طویر تیر 94
اگه قرار باشه یه روزی تو سن بالا از بچگی تو فقط چند تا خاطره تو ذهنم بمونه و همه رو فراموش کنم که اصلا تو تصورم هم نمیگنجه همچین اتفاقی بیفته....یکی از اون خاطرات همیشه زنده دریا رفتن با تو....سه تایی به آب زدن و شنا کردن و دست های کوچولوی توست که محـــــــــکم دور گردن من و محمد حلقه میکنی....خاطره اینکه معلومه داری با همه وجـــــــــود لذت میبری از تو آب بودن ولی نگران ما هم هستی...تحمل جدا شدن یک متری من رو تو دریا از خودت و محمد نداری و هی اصرار که سه تایی با هم شنا کنیم به اون دور دورها....دست های حمایت گر کوچولویی که محـــــکم هردومون رو میگیره...یعنی خیلی دوسمون داره و مواظبمونه....باورش شده که بهش میگیم آیدین نجاتمون بده ...اونه که داره مارو تو آب کنترل میکنه نه ما...
وقتی محمد گفت امیر رفته از صبح پنج شنبه طویر و به محمد گفته ما هم با سپیده بهش ملحق بشیم و جمعه هم برگردیم با وجود یک روزه بوده سفر و ماه رمضون بودنش خیلی استقبال کردم...اولا به یه روز استراحت وسط روزه داری احتیاج داشتم...دوما وقتی یه گل پسر ناز داری که هم عاااشق شماله و هرروز و هر هفته و تو همه قصه های شبانه اش هی میگه دوباره بریم ویلای امیر...و تازه دیگه تو ماشین این همه همکاری از خودش نشون میده...مگه میتونی مخالفت کن...و این شد که بعد از ظهر پنج شنبه با سپیده راهی شدیم و چند ساعت بعد ویلا بودیم....و اولین چیزی که خوشحالمون کرد باغ به بار نشسته و میوه دادن آلبالو ها بود...این اولین میوه این نهال ها بود و آدم حس میکرد خستگیش در رفته...خصوصا عمو امیر که کاشته بود و بهشون رسیده بود...
و گاو هایی که از چرا برمیگشتن و ذوق تو....ولی این بار یه بیماری به نام تب کنگو تو شمال اومده بود که همه بهم سپرده بودن این بار نزارم دست به گاو ها بزنی....اتفاقا از گاو ها هم بود بیماری....واسه همین از پشت در گذاشتم ببینی
از اول فصل نتونسته بودم گیلاس خوردن یادت بدم...باید هسته رو در میاوردم وگرنه تا دندونت بهش میخورد کل گیلاس رو از دهنت درمیاوردی...ولی سپیده با آلبالو بهت یاد داد و خداروشکر کلی آلبالوی تازه چیده شده خوردی
بعد هم زود بساط خاک بازی محبوب
من و سپیده رفتیم بالا که با صدای هیجانی تو و محمد اومدیم پایین ...محمد با ذوق میگفت مریــــــــــم....بیــــــــــا...اون سوسک های کارتون نیکوووو
راست میگفت...تو پیداش کرده بودی و من همیشه فکر میکردم اون حشره فقط تو کارتونه ولی همون سوسک بود که پهن گاوهارو گلوله کرده بود و با خودش درست با همون پوزیشن دنده عقب میبرد
تو چون خودش پیداش کرده بودی خیــــــــلی ذوق کردی و تا باغچه دنبالش رفتی
بعد هم رفتی به آشپزی و انبر رو پس نمیدادی....خداروشکر برخلاف تبریز خوب غذا خوردی و شاید به خاطر علاقه به جوجه جدید و یا شیطنت و گرسنه شدن و هوای خوب
شب انقدر خسته شدی با محمد رفتی رو تخت و خوابت برد و بدون من خوابیدین
صبح هم شروع شیطنت....این میوه های گل چینی رو مهناز سالها پیش درست کرده بود و تو کلی باهاشون مشغول شدی
فقط همین فرصت رو داشتیم و محمد گفت بریم دریا...امیر که همیشه ویلارو ترجیح میده و سپیده هم گفت نمیاد و سه تایی رفتیم
دیشب تو حیاط کلی چیپس خورده بودی و من بقیش رو قایم کرده بودم تو ماشین که پیدا کردی و باز مشغول شدی
کلی هم تو جاده با هوا حااال کردی
اون عقب با خودت مشغولی و اصلا هم تقاضای جلو اومدن حتی لفظی نداری ولی انواع پوزیشن هارو برای نشستن میری
بلاخره رسیدیم به ساحل محبوب خلوت خودمون....خلوت که نه....بدون هیییچ بشری... و تو خووووشحال
اول سه تایی یه شنای جانانه زدیم که عاااالی بود و بعد شن بازی
محمد گاهی روانشناس خوبی میشه....مثل قبل از سفر که نمیدونم دستت کجا برید و خون اومد و این بار حسابی...طبق معمول که از چسب زخم میترسی! اجازه ندادی برات چسب بزنم و دستمال کاغذی هی خونی میشد و تو بیشتر با فشار دادن بدتر میکردی....برات چسب زخم آوردم...به توماس زدم که شکسته و مثلا خوب بشه...به دست خودم زدم...به پاهات میزدم و زود میکندم....اصلا فایده نداشتم و سفت و سخت میگفتی نههههه...دیگه کم آوردم و بی خیال شدم و نمیدونم محمد چطور راضیت کرد!!!یهو دیدم با اینکه اصلا راضی نبودی از اون ممانعت سفت و سخت کم شده و با کراهت داری به محمد اجازه میدی برات چسب بزنه و بعد هم با یه لبخند بزرگ رو به من : دیدی چسب ترس نداشت
