هم دنبالم بیرون میومدی...برای همین جلوی در کلاس جوری مینشستم که بتونی منو ببینی...و چند روزی هم این شکلی گذشت
قبلا عکس های تو مهد نشستنت رو و روزهایی که تو کلاس بودم رو برات تو پست امید گذاشتم
خلاصه یواش یواش حس کردم دیگه همش بیرون در کلاس رو چک نمیکنی و کلاس رو قبول کردی...این شد که جامو عوض کردم تا منو نبینی...البته هنوز اگه از کلاس بیرون میومدی من رو میدیدی...ولی از تو کلاس نه
بعد رفتم پشت در مهد...اوایل وقتی نیم ساعت ازم بی خبر میموندی بهت میگفتم رفتم خونه و برگشتم...ولی زود میومدی در مهد رو باز میکردی و من هم پشت در بودم و فهمیده بودی اونجام و این شد که مدیر مهد یه صندلی گذاشت و گفت پشت در مهد بمونم....روز اول در باز میموند و من جلوی در بودم...از سری بعد صندلیم رو هی تو راه پله عقب تر بردم تا کنج دیوار.....تا اینجا برسم خودش یک ماه طول کشید
و البته سری بعد نزاشتی پشت در مهد بمونم...مجبور شدم برم تو و وقتی حواست پرت شد برگردم بیرون و از دفعات بعد همون جلوی در تو میرفتی تو و من میموندم بیرون....روز اولی که کفش هامو درنیاوردم حس پیروزی عمیقی داشتممن تو یک ماه تونستم از توی کلاس به بیرون کلاس...و از بیرون کلاس به زمین بازی و از اونجا به بیرون مهد برسم...در هم دیگه بسته بود ولی تند تند چکم میکردی....مربی ها هم اصلا سخت نمیگرفتن و میگفتن مامان پشت دره هروقت دلت خواست برو و ببینش...
به جرأت میتونم بگم روزی رو یادمه که با گوشی موبایلم چکت میکردم و تو هر 5 دقیقه و چند باری 3 دقیقه یکبار در رو باز میکردی و یه چیزی بهم میگفتی و میبستی و میرفتی پیش بچه ها و باز 3 دقیقه بعد میومدی!!!
تو این مدت من دلم رو به شادی های کوچولوی دیگه ای خوش کردم....به اینکه صبح ها با بهانه گیری بیدار نمیشی و مشتاقی به مهد رفتن....به اینکه داری قانون مند میشی....روزهای اول ساعت 12 ظهر تازه تو مسیر برگشت گیر میدادی که بریم پارک و تا 2 تو گرما تو پارک میموندیم...و بعد ها قبول کردی که مهد رفتن و برگشتن با پارک رفتن فرق داره و اون وقتش عصر هاست
البته من هم هرگز بدقولی نکردم و هرروز عصر پارک میبردمت و تو قانون مند شدی
هربار بدون اعتراض از بغل پارک رد میشدی و میگفتی عصر میایم پارک
ظهرهایی که تو گرما پارک میرفتیم بعد مهد...و بعد ها قبول کردی بریم خونه...خود خودت
و صبح هایی که پیاده مهد میرفتیم و تو خوش اخلاق تو مسیر هرجا گل میدیدی میگفتی اینجا عکس بگیر
و این هم جایزه اولین روزی که من پشت در مهد موندم و تو رفتی تو ...درسته که هنوز بیرون میموندم و تو هی چکم میکردی...ولی خودش که یه موفقیت بود
و این هم روزهایی که تند تند میومدی و پشت در چکم میکردی...شده به بهونه نشون دادن خمیر بازی و نقاشی و کاردستی..
