آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

یه جمعه پر ماجرا

1393/9/15 18:10
نویسنده : مامان مریم
1,258 بازدید
اشتراک گذاری

برنامه ریزی کردن یه اتفاق ناممکنه برای من

یعنی اصلا امکان نداره برای یه کاری برنامه ربزی دقیق بکنیم و حتما همونجور اتفاق بیفته.....اصولا اصلا اتفاق نمیفته و اگه خدا رحم بکنه و بشه یه چیزایی توش فرق اساسی میکنه با اونچه تو دهنت براش طرح ریخته بودی

الان سه تا جمعه ست که قرار بود صبح زود بیدار بشیم و بریم از جاده هراز محمود آباد و تا شب برگردیم....قبل اومدن تو خیییلی از این کارا میکردیم و یه جمعه درمیون شمال یک روزه میرفتیم و با دیدن آقا شدن پسرکمون قصد داشتیم باز برگردیم به روال گردش ها و سفرهای یک روزهزیبا

جمعه اول کلا از پایه برنامه ریزی مون نابود شد و هیچ کجا نتونستیم بریم و هفته پیش از صبح بارندگی بود و البته از روز قبل با هواشناسی فهمیده بودیم نمیشه بریم و این هفته هم دیگه منصرف شدیم چون جاده پاییزی نباید وجود داشته باشه پس قرار شد صبح بعد از خوردن صبحانه بریم این پل زیبای طبیعت که تازه درست شده و هروقت از اتوبان مدرس و اون خروجی زیبای غباس اباد رد میشیم من با ذوق نگاش میکردم که شهر باید از رو اون پل زیبا باشه چون به نطرم زیباترین خیابون تهران همونجاستبغل

تازه صبحانه میخوردیم و در حین صبحانه خوردن تو هم که دو هفته ست زمزمه شمال شنیده بودی میگفتی بریم ویلا و ما هم میگفتیم الان اونجا سرده که سپیده زنگ زد و گفت میخوان برن باغ شهریار برای شهروز غذا ببرن و اگه ما هم دوست داریم بیان دنبالمون.....محمد نظرمو پرسید و من هم چون تو با ذوق از ویلا حرف میزدی گفتم حالا که ویلا کنسله حداقل باغ ببریمت چون اونجارو هم خیییلی دوست داری و قبول کردمآرام

و این شد رفتنمون به باغ که چون شب هممون یعنی دو تا بابایی مامانی ها و سپیده و امیر و ما خونه مهین دعوت بودیم گفتیم زود برگردیم و بماند که انقدر دیر رفتیم که ساعت 2 تازه رسیدیم

و این هم آیدین در باغ شهریار به روایت تصویرمحبت

 

                   

تازه رسیدیم و میخوای غذای شهروزو ببری عمو امیر براش گرم کنهمحبت

                

و تو این فرصت که غذاش گرم بشه دوری تو باغ زدیم....این هم باغ خزان زده که برای اولین بار دیوارهاش معلوم بود چون درخت ها لخت شدنآرام

 راستی این دودو جدیده هم تو ماشین بابایی جا مونده بود و با دیدنش شاید به خاطر اینکه هنوز صداداره و سایلنت نشده باز ذوق دودو بازی پیدا کردی و اون روز دستت همه جا بودمحبت

              

 

                

و بعد هم غذای شهروزو با عمو امیر دادین و این هم نوازش بعد از سیریدلخور

               

 

                

و بعد سه تایی رفتیم بیرون تا باغ های اطراف هم دوری بزنیم

                

 

                

 

                 

 

                 

 

                 

 

                  

 

                  

 

                   

 

                   

و دوباره برگشتیم باغ

                   

و اون اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد

سرایدار باغ و چند تا باغ نزدیک یه آقای مثلا مسلمونیه که سگ رو در حدی نجس میدونه که با اینکه بارها بهش گفتن غذای شهروز رو بسته بندی کردن و فقط از یخچال دربیاره و بزاره جلوش با این وجود به شهروز و همه سگ های باغ های دیگه فقط نون خشک میده!!!و هشدار داده نباید سگ ها باز باشن

