آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

روزهای نه چندان شیرین

1394/6/15 18:15
نویسنده : مامان مریم
2,176 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه به چشم زخم معتقد بودم....اصلا نمیگم تو بچه خوشگلی هستی و یا ما زندگی فوق العاده ای داریم ولی به هر حال چشم زخم وجود داره....چه باورش کنیم یا نه

برای همین اول وبلاگت برات و ان یکاد گذاشتم...اما الان میبینم به جز دوست های وبلاگی که میان و میخونن و همه چی رو میدونن بقیه که گذری رد میشن شاید از دور براشون یه خانواده بی غم و غصه به نظر بیایم که هرماه سفرن و هر روز ددر....که پسرشون فقط میخنده و اصلا مثل همه بچه ها بدقلقی و بداخلاقی نداره و کلا همه چی آرومه....تو که میدونی این طوری ها هم نیست...ما هم روزهای سخت داریم...ما هم روزهای لجبازی های کودکانه و روزهایی ک از صمیم قلب به تک فرزندی معتقد میشم داریم....ما اگه هر ماه سفریم از روزهای استراحتمون میزنیم که دوروزه میریم و برمیگردیم....ما هم اگه مینشستیم به امید یک هفته تعطیلات طلایی تو هرگز اصلا دریا رو نمیدیدی....ما هم اگه دنبال تو سفر پی تجملات رفتن بودیم نمیشد دائم بریم و بیایم....ساده میگیریم که ساده بگذره...فقط همین...

چند هفته پیش روی چشمت یه جوش زد که چون بعد برگشتن از سفر چند روزی چشمت قی کرده بود و اطرافش هم جوش زده بود گذاشتم به حساب امتداد اون جوش ها....حتی سه روز بعد دوباره راهی شمال شدیم...خیلی ها گفتن ببرش دکتر اما تو آخرین سرچ قبل از سفر به اسم گل مژه رسیدم که نوشته بود درمانی هم نداره و خودش از بین میره

از سفر که برگشتیم هنوز خوب نشده بود و چون هنوز بینایی سنجی هم نبرده بودیمت گفتیم پیش یه چشم پزشک بریم....دوباره بردمت کلینیک کودکان که مثلا کار با کودک بلد باشن و نترسی...و دوباره گول خوردم....همون اول منشی پرید و دستات رو گرفت و قطره ریخت تو چشمت....من مبهوت بودم و گفت یه قطره دیگه هم باید بندازه که گفتم خودم میندازم!!!دومی رو بی دردسر خودم انداختم...بینایی سنجی رو همکاری کردی و خداروشکر خوب بود و مشکلی نداشت....ولی سر معاینه چشمت چون میخواست چشمت رو با یه چوب شبیه گوش پاک کن ولی سه برابر برگردونه و زیر پلک رو ببینه ترسیدی...دوباره گرفتن دست ها و دوباره فریاد...

هرچی دارو میتونست تجویز کرد و گفت اگه با این دارو ها از بین نره و تخلیه نشه باید با برش جراحی تخلیه بشه و چون اصلا همکاری نداره باید بیهوش بشه و من و محمد چی کشیدیم....بماند...

هرروز دارو ها و پماد ها و قطره ها و ناز کشیدن ها...و هنوز دوروز نگذشته بود که.....

 

                    

                    

 

ظهر بود و محمد خواب....

داشتی رو مبل ها بازی میکردی که یهو سرخوردی و افتادی تو فاصله بین مبل و میز وسط....بغلت کردم و اوردمت بیرون و فکر کردم مثل همیشه افتادی ولی یهو دیدم از سرت خون بیرون میزنه و یه شکاف با دهنه باز...خیییلی ترسیدم ولی نمیخواستم تو هم بترسی....آروم بردم و سرت رو شستم و حتی محمد رو صدا نکردم....بعد که دیدم احتیاج به دستمال دارم تازه محمد رو صدا کردم و با آوردن دستمال و دیدن سرت یهو یخ کرد و گفت مریم این بخیه میخواد!!!

نه....من نمیتونستم....من هرگز نمیتونستم تورو ببرم که سرت رو بخیه کنن...من رو بیرون کنن....رو سرت ملافه بکشن و تو اون زیر بترسی....نه....کار من نبود...

دسصتمال رو رو سرت نگه داشتم و خیلی زود خون بند اومد...به محمد گفتم من نمیزارم....برو همین الان براش بتادین و چسب بخیه بخر...بیچاره سریع و بی مخالفت قبول کرد و رفت...با اینکه مردد بود که بریم دکتر...ولی من تازه از اون گریه و زاری تو دکتر چشم پزشکی آرومت کرذه بودم....

تا محمد بره و برگرده دیگه هیچ خونریزی وجود نداشت

                    

 

                     

 

ازت عکس میگرفتم چون داشتم خود درمانی میکردم و میخواستم به دوست دکترمون بفرستیم تا نظر اونو هم بدونیم

محمد با چسب بخیه اومد و دوباره شروع کردی به گریه که نه...چسب نهههه

زود رفتم و یه بسته بزرگ برچسب مک کویین آوردم...تا دیدی آروم که شدی هیچ بلند شده بودی و میپریدی و ادای تراکتور هارو درمیاوردی....من خیالم راحت شد و به محمد گفتم فقط باهات حرف بزنه...برخلاف تصورم اصلا با شستشوی با بتادین صدات درنیومد و با محمد با هیجان حرف میزدی.....اولین چسب رو راحت زدم و دومین رو خواستم رو سرت قیچی گنم که دوباره ترسیدی...قیچی رو انداختم دور و گفتم اصلا کاریت نداریم...باز باهات حرف زدیم و حرف و تو حواست پرت میشد و من چسب میزدم....چسب ها نامرتب بود ولی بیشتر از اون نمیخواستم تو فشار باشی

 

                   

بلاخره ساعت 7 شب خوابت برد و تونستم کمی با پنبه خیس تمیز کنم محل زخم رو

                   

و شب بعد بیرون بردنت که خوشحال باشی....چند باری گفتی که پام درد میکنه....خداروشکر واسه چشمت آنتی بیوتیک میخوردی و نگران زخم سر نبودیم....با خودم فکر کردم ممکنه پات به میز هم خورده باشه و درد داشته باشی...بهت شربت پروفن دادم و بعد که خوابیدی با تمرکز چسب هارو کندم و زخم رو تمیز کردم و چسب جدید زدم...خیالم راحت شد که زخم خوب و تمیز بسته شد

                   

قردا عکس هارو فرستادم و یکی از دوستان هم محبت کرد و برای دوست دکترش فرستاد و هم دوست خودمون و هم دوست دکترمون اعتقاد داشتم کلا زخم درحد بخیه نبوده و اگه هم بوده با فوبیایی که تو از دکتر داری بهترین درمان همون چسب بخیه بوده که جای اسکار هم نداره و هردو گفتن خیلی حرفه ای چسب رو زدم و کار خوب تموم شده....

