دوستی یعنی...
یه وقت هایی از بچگی یه دوست هایی رو با خودت داری و تا پیری هم همچنان اسم دوست رو با خودشون به همراهت یدک میکشن...دوست هایی که شاید سال تحویل بهت پیامکی بدن و خدایی نکرده عزا و گاهی شادی ها....دوست هایی که هر وقت بهشون فکر میکنی یادت نمیاد آخرین بار کی دیدیشون....یا الان بچش چند سالشه....از اون دوست هایی که وقتی بعد از مدت ها میبینیش هر چند دقیقه یکبار هی به هم میگین : خوووووووب ...دیگه چه خبــــــــر؟؟!!!!
همیشه حس میکنی حرف هاش رو نمیفهمی....گاهی حس میکنی خیــــلی تنهایی...هیچ دوستی نداری که براش از نگرانی هات بگی...از آرزو هات...از گذشته ات و اون چیزهایی که باعث ندامتت شده...از آینده و اون چیزهایی که دلت میخواد برات اتفاق بیفته...
حس میکنی دوست هایی که دورت رو گرفتن نمیتونن بزارن برای اشتباهاتت عزاداری کنی و بعد فراموششون کنی....میخندن به آرزوهایی که از نظر تو خنده دار نیست...نمیفهمن احساست رو برای داشته هات و نداشته هات...
بعد تو فضای مجازی یکی رو پیدا میکنی که مثل تو فکر میکنه....مثل تو رفتار میکنه...حرفات براش خنده دار نیست....انگار از جنس توست...و اینجاست که یه دوست پیدا میکنی که جای سالی چند بار هر روز چند ساعت باهاش حرف میزنی .....حرف و حرف و حرف....تو این حرف ها بزرگ میشی....یاد میگیری...
وبلاگ تو یه دریچه بود برای من که چند تا دوست اینطوری پیدا بکنم که اولیش مریم بود...یه موقع به خودم اومدم دیدم چقدر بهش وابسته شدم...که حتی وقتی میرم سفر و نت ندارم باید بهش اس ام اس بدم ...که وقتی میره سفر باز نمیتونم نگرانش نباشم...که پسرش رو عین خود تو میشناسم...که وقتی باردار میشه قبل از مامانش به من میگه...که هر روز چند ساعت حرف برای هم داریم و اگه یاد کارهای دیگه مون نباشه نمیتونیم دل بکنیم...
خیلی جالب بود برام که یک سال و نیمه دارم با کسی هرروز چت میکنم که حتی تا به حال صداش رو هم نشنیدم....و وقتی یه روز بهم گفت داره میاد امام زاده صالح حتی منتظر بیدار شدن محمد هم نموندم و با تو رفتیم که دوست مجازی رو ببینم که خط کشید به همه تصوراتم از دوست واقعی....دوستی یعنی یک دل بودن....مجازی نام دادن شاید توهین باشه به این همه یک رنگی
همه وجودم چشم بود وقتی تو حیاط دنبالش میگشتم....فکر میکردم خجالتی تر این ها باشم و نتونم برم و بغلش کنم ولی همون دوستی انگار منو میکشید تو بغلش....و بعد کیان عزیزم که درست مثل عکس هاش بود و من انقدر تو این یک سال و نیم ازش شناخت داشتم که بدونم مثل خود تو باید بهش زمان بدم برای بغل کردنش....و بعد عروسک کوچولوی خنده رویی که با همه دست و دلبازی اش تو لبخند هدیه دادن....وااااقعا خوردنی بود
و دوستی تو و کیان که زود شکل گرفت .....بازی هایی که انگار چند ساله با هم دوستین
و من و مریم که نفهمیدیم چطور دوساعت گذشت و من هنوز هم نمیدونم چطور تو اون مدت که نوژان خووووشـــــــــگل بغلم بود نخوردمش
خیییلی خـــــــــــلی بهم خوش گذشت و همین الان دوباره دلم تنگ شد
مریم گلم...ممنوووووووووووونم برای همه این مدت دوستی و رابطه قشنگ و این دیدار شیرین
البته دوست های خوب دیگه ای هم دارم به واسطه این وبلاگ نویسی برای تو....مثل الهام خوبم....مرضیه مهربونم...ریحانه عزیزم و خیلی دوست های دیگه که باهاشون در ارتباطم