یه ماجرای جالب هم داشتیم
یه روز که بیرون بودیم تو ویترین پیشخون یه اسباب بازی فروشی که داخل مغازه بود یه توماس دیدی و گفتی که میخوامش...از اونجایی که با تقاضای هروقت و بی وقت و اجابتش مخالفم گفتم نمیشه و اون میتونه جایزه یه کار خوب باشه...از دور به نظر من یه ریل قطار با قطارهای متعدد میومد و بهت گفتم بمون واسه جایزه یه کار خوب...البته انقدر برات اون توماس واقعی و جذاب بود که گریه هم کردی ولی دیگه با دیدن گریه اصلا قبول نکردم....پیش خودم گفتم هروقت مهد موندی اون قطار رو به عنوان جایزه برات میخرم...یه روز که پیش محمد بودی و من رفته بودم دندون پزشکی دویدم تا اون اسباب بازی فروشی تا یه جایزه کوچولو بخرم و بدم به مربیت که بهت بده....اون مغازه خیییلی لوکسه و اسباب بازی هاش همه بالای 100 تومن!!!
هیچ چیز کوچولویی نداشت و گفتم تا اینجا که اومدم اون قطار رو بخرم برای بعدها که مهد موندگار شدی و در کمال تعجبم اون توماس سبز محبوب یه سری قطار تک بودن که ردیف شده بودن پشت سر هم ...فشاری و بوقی بود و قیمتش هم 3000 تومن
برات خریدم و دادم مربیت بهت داد...و خییییییییلی ذوق کردی براش....سری بعد محمد یه مدل دیگه اش رو خرید و باز جایزه خاله سمیه به آیدین شد...فکر میکردم گیر میدی که چرا چرخ نداره ولی انقدر جذاب شد برات که هرگز نپرسیدی
این وسط همراه کردن کاردستی ها و نقاشی ها خیلی دلگرمم میکرد
مبارزه با دخانیات و چراغ راهنمایی
گواش و آبرنگ
و خواب بعد از مهد که نشون میداد چقدر بازی کردی و بهت خوش گذشته
راستی واسه روز پدر هم کادو داشتی خودت این بار
یه جشن هم تو مهد برگزار شد برای پایان سال بچه های پیش دبستانی که خیییلی بهت خوش گذشت و نمایش عروسکیش رو خیلی دوست داشتی....البته شعر هم اجرا کردین که تو هنوز اون موقع خجالت میکشیدی و نرفتی بالای سن
جلوت بردیا دوستته که خیییلی ازش حرف میزنی
این لباس قشنگ رو مهناز عیدی برات خریده بود
این باران دوستته
جایزه هم این تفنگ آبپاش رو گرفتی....راستش خوشم نیومد چون اصلا برات تفنگ نخریدیم و نمیخواستم هم بخریم و برای همین اسمش شد آبپاش نه تفنگ...
کلی هم تو پشت بوم به محض رسیدن به خونه بازی کردی
و این عکسها که هرروز بعد مهد مربیت تو وایبر و گروه میزاشت خییییلی خییییلی زیاد برام دلگرم کننده بود....انگار من هم اونجا بودم...دیگه دلم نمیگرفت....دیدن خنده هات و علاقه موقع بازی و کاردستی بهم عشق میداد واسه ادامه راه....من وااااقعا از سمیه جون مربیت ...ممنونم
وقتی تو این عکس ها میدیدم تو هنوووز هم راس میز میشینی و سمیه هوات رو داره...
وقتی میدیدم قاطی بچه ها ردیف شدی واسه اینکه سمیه از نقاشی ها و کاردستی های اون روزتون عکس بگیره...
وقتی میدیدم بازی های گروهی رو شرکت میکنی و یاد میگیری
تو کتابخونه میشینی و با بچه ها قصه گوش میکنی
با گواش و آبرنگ و خمیر بازی کاردستی و نقاشی انجام میدی و دستت رو میسپاری خاله سمیه برات بشوره
و این عکس که منو تا ابرها برد....این آیدین منه که مدتها سعی کردم قیچی دست گرفتن بهش یاد بدم و نتونستم و اینجا انقدر حرفه ای چسب و قیچی دستشه
اگه این عکس رو نمیدیدم واقعا فکر میکردم اون کاردستی ها همش کار سمیه جون باشه...
همه اون لحظات سرشار از یه حس خیییلی شیرین بودم....من داشتم این وایستگی رو ترک میکردم و این عکس ها مسکنم بود....انگار من اونجا بودم
همه این عکس هارو سمیه جون برای ما مامان ها میزاره تا ببینیم امروز شماها تو مهد چیکارها کردین...و من عااااشق این کار و این ایده بودم که بهم اطمینان میداد...دیدن خنده رو لبت مطمئنم میکرد
و....یک ماه بعدی من پشت در بودم...از همون ابتدا تو میرفتی تو و من تو راه پله ها رو صندلی مینشستم...سه ساعت...