برای همین عمو امیر یا باباش دلشون طاقت نمیاره و با وجود دوری راه هر هفته میان و به شهروز یه غذای حسابی گرم میدن...و عمو امیر هم بعد سیر شدن شهروز گفت اون یک ساعتی که قراره اونجا بمونیم سگ بینوا رو باز بزارن تا یه دوری بزنه و من انقدر از دیدن صحنه باز شدن اون سگ ناراحت شدم که حد نداره....بیچاره چند دور بی وقفه دور باغ پرواز میکرد....

تو هم ذوق زده شدی و دنبالش میدویدی و قبل از اینکه ما بهت برسیم شهروز بهت رسید و انقدر هیجان داشت که پرید روت و تو هم افتادی زمین و شهروز شروع کرد به بو کردن و شاید لیس زدنت و طبیعیه که با دیدن یه سگ رو خودت به اون بزرگی و اونقدر هیجان زده چقدر ترسیدی

واااای نمیدونی چطور من و محمدخودمون رو بهت رسوندیم که گریه میکردی و من که عااااشق حیواناتم سگ بیچاره رو با دست و پام میزدم که بره....داشتم از ترس میمردم که خدای من نترسیده باشی و اون اتفاق لعنتی باز تکرار نشه

بعدش با محمد تصمیم گرفتیم تو بغلش ببریمت پیش شهروز تا ترست بریزه و موفق هم شدیم

اولش محکم بغل محمد بودی و بعد هی از بغلش میومدی پایین و تا شهروز میرسید میپریدی بغل محمد و بعد یواش یواش با خنده های ما و شهروزی که از سر و کول ما آویزون میشد و ما هم میخندیدیم ترست ریخت....سرتاپای مرتبمون مویی و خاکی شده بود و جای پنجه های شهروز رومون بود ولی همگی حتی سپیده و امیر کلی سگ بازی کردیم تا خودت رفتی پیشش و کل یک ساعت هممون با شهروز دویدیم و بازی کردیم داد زدیم و خندیدیم تا با خاطره خوب برگردی خونهمحبت

طفلی عمو امیر هی بهم میگفت شهروز دائما توسط دامپزشک چک میشه و واکسناشو میزنه و حتی گوشت خام بهش نمیدن و سلامته و نگران آیدین نباش و من هم بهش گفتم اصلا نگران مریضی و این چیزا نبودم که انقدر ترسیده بودم فقط نگران بودم بترسه...همینخطا

اینجا تازه گریه ات آروم شده و تا شهروز میومد میگفتی بروووو

 

                   

و تو بغل محمد بودی

محمد این شلوار مشکی رو تازه خریده بود و دوسش داشت ولی هردو کاملا بی خیال لباسامون شده بودیم و سرتاپا خاکی و دنبال خندوندنت که شهروز چه مهربوووونه!!!

                    

سپیده در حال نوازش تا تو هم خوشت بیاد .....و تو هم میخندیدی میگفتی مامان ببین شهدوز نازم کرد...شهدوز خیییلی مهخبونهبغل

                    

و سوار کردنت روی شهروز که بخندی...نمیدونی این خنده چقدر آرومم کرد

                     

دیگه نمیترسیدی

                     

و حتی به زور از بغل محمد میرفتی سراغش

                     

و آشتی با شهروز

                     

 

                     

اینجا دیگه خیییلی باهاش رفیق شدی.....میبینی گذاشتیم راحت خودتو خاک و خلی کنی و خوب باهاش دوست بشی تا ترست بریزهدلخور

                     

محمد شهروز رو نوازش میکرد و تو هم دراز کشیدی و گفتی منو هم ناز کنخنده

                    

 

                   

 

                   

 

                   

 

 

                   