 

خداروشکر دیشب تو خواب چسب هارو کندم و زخم جوش خورده

چشمت هم با ادامه داروها و قطره ها و پماد و شاید هم خود به خود!!! خداروشکر رو به بهبود بود...یعنی با فشار اون خانوم دکتر بدتر هم شده بود و رو به کبودی بود ولی بعدش یواش یواش کوچیکتر شد سایز گل مژه یا جوش و الان تقریبا داره محو میشه...

از همون روزی که سرت شکافت من دچار سرگیجه هایی شدم که اولش فکر میکردم به خاطر شوکه شدنمه...چون درسته که خودم رو کنترل کردم و خونسرد بودم...ولی همش به خاطر این بود که تو نترسی و درواقع خودم هم خیلی ترسیده بودم....و با بیشتر شدن سرگیجه ها رفتم دکتر که با اولین حرکت یعنی گرفتن فشارم که رو 8 بود نگرانم شد و برام آزمایش خون نوشت...کلی هم قرص فرفولیک و ویتامین ب کمپلکس و آمپول های ب کمپلکس و ویتامین....جواب آزمایشم رو هنوز نگرفتم و امیدوارم چیز خاصی هم نباشه و این کابوس دو هفته اخیر تموم بشه..

و با اینکه چند تا پست عقب مونده داری و عکس ها تو دسکتاپ آماده ست نمیدونم دوباره به پست گذاشتن ادامه بدم یا نه.....

هرگز به با رمز وبلاگ نوشتن معتقد نبودم.ولی شاید بهترین کار باشه...حداقل واسه بعضی از پست ها

 

 

از دوست های خوبم که این مدت نگرانمون بودن و حالمون رو میپرسیدن واااااقعا ممنونم....دوستی رو شما دوستان گل تموم کردین در حقمونمحبت

ریحانه گلم....مامان یسنای عزیزم....فروغ مهربونم و همه دوست های خوبی که به یادمون بودن...واااقعا متشکرمبوس

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (34)