همه چیز خوب بود تا گفتن میخوان همه جارو نقاشی کنن....نقاشی مهد چندروزه تموم شد ولی کل چهار طبقه سرای محله خیییلی طول کشید و من مدتها با بوی رنگی تو راه پله ها مواجه بودم که هرکی فقط رد میشد بینی اش رو میگرفت و میدوید....خیییلی بهم گفتن برم تو ولی من نمیخواستم زحمت یک ماهه ام رو هدر بدم...یکبار بهت گفتم برم و قبول کردی ولی زود با سروصدا اومدی بیرون که نرو و من موندم....و هرروز به محض رسیدن اصرار که بشینی رو اون صندلی هاااا...
تو این یک ماه هربار مامان ها بهم میگفتن که برم و فوقش یه کم گریه میکنی و آرومت میکنن...ولی من نمیخواستم....میخواستم منتظر بمونم تا تو به اون محیط و آدم ها اعتماد کنی...تقریبا بعد چند هفته متوجه شدم کمتر و کمتر چکم میکنی...از هر پنج دقیقه یکبار رسیدی به یک ربع یک بار...بعد ها نیم ساعت یک بار...و بلاخره روزی شد که تو کل اون سه ساعت دوبار پیشم اومدی....حس کردم وقتشه...
مدیر مهد بهم گفت چند باری دیده که بازی هم نمیکنی و دورو بر در هستی ولی نیومدی منو ببینی...گفت خیلی بهتر شدی....دفعه بعد که کلا دو ساعت اول اصلا سراغم نیومدی تصمیمم رو گرفتم
و چطور شد که متوجه اشتباهم شدم..
دوبار تو مدت راه پله بودنم بهت پیشنهاد داده بودم که من برم و تو قبول نکرده بودی....یه بار با هم تو خونه با عروسک های انگشتی بازی میکردیم و من تصمیم به بازی درمانی گرفتم....نقش خانواده مون رو بازی کردیم...دو تا از عروسک ها دست من و مامان و بابا بودن و یکی دست تو که آیدین بود
صبح بیدار شدیم و رفتیم مهد....جلوی مهد مامان به آیدین همون دیالوگ دوباری که بهت گفته بودم برم و ناموفق بود رو گفت: آیدین جونم تو همینجا بازی کن من برم برات اون توماس زرد تلفنی رو که آز آرایشگاه اومدنی دیدی و مغازه بسته بود رو بخرم و بیارم...و تو حتی تو بازی هم همون عکس العمل رو نشون دادی....عصبی شدی که نمیخوامش!!!
تو بازی بهت گفتم باشه نمیخرم!....مثل همیشه منتظرت موندم و تو رفتی مهد و با هم برگشتیم خونه...وفردا باز با هم رفتیم مهد...باز همون دیالوگ اشتباه و عصبی شدن تو...این بار من هم قهر کردم که اصلا باهات بازی نمیکنم و تو جمله ای گفتی که من فهمیدم چقدر اشتباه میکردم!!!گفتی نهههه...نرو توماس بخر....برو خونه رو تمیز کن و ماکارونی بپز و بیا!!!
خداااااای من....چرا من نفهمیده بودم!!!تو همیشه وقتی با محمد میری بیرون و یا با سپیده و اصرار داری من هم بیام بهت میگفتم تو برو من خونه رو تمیز میکنم و غذا میزارم و میام دنبالت...و همیشه رفته بودم دنبالت....این یه دیالوگ مطمئن بود برای تو...خونه امنه!!!مامانم اگه بره خونه باز میاد دنبالم!
چراغ تو ذهنم روشن شد.....