خوب....چند تا عکس شیطنت ها و اتفاقات هفته های قبل رو هم بزارم که بعدش سفر دو هفته پیشه و باز این هفته عازم سفریم و هنوز پست سفر پیش رو نزاشتم
این پسرک پازل باز منه که دیگه واسه خودش اوستا شده
وقتی قطار قدیمی که قایم کرده بودم تعمیر میکنم و بهت میدم و تو با خلاقیت خودت براش واگن سازی میکنی
و وقتی مهد رفتن تاثیرات خودش رو میزاره و پسرک من هر روز از وابستگی اش کم و کمتر میشه....مثل وقت هایی که خودت میری پارکینگ و برمیگردی....یا این جدید ها هی اجازه میگیری و میری خونه رزا باهاش بازی کنی....و شب که از جلوی این مغازه کیف و کفش فروشی آشنا رد میشیم اجازه میگیری که بری و کیف و چمدون مک کویین رو تماشا کنی و برگردی
میبینی چه چیز هایی برام آرزو بود....که هی نگی: نه...تو هم باید بیای... و خودت بری و برگردی
بماند که حالا رفته بودی و برنمیگشتی هم
و وقتی خیلی تاخیر میکنی و اصلا برات مهم نیست من اون پایین منتظرم میبینم که با غش غش خنده به انتظارم اون پشت یواشکی نگام میکنی
چند وقت پیش رفتی دستشویی و خیلی تاخیر داشتی....در زدم و اجازه گرفتم و اومدم دیدم نشستی و انگار منتظر کسی هستی و بعد سوال و جواب گفتی اون زیر سوسکه!!!منتظرم بیاد بیرون
من از هر حیوونی که نترسم از سوسک وحشت دارم و حتی تا حالا نتونستم از فاصله یک متری بهش حشره کش بزنم!!!میخواستم طبق غریزه در برم که دیدم این همه تلاش کردم تو از سگ و قورباغه و مارمولک نترسی.....حالا نباید کم بیارم!!!بهت گفتم باید بریم سوسک کش بیاریم....و رفتم و با یک اسپری اومدم و با استرس و ترس فرااااواااان کل دستشویی رو اسپری کردیم و در رفتیم
یک ساعت بعد در رو با ترس باز کردم و جنازه سوسک بخت برگشته رویت شد....صدات کردم و نشونت دادم و تو عاااااشق این عملیات شدی
واااای کارم دراومد.....هر روز هزاااار بار....تاکید میکنم....هزاااار بار میای...در کابینت رو باز میکنی و : این چیه؟؟؟!!!میدونی با این چیکار میکنن؟؟؟با این سوسک میکشن....و همه اون جملاتی که حین عملیات من برات توضیح دادم چون اعتقاد داشتی سوسک گناه داره و نباید بکشیمشرو کااامل بهم توضیح میدی و اصرار داری گوووش کنم تا خوب یاد بگیرم: میدونی....سوسک کثیفه....تو پی پی ها زندگی میکنه...پی پی میخوره....آلوده ست...باید با این اسپری ها بکشیمش
و این علاقه به اسپری سوسک کش تا اینجا ادامه پیدا کرد که حتی میری مغازه اول یه اسپری برمیداری و تو کیف مهدت میاری و حتی باهاش میخوابی
یک شب هم شام یه غذای جدید درست میکردم و خیلی تمرکز کرده بودم و دیدم صدات نمیاد....میدونی دیگه...وقتی صدات نمیاد یعنی عملیاتی در پیش است....روز قبل با همین سکوت توی حموم و در حال آب بازی با آب داخل توالت فرنگی پیدات کرده بودمو انقدر شوکه شدم که عکس پیش کشمون....فقط کااامل حمومت کردم....و این بار بعد از باز کردن در اتاق با این صحنه...
و پسرکی که با قانون برچسب و جایزه اخت شده ولی من عااااشقتم که فقط عشق برچسب داری و سراغ جایزه اش رو نمیگیری
یکی از پوزیشن های کارتون دیدن
دوست دارم کوچولوی دوست داشتنی من....یادت باشه که قدر دوستی رو بدونی