ذوق شهروز و پرش رو سپیده....چندین بار رو من هم همینجوری پرید و خیییلی هم سنگین بود ولی همش لبخند میزدم که تو نبینی ترسیدمخطا

                   

و پسرک من درست در سی و هشتمین ماهگردش برای اولین بار بال و جوجه کبابی رو کامل به عنوان ناهار خورد....اون هم فقط به عشق اینکه استخوناشو بده به شهروز

و منی که اصـــــــــلا جوجه کباب جزو غذاهای مورد علاقه ام نیست اون ناهار اون هم درست کنار منقل خیییییلی بهم مزه داد چون برخلاف تصورم که فکر میکردم میخوای باز نون خالی بخوری خیییلی خوب گوشت هایی که پاکسازی میکردم رو میخوردی و کلی قربونت رفتم....بماند که انقدر دنبال شهروز دویده بودی حسابی هم گرسنه بودیبوس

                   

 

                   

راستی اون خرمالو های پشت سرت خییییییلی خوشمزه بود...خیییلیخوشمزه

                   

و پسرکم با خاطره خوب برگشت طوری که میگفت شهروزو هم بیارین پیش من سوار ماشین بشه و خدارو شکر شهروز جون هم خسته بود و رفت خونش خوابید

                   

ساعت 5 رسیدیم خونه و تو ماشین 45 دقیقه ای خوابیدی و سرتاپای ما فاااااجعه بود ولی خیالم راحت بود که ترس تو دلت نمونده....باور کن حتی وقتی شهروز دستاتو و یک بار هم صورتتو لیس زد اصلا به روی خودم نیاوردم که خوووب باهاش دوست بشیسبزو به محض رسیدن به خونه اول کل لباسامون رو انداختم تو ماشین و بعد اول من و بعد تو و محمد یه حموم حسابی کردیم و فقط فرصت داشتیم تا حاضر بشیم و بریم خونه مهینچشمک

خونه مهین هم خیییییییییییییلی خوش گذشت و برای همه خصوصا مهناز و محسن و بابایی ها و عمو داوود کلی از کتاباتو که برده بودم تعریف کردی و شعر خوندی محبت

شارژ دوربینم تموم شده بود و حوصله عکس هم دیگه نداشتم و این چند تا هم تو اتاق خوابه که نمیومدی لباساتو عوض کنمآرام

                   

 

                   

 

                   

شب تو راه تو ماشین خوابت برد و من گذاشتمت تو تختت ولی همش نگران بودم شب کابوس نبینی و با هر تکونت از جا میپریدم....نیمه شب بیدار شدی و نا آروم بودی و بهت گفتم بریم دستشویی و با محمد رفتی و بعد بین خودمون خوابوندیمت و گریه کردی و گفتی پات درد میکنه.....خوب اونروز خیییلی دویده بودی و شب هم تو مهمونی همش درحال بازی بودی و خواب طهر هم در حد تو ماشین داشتی و حق داشتی....با محمد پاهاتو ماساز دادیم تا خوابت برد.....خدارو شکر صبح خالت خوب بود و تا الان هم که مثل همیشه هستی

ایشالا مشکلی پیش نیاد عزیزم....میدونی که چقدر نگران سلامت روحیت هستم و نگران

الهی همیشه شاد باشی و بخندی و مطمئن باش همیشه و همه جا من و محمد باهاتیم....تو هیچ وقت نگران نباشبوس 

پسندها (19)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (50)