الهام
28 شهریور 94 19:34
سلام مریم جون الهی! اون روز که گفتی سر آیدین خورده به میز نگران شدم ولی الان واقعا دارم ضعف می کنم، طفلک خیلی اذیت شده دیروز و امروز همه ش تو فکرت بودم که سرگیجه ت رفع شده یا نه، ولی اینقدر تو این دو روز اینجا سیل اومد و برق ها قطع و وصل شد و اینترنت پرید که من نتونستم بهت یه کامنت بدم جهت احوالپرسی خداروشکر که چشم آیدین جون بهتر شده ایشالا که خودت هم مشکلی نداشته باشی و همیشه سلامت باشی راستش من کاملا درک می کنم که چی میگی! برای منم خیلی پیش اومده و واقعا به چشم زخم اعتقاد دارم! خصوصا برای ما راه دوری ها که همۀ خستگی ها و فشارهای کاری و اقتصادی مون رو تو غربت و دور از چشم دیگران تحمل می کنیم و وقتی میریم شهرستان همون روزهایی هست که برامون حکم سفر داره و سعی می کنیم لباس های خوب بپوشیم و شاد باشیم و به دیگران انرژی مثبت بدیم! ولی متأسفانه زندگی مون اسیر تنگ نظری دیگران میشه و یهو می بینی سر از اتاق عمل درآوردیم! باورت میشه من وقتی میرم شهرستان با خودم اصلا طلا نمی برم و همه رو قبل از رفتن تخلیه می کنم متأسفانه تو محیط های کوچیک چون همه همدیگه رو می شناسند خیلی شرایط بدتره! این بار اخیر که رفتم هم هیچ کدوم از لباس های جدیدی رو که خریده بودم با خودم نبردم! البته همسرم میگه چون فکرم خرابه این طور میشه ولی این واقعیتی هست که من به عینه دیده ام خصوصا نگاه های از روی حسادت و تنگ نظری حالا دیگه زرنگ شدم و به جای این که مثل گذشته ها همیشه بخندم و به دیگران انرژی مثبت انتقال بدم، اندکی هم از روزگار و شرایطم گله می کنم تا هم حالشون گرفته شه و هم دچار چشم زخم نشیم تا اونا باشن که چشم شون به زندگی دیگران باشه گاهی هم از خودم و کارهایی که جدیداً می کنم خنده ام می گیره ولی چاره ای نیست ایشالا که بیماری و درد و رنج و ناراحتی همیشه ازتون دور باشه عزیزم آیدین گلم رو ببوس
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام جونم قربونت دوست گلم...آره...راستش رو بخوای خودش انقدری اذیت نشد که ما شدیم...چون کاملا بی اهمیت وانمودش میکردیم که نترسه و موفق هم بودیم...همون لحظه به خاطر استیکر بپر بپر میکرد و تو دلم ما غوغا بود که کارمون درسته داریم چسب بخیه میزنیم یا نه وای...شنیده بودم از بچه ها که اطراف تهران این مشکلات بوده....طرف شمارو نمیدونستم...یعنی تهران هم؟؟؟مریم گفت فقط قیام دشت بوده؟؟ ممنونم عزیزم....جواب آمایشم رو گرفتم..خداروشکر مشکلی ندارم...احتمالا همون به خاطر فشار پایینکه که از اون اتفاق افتاده و یواش یواش قصد بالا اومدن داره روز های اول وبلاگ نویسی اون اتفاق که شد بدترین اتفاق زندگیم پیش اومد و همون موقع میخواستم بی خیال نوشتن بشم و بعد با خودم گفتم اینا خیالاته....ولی حالا میبینم همونطور که تو میگی درسته....شاید ما خداروشکر مشکلی نداشته باشیم ولی میتونستیم به خاطر خونه نداشتن یا سختی های بچه داری مثل خیلی ها غصه بخوریم و اگه اینارو غم نمیدونیم دلیل بر این نیست که بقیه تفکرشون جز این باشه... کار خوبی میکنی....شاید من هم باید به این تجربه میرسیدم و لازم بود این اتفاقات تا برسم ممنونم از آرزوی زیبات...من هم براتون بهترین هارو آرزو میکنم...ببوس علیرضای ماه منو
مینا
29 شهریور 94 1:38
وااااای الهی بمیرم... سلام مریم جون بخدا اینقد از دیدن سر شکسته ایدین ناراحت شدم ک سلام یادم رفت. خودت میدونی چقد ایدینو تورو دوس دارمو چقد لبخندا و خنده های پرانرژی ایدین واسم دوست داشتنیه باورکن دیدن مریضی و ناراحتیش واقا عصبیم میکنه. خدارو هزار بار شکر میکنم ک الان خوبه. مریم جون توروخدا ناراحت نشیا ولی گل مژه یچیز خیلی معمولیه کاش واسه همچین چیزی دکتر نمیبردی، اخه واقا ترس ایدین یکم دل ادمو میلرزونه واسه همین میگم. عزیزجونم همیشه میگه وقتی گل مژه میزنین بهترین کار اینه دست کاریش نکنین اینجوری زودتر خوب میشه. اینو گفتم چون بعضی وقتا تجربه ی بزرگترا از صدتا دکتر متخصص مفیدتره. واقا به این همته خونسردیت افرین میگم. ایشالا ک خودتم مشکل خاصی نداشته باشی و قطعا همینطوره. منم شدیدا ب چشم زخم اعتقاد دارم و بنظرم اصلا اینجوری نیست ک کسی از رو حسودی کسیو چشم کنه. باورکن بعضی وقتا یکی ک ادمو دوس داره هم ممکنه با نگفتن ی ماشالا ادمو چشم بزنه. اگه تصمیم ب رمزدار کردن پستا گرفتی اگه دوس داشتی بهم رمز بده عزیزم. روی ماه ایدین نازمو ازطرف من ببوس. خیلی مواظب خودتون باشین. دوستون دارم عزیزم
مامان مریم
پاسخ
سلام مینای عزیزم قربون دل مهربونت بشم...ببخش ناراحتت کردم دوست خوبم... همیشه بهمون لطف داشتی و داری و من هم ممنونم راستش من هم از سه شنبه که گل مژه زد تا شنبه همین فکر رو میکردم و دکتر نبردم...اما بعدش خیلی ها بهم گفتن ممکنه اگه تخلیه نشه بمونه رو چشم و از اون جا که یک چشمش کوچیکتر شده بود باعث آستیگمات میشد و یکی از دوستام گفت مال اون سه سال رو چشمش موند...و بعدش هم تو تحقیقاتی که با سرچ کردم فهمیدم اگه تو ناحیه رویش مژه میزد امکان تخلیه شدن از همون نقطه رویش مژه وجود داشت ولی چون بالای پلک بود باید با دارو و آنتی بیوتیک از بین میرفت یا برش میخورد....و بعد هم اسمش دیگه گل مزه نبود...شالازیون بود....و این شد که بردمش دکتر منم چون دل ترسیدنش رو ندارم دکتر نبردم...ولی هدفم این بود که حداقل دکتر هم با دیدنش بگه مهم نیست و هم اینکه بینایی سنجی که واسه این ترس خیلی به تاخیر افتاده بود رو انجام بدم خدا عزیز جونت رو حفطشون کنه....ممنونم دوستم....تو که از دوست های گل و خوب منی عزیزم
عمه فروغ
29 شهریور 94 12:09
سلام مریم جون امیدوارم که حالتون خوب باشه عزیزم اول از همه متاسفم برای این دو هفته ای که تجربه کردید ان شاا.. که دیگه هیچ وقت این روزها براتون تکرار نشه .ان شاا.. که همیشه بلا ازتون به دور باشه و تنتون سالم باشه و باز هم خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیافتاده و نیاز به بخیه کردن سر آیدین نشدهآیدین عزیزم ان شاا.. که این روزها رو پشت سر بذاری و همیشه لبات خندون باشه گل پسری مریم جون واقعا کارت عالی بود آفرین بر شما مادر نمونهخیلی خوب تونستی کاری کنی که علاوه بر این که زخم های سر آیدین خوب بشه ترسی هم بهش وارد نشده و در آخر مریم جون مواظب سلامتی خودتون هم باشید از طرف من هم ببوس آیدین گلم رو
