آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

عید فطر 94

اگه بگم از اولین روز ماه رمضون بی صبرانه منتظر رسیدن عید فطر هستم دروغ نگفتم....اصلا تو اعیاد مذهبی به نظرم عید فطر یه مزه دیگه داره...چون با همه وجــــــــــود منتظرش بودی...البته امسال از صبح روز بیست و نهم گفته بودن که امسال رمضان سی روزه ست...وگرنه کل مزه اش به اینه که شب بیست و نهم بعد افطار بشینی میـــــــــخکوب تو تلوزیون که وسط سریال ها یهو کات کنن و گل افشانی باشه با اون ترانه معـــــــــروف....عیـــــــــــــــد آمد و عیـــــــــــــد آمد ...دان دان ولی خوب این از شیرینی خود روز عید فطر و خصوصا صبحانه دست جمعی هیــــــــــچ چیزی کم نمیکنه مثل پارسال میخواستم ببرمت پارک....آخه کل ماه رمضون فقط بعد از افطار میبردمت و اصولا پا...
22 مرداد 1394

دوستی یعنی...

یه وقت هایی از بچگی یه دوست هایی رو با خودت داری و تا پیری هم همچنان اسم دوست رو با خودشون به همراهت یدک میکشن...دوست هایی که شاید سال تحویل بهت پیامکی بدن و خدایی نکرده عزا و گاهی شادی ها....دوست هایی که هر وقت بهشون فکر میکنی یادت نمیاد آخرین بار کی دیدیشون....یا الان بچش چند سالشه....از اون دوست هایی که وقتی بعد از مدت ها میبینیش هر چند دقیقه یکبار هی به هم میگین : خوووووووب ...دیگه چه خبــــــــر؟؟!!!! همیشه حس میکنی حرف هاش رو نمیفهمی....گاهی حس میکنی خیــــلی تنهایی...هیچ دوستی نداری که براش از نگرانی هات بگی...از آرزو هات...از گذشته ات و اون چیزهایی که باعث ندامتت شده...از آینده و اون چیزهایی که دلت میخواد برات اتفاق بیفته... حس...
20 مرداد 1394
1887 11 18 ادامه مطلب

طویر تیر 94

اگه قرار باشه یه روزی تو سن بالا از بچگی تو فقط چند تا خاطره تو ذهنم بمونه و همه رو فراموش کنم که اصلا تو تصورم هم نمیگنجه همچین اتفاقی بیفته....یکی از اون خاطرات همیشه زنده دریا رفتن با تو....سه تایی به آب زدن و شنا کردن و دست های کوچولوی توست که محـــــــــکم دور گردن من و محمد حلقه میکنی....خاطره اینکه معلومه داری با همه وجـــــــــود لذت میبری از تو آب بودن ولی نگران ما هم هستی...تحمل جدا شدن یک متری من رو تو دریا از خودت و محمد نداری و هی اصرار که سه تایی با هم شنا کنیم به اون دور دورها....دست های حمایت گر کوچولویی که محـــــکم هردومون رو میگیره...یعنی خیلی دوسمون داره و مواظبمونه....باورش شده که بهش میگیم آیدین نجاتمون بده ...اونه که د...
30 تير 1394
1882 14 21 ادامه مطلب

آیدین و رمضان

دو هفته قبل که داشتم از دندون پزشکی برمیگشتم...با خودم فکر میکردم چقدر هوا گرمه...بعد یادم افتاد دو ماه دیگه پاییزه!!!خدای من...همون پاییر و زمستونی که بی صبرانه منتظر بهار شدنش بودم...البته الان انقدر گرمه که باز هم بی صبرانه منتظر خنک شدن هوا هستم یادم افتاد که وقتی تو نوزاد بودی چقدر روزها سخت میگذشت....چقــــــــدر طول میکشید که صبح ها به شب برسه و چقدر دیر روزها به هفته تبدیل میشد و حالا....چقدر زود 4 ماه از اون گردش های بوی عیدی گذشت...یادم افتاد که زمستون رو دوست نداشتم چون نگران مریضی تو بودم و این بهار انقدر بیماری برامون داشت که کلی شرمنده پاییز و زمستون بی دکتر رفتنمون شدم و حالا که دارم این پست رو مینویسم....انگار همین دی...
23 تير 1394

تبریز خرداد 94

یه روزگاری ده جایی بود که جاده اش خاکی بود...تو جاده خاکی گله گله گوسفند و گاو و بز و بره های کوچولو میدیدی که دارن میرن چرا...آب لوله کشی وجود نداشت...چند تا چشمه که پله های خطرناکی میخورد و میرفت پایین داشت که عوضش میرسیدی به آب خنک و زلالی که هرگز تو شهر نمیتونستی پیداش کنی...خونه ها حموم نداشت....ده دوتا حموم عمومی داشت که تو عاااشق این بودی که با چند تا دختر بچه همسن خودت بری تو نمره ها و خزینه وسطش و تا ظهر بیرون نیای...در همه خونه ها باز بود...درهای چوبی با کلون فلزی...در فلزی هم داشت ولی همه اون کلون رو داشتن...زنگی وجود نداشت...اصلا دری بسته نبود که زنگ بخواد...درها باز بود چون از بیشتر خونه ها جوی آبی رد میشد که امتداد همون چشمه ها...
11 تير 1394
34956 12 32 ادامه مطلب