مامان ریحانه
15 آذر 93 18:28
مریم جون همیشه به گردش و تفریح امیدوارم همیشه ی ایام شاد باشید راستی مریم جون یه سوالشما واقعا از سگ نمی ترسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که دور از جون شما زهره ترک میشدم اگه این اتفاقات برام میافتاد نمی دونم چرا انقدر از حیوانات می ترسم در ضمن عکسهاتون خیلی قشنگ شده انشالله ایام همیشه به کامتون باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم ریحانه جون واقعیتش من اصولا از حیوانات نمیترسم و خیییلی هم دوسشون دارم...به جز سوسک که حشره ست ولی خوب این سگ خیییلی بزرگ بود و با هیجان میدوید سمتمون و ناخوداگاه گارد میگرفتی ولی واقعا ماه و مهربون بود و فقط بازی میخواست...همین ترس من فقط از این بود که آیدین ترسیده باشه و توش بمونه ....دوست دارم از بچگی با حیوانات دوست باشه و از چیزی نترسه و همه سعیمو هم تا حالا کردم و موفق هم بودم...حتی به خاطر آیدین سوسک هم میبینم جیغ نمیزنم و فقط دور میشم و نگاش نمیکنم و با چشم کمک میخوام ممنونم عزیزم
مامان علی
15 آذر 93 20:11
اول ازهمه تایادم نشده بگم بابت تبریک ولطفتت بینهایت سپاسگذارم دوست خوب ومهربون من ------------------------------------------ بله دقیقا موافقم ماهم هروقت واسه یک کاری برنامه ریزی میکنیم کلا برنممون نابود میشه ----------------------------------------- فدای ایدین جون وخنده های خوشکلش که بازم یار شفیقش وبرداشته ومیدووه
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم....خواهش میکنم دوستم نابوووووود....نمیدونم این شعار برنامه ریزی اصلا بر چه اساسیه.....تو ایران که کاربرد نداره قربونت برم دوست خوبم.....خدا نکنه عزیزم آره انگار فهمید من دلتنگش شدم
مامان علی
15 آذر 93 20:16
جوجه کبابم نوش جونت عزیزم.واقعا مریم جون تحرک وبازی بچه رو گرسنه وخوش اشتها میکنه. ---------------------------------------- میگم من از دوفرسخی هاپوببینم میترسم خیلی خوبه که اینقدر شجاعی میدونی بابام وقتی ترسم ومیبینه میگه یک نفرو خورد ومرد!اخه چرا میترسی و....ولی خوب دست خودم نیست دیگه میترسم اما منم تلاش میکنم جلو علی بروز ندم واصلا کلمه ای به نام ترس نشناسه ولی از وقتی شهر موشا رودیده هی میگه موش تسید من گربه تسیدم و.... وتو خوابم همش به فکر موشهاست! ---------------------------------------------کاملا حالت ودرک میکنم وقتی ادم از یک چیز مهم تری ترس واضطراب داره به تنها چیزی که فکر نمیکنه خاکی وکثیف شدن و...... -----------------------------------------------
مامان مریم
پاسخ
آره واقعا ولی این پسرک ما انقدر پررو بود که تو اوج گرسگی هم غذارو دوست نداشت نون خالی یا پلو خالی میخورد راستش من کلا از حیوانات نمیترسم ولی انقدر هم شجاع نبودم رو سرو کولم بپره و من لبخند و نوازش تحویلش بدم اون هم با لباس های تر و تمیزم.... ولی مامان بودن آدمو مجبور به خیییلی کارها میکنه خوب کاری میکنی عزیزم....من دوست دارم آیدین از هیچ چیزی نترسه و این رو از بچگی باید روش کار کنم و خودم که همیشه باهاشم اولین کسی هستم که باید مواطب باشم شهر موش ها منو هم نگران کرده بود و بیشتر فیلم رو خوب ندیدم چون حواسم به این بود که آیدین رو بپام که با اولین علایم ترس بریم بیرون و هی باهاش حرف میزدم و سوال میپرسیدم و خوشبختانه دوست داشت و جای ترس ندید ولی من هم بچگیم از یکش ترسیده بودم بله خودم هم کاملا متوجه بودم که انقدر نگران شدم که اصلا برام مهم نیست حتی کفش هاشو تازه شستم و همه لباساش تمیز و مرتب بود و تازه شلوار مارکش رو هم پوشوندمولی نگرانی همشو از یادم برد