مامان مریم
پاسخ
سلام فروغ عزیزم...ممنونم دوست خوبم ممنونم از آرزوی خوبت دوست گلم...و ببخش از اینکه باعث ناراحتیت شدم خانومی واقعا خدارو صد هزار بار شکرت....خیییلی خیییلی متشکرم دوست مهربونم مثل همیشه محبت داری بهمون فروغ جونم...چشم دوستم...خداروشکر خوبه الان حالم ببوس آرشیدای قشنگ من رو دوستم
مامان آیلین
29 شهریور 94 14:03
سلام عزیزم! خدا رو شکر بخیر گذشته. به دل نگیر. این اتفاقات طبیعی هستن و به خدا توکل کن. امیدوارم از این به بعد شاهد خبرهای خوب باشیم.
مامان مریم
پاسخ
سلام دوست خوبم ممنونم خانومی......مرسی از لطفت دوست خوبم
شيوا
29 شهریور 94 19:13
سلام مریم جون ,خوبین؟؟ الهی بمیرم واسه ایدین جون که همچین اتفاقی براش افتاده,حالا خدارو شکر به خیر گذشته و زخم سرش خیلی وخیم نبوده,بیشتر مواظب گل پسریمون باشین مریم جون ولی من اصلا با پست ننوشتنتون موافق نیستم اخه دلمون برا شازده پسر تنگ میشه,ولی اگه خواستین رمزدار کنین,منم برا داشتن رمز قابل بدونین انشالله خودتونم زودتر جواب ازمایشو بگیرین و چیز مهمی نباشه
مامان مریم
پاسخ
سلام شیوا جونم خدا نکنه دوست گلم...فدای مهربونیت عزیزم ممنونم از محبتت دوستم...منم دلم نیست که براش ننویسم...و تو جزو دوست های خییییلی خوبم هستی...مگه میشه فراموشت کنم خانومی جوابم هم خوب بود دوستم...ممنونم از این همه لطفت...ببوس شادوین قشنگ منو
مامان علی
30 شهریور 94 8:11
سلام عزیزم،الهی بگردم چقدر روزهای سختی روگذروندی واذیت شدین،کاملا استرسی که داشتی وتلاشت برای عادی نشون دادنش تا ایدین جان همراهی کنه رو میتونم حس ودرک کنم. نمیدونم چی بگم واقعا برای یک مامان، یک خراش کوچولو هم خیلی آلام بزرگیه، روی چشمش کمون کنم شالازیون بوده آره؟چشم مهراد جان هم یک مدت مهری جون درگیر کرده بود،بازم خداروشکر شکر ختم به خیر شده.امیدوارم ضعف وافت فشارت بخاطر استرس اون اتفاقات بوده باشه،سالم وسرحال دوباره مریم قبل خودمون بشی درباره وبلاگ ورمز و...باید بگم رمز گذاشتن برای شما یک کا ر سخت تریه!!چون هم دوستان. وبلاگیت زیادن!هم خجالتی هستی وباز هرکی تقاضا کنه رمز ومیدی!!!یکسری اتفاقات پارسال باعث شد من رمز داربنویسم!اتفاق امسال باوجود رمز داربودن وب یکم پام وضعیف ترکرد درادامه وب نویسی!من بهت پیشنهاد میکنم اسم وبلاگ رو عوض کنی وبعد رمز دارکنی اگه میخای رمز و...بزاری!چون این آدرس که دارن واهمه هم ازت رمز میخان وشماهم نه نمیتونی بگی!!! بیا وخیز سلامتی تو بزار،از وقتی بند آخر وخوندم که از دادی ،انگار برا خودم یا بستگانم آزمایش نوشتن ودل آشوبه دارم، زودتر خبر سلامتیت. وبزار مریم نازنینم. آیدین گلم رو میبوسم
مامان مریم
پاسخ
سلام زهرا جونم الهی بمیرم که همتون رو ناراحت کردم....قربوونت دوست خوووبم...آره...حال منو فقط یه مادر میتونه بفهمه و تو هم بهتر از هر مادر حساسی راستش طبق اونچه من از سرچ تو نت فهمیدم وقتی گل مزه روی پلک میزنه نه روی رویش مژه و جایی برای تخلیه شدن نداره میشه شالازیون....و البته دکتر آیدین این اسم رو بهم نگفت و باز هم البته من فقط به خاطر بی قراری آیدین به خاطر معایته میخواستم زود از اون محیط بزنم بیرون و پرس و جو هم نکردم واااای مهراد هم....خداروشکر تموم شده....قشنگ حال مهری رو میفهمم چه پیشنهاد خوبی دادی برای عوض کردن اسم وب....حتتمااا این کار رو میکنم...ممنونم دوستم و من در برابر این همه بزرگی و مهربونی چی میتونم بگم....واااقعا متشکرم و وااااقعا متاسفم برای ناراحتت گردنت....برای ناراحت کردن همتون....خیییلی خیــــــــلی هم ممنونم از محبتت....جواب آزمایشم خداروشکر خوب بوده...این افت فشار فقط هنوز وجود داره که البته داره بهتر میشه و سرگیجه ها هم کمتر....متشکردم مهربونم...ببوس علی ناز منو
مامان ِ یسنا
30 شهریور 94 11:31
سلام و صد سلام به دوست مهربون و خوب خودم خدارو شکر حالتون خوبه و خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم پست گذاشتی... عزیزم درسته چشم زخم هست و نمیشه منکرش بود ... چیکار میشه کرد ... میگن بعضیا چشمشون شوره نمیدونم شاید دست خوشون نباشه .خیلی در این مورد اطلاعات ندارم . یسنا دوسال پیش یهویی یبوست شد ، بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ پیشینه ای ... خیلی دکتر بردیمش ...چند تا دکتر و با هیچ دارویی درمان نمیشد ... روزای وحشتناکی بود . 4 ماه واقعا اذیت شده بودیم و از ما بیشتر خودش ... نمیدونم چرا ولی به ذهنم رسید که وبلاگشو حذف کنم یا حد اقل رمز بزارم ... چون درست زمانی بود که تازه این وبلاگو ساخته بودم و اینطوری شد که تمام پستهای وبلاگشو رمز گذاشتم ... و بعدش خدارو شکر خوب شد . خیلی سریع .. از اونجا بود که به چشم زخم اعتقاد کامل پیدا کردم و منم مثل خودت اول وبلاگش و ان یکاد گذاشتم. به نظر منم بهتره که همه پستارو رمزدار کنیم . مهم اینه که این مطالبو بچه هامون بخونن و دوستان مهربونی مثل شما.
مامان مریم
پاسخ
سلااام دوست خووووبم آره عزیزم....من هم شنیده بودم و میدونستم و قبول هم داشتم...واسه همین و ان یکاد رو از روز اول گذاشته بودم...و کاملا میفهمم حرفات رو الهی بمیرم واسه یسنای نازم که چقدر اذیت شده من هم با نظرت موافقم.....قراره یه روزی خودش بخونه و البته دوست های خوبی که داریم و انقدر به هم نزدیکیم
مامان مهراد
30 شهریور 94 11:32
الهی بمیرم.... خیلی بده که همیشه ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودمون مقایسه کنیم و فقط به لبخندهای روی لبشون نگاه کنیم..... وقتی خوندم چشم آیدینم گل مژه زده نا خوداگاه یاد پارسال که چشم مهراد هم این شکلی شده بود افتادم. خیلی خوب میدونم چی کشیدی ... به ما هم گفتن که اگه چشمش خوب نشه باید جراحی بکنیم ولی خدا رو شکر به مرور خوب شد هرچند که هنوز هم به اندازه یه خال خیلی ریز بالای چشمش لک داره. خیلی خوب کاری کردی که دکتر نبردی و خودت با چسب زخم رو بستی.... واقعا تصمیم گیری توی این مواقع خیلی خیلی سخته. چقدر خوب که آقا محمد هم بهت اعتماد کرده و با همدیگه همراه شدین... از دیدن عکس های زخم سر آیدین جون دلم ریش شد. الهی بمیرم براش. یه قربونی و صدقه حتما براش بده . امیدوارم که خودت هم با خوردن قرص ها بهتر بشی و آزمایش هات عالی باشن.
