آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

اولین آرایشگاه

آقا پسری من نزدیک 15 ماهگیش برای اولین بار بابایی و مامانیش رفت آرایشگاه  راستش موهاتو از نوزادی با خودت داشتی ولی من که جرأت نداشتم ببرمت آرایشگاه انقدر که شیطونی میکنی و یه جا بند نمیشی و یه بار که خونه مامانی بودی و  باهاشون ددر رفته بودی ترگل ورگلو خوشگل برگشتی خونه البته بابایی طفلکی سرتاپاش مویی بود          من و مهناز هم کلی چلوندیمت           ...
3 فروردين 1393

مهمونی آی مهمونی

امسال شب یلدا همه خونه سپیده بودیم و به تو هم خیلی خوش گذشت خوب معلومه بین دوتا مامانیها و باباییها و عمه ها و خاله باشی و هی نازتو بخرن و بد باشه؟ دوتا عموهامم بودند و یه جمع 18 نفره و دست سپیده و عمو امیر درد نکنه....     شب یلدا خونه سپیده                 و مهمونی بعدی هفته بعد تولد من بود دوباره جمع هفته پیش به جز عموها و این بار مامان بزرگ من و بابا محمد هم از تبریز و دایی محسن هم از اصفحان اومده بودند و باز هم خوش به حال تو از این بغل به اون بغل    آهای نینی تو دیگه واسه عکس اصلأ همکاری نمیکنیهاااااااااااااااااا! اصلأ نمیشه ...
3 فروردين 1393

ادای نذر

خوشگل مامان پارسال همین موقع یه جیغ جیغوی به تمام معنا بود و یادمه تو ایام محرم با مامانی و مهناز و سپیده وسط حسینیه لای پتو تاپت میدادیم بلکه آروم بشی مهناز پارسال برات یه لباس علی اصغر خرید و تنت کردیم و نذر که سلامت باشی و قربون خدا برم که بعد دهه محرم خیلی آرومتر شدی .....و اما لباس مذکور با اینکه کوچکترین سایز بود پارسال پیراهنش تا زانوت بود و ما با شلوار جین تنت کردیم و امسال اندازت بود ولی تو شیطون همش باهاش کلنجار میرفتی و منم از خیر انداختن زنجیرش گذشتم اینم عکست....       اینم یه نینی فضول که عینک مطالعه مامانشو پیدا کرده و هیچ رقمه راضی به تعویضش با چیز دیگه نمیشه و پس از تا کردنش دلش برام سوخت و پسش دا...
2 فروردين 1393

ووووی چه سرده

من موجود سرمایی هستم هروقت کارتون مدرسه موشهارو نگاه میکنم با دیدن سرمایی یاد خودم والبته مهناز میوفتم دائمأ فکر میکنم سردته واصـــــــــــــــــرار که لباس گرم تنت کنم ولی تو با بادی های به قول مهناز گوگولیت بیشتر حال میکنی .....همیشه خیس آبی ، پارسال فکر میکردم چون کوچولویی طبیعیه و امسال متوجه شدم که بـــــــله پسرک ما انگار به داییش کشیده چون دایی محسنت هم با واژه ای به اسم پولیور و کاپشن بیگانست ..........حالا نمیشد تو انقدر قدرت ژنتیکو هــــــــــــــــــــــی به رخ من نکشی                                            &nb...
20 اسفند 1392

ماشین بازی

موفع خرید سیسمونی اصلأ دوست نداشتم برات ماشین بخرم به نظرم اسباب بازیای پسرونه قشنگ نبودند همین شد که تو یه عالمه عروسک پولیشی داشتی که حتی نگاشونم نمیکردی .....با جغجقه و دندون گیر و عروسکای بوقی سرگرم بودی تا تو سفر تبریز مهین برات یه ماشین خرید و ما دیدیم بـــــــــــــــله نینیمون ماشین دوست داره                     دومین ماشینتو هم بابایی برات خرید و این شروع کلکسیون ماشینهات بود و کمتر از 1 سال 40 تا ماشین داشتی                                         &...
19 اسفند 1392

