بی تو
پسرک صبح زود بیدار شده و حالا خیلی قبل از وقت ناهارش روی مبل چشماش رو هم رفته...صداش میکنم...آیدینم.... غرولند میکنه و این یعنی خوابم میاد...صدام نکن!
روش یه ملافه نازک میکشم...کولرو روشن میکنم و میرم آشپزخونه و هودو میزارم رو آخرین حدش که صداش زیاد باشه و سروصدام تو صداش گم بشه و پسرکم بیدار نشه....غذا درست میکنم .... آشپزخونه رو تمیز میکنم و میام شروع میکنم به گردگیری... صبحش با پسر کوچولوم یه جارو برقی حسابی زده بودیم و حالا نشستم روبروی تلوزیون و دارم از تمیزی خونه لذت میبرم...
انعکاس رنگی نور روی شیشه های میز توجهمو جلب میکنه ...نگاه میکنم تصویر شاد تلوزیونه که نورش افتاده رو شیشه های میز....چند وقته همچین صحنه ای ندیدم؟؟؟ خیلی وقته!!! آخه تا میز و تلوزیونو تمیز میکنم پسرک با دستاش زود همه جارو پشت سر من لک میکنه!!! روی زمینو نگاه میکنم...ماشین ها و اسباب بازی های رنگی ولو نیستن!! دوباره به انعکاس تمیزی خیره میشم....نه....اصلا لذت نمیبرم....دلم جای اون انگشتای کوچولورو میخواد و اون به هم ریختگی حاصل از بازی های هیجانی.... تلوزیون داره سریال نشون میده....من خیلی وقته هیج سریالی رو دنبال نمیکنم ....با پسرکم فقط کارتون میبینیم....گرچه فقط نیم ساعت اول نگاه میکنه و بعد میره دنبال بازی ولی تو خونمون همیشه باید صدای کارتونای پسرکوچولوم باشه....آیدینم... بی تو زندگی چه سوت و کوره....حالا خووووب میفهمم، نباشی زندگی یه لوس بازی بزرگه....
بقیه ادامه مطلب
عصر بهت حق انتخاب میدم...آیدین جونم دوست داری بریم بیرون؟؟؟ زودی پنجره رو نگاه میکنی،آخه تو ماه رمضون هروقت صبح یا بعد از ظهر میگفتی بریم پارک بهت میگفتم الان خورشید خانوم تو آسمونه و اگه بریم بیرون میسوزیم و با توجه به تجربه شمال قبول میکردی... تا میبینی واقعا خورشید خانوم نیست بستنی تو دهنتو با آرامش قورت میدی و میگی:بیزار بستنیمو بوخورم بعد!
و نیم ساعت بعد مشعول بازی میشی و با بیرون رفتن موافق نیستی و میمونیم خونه.... تا ساعت 10 شب مشغول بازی هستی و یهو از اون به بعد و خصوصا با دیدن محمد هیجان زده میشی و با دودو خونگیت شروع میکنی به دویدن و از اتاق به پذیرایی و آشپزخونه دور زدن و منم نگران از اعتراض همسایه طبقه پایین زود برات یه بازی دست و پا میکنم..... روز قبل بعد از اینکه از پارک اومدی و یه حموم خوب با محمد رفتی با بند حوله محمد برات یه ریل ساخته بودم و امشب برات ابتکار به خرج دادم و با ریل قطارت و به جای مسیر گرد یه مسیر مارپیچ ساختم و نیم ساعتی مشغولش شدی....
اینا مال شب قبله
و اینا فرداش یعنی دیشب
و اگه فکر میکنی تو اون نیم ساعت بیکار بودم سخت در اشتباهی ...چون خودم بزرگت کردم و خوب میدونستم این بازی تاریخ مصرفش نیم ساعته و تو اون مدت با چراغ قوه زیر مبلا و میز تی وی و تختامونو زیر و رو کردم به دنبال ماشین مک موشک و توپ نارنجی که دو هفته ای بود گم شده بودن و میدونستم باید همون زیر میرا باشه که هلشون دادی و یادت رفته... و بعد پیدا شدنشون نیم ساعتی هم با اونا مشغول بودیم و بعد هم با حباب بازی....
ولی هنوز سرشار از انرژی بودی و یاد تاپت افتادم که بعد از چند ماه فراموشی رفتیم سراغش و کلی هم تاب بازی کردیم و البته همه پنجره هارو بستم که صدای جیغای هیجانیت پایین نره!!!
و دوباره توپ بازی و بلاخره ساعت دوازده و نیم اجازه میدی بریم بخوابیم
و به این نتیجه رسیدم که اگه بیرون میرفتیم من انـــقدر خسته نمیشدم و با دویدن با دودوی محبوبت حسابی خسته و تخلیه انرژی میشدی و از فردا حق انتخاب ندم بهتره!!!
و این هم آیدین من که قصه های شبانشو حفظه و دیگه خودش برام تعریفشون میکنه...
من:آیدینم کدوم قصه رو بگم بهت؟
آیدین:آهاااااان شهمیدم!!! قصه شهدبازی رو!
من:قصه رو میگم تا اونجا که آیدین رسید به شهر بازی و از اینجا دیگه آیدین میگه...
آقا به آیدین گفت...بئو عقب...اتوتوماس میاد میخوره بهت...بعد اتوتوماس شایساد! نی نی ها پیاده شودن...بابا به آیدین بلیط خرید...آیدین سهار شــــــــــــــد
من:اتوتوماس یه دور زد...دو دور زد...هو هو چی چی بعد اتوتوماس خستی شد گفت نی نی ها پیاده بیشین من میخوام استاحت کنم بعد بابا و مامان و آیدین رفتن پیتزای حوشمزه خوردن رفتن هیــــــــــــلاااااا!!!
یعنی عااااااشقم عشق شیرین و باهوش و خوشمزه من