آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

اولین دندون

از 3 ماهگی که آب دهنت راه افتاد فکر میردم داری دندون درمیاری و از 6 ماهگی بیشتر منتظر بودم ولی همش استرس داشتم که نکنه به خاطرش مریض بشی تا بلاخره 21 تیر وقتی داشتم باهات بازی میکردم و تو هم قهقهه میزدی و از شدت خنده سرتو عقب میبردی حس کردم یه چیزی تو دهنت برق میزنه و بـــــــــــــــله شازده کوچولوی ما تو سن 9 ماه و 7 روزگی اولین مرواریدو رو کرد ودرست 1 ماه بعد یعنی 21 مرداد دومین دندون و 3 شهریور دوتا همزمان بالا .........و همه این کشفیات طی بازی های پرهیجان با مامان و قهقهه های پسری انجام گرفت و بعدش هم بوس و جیغ و بپر بپر با هم و چلوندن و فشار دادن شما قندعسل و تلفن فوری به بابا که خبر خبر خبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
14 اسفند 1392

و اندر احوالات شما

میبینی چقدر واسه این سنت پست گذاشتم......آخه عاشق این تایمتم شیرین شدی شیرین و خواستنی الان که عکساتو نگاه میکنم باورم نمیشه نخوردمت!!!!!!!!!!!!!! توی فندقی که وقتی به دنیا اومدی میترسیدم بغلت کنم تو 9 ماهگی 8/200 کیلو وزن و 73 سانت قدته .... به علت نداشتن تجربه که نمیدونستم باید نشستن رو باهات تمرین کنم از 8 ماهگی نشستی و 10 روز بعد سینه خیز رفتنو به خاطر دستیابی به لب تاپ یاد گرفتی و دیگه سیمی نبود که از زیر فرش و میز تلوزیون رد نشده باشه و تو همه رو بیرون نکشی  اوایل که سینه خیز میرفتی فقط دست و پا میزدی و یه سانت هم موفق نمیشدی بری و چند روز بعد با دست به زور خودتو جلو میکشیدی و من دلم ضعف میرفت که چه جوری کمکت کنم و خیلی...
14 اسفند 1392

آب بازی

از وقتی تو اومدی گذر عمرو بیشتر حس میکنم  انگار همین دیروز بود که برای اولین بار حمومت کردم و چقدر نگران بودم ......تا 6 ماهگی حونه مامانی با کمک خودش حمومت میکردم دستش درد نکنه گذاشت پله پله یاد بگیرم تا آخراش که حرفه ای شدم بهار که شد دیگه خونه خودمون حموم میکردیم آخه دیگه نگران سرما خوردنت نبودم این تصاویری که میبینی پروسه یک حمام قبل از خوابه با هنرمندی بـاباااااااااااا   عکسا     ادامه مظلب   لذت لخت شدن قبل حموم   این روتختی 6 ماه رو زمین پهن بود که روش غلط بزنی   قربون اون خنده های قشنگت         جان من پاهاتو یه پسمل...
13 اسفند 1392

اولین بهار من

اولین بهار برات قشنگ بود حداقل من همه سعیمو کردم دو بار شمال رفتی و هرروز کالسکه سواری آب بازی و ماساژ و حموم آفتاب و توی شکرپنیر و خنده هات که منو تا آسمون بالا میبرد اصلأ بهتره خودت ببینی آیدین به روایت تصویر         برو ادامه مطلب                   بازم رفتی شمال       پاهای با شلوارک باباتو ندید بگیر جوجو   واقعأ اگه خودت بودی همچین موجودی رو نمی جوویدی؟     تو باغ شهریار   میره ددر   ...
11 اسفند 1392

روروک

پسری وقتی شما 5 ماهه بودی روروکتو افتتاح کردم ولی احساس کردم هنوز برات زوده و جمش کردم و 6 ماهگی یه امتحان دوباره و تو خوشت اومد خوشمزست؟ و همین روروک با ما خونه مامانی ها باغ شهریار و حتی شمال میومد عکسا تو ادامه مطلب       آخه کدوم نینی اون انگشتو واسه خوردن انتخاب میکنه آیدین و اولین بیسکوییت مادر   بالکن ویلا چه هواااااااااااااااااااااااااااااااایی       باغ شهریار آخرین روروک سواری هاااااااااااا دیگه کوچولوم مرد شده       ...
11 اسفند 1392

