تبریز خرداد 94
یه روزگاری ده جایی بود که جاده اش خاکی بود...تو جاده خاکی گله گله گوسفند و گاو و بز و بره های کوچولو میدیدی که دارن میرن چرا...آب لوله کشی وجود نداشت...چند تا چشمه که پله های خطرناکی میخورد و میرفت پایین داشت که عوضش میرسیدی به آب خنک و زلالی که هرگز تو شهر نمیتونستی پیداش کنی...خونه ها حموم نداشت....ده دوتا حموم عمومی داشت که تو عاااشق این بودی که با چند تا دختر بچه همسن خودت بری تو نمره ها و خزینه وسطش و تا ظهر بیرون نیای...در همه خونه ها باز بود...درهای چوبی با کلون فلزی...در فلزی هم داشت ولی همه اون کلون رو داشتن...زنگی وجود نداشت...اصلا دری بسته نبود که زنگ بخواد...درها باز بود چون از بیشتر خونه ها جوی آبی رد میشد که امتداد همون چشمه ها بود...ولی روی زمین و برای شستشوی لباس....درها باز بود تا اونایی که خونشون جوی نداشت از مال همسایه واسه شستشوی لباس و ظروف استفاده کنن....گفتم ظرف....آره...بعد هر غذا حتما ظرف هات رو باید با آب جوی روان میشستی...حتی استکان های چاییت رو...برای آب خوردن هم از همون چشمه دخترهای جوون روزی چند بار آب میاوردن....چه ازدواج ها که سر همون چشمه ها رقم میخورد...یادمه حتی بعضی خونه ها تنور داشت... بوی نون تازه و بوی یه کلوچه مخصوص محلی که روش با یه عالمه گردو و بادوم و سیاه دونه تزیین شده بود و عطرش دیوونه ات میکرد...حتی خوراکی ها طبیعی بود...صبح ها صبحونه با تخم مرغ محلی...کره حیوانی...روغن حیوانی...پنیری که حاصل چند ماه تو کوزه موندن و زیر زمین دفن شدن بود...مرباهایی که همه خونگی بود....یادمه بعضی خونه ها اجاق هیزمی داشت....غذای رو هیزم که عطر و طعمش خییلی تفاوت داشت
یادمه سه ماه تابستون رو عشق میکردیم بریم ده...بچه شهری بودیم و هرروز ازمون میپرسیدن اینجارو بیشتر دوست داری یا تهران رو ...و ما از ته دل میگفتیم اینجارو...و اونا از ته دل مایه میزاشتن که بهمون بیشتر خوش بگذره....هر وقت دلمون تنگ میشد واسه بابا که تو تهران سرکارش بود میرفتیم مخابرات وسط میدون و یه تماس ...تو عالم بچگی مامان و بابام رو نمیبخشیدم که بهمون ترکی یاد ندادن و دختربچه های فامیل مجبور بودن به زور فارسی حرف بزنن تا باهامون ارتباط بگیرین...یادمه دخترعمو های بابام که پنج تا بودن و سه تاشون همسن من و مهین بودن هر شب مارو میبردن خونه خودشون و هرکاری میکردن که بهمون خوش بگذره...صبح ها میبردنمون باغ هاشون...من و مهین سوار گوسفندهاشون میشدیم و اونا هرگز نگفتن این کار رو نکنیم...استخر تو باغ و شنای بعداز ظهر...گوجه جالیز و املت صبحانه....چقدر صفا و چقدر مهربونی
از همه اینها پررنگ تر یه چیزی رو هرگز فراموش نمیکنم....آسمونی پر از ستاره...انقدر ستاره که نمیتونستی بشماری....پر پر و نزدیک هم.....برام درست مثل کارتون هایدی و آسمون کوهستان بود....هرگز نفهمیدم این همه قشنگی و لذت تو ده....چقدر زمستون های سختی داره...تبریز و سرمایی که از شهریور ماه شروع میشه...برف و سرویس های تو حیاط....ادامه گله داری با بی حاصلی برف و باغ های خشک...همون حموم عمومی لذت بخش تابستون که تو زمستون به کابوس تبدیل میشد...میزبان های مهربونمون فقط روی خوش زندگی تو ده رو به ما نشون میدادن
الان چند ساله که ده دیگه اون شکلی نیست...از وقتی جاده و خیابون ها آسفالت شد...از وقتی آب لوله کشی به همه خونه ها کشیده شد....از وقتی همه خونه ها تلفن و گاز شهری اومد...تا اینجای داستان رو یادمه و خوشحال هم بودم براشون که راحتتر زندگی میکنن....ولی...از وقتی در خونه ها بسته شد...کلون ها جاشون رو به زنگ و بعد ها آیفون و الان از نوع تصویری داد!!!چشمه ها دیگه زلال نبود....تخم مرغ محلی دیگه نبود و بقالی ده ماست و خامه و کره و تخم مرغ تازه و به تاریخ روز میفروشه...تنورها جاش رو به سه نوع نونوایی داد از هر مدل نون...دام ها به ندرت تو جاده دیده شد....آبیاری از موتور آب استخرهای بزرگ و از نوع قطره ای شد...دیش های ماهواره رو همه خونه ها نصب شد...تلوزیون های ال ای دی و سه بعدی به خونه ها رفت....آشپزخونه های مدرن و کابینت های ام دی اف و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و اجاق گاز های بزرگ و چه و چه و چه
این بار ده رفتنی.....سرچشمه بچگی هام ایستادم به تماشا....هنوز هم جرات ندارم تنهایی پله هارو برم پایین...ولی دیگه کسی اونجا با دبه های خالی و رخت و لباس تو دست منتظر نبود....شب که جاده ده رو تو ماشین میرفتیم آسمون رو نگاه کردم...حتی آسمون هم مثل تهران چند تا دونه ستاره با فاصله های خیییلی زیاد و انگشت شمار داشت....از همه جالب تر آلرژی که تازه تهران خوب شده بود و دست از سرم برداشته بود باز تو ده به سراغم اومد....یعنی حتی هوای ده هم دیگه تمیز نیست؟؟؟!!!
