آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

تو بزرگ میشی....من بزرگتر

انگار همین دیروز بود میبردمت پارک و تو 8 ماهه بودی....بغلت میکردم و از سرسره با احتیاط سرت میدادم و سرمست میشدم از هیجان تو چشم هات 1 ساله بودی و هنوز باید از بالای سرسره تا پایین دست هام حمایت گرانه پشتت میموند راه افتادی و میخواستم یاد بگیری از پله های سرسره بالا بری و تا دو سالگی خودم هم باهات پله هارو بالا میومدم و گاهی هم با هم سر میخوردیم... تو همه این مدت وقتی بچه هایی رو میدیدم که بدو بدو از پله ها بالا میرن یا سرسره رو برعکس بالا میرن خیییلی حرص میخوردم...یه لحظه هم تنهات نمیزاشتم و کاملا همراهیت میکردم...بعد دو سالگیت که دیگه پاییز شد و پارک ها خلوت ما کماکان به پارک رفتن ادامه میدادیم و تو سکوت و خلوتی پارک ها مستقل ا...
15 بهمن 1393
2003 22 73 ادامه مطلب

تولد عمو داوود

تو عالم بچگی یه بازی با مهین داشتیم از صبح تا شب تقریبا با هم کارد و پنیر بودیم....ولی ظهرا که دیگه نمیشد رفت بازی با دوستای مشترک و مجبور بودیم خونه بمونیم یه بازی عجیب داشتیم...هردو رو دو تا بالش کنار هم دراز میکشیدیم و دست هامون نماد آدم هایی میشدن از تخیلاتمون....هردو یه خانواده بودیم و دست ها بچه های خانواده....اسم ها و شخصیت ها و اخلاقیات و داشته ها همه نتیجه تخیل و آرزوهامون بود فکر کنم مامان خانواده مهین رکسانا بود...مال من آزیتا یا رزیتا یا سارا!!! شوهر مهین احمد بود....مال خودمو اصلا یادم نیست....هردو یه دختر داشتیم بزرگتر و یه پسر کوچیکتر....وضع مالیمون خیییلی خوب بود و همش داشتیم پز لباس و خرید و ماشین جدیدمونو به هم مید...
6 بهمن 1393
2785 29 81 ادامه مطلب

استقلال

وقتی به دنیا اومدی هرروز به دستات نگاه میکردم....انگشتهای کوچولویی که ناخن داشت...رگ داشت....گوشت و پوست و استخون... غرق چهرت میشدم و غرق یه حس نااااب.....خدایا تو چه قدرت بی انتهایی داری.....این بچه از یه لخته خون کوچولوی 5 میلیمتری که تو سونوی 5 هفتگی دیدم چطور تبدیل شده به یه نوزاد که نفس میکشه....دست و پا و قلب و کلیه و پوست و مو داره!!! مادر بودن قبلا فقط برام یه تصمیم بود....هیچ وقت حس نکرده بودم که یه هدیه ست....یه هدیه که خدا به زنها داده و گوشه ای از آفرینش رو بهشون بخشیده...که جزوی باشن از این چرخه...هدیه ای که هیییچ وقت هیچ مردی نمیتونه حسش کنه...اولین تکون ها....حس ضربان قلب کوچولویی تو وجودت...وقتی سکسکه میکنه...وقتی میبین...
25 دی 1393
3042 26 64 ادامه مطلب

3 سال و 3 ماه و 3 روز

بچه که بودم وقتی به مامانم نگاه میکردم فکر میکردم اوووه حالا کو تا من انقدری بشم... نوجوان که بودم وقتی به این دخترک های نامزد شده نگاه میکردم فکر میکردم چرا به دنیا از بالا نگاه میکنن مگه اونجا چه خبره؟ نامزد که کردم وقتی تو خیابون دخترنوجوان و یا خانوم بچه دار میدیدم من هم از بالا بهشون نگاه میکردم....حس میکردم از من خوشبخت تر وجود نداره....دست های محمد رو محکم تر فشار میدادم ولی تنها چیزی که تو نگاهم نبود غرور بود....و یه لبخند که از وقتی یادمه باهامه....به همه هدیه میدم....از رفتگر محل تا عابرای خسته... بچه دار که شدم هروقت تو خیابون یه دختر و پسر دست تو دست میبینم با خودم میگم یعنی اون هم داره به این فکر میکنه که دوره اوج من تم...
17 دی 1393
1639 28 77 ادامه مطلب

یه مامان 31 ساله

خسته ای...از روز قبل یه عالمه بدو بدو داشتی برای تمیزکاری و از صبح هم دنبال آشپزی و الان درست چند دقیقه قبل از رفتن مهمون ها سرخوش از یه مهمونی پراز خاطره و شاد داری به این فکر میکنی که دیگه کمرت درد میکنه....بعد یهو یه جمله یه نوشته انقدر تورو بالا میبره و بالا که احساس سبکی میکنی....مثل پر  همه خستگیت در رفته و دیگه یادت نمیاد کمرت درد میکرده....و بعدش یاد چیزای دیگه ای میفتی که باید به خاطرشون بارها خدارو شکر کرد دیشب جشن تولدم بود و روی پاکتی که بابا و مامانم بهم دادن یه نوشته بود که منو به اوج رسوند....از ته قلبم لبخندی رو لبهام اومد و خیلی خیلی خوشحال شدم...خیلی زیاد برای تولدت تنها آرزویی که میتوانیم بکنیم این است که در...
13 دی 1393
1396 26 77 ادامه مطلب

ماشین مشتی ممدلی!