مامان علی
15 آذر 93 20:21
راستی از زیارت دوباره دوستمم خیلی خوشحالم ایشالله همیشه سلامت وشاد باشی مریم جون ------------------------------------- اخی طفلی خواهرت وخودت چقدر سخت بوده نتونین هیجانتون ازپرش شهروز روتون نشون بدین ویا داد بزنین ------------------------------------ سگ سواریم که تهشه خدا حفظتون کنه.خدا همه پدر ومادرا رو حفظ کنه که بخاطر بچه ها هر کاری حاضرن بکنن ایشالله که ایدین جون نترسیده وهمه چی ختم بخیر میشه وفقط یک خاطره خوب خاطرش میمونه عزیز دلم وببوسش ولپ خوشرنگش وبکش جای من
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووووووونم عزیزم سپیده دختر عمه و خواهر شوهرمه و البته اندازه خواهر عزیزو البته هردو حیوون بازیم ولی نه تا این اندازه فیس تو فیس که مفتخر شدیم الهی امیـــــــــــــــــــــــــن دوستم باز هم از لطف و مهربونیت ممنونم عزیزم شما هم علی گلم رو ببوووووووووس
شيوا
15 آذر 93 20:23
وای مریم جون الهی بمیرم واسه آیدین,طفلکی بچه م چه وحشتی کرده,ولی خداروشکر بعدش همه چی خوب بوده ایشا... که عوارض بعدی هم نداشته باشه و مشکلی پیش نیاد بوس برا آیدین قشنگم
مامان مریم
پاسخ
سلام شیوا جون خدا نکنه دوستم.....بله خدارو شکر من هم امبدوارم....تا حالا که فقط به خوبی و عشق یاد میکنه از شهروز عزیزش قربونت دوستم
مامان راحله
15 آذر 93 20:41
چه خوب که بهتون خوش گذشته عزیزم ... ما که نماز میخونیم خوب مسلما سگ رو نجس میدونیم ولی آزار و اذیت حیوانات رو اصلا باهاش موافق نیستم ... خب خیلی بده که همش یه جا بسته باشه و نتونه تکون بخوره ... واقعا براش ناراحت شدم .
مامان مریم
پاسخ
ممنونم راحله جون تو همه احادیث ما اومده که حتی پیامبر غذای خودش رو با سگ شریک میشد و همین پریشب تو سریال پرده نشین اون آقای روحانی گفتن اگه یه کمی اب باشه و شما میخواین وضو بگیرین برای نماز و سگی هم اونجا تشنه باشه باید اون اب رو بدین به اون سگ و تیمم کنین ولی بعضی مسلمون نماها دیگه خودشون رو از پیامبر هم بالاتر میدونن اون مرد حتی زورش میاد غذای اون سک رو از یخچال دربیاره و بندازه جلوش و کل هفته اون سگ نون خشک میخوره تا روز جمعه اگه کسی کاری نداشته باشه راه یک ساعته رو رانندگی کنه که براش غذا ببره و اجازه نمیده تو باغ باز باشه و اون سگ همیشه بسته ست تا شاید جمعه کسی بیاد و بازش کنه من هم از دیدن دویدن و با اون ولع غذا خوردنش خیییلی ناراحت شدم
مینا
15 آذر 93 21:40
