آیدین و رمضان
دو هفته قبل که داشتم از دندون پزشکی برمیگشتم...با خودم فکر میکردم چقدر هوا گرمه...بعد یادم افتاد دو ماه دیگه پاییزه!!!خدای من...همون پاییر و زمستونی که بی صبرانه منتظر بهار شدنش بودم...البته الان انقدر گرمه که باز هم بی صبرانه منتظر خنک شدن هوا هستم
یادم افتاد که وقتی تو نوزاد بودی چقدر روزها سخت میگذشت....چقــــــــدر طول میکشید که صبح ها به شب برسه و چقدر دیر روزها به هفته تبدیل میشد و حالا....چقدر زود 4 ماه از اون گردش های بوی عیدی گذشت...یادم افتاد که زمستون رو دوست نداشتم چون نگران مریضی تو بودم و این بهار انقدر بیماری برامون داشت که کلی شرمنده پاییز و زمستون بی دکتر رفتنمون شدم
و حالا که دارم این پست رو مینویسم....انگار همین دیروز بود که پست رمضان پارسالت رو نوشتم...چه زود میگذره
امسال ماه رمضون کمتر نگران بی حالی ناشی از روزه داری و شیطنت های پسرکم بودم چون آقاتر شده...خوب بلده سر خودش رو گرم بکنه...تازه مهد هم میره و سرگرم تره
امسال هم مثل پارسال ترجیح میدم بعد افطار ببرمت پارک...البته پارک ها اصولا خلوته و هرچی بیشتر به آخر این ماه نزدیک میشیم کمتر دوست داری بعد افطار بریم پارک چون تو دنبال سرسره بازی نیستی...همبازی میخوای
رفتی سراغ کشوی لباس های بچگی و این بادی رو پیدا کردی و اومدی میگی بپوش دختر بشم
کلا هر وقت پر و پاچه ات بیرون باشه حس دختر شدن یا خوشگل شدن داری...از من هم هی سوال میکنی وااای مامان دختر شدی؟؟!!!
افطارهای دونفره ما....عاشق دعا کردن قبل اذانت هستم من...دوتایی...با دست های کوچولوی تو...برای همهههه
و بعد...سریع به سوی پارک
محمد هم میاد دنبالمون....یه روز که عقب پر از کارتن بود و جای صندلی کلـــــی حال کردی بشینی رو این کارتن ها
این هم رزا...همسایه پایینی و ماشینش که اومدن خونه ما برای بازی با تو
محمد که میاد مهد دنبالت...میشه اول برین یه خرید کوچولو بکنین و بعد تو دست پر بیای پیش مامانت
اولین پازل و هیجان تو
سری پیش که رفتیم برای آلرژی دکتر برات یه آزمایش کامل نوشت...گفت خیلی کارم اشتباه بوده که یک سال و نیمه برای چکاپ هم پیشش نبردمت...بهش گفتم که از دکتر میترسیدی و اون هم گفت الان بیشتر بچه ها به خاطر پارازیت ها و امواج کمبود ویتامین D3 دارن و بهتره حتما آز بدی...ولی من میترسیدم از خون گیری...دو هفته بعد بعد یه تب خفیف که نمیدونستم تب هست یا نه بدنت دونه های خیییلی محوی زد که فقط من متوجه میشدم ولی زود بردمت دکتر چون ترسیدم شروع آبله مرغون باشه....دکتر بعد معاینه گفت هیچی نیست و حتی دارو هم نداد...واقعا هم تب نبود اصلا انگار...ولی دوباره به اون آزمایش تاکید کرد و من و محمد با ترس و لرز بردیمت....برخلاف تصورم خییییلی غالی بودی...رفتی رو تخت خون گیری و دراز کشیدی و جواب پرستار رو میدادی و تا اسم خودت و دوست هات و ...سوزن که به دستت رفت شوکه شدی و گریه کردی ولی زود تموم شد و رفتی بیرون...باورم نمیشد اصلا رو تخت بری....قربوووونت برم
زود بردیمت برات جایزه بخریم و از بین اون همه ماشین کنترلی و شارژی این تلفن قدیمی رو انتخاب کردی...فروشنده مبهوت مونده بود
و شب هم با محمد رفتین پشت بوم بساط جوجه کبابخیلی خوشحالم دیگه میخوری تو هم
از طرف مهد گفتن میخوان برای بچه ها یه روزه کله گنجشکی و افطار تو مسجد ترتیب بدن...من خرما و بامیه رو تقبل کردم...
