آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

دودو

قبل از مامان شدن هر وقت که اون وسیله چرخ مانند رو دست بچه ها میدیدم که دسته داره و بچه ها با ذوق هدایتش میکنن با خودم فکر میکردم چه مامان بی سلیقه ای که همچین اسباب بازی ای واسه بچش انتخاب کرده اما.............. مامان شدن باعث شد بفهمم که اون مامانای طفلکی اون اسباب بازی رو انتخاب نکردن بلکه انتخاب بی کلاس خود کوچولوهاست اولیشو مامانی برات خرید که البته یه هواپیمای کوچولو و خوشگل قرمز بود که یه دسته بلند داشت و تو عاشقش بودی و هر وقت میرفتی خونه مامانی بدون اینکه به کسی نگاه کنی تا درو باز میکردند میرفتی سراغش که جاشو هم بلد بودی و 1 ساعتی یک نفس مشغول بودی و منم اسمشو گذاشتم جیمبو که کل خانواده میشناختن و بعدیشو دوباره به شکل هواپیم...
17 خرداد 1393

عید 93

امسال خونمون اصلا حال و هوای عیدو نداشت آخه چون تو پروژه پوشک گیری بودیم میخواستم صبر کنم تا تموم شدنش و بعد شروع کنم به خونه تکونی و درست 16 اسفند که تو برای اولین بار حتی دستشویی هم خودت رفتی اون اتفاق تلخ باعث شد اصلا یادم بره عید چی هست و هرروز فقط واسه خواب خونه بودیم و بقیه وقت بیرون با تو بودم شب سال تحویل بغد از اینکه طبق روال اون مدت باهات اومدم خونه بعد از خوابیدن تو و محمد تازه شروع کردم به چبدن سفره هفت سین و پیدا کردن وسایلش که سپیده مهربونم که خوب میدونست چقدر داغونم روز قبل همه چی تا سنبل و سیر و سمنو برام آورده بود به اضافه یه عیدی قشنگ، ولی من ذهنم خیلی درگیر بود و خیلی خسته تر از این بودم که حتی پارچه هفت سینمو پیدا کنم...
15 خرداد 1393

تولد

اینا عکسای تولد خونه سپیده ست که البته با مهناز 4 روز اختلاف زمانی داره و درنتیجه تولد هردوشون بود گرچه محمد هم 29 اسفند به دنیا اومده و 3 تایی شمع فوت کردند و باز هم صد البته که همه شمع هارو تو فوت کردی و اصلا از جلوی کیک کنار نرفتی                 و این هم تولد بابا محمد که البته همیشه شب عید یه تولد 3 نفره تو خونمون داره و یه بار هم روز اول عید خونه مامانی و باز هم خوش به حال جوجوم         و بقیه عکس ها میمونه تو آلبوم تا خودت ببینی اینجا نمیشه             &nb...
13 خرداد 1393

بدترین اتفاق زندگیم

بعضی لحظات تو زندگیت هستند که هیچ وقت نمیتونی فراموشش کنی و هیچ وقت حتی تصورشو نمیکردی که انقدر ضعیف یاشی و احساس عجز کنی .......... تویی که همیشه فکر میکردی آدم مقاوم و صبوری هستی ممکنه شاهد صحنه هایی باشی که نه بتونی ازش بگذری و نه بتونی شاهدش باشی و محکم باشی 5 ماهه باردار بودم و با محمد رفته بودم سونو تعیین جنسیت آخه ماه قبل تربچه کوچولوم جوری نشسته بود که سونوگراف نتونست جنسیتتو تشخیص بده من و محمد سرخوش و هیجان زده داشتیم مونیتورو نگاه میکردیم تا بلکه ازش سر در بیاریم و وقتی خانوم دکتر گفت تو پسری من و محمد شیرینترین لبخند دنیارو به هم هدیه دادیم و محمد زود گفت که میدونسته و راست هم میگفت ما بدون اینکه واقعا جنسیت برامون فرقی داشته ...
11 خرداد 1393

