آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

حسرت

از وقتی از شیر گرفته شدی شبها تو تخت خودت میخوابیدی....چند شبی پارسال گیر دادی بیای تخت ما ولی با اصرار به اینکه هرکی تو جای خودش راحتتره مشکل حل شد....تا...این هفته که باز فیلت یاد هندوستان کرد شب اول هرچی بهت گفتم فایده نداشت و درست وسطمون طاق باز خوابیده بودی و هی هم میرفتی  زیر پتو و روی پتو.....صبر کردم خوابت برد و بردم تو تخت خودت....چند شبی همین داستان ادامه داشت تا دیدم اینجوری درست نیست و عادت میکنی...البته نصف این کارا برای بازی قبل خوابه که هرشب با محمد تو تخت داری و شادو سرخوش میخندی و معلومه بعدش دیگه دوست نداری بخوابی......بعد یه شب بهت گفتم اگه تو اینجا بخوابی من جا نمیشم و میرم بیرون....اولش اصرار که نرو و بعد که اومد...
6 آذر 1393

پاییز طلایی

امسال یه فرق اساسی تو پاییز تهران میبینم.....چیزی که سالها بود ندیده بودم هرسال پاییز شمال میرفتیم و من مبهوت رنگ های زیبای پاییز حسرت اینو میخوردم که چرا تهران انقدر هوا آلوده ست یا خشکه یا هر مشکل دیگه ای که برگ ها قبل از زرد شدن خشک میشن اون چنار پیری که زمستون بهت گفتم که با هم سبز شدن برگ هاشو نگاه میکنیم یادته....هرسال از شروع شهریور شروع میکنه به ریختن برگ های خشک که تا پاتو روشون میزاری پودر میشن ولی امسال تا الان که آذر شروع شده هنوز برگ داره....اونم برگهای زرد این هفته خیییلی بهت خوش گذشت....خونه مامانی بوس بوس....خونه دختر خالم برای دیدن نوزادش و بازی تو با دو تا پسر بچه و دختر بچه و فریاد شادیت که چقدر ذوق کردم برات.....
2 آذر 1393
1586 23 55 ادامه مطلب

آقای مهربانی ها

تا حالا شده یه جایی تو یه شرایطی وقتی همه دارن گریه میکنن همه تلاشتو بکنی بلکه حداقل چشمات خیس یشن و نتونی.....و تا حالا شده یه جایی که نباید از سر دلسوزی و ترحم چشمات بارونی بشه و همه سعیتو بکنی که گریه نکنی تا غرور کسی نشکنه و نشه من هر دو حالت رو داشتم و این بار یه حالت سومی رو تجربه کردم....اینکه داری تو یه شرایط عادی صحبت میکنی و یهو چشمت به چیزی میفته که ناخوداگاه گوشات کر میشه و چشم هات میشه همون نقطه و وقتی به خودت میای همینجور داری اشک میریزی بدون اینکه بدونی چرا و از کی داری گریه میکنی ....فقط یه سری اسم تو ذهنت میاد که باید همشونو نام ببری و احساس میکنی وظیفه بزرگی رو دوشته ما از بیست تا بیست و دوم آبان 93 رو مهمان امام مهرب...
24 آبان 1393
1621 24 56 ادامه مطلب

8-8-8

یه وقتایی واسه یه کاری یه عالمه برنامه ریزی میکنی و نقشه میچینی ولی اتفاق نمیفته....اونوقته که با همه وجودت به حرف قدیمی ها و قسمت و حکمت پی میبری و یه وقتایی بدون هیچ برنامه ریزی و بدون اینکه اصلا جزییاتی تو ذهنت مونده باشه اتفاقی میفته که تا آخر شب با فکر کردن بهش چشمات پر از اشک شوق میشه امروز هشتمین سالگرد ازدواج من و محمده.....هشتمین سالگرد ازدواجمون تو هشتمین ماه سال که کادوش برام شده سفر به شوق دیدن گنبد طلایی هشتمین امام شنیدم هرکسی به یه امامی بیشتر ارادت داره و بیشتر متوصل میشه واون امام برای من امام رضا بوده....من بیشتر از اونکه مذهبی باشم معنوی هستم و هنوز دلم اونقدر دریایی نشده که نوای روضه و نوحه ای اشکمو دربیاره....همی...
19 آبان 1393
1483 18 36 ادامه مطلب

