آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

یه جمعه پر ماجرا

برنامه ریزی کردن یه اتفاق ناممکنه برای من یعنی اصلا امکان نداره برای یه کاری برنامه ربزی دقیق بکنیم و حتما همونجور اتفاق بیفته.....اصولا اصلا اتفاق نمیفته و اگه خدا رحم بکنه و بشه یه چیزایی توش فرق اساسی میکنه با اونچه تو دهنت براش طرح ریخته بودی الان سه تا جمعه ست که قرار بود صبح زود بیدار بشیم و بریم از جاده هراز محمود آباد و تا شب برگردیم....قبل اومدن تو خیییلی از این کارا میکردیم و یه جمعه درمیون شمال یک روزه میرفتیم و با دیدن آقا شدن پسرکمون قصد داشتیم باز برگردیم به روال گردش ها و سفرهای یک روزه جمعه اول کلا از پایه برنامه ریزی مون نابود شد و هیچ کجا نتونستیم بریم و هفته پیش از صبح بارندگی بود و البته از روز قبل با هواشناسی ف...
15 آذر 1393
1264 19 50 ادامه مطلب

بای بای دودو

بیشتر از یک سال و نیم باهات بود....همه جا....اولش از خونه مامانی شروع شد و اسمش جیمبو بود....چون شکل یه هواپیمای کوچولو بود و بعدش انواع و اقسامشو داشتی تا به خاطر صدای خاصش اسمشو گذاشتم دودو و همه فامیل میدونستن دودو چیه و آیدین چقدر دوسش داره....دیگه محدود به خونه نبود....تو کوچه و خیابون و پارک و وباغ و مسافرت و همه جا با ما بود...چند تا داشتی و هربار انتخاب میکردی کدومشو میخوای و حالا در سن سه سال و دو ماهگی این دومین باریه که میریم بیرون دودو رو میندازی و میگی خودت بیارش....نمیدونم شاید چون هوا سرد شده و من هم برات زیاد لباس میپوشونم راه رفتن به اندازه تابستون برات جذاب نیست و شاید دیگه بزرگ شدی و دوره دودو بازی داره تموم میشه د...
12 آذر 1393
1407 15 35 ادامه مطلب

حسرت

از وقتی از شیر گرفته شدی شبها تو تخت خودت میخوابیدی....چند شبی پارسال گیر دادی بیای تخت ما ولی با اصرار به اینکه هرکی تو جای خودش راحتتره مشکل حل شد....تا...این هفته که باز فیلت یاد هندوستان کرد شب اول هرچی بهت گفتم فایده نداشت و درست وسطمون طاق باز خوابیده بودی و هی هم میرفتی  زیر پتو و روی پتو.....صبر کردم خوابت برد و بردم تو تخت خودت....چند شبی همین داستان ادامه داشت تا دیدم اینجوری درست نیست و عادت میکنی...البته نصف این کارا برای بازی قبل خوابه که هرشب با محمد تو تخت داری و شادو سرخوش میخندی و معلومه بعدش دیگه دوست نداری بخوابی......بعد یه شب بهت گفتم اگه تو اینجا بخوابی من جا نمیشم و میرم بیرون....اولش اصرار که نرو و بعد که اومد...
6 آذر 1393

پاییز طلایی

امسال یه فرق اساسی تو پاییز تهران میبینم.....چیزی که سالها بود ندیده بودم هرسال پاییز شمال میرفتیم و من مبهوت رنگ های زیبای پاییز حسرت اینو میخوردم که چرا تهران انقدر هوا آلوده ست یا خشکه یا هر مشکل دیگه ای که برگ ها قبل از زرد شدن خشک میشن اون چنار پیری که زمستون بهت گفتم که با هم سبز شدن برگ هاشو نگاه میکنیم یادته....هرسال از شروع شهریور شروع میکنه به ریختن برگ های خشک که تا پاتو روشون میزاری پودر میشن ولی امسال تا الان که آذر شروع شده هنوز برگ داره....اونم برگهای زرد این هفته خیییلی بهت خوش گذشت....خونه مامانی بوس بوس....خونه دختر خالم برای دیدن نوزادش و بازی تو با دو تا پسر بچه و دختر بچه و فریاد شادیت که چقدر ذوق کردم برات.....
2 آذر 1393
1592 23 55 ادامه مطلب

آقای مهربانی ها

تا حالا شده یه جایی تو یه شرایطی وقتی همه دارن گریه میکنن همه تلاشتو بکنی بلکه حداقل چشمات خیس یشن و نتونی.....و تا حالا شده یه جایی که نباید از سر دلسوزی و ترحم چشمات بارونی بشه و همه سعیتو بکنی که گریه نکنی تا غرور کسی نشکنه و نشه من هر دو حالت رو داشتم و این بار یه حالت سومی رو تجربه کردم....اینکه داری تو یه شرایط عادی صحبت میکنی و یهو چشمت به چیزی میفته که ناخوداگاه گوشات کر میشه و چشم هات میشه همون نقطه و وقتی به خودت میای همینجور داری اشک میریزی بدون اینکه بدونی چرا و از کی داری گریه میکنی ....فقط یه سری اسم تو ذهنت میاد که باید همشونو نام ببری و احساس میکنی وظیفه بزرگی رو دوشته ما از بیست تا بیست و دوم آبان 93 رو مهمان امام مهرب...
24 آبان 1393
1629 24 56 ادامه مطلب

8-8-8

یه وقتایی واسه یه کاری یه عالمه برنامه ریزی میکنی و نقشه میچینی ولی اتفاق نمیفته....اونوقته که با همه وجودت به حرف قدیمی ها و قسمت و حکمت پی میبری و یه وقتایی بدون هیچ برنامه ریزی و بدون اینکه اصلا جزییاتی تو ذهنت مونده باشه اتفاقی میفته که تا آخر شب با فکر کردن بهش چشمات پر از اشک شوق میشه امروز هشتمین سالگرد ازدواج من و محمده.....هشتمین سالگرد ازدواجمون تو هشتمین ماه سال که کادوش برام شده سفر به شوق دیدن گنبد طلایی هشتمین امام شنیدم هرکسی به یه امامی بیشتر ارادت داره و بیشتر متوصل میشه واون امام برای من امام رضا بوده....من بیشتر از اونکه مذهبی باشم معنوی هستم و هنوز دلم اونقدر دریایی نشده که نوای روضه و نوحه ای اشکمو دربیاره....همی...
19 آبان 1393
1488 18 36 ادامه مطلب

آیدین و مهرسا

                      مامان شدن یه دنیایی داره که برخلاف همه تصورات قبلیت هیچ وقت نه میتونی بچتو پیش بینی کنی نه عکس العمل های خودتو...اصلا حتی اتفاق بعدی هم از تصورت خارجه چه برسه به چند ماه بعد و یک سال بعد بعد از سبک شدن سبد اسباب بازی ها خونه منظم تر شده و یه اتفاق جالب هم افتاد...یه دکور صنایع دستی شمال تو اتاق خواب از قبل به دنیا اومدنت بود پر از عروسک هایی که محمد و مهناز و مهین و محسن برام خریده بودن....هیچ وقت اصلا نگاشون هم نمیکردی...فقط تو زمان چهار دست و پا رفتن چند باری همشو خالی کرده بودی و رفته بودی سراغ بازی خودت...درست دوروز بعد از کمتر شدن ماشین ها تویی که...
7 آبان 1393
1091 18 49 ادامه مطلب