مامان مریم
پاسخ
خدا نکنه دوست گلم...مهری عزیزم البته نگاه مهربون دوست ها که از روی محبته فرق داره...ولی وقتی داری تو یه فضای مجازی مینویسی که نمیتونی تعیین کنی کی بخونه و کی نخونه...کی ببینه و کی نبینه...و کی چه قضاوتی میکنه...عادلانه یا ناعادلانه از زهرا جون شنیدم که مهراد هم پارسال درگیر گل مژه بوده....و من هم مثل تو حال پارسالت رو میفهمم...و تو خوب میفهمی که چقدر سخته...حتی اگه به نظر بقیه بی اهمیت باشه....حتی اگه به ظاهر مشکل کوچیکی باشه...مثل مامان و بابای من و محمئ که هربار میگفتن مهم نیست و ناراحت نباشیم خداروشکر مهرادم الان خوب شده....آیدین هم هنوز یه لک کوچیم داره....ولی دیگه مشخص نیست و مثل روزهای اول تو چشم نیست ممنونم مهری جونم...آره خداروشکر به هم ایمان داریم و هردو تصمیمم رو قبول کردیم راستش تا به عمه گفتم که چی شده گفت به خاطر چشمش همون روز سپرده بوده تو خیریه براش یه مرغ کشته بودن و به نیازمند داده بودن....و من همش فکر میکردم برای همون صدقه به خیر گذشته مرسی از محبتت دوست خوبم...ببوس مهراد ناز منو
مامانی
30 شهریور 94 12:03
سلام مریم جونم اولا خصوصی داری دوما بدون خوندن اون خصوصی عزیززززززززززززم، الهی که بلا دوره سخت نگیر مریم جان، بچه ان دیگه، منم خودم از اونهایی هستم که خییییییییییییییلی هول میشم، و به عبارتی من مریض تر از بچه میشم ولی بعدا که در آرامش (و البته گذشتن مدتی از اون شرایط بهش فکر میکنم میگم خب بچه است دیگه، زمین نخوره، مریض نشه، و ... که نمیشه، مثلا بچه از روی بی احتیاطی نیافته، من بیافتم، یا ... ایشالا که بیماری خودت هم با کمی آرامش و البته تقویت خوب میشه من که مثلا تب کنه، خودم رسما باید برم بیمارستانپریشب یه کم دل درد داشت، من بدتر، تهوع گرفته بودم ایشالا به زودی خبر سلامتی کاملتون رو بنویسی، و با پستهای شیرینت دلمو رو شااااااااااااااد
مامان مریم
پاسخ
سلام دوست گلم اولا بابت خصوصی ممنون...کاااملا حرف هات رو قبول دارم و خیلی ممنونم که منو دوست خودت دونستی برای درمیون گذاشتنشون باهام و من هم خیلی استفاده کردم و بعد هم متشکرم عزیزم....اتفاقا من حداقل الان که آیدین بزرگتر شده و مثلا با تجربه تر شدم سعی میکنم آسون تر بگیرم تا آسون بگذره...و اگه انقدر هول کردم که فشارم افتاده و سه هفته ست بالا نمیادبه خاطر تصور بیمارستان بردن ایدین و دیدن ترسیدنش بود...که میدونستم واااثعا ازم ساخته نبود...اگه مثل خیلی از بچه ها فقط گریه میکرد شاید صبور تر بودم...ولی واقعا میترسه و مشطرب میشه مادر بودن یعنی تجربه همه این احساساتی که نوشتی دیگه خیییلی خیــــــــــــبلی ممنونم از محبتت عزیزم.....ببوس کوثر شیرین من رو دوستم
مامانِ یسنا
30 شهریور 94 12:30
الهی قربون آیدینی خودم برم که خیلی اذیت شده تو این مدت ولی خداروشکر به عمل جراحی نکشید و با داروها خوب شد متاسفانه بعضیا هنوز رفتار با بچه هارو یاد نگرفتن با اینکه هر روز با بچه ها سروکار دارن . ای بابا شکاف سر دیگه برای چی ... خیلی ناراحت شدم دوستم الهی هیچ اتفاق بدی برای هیچ بجه ای نیفته ... عزیییییزم ... میفهمم اون لحظه چه حال بدی داشتی ... ولی خودمونیماااا خوب تونستی پانسمانش کنی از دکتر هم بهتر سرگیجه ها هم بخاطر استرس و فشار این چند وقت اخیره و امیدوارم هر چه زودتر خوب بشه و انشااله چیزی نیست و نگران نباش عزیزم ... بهترین کار همون رمز گذاشتنه ... فقط یادت نره به من رمز بدیهااااا خدارو هزار مرتبه شکر اتفاق بدتر از این نیفتاد و کابوسها ختم به خیر شد . الهی لبتون خندون باشه و دلتون شاد و بازم پستای خوشگل مثل پستای قبلی بذاری و ما هم با خوندنشون شاد بشیم . و الهی خنده همیشه بر لبای خوشگل آیدین نازم بمونه. میبوسمتون هزاران بار
مامان مریم
پاسخ
خدا نکنه خاله گل و مهربووون راستش در حد عمل نبود...یه جراحی سرپایی بود که بیهوشی هم نمیخواست...فقط یه برش رو ضایعه که تخلیه بشه...ولی چون آیدین اصلا همکاری نمیکرد گفت اگه لازم بشه باید بیهوشش کنن...که خداروشکر به خیر گذشت واقعا هم همینطوره....کاش میفهمیدن دنیای بچه ها چقدر کوچیکه و چقدر میترسن و باید بهشون زمان داد و با بازی باهاشون جلو رفت مرسی دوستم...وقتی مجبور باش دکتر بچه خودت باشی...انگار سر کلاس همه اون انترن و ها و دکتر ها نشستی و درس پس دادی...دوست داری بهترین باشی واسه بچه خودت...ایشالا هیچ مادری لازمش نشه آره انگرا...ایشالا اون هم زودی خوب میشه چشم دوستم...حتما...مگه من چند تا دوست بامعرفت دارم....اصلا مگه چند تا یسنا دارسم که انقدر شبیه آیدین باشه ممنونم برای آرزو های زیبات عزیــــــــــــزم و تو هم ببوس یسنای ناز و قشنگ و مهربون من رو
مامان کیانا و صدرا
30 شهریور 94 22:38
وای مریم جونمقربون دلت برم من.چقدر اذیت شدید شماعزیزم کاش واسه گل مژه زودتر بهم میگفتی آخه این مساله رو ما در مورد کیانا هر سال داریم و گاهی سه چهار روزه و امسال دو روزه خوب شد.پسر عمه کیاناهم که رنگ پوستش مثل آیدین جونه هر سال گل مژه میگیره و حتی یه ماه میشه که برطرف بشه.در کل فقط زمان گل مژه بهترین کار شست و شوی چشم با شامپو بچه ست.طفلی چقدر ترسیده از چشم پزشکی....من بچه ها و خودم همیشه میریم اپتومتریست که معاینه هم راحت تره و اینقدر قطره و قر و فر نداره خیلی هم ناراحت شدم که پسری خورده زمین و پیشونیش زخمی شدهاما خوب کاری کردی نبردی بخیه بزنید چون عمیق به نظر میرسه ولی خوشبختانه اونقدر وسیع نبوده... در هر حال مریمی جونم من فک میکردم هنوز در گیر و دار سفر و مهد آیدین جونی و فرصت سر زدن به وبلاگو نداری وگرنه حتما زودتر از اینا میومدم.البته ناگفته نماند که خودمم سه روز کامله که اصلا نیومدم پای سیتم.سلامتی و نشاط و خوشحالی شما و خونواده گلتونو آرزومندم.از چشم بد محفوظ و در امان باشید به لطف یکتا خالق هستی