تولد خاله مهین

دو تا قطب مخالف هم بودیم...هم چهره...هم اخلاقیات..هم روحیات اصلا درکش نمیکردم...اون هم همینطور...دوسش داشتم و نداشتم....شاید اون هم همینطور!! همیشه مواظبش بودم...حامیش بودم ولی نمیزاشتم بفهمه....اون هم تا میتونست حرصم رو درمیارود....تا میتونست باهام مخالفت میکرد...چه دفتر و کتاب ها که از هم پاره نکردیم...خواهرهای خونه ما... 5 و 6 ساله که بودیم ..عمه برامون عیدی دو تا عروسک خرید...یکی مومشکی و یکی موبور...مو بوره رو دادن به من و مومشکی رو به مهین...به خاطر چهره هامون که من سفید و طلایی بودم و مهین چشم و ابرو مشکی...همون لحظه مخالفت کرد که من موطلایی رو میخوام...من هم عروسکم رو محکم بغل کردم که مال خودمه...اون هم سر و موهای عروسک...ان...
6 تير 1394
5397 14 25 ادامه مطلب

آیدین و مهد

اصلا باورم نمیشد یه روز همچین پستی بنویسم برای پسر کوچولویی که دو سال تموم من رو خونه نشین کرد و من نمیدونستم نت چیه...گوشی موبایلم کجاست... قبلا ها دوستانی داشتم و بده بستون دوستانه ای... دو سال اول زندگیت من بودم و تو و بازی های دو نفره و حتی ددر هم دوست نداشتی...ترجیح میدادی بشینیم خونه و با هم بازی کنیم...و من هم همبازی خوبی بودم... از سال دوم عاشق بیرون رفتن و پارک رفتن شدی و هرروز بیرون و بازی ...استقلال تو کارهای شخصی ولی هنوز هردو وابسته هم دروغ میگفتم تو به من وابسته ای....من بهت وابسته بودم... خودم میدونستم این وابستگی داره بد میشه واسه هردومون....ولی حتی وقتی سپیده میبردت گردش یا با محمد میرفتی بیرون هم ضربان قلب...
27 خرداد 1394
1812 11 36 ادامه مطلب

آیدین در جشنواره

سلام دوست های گلم آیدین من تو جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کرده اگه لطف کنین و کد 14 رو به شماره 1000891010 پیامک کنین خیـــــــــلی خیـــــــــــلی ممنونتون میشم                     ...
3 خرداد 1394

آیدین و دوچرخه

پارسال این موقع تو بحران شدید دو و نیم سالگی بودیم میدونستم نیم سالگی ها با بحران هستن و امسال هم منتظرش بودم ولی خداروشکر جز بهانه گیری های جزئی که شاید ما باتجربه تر شدیم و بهش عادت کردیم چیزی ندیدم....یادمه پارسال از تیر و مرداد ماه باورم نمیشد انقدر عوض شده باشی و بچه داری برام ساده تر شده باشه ولی....امسال این حس خستگی در کردن زودتر سراغمون اومده....الان تو اون دوره های خییییلی شیرین و خوب هستیم...از اون دوران که باورت نمیشه زمان چقدر زود میگذره...البته منظورم تو بچه داریه... پارسال از اردیبهشت شروع شد و یکی دو ماهی ادامه داشت امسال از عید شروع شده بود....مثل همون سلام نکردن تو عید دیدنی ها و تازه بداخلاقی کردن و اخم کردن و اخ اخ ...
31 ارديبهشت 1394
2029 15 35 ادامه مطلب

رامسر اردیبهشت 94

شبه... هیچی تو جاده معلوم نیست....ولی هوای پر از اکسیزنی که از دریچه های باز ماشین میاد تو بهت میگه اینجا باید خییلی فشنگ باشه...محمد هی میگه که کاش صبح راه میفتادیم تا بتونیم قشنگی جاده رو ببینیم...ولی بعد حرفش رو پس میگیره که خوب عوضش صبح که بیدار بشیم خستگی راه از تنمون در رفته و میتونیم از اولین روز سفرمون لذت ببریم...و دوباره چند دقیقه بعد باز از اول اون دیالوگ قببلی رو تکرار میکنه و هی از من میپرسه که نظر من چیه؟؟!! تو عقب ماشین تو صندلی خودت نشستی...من هنوز مبهوت این همه همکاری هستم...آروم داری بازی میکنی...با ماشین سیمان مخلوط کنت! شبه....هوای خوب چاده چالوس و ترانه های گلچین شده ای که یک شب من و محمد رو ساعتها بیدار نگه داشته...
15 ارديبهشت 1394
3946 21 65 ادامه مطلب