نام نام

درک دنیای کودکانه تو همبشه برام خیلی شیرین بوده و گاهی عجیب ، البته حتما منم مثل همه مامانا فکر میکنم کوچولوی من شیرین ترین بچه دنیاست از وقتی به غذا افتادی به هر خوردنی میگی نام نام و خیلی زود خوردنی هارو از هم تفکیک کردی و اگه گرسنت باشه میری جلوی در یحچال و میگی ددا و اگه بهت شیرکاکائو، بستنی یا بیسکویت بدم خیلی قاطع میگی نه ددا و غروبا هم همون تقاضای نام نام سابقو داری     نام نام خورون های بعد از ظهر                     البته فکر نکنی همه اینا عصرونه های یک روزته هااااااااااا!!! نخیر ای...
10 خرداد 1393

بازی

از یک سالگی تنها اسباب بازیت ماشین بوده و بعدها برای تنوع اتوبوس و قطار و کامیون بهش اضافه کردیم که مورد استقبالت واقع شد و این شد که آیدین کوچولوی من از این سن کم از سیمان مخلوط کن و ماشین خاک برداری و بیل مکانیکی صحبت میکنه و اما شکل ماشین بازیت هنوزم عوض نشده و باید دراز بکشی و زل بزنی به حرکت چرخ ها و بعد هم ردیف کردن بقیه ماشین ها و هدایت به جای جای خونه                 و برای همین برات بازیهای فکری خریدیم ولی فقط لحظاتی قبولش داری چون باهوش مامان زود یادش گرفت و براش لوس شد         &n...
8 خرداد 1393

برف

وقتی برف میاد یاد بچگیهام میفتم صدات میکنم و با هم از پشت پنجره میشینیم به تماشا و خدارو شکر امسال آسمون دست و دلباز تر از چند سال پیش بود چند دقیقه با هم بی صدا بیرونو نگاه میکنیم و بعد همزمان به هم و این شروع یه تصمیمه زود حاضر میشیمو میریم حیاط و این همه برف یکدست که منتظر قدمای ماست و من مثل بچگیام دلم نمیاد خرابش کنم ولی قدمای کوچولوی تو انگار زمینو قشنگتر هم میکنه مثل همیشه یه دوربین هم باهامه و تو سرخوش از این زیبایی اصلا بهم نگاه هم نمیکنی و منم با یه کلک تازه که آیدین بالارو نگاه دهنمونو باز کنیم برف بخوریم و تو هیجانزده از این بازی بهم نگاه میکنی و شیرین میخندی و این قشنگترین عکسایی میشه که تا حالا ازت گرفتم عاشقتم کوچولو...
2 خرداد 1393
1010 11 14 ادامه مطلب

زمســـــــــــــــــــــــتون

هوا سرد شده و کمتر میشه بیرون رفت آخه میترسم سرما بخوری پارسال تقریبا هر 3 هفته 1 بار سرماخوردگی جزئی داشتی که از با این حال سر هر کدوم دکتر میرفتیم و امسال به لطف شربت ویتامین سانستول و یه مریضی حسابی آخر آذر که برای اولین بار سرفه کردنو هم تجربه کردی تا حالا که وسط زمستونه بخت باهامون یاری کرده ولی حالا تو عاشق دویدن شدی و واسه همین شبا کلی میپوشونمت و با هم میریم پیاده روی و گاهی با بابا میریم پارک مثل اینجا که رفتی پارک پرواز     و روزا هو تو خونه سرگرمیم       تلوزیونو پشت سرت میبینی این خطوط که مشاهده میکنی کار دست شخص شماست هر بار با پرتاب یک چیز یه نقطه سیاه کوچول...
1 خرداد 1393

توچال

پارسال زمستون هنوز کوچولوتر از این بودی که مفهوم برف رو درک کنی و امسال من همش منتظر برف بودم تا باهات برف بازی کنم و لذت ببرم از هیجان یه پسر کوچولوی مشتاق برای همین اولین برفی که اومد روز جمعش با بابا محمد رفتیم توچال تا شاهد یه برف حسابی باشی و یه برف بازی حسابی بکنیم آخه من همیشه عاشق بازیهای پر هیجان با توام و عاشق قیافه ذوق زده ات و اما........ طبق معمول تو سورپرایزم کردی و به جای برف بازی عاشق دویدن روی برفاب شدی و حاصل این گردش فقط یه دست لباس کثیف شد و جالب اینکه اصلا با برفها کاری نداشتی و روی اونا نمیرفتی بلکه عاشق برف آب شده کنار خیابون شدی و صد البته عاشق اتوبوسهایی شدی که تا ایستگاه کوهنوردارو میبردند که البته به خاطر ع...
31 ارديبهشت 1393