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه جووونم خدا نکنه دوست گلم....نمیدونستم تجربه داری وگرنه حتما بهت میگفتم عزیزم البته مال آیدین کنار مزه ها نبو که از همونجا تخلیه بشه....و البته واسه شستشو هم حتی همکاری زیادی نمیکرد گاهی....تازه دوروز بعد دکتر که سرش اون طور شد شستشو هم تعطیل شد....چون چهار روز بعدش محمد حموم کرد آیدین رو ولی باز خونریزی داشت و دویاره زبون بازی و باج دادن و چسب عوض کردن و دوباره چسب خوب نشد و باز شب که خوابید من مجبور شدم به تعویض کامل و.....داستان ها داشتیم راستش یکی از علت هایی که مصممم کرد واسه دکتر نبردن برای طخمش خونریزی بود که زود قطع شد...چون شنیده بودم وقتی بخیه میخواد اصلا خون بند نمیاد...ولی مال آیدین همون دقیقه اول بند اومد ممنونم از محبتت دوست خوبم....لطفت همیشه شامل حالمون شده دوستم ممنونم از آرزو های زیبات گلم ببوس فرشته هات رو خصوصا صدرا جون شیطونم رو
مامان زهره
30 شهریور 94 23:19
عزیززم .بچه اس از این اتفاقها پیش میاد برای هر بچه ایی البته انشاله هیچ وقت پیش نیاد،این قدر خودتو نگران نکن بلا دور باشه ایشاله
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوست گلم مرسی از محبتت...کاملا درست میگی...از لطفت متشکرم
مامان علی
31 شهریور 94 16:28
مریم جونم خوبی عزیز؟؟آیدین جون بهتر شده؟؟چشمش چطوره؟ امیدوارم نتیجه ازمایش هم خوب باشه وچیز نگران کننده ای نباشه. هر وقت تونستی یک خبرکوچولو از خودت تو وب بزار دلنگرانتونیم.
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم همین الان دارم تایید میکنم و جواب میدم نطرات رو خیلی ببخش من رو از این تاخیر و نگران کردنت اونایی که جواب دادم رو تایید میکنم که نگران نباشی....واقعا متشکرم دوستم از محبتت
مهتاب مامان علیرضا
31 شهریور 94 18:13
سلام مریم جان ان شاالله بلا و بیماری ازتون دور و چشم حسود کور شه... سلامتی و شادی و خنده قرین همیشگی لحظاتتون ان شاالله
مامان مریم
پاسخ
سلام مهتاب جون ممنووونم دوست خوبم مرسی برای آرزوی خوبت...برای شما هم همینطور
مامان فهیمه
1 مهر 94 1:24
سلام مریم بانو خوبی خانم امیدوارم که حالت بهتر شده باشه وای که چقد ناراحت شدم وقتی دیدم سر آیدین اینجوری شده بود آخی بمیرم الهی طفلی بچه چقد اذیت شد؛البته با داشتن مامان گلی مثل تو که همیشه و همه جا حواسش به همه چیز هست خیلی نترسید خدا رو شکر ولی میدونم چه به روزت گذشته عزیزم.خیلی واکنش خوبی داشتی بگو ماشالااااااااااااااااا راستش من قبلا که موهای علی بلند بود نمیدونم یادته یا نه یا اون موقع با هم دوست شده بودیم یا نه؛ولی خیلی بابا و مامانم میگفتن که موهاشو کوتاه کنین چشم میخوره. منم همش مخالفت میکردم که نه بابا این چه حرفیه کلی ذوقشو دارم میکنم برم کوتاهش کنم.اینا همش حرفه. خلاصه اصلا قبول نداشتم یا مثلا بابام مخصوصا میگفت وقتی میخوای تو یه جمع شلوغی بری خیلی نمیخواد لباسای خوش آب و رنگ تن این بچه کنی این همه چیز بهش میاد یه کم رعایت کن تو این موارد .منم همش پشت گوش مینداختم تا علی هی مریض میشد شبا وقتی از یه مهمونی برمیگشتیم نصفه شب بیدار میشد و گریه هایی که دلیلشو نمیدونستیم.حتی کارمون به جایی رسیده بود که کلا از شب دیگه بدش میومد دوست نداشت بخوابه.صبح وقتی صداش میزدم تا چشماشو باز میکرد میگفت مامان صبح شده میکفتم آره پسرم میگفت هوا روشنه میگفتم آره بعد میگفت آخ جون.بی قراری های بی دلیل و مریضی و ... باعث شد که من واقعا به حرف بابا و مامانم پی ببرم که این چیزا واقعیت داره.واسه هر کی تو یه زمینه ای آره مریم جون کاریشم نمیشه کرد غیر از اینکه خودمون مراقب باشیم و خودمون بسپریم دست خدا با آیت الکرسی...
مامان مریم
پاسخ
سلام فهیمه عزیزم ممنووونم دوست خوبم...خدا نکنه خانومی...مرسی از محبتت دوستم فهیمه جون حرف قدیمی ها و بزرگ تر هارو باید با در و گوهر نوشت...یعنی هرچی بزرگتر میشم بیشتر همه رسم های قدیمی و تصورات قدیمی که یه روزی برام خنده دار بود داره برام نمود واقعی پیدا میکنه و بهشون ایمان پیدا میکنم الهی...طفلکم علی چقدر اذیت شده...ما هم یه دوره ای کابوس ها و گریه هاس شبانه رو داشتیم با آیدین....البته صبح هیچی یادش نمیموند ولی شب خیلی بد میخوابید و هی خواب میدید کاملا درست میگی دوستم...خدا علی نازت رو برات حفطش کنه...ببوسش از طرف من
مامان علی
1 مهر 94 8:04
خیلی ذوق کردم دیدم کامنت ها تایید شده.خداروشکر حالتون بهتره، این چه حرفیه مریم جان چرا عذر بخواهی ا وسه دلنگرانی ما؟این کمترین کار وحس درقبال دوستان خوب وارزشمندمونه.من نمیگم حالا بچه های نی نی وبلاگ وقد علی خودم دوست دارم ولی خیلی دوستون دارم بیشتر از اقوام وبچه هاشون ودوستان نزدیک،برام قابل لمس ترن وانگار با پسر خودم بزرگشون کردم.لحظه به لحظه خط به خط خاطرات وانگار ماهم هستیم وداریم باهم زندگی .میکنیم پس اصلا جوش مارونزن!ما اندازه سهم خاله ایدین بودنمون نگرانیمون باید باشه. خوشحالم رو به بهبودین. برای ضعفت هم اگه چهار مغز وبا شیرموز درست کنی و یا اگه بتونی زرده تو شیر بزنی بخوری!!یهو معده تعجب میکنه فشارت میره بالا!!!!اما بیشتر ازرژیم ودارو و..فکر میکنم ویتامین خونت. وانرژی وجودت ایدین جانه الان که بهتربشه فشار دوست منم میره بالا مراقب خودتون باشین
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم زهرا جون مهربوووونم حرف هات مثل همیشه به دل میشینه چون صداقت توش مووووج میزنه...من هم مثل خواهر همه دوست های خوب اینجا رو دوست دارم...و واقعا گاهی بیشتر از خواهر هم باهاتون در ارتباطم و بزرگ شدن بچه هاتون رو به چشم میبینم....حس نزدیکی و دوستی عمیقی که محبت با خودش به ارمغان آورده دقیقا وقتی تو همه خاطرات با هم هستیم...وقتی لحظه لحظه بزرگ شدن بچه های هم رو میخونیم...این یه رابطه قشنگ به وجود میاره بینمون کاملا درست میگی...این همه زور زدم و دارم خودم رو تقویت میکنم...حتی قید باشگاهر و زدم و دارم چند برابر میخورم ولی....هرچی خط پیشونی و گل مژه رو چشم آیدین محو تر میشه منم خود به خود بهتر میشم...یه رابطه بین اینهاست که فقط جنس مادر درکش میکنه ممنووونم برای مهربونی هات...ببوس غلی ماه منو رو