اولین عید فندقی

پارسال عید تو توی شکمم بودی و دعای سال تحویل من سلامتی تو بود. امسال عید یه فندق کوچولو بغلم بود و یه حس ناب ناب.  از 5 ماهگی غلط میزنی و دیگه نمیشه روی تخت و مبل تنهات گذاشت تا قبل از 6 ماهگی بجز شیر خودم چیزی بهت ندادم البته بماتد که هر روز یه پر پرتقالو با ولع میمکیدی و ماست و بستنی هم مزمزه میکردی اما در حد مزه اونم چون وقتی با چشمای گرد شده غذا خوردن مارو نگاه میکردی دلم آب میشد ... اینم عکسات   اینم آمار واکسن 6 ماهگی وزن 7/200 قد 70 سانت خدا رو شکر رفت تا 1 سالگی نمیدونی سر هر واکسن چه عذابی میکشم فکر اینکه دردت میاد دیوونم میکنه و طبق لیست دکترت سوپی که با برنج و هویج شروع شد و هر سه روز بهش عدس (ماهی...
10 اسفند 1392

تربچه

وقتی یه نینی به دنیا میاد همه اصرار دارن دنبال شباهت بگردن منم اصرار داشتم تو عین عکسای بچگی منی اما هر چی بزرگتر شدی بیشتر شبیه بابا محمد شدی البته شباهت من و بابا محمد هم انکارناپذیره.... تو واقعأ خنده رویی و باز هم البته با همچین مامان و بابایی اگه نمی شدی جای تعجب بود ...... از وقتی فهمیدم وجود داری تربچه صدات میزدیم آخه نمیدونستم دخملی یا پسمر انقدر با تربچم رابطه برقرار کرده بودم که بعد از تعیین جنسیت و حتی روزای اول تولد تربچه مونده بودی ......میدونی آیدین   مامان بودن خیلی عجیبه انگار آدم تو یه زمان خیلی کوتاه با همه گذشتش خداحافظی میکنه .... مریم سرخوش بیخیال جیغ جیغو رفته بود جاش یه مامان محتاط و حساس و نگران اومده بود خیلی و...
6 اسفند 1392

آیدین پستونکی میشه

چند باری که برای خرید سیسمونی با مامان و مهین رفته بودیم هر وقت هر کدومشون با ذوق پستونک نشون میدادند من محکم میگفتم نههههههه .... نگران بد فرم شدن لب و دندونت بودم و غافل از اینکه یه نوزاد کولیکی باعث میشه از همه مواضعم عقب نشینی کنم ...... 1 ماهه بودی که بابایی برات پستونک خرید و حالا تو قبولش نمیکردی و این شد که یه ظرف آب قند تو یه پیش دستی تا 6 ماهگی همراه ما شد چون تو بدون اون پستونکو نمیگرفتی و بابای حساست دائمأ در حال تعویض آب قند مذکور بود.... البته تو به نظر مامانت احترام گذا شتی و هیچ وقت واقعأ پستونکی نشدی فقط موقع خواب نیمروز و قبل از 1 سالگی کاملأ باهاش خداحافظی کردی ...
6 اسفند 1392

شیرین و پردردسر

هیچ وقت همه چیز اونجوری که آدم تو ذهنش تصور میکنه پیش نمیره چیزی که من هم هیچوقت فکرشم نکرده بودم این بود که تو بخوای هفت روز اول زندگیت بیمارستان بستری بشی.... وچقدرررررررررررررر سخت گذشت از لم دادن تو تحت بزرگ کنار یه نوزاد کوچولوی شیرین و لبخندهای قشنگ تحویل ملاقات کننده ها دادن فقط تصورش باقی موند تو اصلأ وارد بخش نشدی از اتاق زایمان یه راست رفتی بحش نوزادان و هفت روز بعد مرخص شدی و کاملأ معلومه که من و بابا چی کشیدیم .................. روز دهم برات جشن گرفتیم قربونی کردیم بابایی تو گوشت بعد از اذان اسمتو زمزمه کرد و اول بابا محمد و بعد همه اشک شوق ریختیم به جز دوتا آزمایش زردی و مشکوک شدن به بستری و یه دکتر عالی که همه شکیاتو باطل کرد ...
6 اسفند 1392

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام

سلام کوچولوی قشنگم اول بگم که من بارداری فوق العاده ای داشتم بدون هیچ تهوع و درد و هیچی انقدر خوب که تا ماه هفتم هر ماه یه مسافرت رفتم ماه پنجم تازه شکمم یه برجستگی کوچولو پیدا کرد که تو ابراز وجود کنی و همون موقع تو دومین تلاش فهمیدیم شما آقا پسری...... ما تا چهارمین سالگرد ازدواجمون بچه نمیخواستیم بعدش هم دختر و پسر بودنش برامون فرق نداشت اما تو همه این چهار سال یه آیدین کوچولو تو خونمون داشتیم که صداش میزدیم ....وقتی فهمیدیم پسری حس کردیم تو از اول تو سرنوشت ما مقدر شده بودی...... تو با زایمان طبیعی به دنیا اومدی برخلاف خواسته همه حتی بابایی که میگفتند آخه کی الان زایمان طبیعی میکنه ولی من نمیخواستم خودمو از بزرگترین لذتی که خدا به زن ه...
5 اسفند 1392