تو دریا چسب کنده شد و دوباره رسیدیم ویلا گفتی چسب بیارید!!!الان هم عشق چسب زخم شدی
و تو دریا هم شدیدا از شنی شدن بدت میومد....محمد اول خودش رو زیر شن ها دفن کرد و بعد یواش یواش با تو هم همین کار رو کرد و دیگه اون حس بد تموم شد و برات لذت بخش شد
و در آخر کلا مدفون شدی.....حیف بود لذت نبری
بعد هم اومدی سراغ من
کلا محمد برات الگوست....هرچی ازش یاد میگیری رو من پیاده میکنی....اون هم پای بنده ست که داری دفنش میکنی
این عکس و قبل از به آب زدن گرفتیم که چسب هنوز تو دستته...تو دریا کنده شد
و این هم موقع برگشت....ظاهرهای مرتبمون رو باور نکن....تو حموم یه کیلو شن ازمون استخراج شد...حتی لای موهامون
به محض رسیدن بعد مدت ها من حمومت کردم و یه موفقیت بزرگ با خودمون سوغات آوردم....یه شامپوی کوچولوی ایرانی داری که واسه سفره...عوضش عکس بچگونه داره و تو عاشقش شدی...تو حموم همینجور که میدونم از شستن موها زیاد خوشت نمیاد و اول تنت رو میشستم عکس رو شامپو رو نشونم دادی و گفتی:تو هم مثل مامان پلنگ که داره نینی پلنگ رو میشوره من رو میشوری؟؟و من هم : بله...بعد هم برخلاف محمد که یهو دوش رو میگیره رو سرت و تو جییغ های هیجانی میزنی...البته با خنده ولی بلاخره با سر و صداست... بهت گفتم اجازه میدی موهات رو بشورم...تو : بله...و من هم گفتم پس چشم هات رو ببند...دوش رو رو سرت گرفتم و بعد هم موهات رو شامپو کردم و بعد هم آبکشی و تموم مدت آروم متتظر بودی و خوشحال...یه حموم لذت بخش....این نکته رو به محمد هم گفتم که بهش خبر بده قراره دوش رو رو سرش بگیری که خودش رو آماده کنه و وقتی چشم هاش بسته ست همه مراحل رو بهش توضیح بده و بعد یک ماه الان هرروز و گاهی روزی دوبار با محمد دوش میگیری و محمد میگه اصلا اون آیدین قبلی نیست که زیر دوش جیغ میزد و فرار میکرد....تا پاش میرسه حموم اول میره زیر دوش
مثلا قرار بود به گاو ها دست نزنی
از عصر ویلارو مرتب کردیم و ساعت 9 راه افتادیم و 12 شب خونه بودیم....صبح مهد داشتی و زود خوابیدی
شیرین زبونی ها تو این سفر زیاد بود ولی انگار دیگه برامون عادی شده...فقط گاهی حرف های خاص میزنی که هنوز چلونده میشی...
مثلا از حیاط برگشتی بالا و میگم آیدین خاک بازی خوب بود و تو : آره خیـــــــــلی احساس خوبی دارم
یا تو دریا بعد از اینکه کامل با آب هایی که محمد آورده بود و تو اون دوساعت زیر آفتاب گرم شده بود شستیمت دمپایی هات رو پوشیدی که بریم دیگه سوار ماشین بشیم...ولی چون پاهات خیس بود تا دو قدم رو ماسه ها راه رفتی باز شن رفته تو دمپاییت....زود دمپاییت رو دزاوردی و من چون میدونم تا برسیم به ماشین بارها این اتفاق خواهد افتاد بهت میگم آیدین اشکالی نداره....ببین تو پاهای ما هم شن رفته...برسیم به ماشین دوباره پاهات رو میشوریم...و تو بی توجه به توضیحات من : نهههه....اصلا احساس خوبی ندارم
خیییلی خیییلی مهربون تر شدی...دائم بغلمون میکنی و میبوسی و حرف های محبت آمیز.....و چیزی که این روزها خیــــــــلی ازت میشنوم ...چشم....هرچی بهت میگم زود میگی چشم....انقدر حاااال میده یعنی
بعد از نماز خوندن و جمع کردن چادر میام پیشت و تو همون جور که سرت تو پازل درست کردنه :قبول باشه من هلاک این همه آرامشت بودم که کاملا منتظر موندی تا برسم پیشت و بعد بگی
با سپیده داری بازی میکنی : به نظر من این یکی بهتره...بعد از چلونده شدن یکی از تکیه کلام هات شده و خیلی برات کاربرد داره الان...
داریم میریم خونه مامانم و از پارک سر کوچه رد شدنی : مامان ببین چه درخت های زیبایی...گل های رنگارنگی...خیلی شنیده بودم که با بچه ها با لفظ بچگونه همیشه حرف نزنین تا دایره لغاتشون زیاد بشه و من هم دارم جواب میگیرم
امیدوارم دنیای قشنگت همیشه با همین خنده های خوشگل آمیخته باشه عزیزم