مامان مهراد
1 مهر 94 9:50
وای چقدر خوشحال شدم که خوندم جواب آزمایشت خوب بوده و شکر خدا مشکلی نداشتی... امیدوارم که بزودی پیشونی آیدین هم خوب بشه و جاش هم نمونه. نگران چشم آیدین هم اصلا نباش. من سه تا چشم پزشک خوب بردمش. حتی کلینیک نور هم آوردمش.اونقدر چشم پزشک رفته بودیم که باورت نمیشه وقتی پلکش رو برگردوندن هیچ واکنشی نشون نداد. چقدر هم آنتی بیوتیک خورد بچگی. با شامپو بچه چشمش رو بشور . من که وقتی قرمزی و تورم بالای چشمش رفت دیگه ولش کردم تا خودش جذب بشه. دکتر بهم گفت اگه تغییر سایز داد و یا بسمت وسط پلک اومد (احتمال آستیکمات ) بیار برای معاینه. امیدوارم دیگه از این روزهای بد رو تجربه نکنی.
مامان مهری
1 مهر 94 9:59
من نمیگم که مهراد مثل آیدین جون خوش خنده است و یا اصلا شیرین کاری های آیدین رو بیرون ا ز خونه انجام نمیده .ولی همیشه بخاطر فرفری و بور بودنش تو چشم میاد. نمیشه یه روز بریم بیرون و ده نفر به موهاش دست نکشن و یا با دست نشونش ندن. اگه بدونی همیشه چقدر موذب میشم و میترسم از چشم زخم. خدا خودش نگه دار بچه هامون باشه. امیدوارم آیدین جون هم همیشه سالم و خندون باشه.
مامان مریم
پاسخ
این چه حرفیه مهری گلم...مهراد هزار ماشالا خیلی ناز و شیرینه...رنگ موهای طلایی و فر قشنگش که شبیه فرشته ها کردتش....از همه این ها قشنگ تر تضاد رنگ چشم های درشت و مشکی با موهاشه....حق داری نگران چشم خوردنش باشی الهی آمین دوستم...ببوسش فندق ناز منو
مامان مهراد
2 مهر 94 12:12
سلام عزیزم. عیدتون مبارک. مهراد رو بردم دکتر. فقط یه سرما خوردگی ساده بود. باور نمیکنی مهراد این سری خیلی خوب و خودش شربت می خوره. یعنی من ذوق مرگم الان.... آیدین جون چطوره ؟ زخم پیشونی اش خوب شده؟ ممنون از احوالپرسیت و این که به فکرمون بودی.
مامان مریم
پاسخ
سلااام مهری عزیزم خداروشکررررر عزییییزم....قشنگ حالت رو میفهمم.... من هم پارسال که اولین بار بدون بازی و ادا و دق دادن آیدین دهنش رو باز کرد و حتی با قاشق دارو خورد حال سرنگ داشتم بال درمیاوردم عاشق این خوشحالی های مادرانه ام من وظیفه بود دوستم....آره دیگه زخمی وجود نداره...یه رد کمرنگ مونده که کرم ترمیم کننده خریدم و تند تند میزنم که ایشالا جاش نمونه
مامان راحله
2 مهر 94 16:49
بلا دور باشه ان شالله دوستم ... خدا نکنه ناراحتیتن رو ببینم بمیرم برای آیدینم که چی کشیده حتما براش صدقه بنداز و یه چیزی نذرش کن . ببوسش
مامان مریم
پاسخ
ممنونم راحله عزیزم...خدا نکنه دوست گلم شما هم بهار نازم رو ببوس
مامان ندا
2 مهر 94 23:37
سلام مریم جون.. وااااااای چقدد این مدت اتفاقای بدی افتاده...الهی بمیرم آیدین طقلک چقد اذیت شده این مدت... بازم خداروشکر که میگین رو به بهبوده..ایشاا.. همیشه سلامت باشه.. مریم جون راستش وبلاگ رمزدار زیاد جالب نیست و ولی باور کن میارزه به خیلی ازاین چیزا و احتمالا مزاحمت ها و..
مامان مریم
پاسخ
سلام ندا جون خدا نکنه دوست خوبم...ممنونم از محبتت عزیزم کاملا درست میگی خانومی...و من خیلی ممنونم برای محبتت گلم
مونا
2 مهر 94 23:40
سلام مریم جون . اول اینکه از نظر زیبایی که برای وبلاگم گذاشتی ممنون . بعد اینکه چند روز پیش چند بار بیادت بودم . از این اتفاقات هم که برات افتاده خبر نداشتم گفتم برم برای مریم بنویسم به صورت یه نظر خصوصی که اینقدر عکس و پست شمال و مسافرت و خنده و شادی و مهدرفتن و ... ایدین رو پشت سر هم نذار . بازدید کننده های متفرقه زیادن و خبر از دنیای واقعی ماها ندارن . میان و یه نگاه میندازن و میرن و میگن چه خوشن مردم . بعد که خواستم بنویسم برات نظر رو گفتم این پست نوشتن هر مادر یه کار خصوصیه و من حق دخالت ندارم . خوب الان آیدین نازم جطوره ؟ دلم ریش شد عکساشو دیدم . بخصوص شکاف پیشونیش رو . خدا رو شکر به خیر گذشت .... چشمش هم که الحمد.... خوب شد . الهی شکر . خودت خوبی ؟ دیدم تو پاسخ به نظرات نوشتی که جواب آزمایشت رو گرفتی و موردی نبوده . باز هم خدا رو شکر . مریم جون علی و باران یکسره بدو بدو بازی میکنن و همیشه یه جاییشون کبوده . منم اونقدر میشینم فکر میکنم این به اون نخوره . کله شون نشکنه . همیشه هم صدای گریه شون بلنده . چون یا به هم میخورن . یا به در و دیوار و.... امیدوارم روزهاتون شاد شاد باشه .
مامان مریم
پاسخ
سلام مونای عزیزم خواهش میکنم دوست خوبم این چه حرفیه....تجربه شما دوست های خوبم همیشه به دردم خورده و میخوره و اصلا هم دخالت محصوب نمیشه...کاملا درست میگی و من هم ممنونم برای محبتت و توجه ات دوستم خداروشکر من هم خوبم الهی....واقعا دو تا بچه که دیگه سخت تر هم هست...خدا پشت و پناهت و محافظ فرشته هات دوستم ممنونم عزیزم...روزهای شما هم پر از سلامتی و خوشبختی
مونا
2 مهر 94 23:46
و این رو هم بگم مریم جان . من به طور افراطی به چشم زخم اعتقاد دارم . و چقدر نظر الهام جون در مورد شهرستان رفتن جالب و بامزه بود ولی درست و واقعیه . اونجا همه فکر میکنن ماها تو تهران شاد و خوشحالیم . یکسره مراکز خریدیم و پارک و شهربازی میریم و بچه هامون همش میخندن و شادن . من که از این ماه به اون ماه نمیتونم تنهایی جایی برم کسی نیست بچه ها رو نگهداری کنه . با همه اینها خداوند خودش کمکمون میکنه . مادرانه هامون رو عشق است....
مامان مریم
پاسخ
منم همینطور مونا جون ما نمیتونیم طرز فکر مردم رو عوض کنیم دوستم...پس بهتره حداقل پررنگ نگنیم که بیشتر به چشم بیاد...همون کاری که الهام جون هم میکنه و درسته منم تا قبل مهد آیدین همینطور بودم...همین الان هم جز مهد جایی ندارم واسه اعتماد...تنشون سلامت باشه الهی
مامانی
4 مهر 94 8:46
سلام گلی جون وااای چقد اونروز سر اون دکتره حرص خوردم و نگرانت شدم خدارو شکر بخیر گذشت روزهای بدی داشتی وامیدوارم دیگه تجربه نکنی ببوسش