1 سالگی

تولد 1 سالگی آقا پسر شمال بودیم ویلای عمو امیر آخه قرار بود تولدتو هفته بعد جمعه بگیریم البته اصرار من بود چون چهارشنبش عروسی پسرداییم بود و قرار بود دایی محسن از اصفهان بیاد گفتم تولد تورو هم جمعش بگیریم که دایی محسن دوبار تو هفته تهران نیاد ولی............ دوشنبه واکسن 1 سالگی رو زدی و پنج شنبه مریض شدی و واسه ما که اولین مریضی بود خیـــــــلی استرس زا بود ترجیح میدادم فقط استراحت بکنی خونه رو تو سکوت نگه داشته بودم و داروها سر دقیقه وبه همین راحتی تولدت کنسل شد و مجبور شدم به همه زنگ بزنم و اطلاع بدم .... البته مامانی و بابایی و مهناز لطف کردند وجمعه شب با یه کیک اومدند خونمون تا حداقل شمع فوت کرده باشی که بلد نبودی   &nbs...
19 اسفند 1392

سفر به تبریز

من و بابا محمد تو تبریز یه مادربزرگ داریم و بابا محمد یه عمو و زن عمو . و به خاطر اونها و آب و هوای عالی و عشق به اصالت آذری سالی یه بار تبریز میریم اما شمال رفتنای پی در پی باعث شد قید با ماشین رفتنو بزنیم چون یه فندق جیغ جیغو داریم که اصلأ تو ماشین همکاری نمیکنه بنابراین با هواپیما رفتیم با خاله مهین و عمو داوود که دو روز قبل از راه شمال گردشی به سمت تبریز میومدند ساعت رسیدنمونو هماهنگ کردیم و با هم رسیدیم واونا اومدندفرودگاه دنبالمون تو هم کامل تو هواپیما خواب بودی و سرحال بیدار شدی .....مامانی و مهنازو سپیده و عمو امیر هم فرداش رسیدند دایی محسن هم قرار بود بیاد اما چون سفرمون آخر شهریور بود و اونم مجبور بود برگرده اصفهان نشد بیاد آخه...
15 اسفند 1392

نینی کجاست؟

وقتی یه شیطون کوچولوی کنجکاو تو خونه داری نباید حتی یه لحظه هم ازش چشم برداری چون هر لحظه داره یه چیز جدیدو تجربه میکنه و هرچی ببینه باید بفهمه چیه؟ مثل مامان شما که بعد از رؤیت این حرکت     اون میزو هم جمع کرد چون نمیخواست فندقش با اون فشاری که بهش وارد میکرد باعث سرخوردنش بشه وخورده شیشه هم تجربه کنه    و در امتداد فضولیها ......ببخشید کنجکاویهای شما         ...
15 اسفند 1392

خونه نگو بازار شام

آهاااااااااااای وروجک برو عکسای قبلتو نگاه کن تو خونه همه چی سرجاش بود به جز میز نهارخوری که جشن ده روزگیت شکست و ما دیدیم وای چه خونه بزرگ شده و کلأ جمش کردیم تا شما بعدها راحت با روروک ویراژ بدی ، همه چیز مرتب بود تا تو فسقلی شروع کردی به چهار دست و پا رفتن و خونه یواش یواش تبدیل شد به یه مسجد مدرن ....اول گلدونها و مجسمه ها جمع شد ،بعد ظرفای پذیرایی و قاب عکسا ،بعد شمع ها و سنگای کوچولوی تزیینی ،بعد هم گلدون بامبوم منتقل شد به راه پله و بعدها که یاد گرفتی با گرفتن اجسام وایسی میز کنسول آینه شمعدون هم بدرود گفت و جای همه این اشیاء دوست داشتنی یه سبد اسباب بازی اومد تو پذیرایی که هرروز هم پر و پیمونتر شد و اگه جمشون کنم تو سبد مذکور با هیجا...
15 اسفند 1392

به به

من زیاد بد غذا نیستم ولی بابا محمد هست و یه ضعف که هردو داریم اینه که از میوه خوردن فقط خرید کردنشو بلدیم و آخر هفته تخلیه یخچال به سطل زباله چون هربار کلی درمورد فواید میوه داد سخن سر میدیم ولی یادمون میره ....به خاطر همین عادات بد غذایی تصمیم داشتم از بچگی به تو همه چی بدم بخوری تا عادت کنی ولی از ژنتیک غافل بودم ، به هر حال من همه سعیمو برای میوه خور شدن تو کردم امیدوارم حداقل یه کوچولو تونسته باشم به ژنتیک غلبه کنم      در حال خوردن آلو سیاه    و آنالیز پرتقال   ...
15 اسفند 1392