شبها از بعد همون چند ماه پیش که برات نوشته بودم دیگه باید تو تخت ما و وسط ما میخوابیدی و خوابت برد میزاشتمت تخت خودت....گاهی نیمه شب ها هم بیدار میشدی و برمیگشتی و باز باید منتظر میشدم خوابت ببره که ببرمت و این خیلی بد بود
اول باهات صحبت کردم که نیمه شب حق نداری بیای تخت ما....صبح ها وقتی بابا رفته بود میتونی بیای...گرفتن یک حق و زود دادن یه امتیاز راه موفق تری بوده همیشه...یک هفته ای که عادت کردی و شبها نیومدی تخت ما رفتم مرحله بعدی
خیلی دلم میخواست جدول ستاره رو باهات کار کنم ولی فکر میکردم متوجه نمیشی...یا صبوری نخواهی کرد....یه شب برای شروع بهت گفتم اگه شبها تخت خودت بخوابی من فردا صبحش بهت یه ستاره میدم....و وقتی ستاره هات 5 تا بشه میریم و اون قطار توماس تلفنی رو برات میخریم...همون قطاری که به عنوان جایزه تنها موندن تو مهد منفور بود و برای تو تخت خودت خوابیدن انقدر استقبال شد که همون لحظه رفتی تخت خودت!
باورم نمیشد.....بیشتر از شش ماه بود که با هیچ روشی نتونسته بودم بفرستمت از اول شب خودت بری تخت خودت و تو حالت خوابیده رفته بودی و اون شب خودت رفتی....
فردا صبح یادم افتاد دیشب برای امتحان باهات حرف زده بودم و ستاره ندارم...تو کشو یه بسته برچسب پاندا داشتم و همون رو بهت دادم...خیییلی خیییلی زیاد ذوق کردی...اول برچسب های زیاد تری میخواستی و با توضیح اینکه هر صبحی که تو تخت خودت بیدار بشی یه برچسب قبول کردی و عجیب تر اینکه از فردا صبحش تا بیدار میشدی پاندا میخواستی و برچسب رو میگرفتی دست خودت و یه دونه انتخاب میکردی و بقیه اش رو میدادی بزارم بالای کمدت...و از همه عجیب تر اینکه پانداهارو نمیکندی...برخلاف مک کویین ها که کل بسته رو میچسبوندی و کلش رو همون دقیقه میکندی!!!
خلاصه اینکه شب سوم تو تخت خوابیدنت از صبح قبل مهد رفتن که دیگه هوا گرم شده و پیاده نمیریم و با ماشین میبردمت بهت گفتم که من امروز کار دارم و باید برگردم خونه....البته چند روزی بود که موقع برگشت از مهد خودت میگفتی دفعه بعد تو برو خونه ولی باز صبح رفتنی اصرار که بشین رو صندلی پشت در!!
اون روز جلوی مهد بهت گفتم باید برم خونه رو تمیز کنم و غذا درست کنم و تو گریه کردی....خیییلی نا امید شدم....سری پیش تو دو ساعت اول اصلا سراغم هم نیومده بودی پس چه فرقی داشت پشت در باشم یا نباشم...من دو ماه باهات همراه بودم که گریه نکنی....هرچی باهات صحبت کردم فایده نداشت...باهات رفتم تو و توی کلاس...بهت گفتم باید برم و رفتم...کفش هام رو پوشیدم و باهات حداحافظی کردم....این بار جدی تر...گفتم من میرم خونه کارهام رو بکنم و ظهر میام دنبالت...مثل دوست هات...تو هم پسر خوبی باش...در رو بستم و رفتم تو پاگرد راه پله....اومدی بیرون به گریه و مربیت بغلت کرد و باهات حرف زد و بردت تو....دوبار قبلی نتونسته بودم خودم رو کنترل کنم و برگشته بودم ولی این بار به هر سختی بود برنگشتم و صبر کردم مربی بردت تو....بعد رفتم پشت در به گوش دادن...گریه نمیکردی!!!
و فهمیدم تو به محیط و مربی اعتماد کرده بودی...فقط میخواستی از موضعت کوتاه نیای...
