شیرین و پردردسر
هیچ وقت همه چیز اونجوری که آدم تو ذهنش تصور میکنه پیش نمیره چیزی که من هم هیچوقت فکرشم نکرده بودم این بود که تو بخوای هفت روز اول زندگیت بیمارستان بستری بشی.... وچقدرررررررررررررر سخت گذشت از لم دادن تو تحت بزرگ کنار یه نوزاد کوچولوی شیرین و لبخندهای قشنگ تحویل ملاقات کننده ها دادن فقط تصورش باقی موند تو اصلأ وارد بخش نشدی از اتاق زایمان یه راست رفتی بحش نوزادان و هفت روز بعد مرخص شدی و کاملأ معلومه که من و بابا چی کشیدیم ..................روز دهم برات جشن گرفتیم قربونی کردیم بابایی تو گوشت بعد از اذان اسمتو زمزمه کرد و اول بابا محمد و بعد همه اشک شوق ریختیم به جز دوتا آزمایش زردی و مشکوک شدن به بستری و یه دکتر عالی که همه شکیاتو باطل کرد همه چیز خوب بود تا آخر هفته دوم که نینی قصه کولیک داشت تا آخر 3 ماهگی از 8 صبح با گریه بیدار میشدی تا 10 شب فقط باید بغلت میکردم وراه میبردم هفته ای 1 بار میرفتیم پیش دکترت و بهترین راهکارهاش ماشین گردی و تاب ذاذن با پتو بود 1 هفته بابا محمد تجریش تا قلهک وخیابون بهارو دنبال ننو بالا پایین کرد تا آخر خودم با یه حوله و طناب و پتوی کوچولو برات درست کردم و تازه من و تو یه نفس راحت کشیدیم واکسناتو همه رو بردم پیش دکتر خودت و اصلأ اذیت نشدی تو 2 ماهکی 5 کیلو وزن و 58 سانت قد داشتی و قبل از 3 ماهگی جغجغه دستت میگرفتی تکون میدادی و من ذوق مرگ میشدم....... وقتی میخوابیدی زل میزدم به دستات ناخن هات رگهای ظریفت که از زیر پوست لطیفت معلوم بود تا حالا فقط میشنیدم که فلانی بچه دار شد و انگار تکراری ترین اتفاق دنیا افتاده وحالا غرق میشدم تو اینکه چطوری با کدوم قدرت لایتناهی از جمع یه قطره ناچیز با یه تخمک ناچیزتر تو پنهان ترین زوایای وجودم تو شکل گرفتی از وجود من تغذیه کردی بزرگ شدی و تو زمانی که خودت تعیین کردی به دنیا اومدی...... خدایا ممنون که بهم فرصت دادی شکوهتو یه جور دیگه تجربه کنم .......ممنونم به خاطر بزرگترین هدیه زندگیم.......
اینجا تازه از بیمارستان رسیدی خونه
جوجو حموم 10 روزگی رفته
آیدین 22 روزه
1 ماهگی این کوچبکترین کاپشن و شلوار جینی بود که بعد از کلی گشتن خریدم
تربچه 44 روزه
عسلی 50 روزه
2 ماهگی
2 ماه و 10 روز تو ننویی که مامان درست کرد
2 ماه و نیمه شکر
2 ماه و20 روز....عاشق این لباست بودم