آیدین و مهرسا

                      مامان شدن یه دنیایی داره که برخلاف همه تصورات قبلیت هیچ وقت نه میتونی بچتو پیش بینی کنی نه عکس العمل های خودتو...اصلا حتی اتفاق بعدی هم از تصورت خارجه چه برسه به چند ماه بعد و یک سال بعد بعد از سبک شدن سبد اسباب بازی ها خونه منظم تر شده و یه اتفاق جالب هم افتاد...یه دکور صنایع دستی شمال تو اتاق خواب از قبل به دنیا اومدنت بود پر از عروسک هایی که محمد و مهناز و مهین و محسن برام خریده بودن....هیچ وقت اصلا نگاشون هم نمیکردی...فقط تو زمان چهار دست و پا رفتن چند باری همشو خالی کرده بودی و رفته بودی سراغ بازی خودت...درست دوروز بعد از کمتر شدن ماشین ها تویی که...
7 آبان 1393
1081 18 49 ادامه مطلب

یه فکر بکر

هرروز بیشتر متوجه میشم قدیمی ها چقدر بیشتر میفهمیدن و هرچی میگفتن رو باید با در و گوهر نوشت اسباب بازی ها و یا بهتره بگم ماشین هات کل خونه رو برداشته...یعنی دیگه انقدر زیاد شده که وقتی دنبال یه چیزی میگردی باید کل دو تا سبد رو خالی کنی رو زمین تا پیداش کنی...کار از نظم و ترتیب و تو بوفه و کمد گذاشتن هم گذشته...نمیشه که هی من بچینم و تو بگی بده و بعد دوباره.... فقط وقتی عصرها داریم میریم بیرون راضی میشی خودت جمعشون کنی ولی با دونه دونه آوردن تو کار خیلی وقت گیریه و تازه من که نمیتونم تا عصر بین 60 تا ماشین راه برم تا خودت جمعشون کنی و مجبورم روزی چند بار جمع کنم و تو باز بریزی شون!!! دیروز هر چی بهت گفتم جمع نکردی...من هم گفتم به ...
30 مهر 1393
8240 19 46 ادامه مطلب

پاییزه

هوا دیگه داره سرد میشه....عصرها که میریم بیرون باید سوییشرت تنت کنم و یه کلاه پاییزه سرت بزارم از وقتی از تبریز اومدیم صبح ها یکم زودتر بیدار میشی و شبها هم یکم زودتر میخوابی.....البته ما هم ازت تبعیت میکنیم و با شب زودتر خوابیدن صبح ها هم زودتر بیدار میشیم و خواب نیمروز باز وجود داره....ایشالا که همینجور بمونه چون خیلی منظم تره هنوز هم هر شب پیاده روی و بیرون رفتن رو داریم....پنج شنبه تا خیابون شریعتی با هم راه رفتیم و حرف زدیم و طبق معمول رو نیمکت محبوبت نشستی و شروع کردی مامان مریم اون پروانه کوچولو رو بیبین     کوچولورو خیلی بامزه میگی و لباتو غنچه میکنی و صداتو ریز میکنی و میکشی مامانش کجاست؟   &nb...
26 مهر 1393

تبریز مهر 93

سفر امسال به تبریز افتاد به مهر ماه....نگران بودم سرد نشه...سرما نخوری...هوا زود تاریک میشه تو خونه حوصله ات سر نره...شب نخوای تا دیروقت بیدار بمونی و مزاحم عمو اینا بشیم!!! ولی به قول محمد صله رحم بود و باید میرفتیم...همش پای تلفن میگفتن دلشون برات تنگ شده...تو آقا پسر تنها  نوه پسری خاندان  هستی که اسمشونو زنده نگه داشتی و خیییلی برای همشون عزیزی و جمعه صبح راه افتادیم و دوشنبه هم برگشتیم...و البته سفر با اعمال شاقه!!!محمد از روز قبل سرماخورده بود و دو روز بعد یعنی فردای سفر من هم ازش گرفتم و همه نگرانیم این بود که نفر بعدی تو باشی و خصوصا اینکه گاهی سرفه هم میکردی ولی حال عمومیت خوب بود و بازی میکردی و اصلا علائم مریضی ...
23 مهر 1393
1327 14 30 ادامه مطلب

پشت صحنه تولد آیدین

امروز روز توست آیدین شیرینم....روزت مبارک تنها کودک خونواده کوچولومون همیشه خواستم کودکانه های قشنگی داشته باشی....من 30 سالمه و هنوز تو بچگی هام زندگی میکنم و دلم میخواست تو هم وقتی به بچگی هات فکر میکنی لبخند بزنی و بگی یادش به خیر جمعه قبل تولدت باغ بودیم و این هفته تولد انقدر سرم شلوغ بود که عکساشو برات نزاشته بودم و به اضافه عکس های این دور روز بعد تولد شدن پشت صحنه تولد آیدین مامان                           پنج شنبه قبل از تولدت بعد صبحانه رفتی خونه مامانی مهمونی تا من و محمد خونه رو تمیز و تغییر دکور بدیم بعد از چند ماه بود که ازم جدا میشدی و خیلی...
16 مهر 1393
1121 14 40 ادامه مطلب