آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

بی تو

پسرک صبح زود بیدار شده و حالا خیلی قبل از وقت ناهارش روی مبل چشماش رو هم رفته...صداش میکنم...آیدینم.... غرولند میکنه و این یعنی خوابم میاد...صدام نکن! روش یه ملافه نازک میکشم...کولرو روشن میکنم و میرم آشپزخونه و هودو میزارم رو آخرین حدش که صداش زیاد باشه و سروصدام تو صداش گم بشه و پسرکم بیدار نشه....غذا درست میکنم .... آشپزخونه رو تمیز میکنم و میام شروع میکنم به گردگیری... صبحش با پسر کوچولوم یه جارو برقی حسابی زده بودیم و حالا نشستم روبروی تلوزیون و دارم از تمیزی خونه لذت میبرم... انعکاس رنگی نور روی شیشه های میز توجهمو جلب میکنه ...نگاه میکنم تصویر شاد تلوزیونه که نورش افتاده رو شیشه های میز....چند وقته همچین صحنه ای ندیدم؟؟؟ خیلی وق...
14 مرداد 1393

آیدین و تعطیلات

ماه رمضون هم گذشت و از من بیشتر به تو سخت گذشت...میدونی چرا؟؟؟ هرروز برای بستنی خوردن داستان داشتیم...میگفتی تو هم باید بخوری و روزای اول دادو بیداد که باید من هم بخورم و اصلا نتونستم با مفهوم روزه آشنات کنم... و البته این برای این بود که قبلا میرفتی و واسه هردومون بستنی میاوردی و منم نه نمیگفتم و حالا سختت بود تک خوری کنی برای تو سخت بود چون هرروز موقع افطار باهات واسه همه دعا میکردیم و تو الهی آمینشو میگفتی و دیگه متن دعاهارو هم حفظ شده بودی... نی نی ها خوب بشن.... مهین، مهناز،دیپ دیپ،دایی مووسن خوش بخت بشن... سلامت باشیم... و این آخری ها تا میگفتم آیدین بیا دعا بخونیم داد میزدی نهههههه الهی آمین نیخوااااام!!! یعنی از دین زده ت...
12 مرداد 1393

پسرم بزرگ شده

یه وقتایی انقدر آروم آروم و بی سروصدا همه چی پیش میره که یهو چشم باز میکنی میبینی واااااااااای کی این وروجک انقدر بزرگ شد! این همون فسقلیه که باید رو پام مینشوندم و با قاشق سوپ میکس شده بهش میدادم! همونی که پوشک میشد و انقدر پاهاشو تکون میدادو وول میخورد که نمیزاشت! همونی که واسه سینه خیز شدنش با لبتاپ روشن و تصویر رنگی تشویقش میکردم و بعد کلی هیجان و زور زدن و تکون خوردن نیم سانت هم نمیتونست جلو بیاد! همونی که وقتی برای اولین کلمه به جای مامان و بابا گفت آیدا و ما موندیم تو بهت اینکه پسرمون اسمشو دوست داره... این روزا وقتی دارم با سبد پوشکت که البته فقط واسه شب بود خداحافظی میکنم و سبد لباسات که جدا میشستم و دیگه اونقدر ...
7 مرداد 1393
1131 19 28 ادامه مطلب

سرگرمی های آیدینی

وقتی یه پسر کوچولوی شیطون داری باید به فکر این هم باشی که چطور و با چی میتونی سرگرمش کنی ... اوایل فقط با اسباب بازی سرگرم میشدی و من هم سعی میکرده اسباب بازی های فکری هم داشته باشی مثل کره هوش ،حلقه هوش، لگو و .... ولی خیلی زود بزرگ شدی و رفتیم سراغ کارتون و از اونجا که سلیقت خاص بود بیشتر کارتون هاتو با دانلود و زبان اصلی داشتی و بعدها محمد رفت بازار تا دستش برای خرید کارتون های شامل اتوبوس و قطار و آتش نشانی و ... بازتر باشه ، و بعد هم بازی های دونفره مثل توپ بازی و حباب بازی و ....و کتاب خوندن که باید جاهای مورد علاقه رو بخونیم و گاهی یه کتابو بارها و بارها.... و نقاشی کردنت که ما بکشیم و تو خط خطی کنی و این هم تو و سرگرمی های این رو...
5 مرداد 1393