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه گلم ممنونم....برای همدردی و ببخش برای ناراحت کردنت مرسی عزیزم
لیلا
4 مهر 94 23:26
تا الان خواننده وبتون بودم وبلاگ ایدین جزء محدود لینکام بود
مامان مریم
پاسخ
ممنونم از محبتتون دوست خوبم
مامان کارن( رزیتا )
5 مهر 94 9:38
آخی عزززززیییزززم آیدین کوچولوی مهربونم الهی نبینم ناراحتیتو خاله جون مریم جونم شما خیلی خیلی حساسی رو آیدین البته من خودمم متاسفانه اینجوریم ... باور کن اطرافیانمو که نگاه میکنم میبینم اونایی که رو بچه هاشون حساس نیستن و خیلی لی لی به لالاشون نمیذارن کمتر براشون اتفاقای بد می افته و هم خود مادر هم بچه ارامش بیشتری دارن.... منم که بدتر از شما با دیدن یه قطره خون کارن میمیرم و زنده میشم ولی دیدم مادرایی رو که چه بیخیال میگن اتفاقه دیگه خوب میشه اخر دنیا که نشده ...منم دارم سعی میکنم یه خورده مثه اونا قوی باشم یا بهتره بگم بیخیال باشم ... البته منم با چشم زخم و نگاه های سرشار از موج منفی کاملا موافقم یکی از همکارام همیشه بهم میگه هیچ وقت نگو خوشبختم خوشبختی تو جار نزن نگاه های مسموم و منفی خوشبختی تو ازت میدزدن ... ولی خب چه میشه کرد من خیلی بدم میاد یه نفر همش از بدبختی و مشکلاتش بگه ... با این اوصاف ادم میمونه که چکار کنه فقط باید بگی خدایا به تو پناه میبرم از شر حسود ... چشم بد ازت دور باشه کوچولوی معصوم آیدین عززززیززم ... آخه یه آدم چطور می تونه به خوشحالی یه فرشته ی کوچولو حسادت کنه دراد چشم اون ادم کور بخت سیاه دل ایشالااااا
مامان مریم
پاسخ
سلام رزیتا جونم...ممنونم از محبتت دوست خوبم راستش منم خیلی سعی کردم از حساسیتم روی آیدین کم کنم...نشونه اش هم همین که روز های اول تنهایی مهد رفتن چند بار با صورت زخمی و حتی یک بار گوشه چشم پاره شده اومد خونه و حتی نپرسیدم چی شده و به مربی هاش هم هیچی نگفتم...چون میدونستم طول میشکه که عادت کنه و یاد بگیره رابطه با بچه هارو و اینم جزو پروسه شه ولی اینکه سر چشم و سرش این بار این همه ترسیدم علتش تکرار نشدن اون خاطره قبلی و فوبیای پزشکی بود من متنفرم از اینکه آیدین تحت استرس باشه و بترسه...اصلا دوست ندارم تو تنش باشه درباره چشم زخم و تظاهر به خوشبختی یا بدبختی کردن منم همین جور فکر میکردم....به چیزی تظاهر نمیکردم و فقط خاطره مینوشتم...ولی برداشت ها از نوشته ها متفاوته من دارم برای پسرم مینویسم تا بزرگ شد بخونه و دوست دارم خازذات شادش رو بنویسم...و اگه از روزهای بدقلقی و لجبازی ها و گریه ها و ...هرروز ننویسم دلیل بر این نیست که نباشه... پس ترجیح میدم دوستانی بخونن این نوشته ها رو که درک میکنن مرسی از محبتت زیییزم ببوس کارن ناز من رو دوستم
تک دختر مامانش(kosar)
5 مهر 94 18:11
سلام خاله. منم رمز میخام?
مامان مریم
پاسخ
چشم کوثر جان
مامان کارن( رزیتا )
6 مهر 94 13:00
مریم عزیزم فکر میکنم برداشتت از حرف من اشتباه بود یا شاید من منظورمو درست نرسوندم ... من اصلا نگفتم که شما به چیزی تظاهر کردی خدایی نکرده ....اتفاقا یکی از صادقترین افرادی هستی که تو دنیای مجازی میشناسم و همیشه بدون تعارف و تمجید ازت الگو میگیرم .... منظور من اینه که افراد منفی و حسود همیشه و همه جا هستن شکر خدا هیچ وقت ادم از دستشون در امان نیست ولی ما باید بیخالشون شیم و اصلا نترسیم ....
مامان مریم
پاسخ
الهی قربووووونت برم من اصلا همچین برداشتی نکردم....فقط حرفات رو با مثال زدن خودم برای نمونه تایید کردم یعنی باور کن دوباره رفتم و چند بار کامنت و جوابم رو خوندم که ببینم چرا همچین حسی کردی....متاسفم اگه جوابم باعث این برداشت و ناراحتیت شد دوستم واقعا هم همینطوره...واسه همین میخوام گاهی پستی که عکس خاصی داره روز دار کنم و رمزش فقط پیش دوست های مهربونم باشه
مامان کارن( رزیتا )
6 مهر 94 13:08
چی چیا گفتم نمیدونم .... بیخیال بابا
مامان مریم
پاسخ
عزیــــــــــــــزمی...من واااقعا متاسفم اگه باعث تصور ناراحتیت شدم
مامان راحله
9 مهر 94 13:37
امروز نبی هم به علی(ع) می بالد تا روز ابد نام علی(ع) می ماند عالم به هزار لهجه در عید غدیر آوای قشنگ یا علی(ع) می خواند دوست عزیزم عیدتون مبارک
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووون عید شما هم.مبارک
فرزانه
10 مهر 94 17:08
انشالا همیشه تنش سالم و لبش خندون باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووونم
مامان آنیسا
11 مهر 94 8:21
مریم جون درکت میکنم چه شرایط سختی رو پشت سر گذاشتی خیلی سخته که خودت هم ترسیده باشی ولی مجبور باشی لبخند بزنی و تمرگر کنی و بهترین کار رو تو اون لحظه انجام بدی ایشالا که دیگه از این به بعد از این روزای سخت سر راهتون قرار نگیره من با هر بار اومدن به وبتون و با دیدن لبخند رو لب آیدین جونم کلی انرژی گرفتم .... ایشالا همیشه لب و دلتون خندون باشه
مامان مریم
پاسخ
مرسی از محبتت دوست مهربووونم من همیشه ممنونم محبتت هستم گلم مرسی از آرزوی زیبات
نوشین مامان آریا
11 مهر 94 11:24
سلام مامانی .وبلاگتونو خوندم خیلی متاثر شدم بخاطر اتفاقاتی که افتاد ولی خدا را شکر که بخیر گذشت ایشااله بلا دور باشه از کوچولوی ناز ما . ولی این استرسی که به ما وارد میشه خیلی زیاده ایشااله هر چه زودتر خوب خوب بشه بااجازه شما را لینک کردم.
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم...مرسی از محبتتون دوست خوبم...شما لطف میکنین خانومی
مامان
12 مهر 94 15:40
سلام مریم جون خوب هستین. واقعا ناراحت شدم برای اتفاق های بدی که پشت سر هم براتون افتاده.خیلی وقته وبلاگ کم میام اما یه دفعه دلم هواتونو کرد و اومدم نی نی وبلاگ و از خوندن این پست ناراحت کننده خیلی ناراحت شدم.ان شاالله بلا ازت دور باشه و جواب آزمایش خودتون هم خوب باشه. خیلی کار خوبی میکنی که برای پست های خاص رمز میگذاری. روی ماهتونو میبوسم.
مامان مریم
پاسخ
سلام دوست خوبم مرسی از محبتت عزیزم ببخش اگه ناراحت شدی خانومی....مثل همیشه محبت داری دوستم من هم روی ماه امیر حسین قشنگم رو میبوسم