اول آقا اومد با شماها نماز خوند بعد رفت واسه بزرگترها
نماز خوندن شما وروجک ها خیییلی قشنگ بود
و بعد هم افطار کردین بعد نماز ظهر
بچه ها با اشتها میخوردن و تو فقط عکس پنیر گاوی رو گندی و شروع کردی به بدو بدو...حتی نون خالی هم نخوردی
این هم افطاری فسقلی ها....دست مامان های آشپز هم درد نکنه
این روزهای ماه رمضون علاقه مند شدم به آشپزی و شیرینی پزی
و البته با کمک تو
همه اون زحمت می ارزه به دیده این نتیجه...مگه نه؟
میتونیم کیک و بامیه درست کنیم و خونه مامانی ها هم بریم
و یه پارک قبل از افطار خونه مامانی
پازل درست کردن خیییلی عالی بود
روز اول تقریبا من درست میکردم...روزهای بعدی تو هم کمکم میکردی...و بعد ها بهت یاد دادم اول اطراف رو پر کنی....بعد ها اطراف که پر میشد بقیه اش رو خودت درست میکردی و بلاخره یه روز خودت تنهایی درست کردی و آوردی و کلی هم چلونده شدی
یه روز از مهد اومدی و گفتی گوشت درد میکنه....برات کیسه آب گرم گذاشتم و سرت رو گذاشتی روش و آروم تر شدی ولی باز درد میکرد...بهت استامینوفن دادم و آروم شدی...ولی باز سر چهار ساعت درد شروع میشد...وقتی درد نداشتی شیطونی میکردی و بازی
ولی باز درد شروع میشد...تب هم داشتی....بردمت دکتر و دارو داد ولی از همون کلینیک دیگه آروم شدی...یعنی تو خود محوطه کلینیک هم با محمد و یه آقایی و پسرش کلی فوتبال بازی کردی...الان که بزرگتر شدی گاهی دلم تنگ میشه برای بچگیت...ولی خوشحالم میتونی بگی کجات درد میکنه و میدونی باید دارو بخوری و تو مدت مریضی هم بهانه نمیگیری...خداروشکر
گاهی هم یاد بچگی میکنی...مثل اینجا که رفتی و این بشقاب رو پیدا کردی
باز هم کیک
و چقر غصه خوردم بعد پخت و پف کردن طرحش قاطی شد
صبح ها که مهد میریم باید سوییچ دستت باشه و در هارو باز کنی و سوار بشی و بعد راضی میشی پسش بدی
گفتی میخوای نقاشی بکشی و من هم یه سیب کشیدم رنگ کنی ولی.....پسرم دیگه خودش نقاشی میکشه...اگه بدونی واسه این آدمک و توضیح دست و چشم و پاهاش چقـــــــدر چلوندمت
من عااااشق این ژست هام که فقط هم رو دوچرخه میگیری و خودت میگی عکس بنداز
تهران خلوت در تعطیلات شب های احیا
از شمال کلوچه خریده بودیم و تو دوست نداشتی...این کوچولوهارو هم خریدم که شاید بخوری...عصر که گرسنه بودی بهت دادم و بلاخره قبول کردی...داشتم تو دلم ذوق میکردم که با دیدن این حرکتت دلم یهو گرفت...از خودم بدم اومد...من واسه کلوچه خوردن یا نخوردن پسرم عزا میگیرم و اون وقت یه مامان هایی نگران سرطان داشتن بچه هاشون هستن...تازه شاید بعضی از اون فرشته ها مامان هم نداشته باشن که غصه بخوره...خدایا همه بچه های مریض رو شفا بده
من و آیدینم داریم میریم احیا...البته با بابا محمد
پسرک شیطون من و مسجد و یه دوست که فقط بدو بدو کردین
.و بلاخره پازل ساختن های تنهایی که اصلا صدام هم نمیکنی و فقط نشونم میدی....بماند که تند تند تعمیرش میکنم خراب نشه حالا که انقدر عزیزه
یکی از شبهایی که رفتیم بخوابیم....تو تخت خودت بودی و من هم رفتم در حموم رو که نیمه باز بود و تو اتاق خوابمون هست ببندم....چون کولر روشن بود و حموم یه پنجره به پاسیو داره فشار باد و پنجره باز حموم باعث شد با بسته شدن در یه صدای زوزه خفیف ایجاد بشه...من هم رفتم تخت خودمون و تو از تخت خودت:...مامان گوش کن صدای هواپیما میاد!
اولش فکر کردم واقعا هواپیمایی در کاره و گوش تیز کردم ولی ما که نزدیک فرودگاه نیستیم...گفتم نه نمیشنوم..
گفتی گوش کن...صدای هواپیما میاد...همون که باهاش رفتیم مسجد...
یهو فهمیدم چی میگی....تو سفر به مشهد و تو هواپیما که منتظر بلند شدن هواپیما بودیم این صدای زوزه خفیف دقیقا صدا ی موتور روشن هواپیما بود که هنوز بلند نشده
کلی چلوندمت که انقدر مثل من صداها بیشتر از تصواویر تو ذهنته و در کمال تعجبم سفر 7 ماه قبل رو با جزییات کامل برام تعریف کردی...اینکه رفتیم و دودو خریدیم و رفتیم مسجد و پیش امام رضا
شب هم خوابیدنی ببنی چشمام بازه حرف های خودم رو تحویلم میدی...حالا چشمای خوشگلت رو ببـــــــند
خیــــــــلی هم مهربون تر شدی....هر چند دقیقه یکبار میای و میگی دوست دارم...عشــــــــــقم...نفســـــــــم...عزیزم
همین الان بعد از افطار دارم این قسمت رو اضافه میکنم که یادم نره
پرسیدی مامان بابا کی میاد....با یه لحن خنده داری پرسیدی و جای کی گفتی کّی
خوشم اومد و گفتم چی؟؟؟که دوباره تکرار کنی...گفتی بابا...گفتم خوب؟؟گفتی خوب که خوب
بابا کی میاد؟
بعد هم طبق عادت این روزها...برم به بابا یه زنگ بزنم ببینم کی میرسه
پست شمال رفتن بمونه واسه سری بعد پسر کوچولوم...ولی...ممنونم برای این همه خوب بودن تو این ماه و کمک به مامان و بی بهانه گیری باهام همراهی کردن