این فیلم مال یکی دوماه پیشه....داشتم آپلود کردن فیلم و تو وب گذاشتنش رو تمرین میکردم که یهو موفق شدم و تصمیم گرفتم برات بزارمش این فیلم قرار نبود بیاد تو وبت و بنابراین حزفای دیگه ای هم توش هست....خصوصا ابراز احساسات من به هرحال اون دوره خیییلی کتاب با هم میخوندیم و این یکی از شباییه که از همه کتاب خوندن هات فیلم گرفتم و این یکیشونه     و این هم این روزهای پسرک روزی که با گرفنگی بینی بیدار شدی و با این قطار جدید تا شب مشغول بودی                                               و...
8 دی 1393
7199 20 48 ادامه مطلب

پل طبیعت

میدونم ممکنه فکر کنی خیلی بی احساسم....یا تصور کنی بی سلیقه ام...ولی... من پاییز و زمستون رو دوست ندارم....یعنی قبل از به دنیا اومدن تو به جز سرما که اصلا دوسش ندارم با این دوتافصل مشکل دیگه ای نداشتم ولی حالا.....اولا میترسم سرما بخوری چون همه جا پر از ویروسه.....دوما نمیتونیم هرروز و شاید روزی دوبار بیرون باشیم، یعنی من مشکلی ندارم ولی با اون همه لباس نمیشه راحت بدویی و کلافه میشی....سوما هوا خیلی زود تاریک میشه و بازم سرده....اَهههه سرده!!! خوب اگه منصفانه تر نگاه کنم مهرو خیییلی دوست دارم....هنوز هوا خوبه و بارون میاد و برگریزونه و هوا هم انقدرا زود تاریک نمیشه....و اسفند عزیزم...اولش هنوز برفه...برف سفید..وبعد،بوی عید، گردش های هر...
2 دی 1393
2280 21 54 ادامه مطلب

عکس های آتلیه

عکس های سری قبل رو خیلی وقته تحویل گرفتم ولی منتظر اسکن شدنشون بودم یه سری از عکس های آتلیه 1 سالگی رو هم اسکن کردم و میخوام یه پست عکس آتلیه ای داشته باشی ولی متاسفانه عکس های تابستون رو همشو رو شاسی زدیم....تو فکر فایل هاشم و اگه بشه اونارو هم همینجا میزارم...آخه با توجه به شاسی شدن بیشتر عکس هات شاید اصلا سالم نمونه تا بزرگ شدن و آقا شدنت راستی زحمت اسکنشونو هم مهناز جووونم کشید                                                                   ...
1 دی 1393
1022 20 26 ادامه مطلب

تکیه کلام

دختر داشتن باید خیلی شیرین باشه اینکه از اول بچگی هاتو مرور کنی....از اول عروسک بازی و خاله بازی کنی....اینکه یه کوچولو از جنس خودت باشه که همه داشته ها و نداشته ها و آرزو های بچگیت رو از سر بگیری ولی پسر داشتن هم یه هیجانی داره که هیچ وقت نفهمیدیش....یه دنیای تازه و عجیب که هیچ وقت ازش سردرنیاوردی و حالا میتونی کشفش کنی درسته عشقت یه مرد بوده و باهاش تونستی به خیلی تودرتو های دنیای مردانه سرک بکشی ولی یه پسر بچه تورو هم اندازه خودش میکنه....مثل من که از بچگی فوتبال نگاه کردن بابام و بعد داداشم و در آخر محمد برام غیر قابل هضم بود و نمیفهمیدم کجاش جالبه که این همه آدم دنبال یه توپ بال بال بزنن و تو وروجک تو یه ظهر پاییزی منو به دنیای...
24 آذر 1393
1699 22 65 ادامه مطلب

پسرکم

نمیدونم چمه!!! بچه که بودم زیاد میشنیدم بزرگ ترها میگفتن انگار دارن تو دلم رخت میشورن!!!!!!!!! الان که بزرگ شدم من یه جور دیگه حسش میکنم....انگار یه چیزی تو دلم میچرخه....میپیچه....آهاااااااان مثل همون ماشین لباسشویی!!!فکر کنم مدرن شده همون رخت شستنه!!! این حس از دیشب که باز از خواب بیدار شدی و گفتی پام درد میکنه پیدا شده.....نگرانم....همش به خودم دلداری میدم که خوب دیشب باز تو شهربازی خیلی بدو بدو کردی....اصلا تا سر خیابون که برسم پرواز میکردی از بدو بدو....من هم به خیال اینکه با ماشین میریم و برمیگردیم و برای اینکه اونجا راحت باشی اون ساپورت مشکی همیشگی رو زیر شلوارت نپوشوندم و شلوارت نازک بود....اصلا شاید پاهات سردشون شده بود!!! ...
19 آذر 1393
1365 15 53 ادامه مطلب