اومدم بیرون و نتونستم برم خونه....دوبار با سمیه جون تماس گرفتم و هربار کلاس آروم بود و گفت داری بازی میکنی و اصلا سراغم رو نگرفتی...انقدر گیج بودم که یادم رفته بود ماشین بردم و پیاده برگشتم خونه...سر ساعت هم رفتم دنبالت و خوووشحال و خندون اومدی بغلم....از خاله زینب هم یه کتاب جایزه گرفتی
دوروز بعد و نوبت مهد بعدی هم پنجمین شب تو تخت خودت خوابیدن بود....اون قطار توماس رو که خیلی وقت بود خریده بود محمد و خونه بود رو با خودم برداشتم....بردمت مهد و خیلی خوب باهام خداحافظی کردی و صورتم رو بوسیدی و رفتی کلاست....باورم نمیشد....گلی تو راه پله منتظر بودم که با گریه برگردی دنبالم ولی نیومدی....باز با سمیه چند بار تماس گرفتم و گفت حالت خوبه و مشغول بازی و نقاشی
توماس رو دادم به محمد و گفتم خودش بره دنبالت....
و پرونده مهد رفتنت بلاخره بعد دوماه بسته شد
امروز و این پست رو در سومین روز به تنهایی مهد رفتنت دارم مینویسم....باز با بوسه باهام خداحافظی کردی....قراره صبح ها من ببرمت و ظهرها محمد بیارتت
تجربه هام در این باره:
مهمترین کاری که هم مربیت و هم خودم بهش ایمان داشتیم صبوری من بود....اصلا عجله ای نداشتم....یک ماه پا به پات از توی کلاس و نشستن کنارت شروع کردم تا بیرون کلاس و جلوی در و بعد ها دورتر و بعد ها پشت در مهد با در باز و بعدها تو راه پله با در بسته و چک کردن های خیییلی نزدیک تا فاصله زیاد
قدم به قدم پیشرفتت رو میدیدم و نا امید نشدم
و اشتباهم....از روز اول مهد نباید وقتی آب میخواستی من میرفتم....وقتی خوراکی میخواستی...دستشویی میخواستی بری....اسباب بازی میخواستی....با بچه ای سر چیزی درگیر میشدی....در هیییچ مرحله ای نباید من دخالت میکردم....اونجا خونه ما نیست...من نمیتونم برم برات آب بیارم باید به مربیت بگی...مربیت باید دست هارو رو بعد کار با گواش و آبرنگ و خمیر بازی بشوره نه من....تو درگیری مربی ها باید دخالت کنن
و کار درستی که کردم از اول گفتم مراعات حضور من رو نکنین...هرجا لازمه باهاش برخورد کنین تا قانون اینجا از اول براش درست شکل بگیره....بماند که سمیه خیییلی باهات مدارا میکرد تا خودش رو جایگزین من کنه برات که موفق هم شد...و هنوز هم تو راس میزی میشینی که همه بچه ها دوست دارن بشینن ولی انقدر خاله سمیه گفته بزارین آیدین بشینه همه فکر میکنن جای تو اونجاست
و انقر به این همراهی کردن ادامه داد که امروز صبح بهم گفت سری قبل جیشت رو هم بهش گفته بودی....من حتی باورم نمیشد گذاشتی هرروز دستهات رو برات بشوره
و این هم امروز پسر من بعد بازگشت از مهد...محمد رسوندتت و خودت پله هارو دویدی بالا و همون جلوی در کیفت رو خالی کردی که نشونم بدی جایزه گرفتی
این کتاب رو هم سری قبل گرفتی و هزار بار برات خوندمش
و این هم توماس عزیزی که جایزه شب تو تخت خودت خوابیدن شد که به مددش بلاخره قانون جدول ستاره رو هم یاد گرفتی....و هنوز پانداها زیاد میشن انگار ذوق پاندای صبح از خود توماس بیشتر بوده
این پست خیلی طولانی شد
ولی از اون پستهایی بود که خیلی دوسش دارم و منتظرش بودم و دلم میخواست لحظه به لحظه اش رو بنویسم تا یادمون بمونه
دوست دارم پسرک مستقل کوچولوی من
خیییلی منتظر همچین روزی بودم....که هردو از این وابستگی عمیق که برای هیچ کدوممون خوب نبود بیایم بیرون
امیدوارم هرروزت قشنگ تر از دیروز باشه