نمیخوام خودخواه باشم....ما هم داریم از این زندگی مدرن و پیشرفت تکنولوژی لذت میبریم....چرا اونها نبرن ولی....این سوال خیلی وقته ذهنم رو درگیر کرده...چرا صفا و مهربونی و یکرنگی با پیشرفت تکنولوژی هی داره کمرنگ تر میشه.....نمیدونم...شاید هم دنیای بچگی قشنگ نر و پاک تره و مهربونی بهتر دیده میشه
از بعد از به دنیا اومدنت دیگه تعطیلات خرداد رو نرفته بودیم تبریز....همش شهریور رفته بودیم و پارسال هم مهر ماه...و این بار محمد گفت همون مثل سابق تعطیلات خرداد رو بریم تبریز چون شمال هم شلوغه و نمیشه رفت و اینطوری بود که از دوروز قبل از تعطیلات رفتیم
تو راه باز پسر خیییلی خوبی بودی و با خودت مشغول بودی...اینجا اون کمربند ریلت شده
بین راه هم حسابی بدو بدو میکردی و خوش بودی
یه کفشدوزک هم پیدا کردی و بعد ناهار اوردی ماشین و طفلی رو حسابی از مهمونی اومدن پشیمون کردی!
هی هم اون وسط مهربون میشدی و جفتمون رو بغل میکردی
تو جیبم یه آبنبات بود که برداشته بودی و نخورده بودی و برای اولین بار تو ماشین تا تهش رو خوردی
و بلاخره رسیدیم و تو جاده اجازه پیدا کردی شیشه رو پایین بدی
آیدین و آب و سنگ
کوچه باغ های قشنگ بچگی...فقط کاهگل این کوچه ها هنوز مثل قدیمه
دو تا پسردایی های من هم اومده بودن تبریز و حسابی با عرفان دوست شدی
این هم خونه عمو و پله های پر از گل زن عمو
یک بار هم رفتیم خود تبریز و باز آیدین خوشحال من
عکس ها تو حرکته و باد
برای اولین بار نوشیدنی جز آب خوردی...البته بهت گفتیم شیرکاکائو ست
تا ما خرید کنیم با این آقای میکی موس حسابی بازی کردی
هرروز هم باغ میرفتیم و تو عاشق بازی با آب و خاک
تو این سفر خیلی بدغذایی کردی و جز پلو خالی یا درصورت نونی بودن غذا مثل آبگوشت و کوفته ...فقط نون خالی چیزی نخوردی....این شد که تصمیم گرفتیم با عمو و زن عمو بریم باغ رستوران سر جاده که اتفاقا آشنا هم هست....بلاخره یه کباب خوب خوردی...و انقدر از اومدن عمو خوشحال شد صاحب رستوران و کل مدت اونجا بودنمون رو گفتن و خندیدن که حتی پول شاممون رو نگرفت....خیلی خوشحال بود از رفتن عمو به اونجا
و این چایی سماور ذغالی که عاااالی بود
این هم باز تو و سنگ و آب روان
برگشتنی عرفان هم باهامون اومد و تو یه همسفر کنارت داشتی و تنها نبودی و کلی باهات بازی کرد
سفر خوب و کوتاهی بود....ولی روز برگشت از همون ظهر باز حال من بد شد...آبریزش بینی در حدی که یه جعبه دستمال تموم کردم و بینی ام زخم شد و بعد هم کسالت و بازگشت همون سرفه ها و ....
ولی خوب بلاخره تموم شد...امیدوارم همیشه به سفر و خنده باشی گل پسرم