باغ شهریار و نذر آیدین

از اول ماه رمضون دائم میگی بریم دریا و یا بریم باغ پیش شهدوز!! شهروز اسم سگ تو باغه و شما خیلی بهش ارادت داری....  بریم باغ به شهدوز دوشت بدیم!! و گوشت هم براش بردی.... یعنی جمعه ظهر با سپیده و عمو امیر رفتیم باغ و البته عمو امیر از صبح رفته بود و دهن روزه ساعت 4 ظهر تو جاده شهریار واقعا فقط به خاطر تو قبول کردم بریم و البته خیلی هم لذت بردی قرار بود ساعت 2 بریم ولی اون روز صبح زودتر بیدارت کرده بودم تا یواش یواش ساعت خوابتو برگردونم به روال سابق که محمد گفت فراره بریم باغ و ساعت 1 تو خوابت برد و قرار شد بزاریم خوب بخوابی چون مطمئن بودم اونجا انقدر ورجه وورجه میکنی که اجتیاج به تجدید قوا  داشتی و این هم...
5 مرداد 1393

آیدین و ماه رمضان

 امسال برای ماه رمضون خیلی استرس داشتم، آخه یه پسر کوچولو دارم پر از انرژی که یه مامان پایه میخواد نه یه مامان کسل و بی حوصله....امسال شب قبل ماه رمضون از خدا خواستم روزه گرفتن تاثیری رو مامان بودنم نزاره و مامان صبوری باشم....میدونی که خدا خیلی مهربونه.... اون روز خونه مامانی وقتی 1 ربع از اذان گذشته بود و تو کماکان با گریه میگفتی بریم بیرون ،اول اون شیوه تربیتی که خونده بودم رو اجرا کردم و بعد بغلت کردم و بوسیدمت و رفتیم سر سفره افطار ،خیلی خودم هم از آرامشم تعجب کردم و دیدم خدا خیلی بزرگه... روزا تو استخر بادی هستی یا شن بازی و یا خونه ماشین بازی میکنی و محمد هم که دید عاشق دوتا برچسب کارتون ماشینها هستی تا بازار رفت و برات در دو...
30 تير 1393
1235 17 24 ادامه مطلب

پارک آب و آتش

پارسال تابستون و درست همین ماه رمضون با آقا مرتضی و مریم جون و دخمل نازشون النا رفتیم پارک آب و آتش و امسال هم یه قرار دوباره همونجا گذاشتیم و البته با میزبانی مریم جون که دست گلش درد نکنه و یه غذای خوشمزه هم درست کرده بود پارسال آیدین جونی 1 سال و 9 ماهش بود و النا خانوم  هم 2 سال و 2 ماه و آیدین جونم اصلا از آب بازی خوشش نیومده بود و از آتیش هم ترسید و فکر میکردم امسال قضیه فرق کنه ولی گویا هنوز هم همونطور بود   بقیه تو ادامه مطلب اینجا منتظر النا یا به قول خودت  اِنانا  هستی و اینجا هم بعد کلی توپ بازی با النا و بعد اذان که مریم جون زحمت کشیده بود و لقمه های خیلی خوشمزه و خوشگل ...
21 تير 1393

کشتی☀

بچه داشتن یعنی از اول بچگی کردن، یعنی دنیا رو از نگاه بچه ها دیدن، یعنی آرزوهای قدیمی رو دوباره حس کردن... از وقتی از شمال اومدیم محمد همش یاد اون استخر های کوچولویی بود که تو جاده همه صنایع دستی ها جلوی مغازه هاشون داشتن و دائم میگفت باید بره منیریه و برات بخره و من هم داشتم تورو تصور میکردم که حتما از آب بازی تو این گرما لذت میبری چون به خاطر گرمای هوا فقط عصر و شب میریم بیرون و من هم دائم به خاطر این موضوع عذاب وجدان داشتم اسخر کوچولو چند روزی تو خونه بود و تو توش ماشین بازی میکردی و خوراکی میخوردی و اسمش هم کشتی بود و همه جایی که میتونستی فرو کنی میبردیش تا بلاخره بردیمش پشت بوم و با یه ملافه برات سایه بون درست کردم ،چون تو دریا ...
18 تير 1393

شن بازی

از وقتی بندر ترکمن رفته بودیم عمو امیر مهربونت برات یه کیسه بزرگ از جزیره آشوراده شن جمع کرده بود و آورده بودیم ولی همین جور تو پارکینگ مونده بود و بعد دیدن شن بازیت تو سفر آخر یک هفته بعد و روز دوم ماه رمضون باهات رفتم پارکینگ و یه نایلون زیرت پهن کردم و تو و کامیون جدیدت و شن بازی:     بقیه ادامه مطلب   خیلی خیلی استقبال کردی و حسابی مشغول شدی                       و فقط مشکل این بود که من روزه بودم و شدیدا گرمم شده بود و تو اصلا راضی به برگشتن به خونه نبودی و ت...
13 تير 1393