آیدین و ماه رمضان
امسال برای ماه رمضون خیلی استرس داشتم، آخه یه پسر کوچولو دارم پر از انرژی که یه مامان پایه میخواد نه یه مامان کسل و بی حوصله....امسال شب قبل ماه رمضون از خدا خواستم روزه گرفتن تاثیری رو مامان بودنم نزاره و مامان صبوری باشم....میدونی که خدا خیلی مهربونه.... اون روز خونه مامانی وقتی 1 ربع از اذان گذشته بود و تو کماکان با گریه میگفتی بریم بیرون ،اول اون شیوه تربیتی که خونده بودم رو اجرا کردم و بعد بغلت کردم و بوسیدمت و رفتیم سر سفره افطار ،خیلی خودم هم از آرامشم تعجب کردم و دیدم خدا خیلی بزرگه...
روزا تو استخر بادی هستی یا شن بازی و یا خونه ماشین بازی میکنی و محمد هم که دید عاشق دوتا برچسب کارتون ماشینها هستی تا بازار رفت و برات در دومرحله یه عالمه برچسب خرید تا هرروز به عنوان چایزه یه کار خوب یه بسته بهت بدیم تا بچسبونی رو در و البته اگه فکر میکنی اونجا میمونه کاملا در اشتباهی...انقدر میکنی و دوباره میچسبونی تا مچاله بشن و این بار یه بار دیگه راهی بازار شد تا برچسب های ضخیم تری بخره
یه همچین بابای پایه ای داری و صد البته عاشق
خواب نیمروز تقریبا حذف شده و چند بار در هفته شاید بخوابی و بقیه ش رو بیداری.... و کماکان هرروز بعد از اذن و یه افطار واقعا سرپایی باهات روونه پارک میشم...اسم دوستان :امیر علی علی علی، علیعلی ، رادین آدین ،سارا ساآ ،رها هاها ،نیکا نیکا ،حسن حسن
عاشق اینی که رها رو بغل کنی و گویا اون متنفره! و با علی علی و سارا و حسن خیلی خوب کنار میای و دوستای خووووبی هستین باید همه مثل قطار و دست تو کمر هم از سرسره پیچی بیاین پایین و صد البته این ایده قطاری مال توست!
هر شب میمونیم تو پارک تا محمد بیاد دنبالمون و هفته ای 2 یا 3 شب هم شام بیرونیم چون آقا پسرمون امر میکنن و تازه دوست نداره بره خونه و باباش هم که پایه تر از خودش... و خونه مامانی، شده معضل این روزهای من، عصر بهت میگم آیدین بریم نون بخریم بعد بریم خونه مامانی و تا جلوی در خونه مامانی اصلا مشکلی نیست ،با هم نون میخریم و میرسیم خونشون اما تا میرسی به در ورودی میگی من نمیام خونه مامانی بریم ددر و شاید همیشه فقط دقایقی به اذان مونده اونجاییم و بعد بار اول که با دادو قال اومدی خونه ، دفعات بعدی عذاب وجدان گرفتم که نباید به خاطر افطار کردن تورو مجبور کنم بری خونه و بهت نه بگم و حالا هربار قبول میکنم بریم تو حیاط و یکم بازی کنیم و بعد بریم خونه و ...
امروز 23 رمضونه و دیگه چیزی نمونده و راستی امسال چقدر زود گذشت...
بقیه ادامه مطلب
اولین روزهای ماه رمضان و افطار دونفره من و آیدین جونم، خانوم شریفی برامون حلوا آورد و منم توپش کردم و توش خلال بادوم گذاشتم ولی تو از خلال ها به عنوان چنگال استفاده کردی و نخوردیشون
بعد از، ازشیر گرفتنت اصلا نتونستم بهت شیر بدم و درست پارسال ماه رمضون یه روز که افطار بیرون تو ترافیک مونده بودیم محمد برام شیرکاکائو خرید تا روزمو باز کنم و منم دوباره با نا امیدی تست کردم و در کمال تعجب خوردی و الان 1 ساله شیر کاکائو خور شدی،بعدش خیلی تحقیق کردم،دکتر رفتم و مطلب سرچ کردم که مضر نباشه و تو یکی از تحقیقات خوندم که قبل خواب نباید بخوری چون کافئین داره و خوابت رو مختل میکنه ولی......... این تصویر پسر بچه ای هست که یک ساعت بعد نهار بهش شیر کاکائو دادم و با این صحنه روبرو شدم
و این هم جزو صحنه هایی که یک عمر آرزوشو داشتم
اینکه پسرکت خودش غذاشو بخوره و بعد هم همونجا بخوابه
و بازی رو کوسن که گویا خیابون شده الان
و زیر فرش
و برچسب های محبوب بابا به آیدینش
و این هم روزی که با بابایی و مامانی ،بعد افطار رفتی پارک شزیعتی و جسابی بازی کردی نا ما بریم دنبالت و ساعت یک و نیم نیمه شب که قصه هاتو برات گفتم دیدم نمیتونی بخوابی و این عجیب بود و یهو گفتی بریم غذا بخوریمو در حدی گرسنه بودی که کل بشقاب غذاتو تو چند دقیقه خوردی و من نگران خفه شدنت بودم و خدارو شکر کردم دیگه کامل حرف میزنی و میتونی بگی چی میخوای و چقدر گرسنه یودی
و سرخوش از احساس سیری
و این هم حکایت پارک های شبانه ما
و بابایی که اومده دنبال گل پسرش و مامان جونش
ایشالا همیشه بهترین دوستای هم باشین دو تا مرد زندگی من