هميشه به گردشو شادي عزيزدلم وووووووووييييييييييي سگمن بدجور ازاين سگ بزرگا ميترسم ولي خيييييييييييلي دوس دارم يدونه از اين شيتزوهاي پشمالوي نااااااززززززززز داشته باشم عكساي ايدين جونمم كه طبق معمول خوشگلو خاص شده ايشالا هميشه لبتون خندون و دلتون شاد باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم مینای گلم نه مینا جون اگه حیوانات رو واقعا دوست داری اینکارو نکن.....من قبل ایدین تو خونه گربه و لاک پشت و ماهی داشتم.....آدم بهشون عادت میکنه و وابسته میشه....ماهی ها مال عیدم بودن که هربار دو سال زنده میموندن و یه روز صبح میدیدم از تنگ افتادن بیرون...واااای تا چند روز حالم بد بود که چرا و چقدر جاشون خالیه...دوبار بعد دوسال همین اتفاق افتاد....گربمون ناز و خونگی بود...مریض شد و دکتر بردیم و تحمل امپول رو نداشت و مرد.....واااای من و همسرم انقدر بلند بلند گریه میکردیم که همه ساختمون فکر کردن کی مرده....بردیم با عروسک هاش خاکش کردیم و هنوز هم از اونجا رد میشیم یاد پشمک میفتیم....لاک پشت رو هم دیدم تحمل ندارم مردنشو ببینم بردیم و آزادش کردیم تو طبیعت....سگ همسایمون داشت از همین خوشگل پاکوتاه ها....بلد نبود با حیوون بازی کنه و من هرروز میبردمش گردش ....میدونستی سگ رو روزی دوبار صبح و عصر باید حتما ببری بگردونی؟؟ وقتی هم فروختنش هی نگران که نکنه خوب مواظبش نباشن....خلاصه من عااااشق حیواناتم ولی نگه داشتنشون وابستگی میاره و مردنشون عذاب اوره و افسرده میشی و فروختنشون نگرانی که همه مثل من بهش نمیرسن...همون از دور نگاه کردنشون بهتره ممنونم دوستم...مرسی از محبتت خانومی
مامان
15 آذر 93 22:05
الهی عزیزم. ولی کلا سگ وحشتناکه اونم بیفته رو آدم و لیس هم بزنه که دیگه .. خداروشکر پایانش خوب بود... چه جالب. سفر یه روزه به شمال... حالا که دارم فکر میکنم در این زمینه خیلی بهم شباهت داریم... ماهم پایه اینجور برنامه هاییم. مسافرتهای یهویی و هیجان انگیز...
مامان مریم
پاسخ
مرسی خانومی آره قبلا خیییلی از این کارا میکردیم و الان که پسرک بزرگ شده ایشالا باز میشه ادامه داد خوش باشین همیشه دوستم
مامان محمد مهدي (مرضيه)
16 آذر 93 9:58
سلام مريم جان يك اعتراف: اگه من و محمدمهدي در جايگاه شما بوديم قطعا هر دومون در دم.... خيلي شجاعي دوستم من اصلا فكرش رو هم نميتونم بكنم كه تو موقعيت شما قرار بگيرم طفلي آيدين عكس ها طبق معمول بسيار زيبا
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه جون خدا نکنه عزیزم.....فکر میکنی خانومی....اگه هر مادری جای من بود اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکرد ترس بود و قطعا میپرید و قطعا همونجا ترس رو ریشه کن میکرد.....تازه اون سگ رام بود و واکسینه شده....فقط چون خییلی وقت بود بسته بود دلش بازی و هیجان میخواست ممنونم عزیزم
مامان کارن( رزیتا )
16 آذر 93 11:03
وای که چه حالی داشتین اون لحظه که سگه پریده رو آیدین جون ولی احسنت به شما که تونستین ترسشو بریزین . خدا رو شکر که پسرمون الان حالش خوبه .
مامان مریم
پاسخ
سلام رزیتا جون....فکر کنم خوب بفهمی از چی از همه بیشتر نگران بودم ممنونم عزیزم....اون سگ واقعا مهربون و رام بود و من فقط اجازه دادم خودشو هر جور دوست داره کثیف کنه و بارها بپره تو بغل من و باباش و ما هم تا اونجا که میشد باهاشون خندیدیم تا ترسش از بین بره مرسی دوستم
mahtab
16 آذر 93 11:04
سلام هميشه به گردش عزيزم خداروشکر به خير گذشته واقعا صحنه ترسناکي بوده...براي آيدين جان و شما با بچه.ها برنامه.ريزي و انجامش واقعا سخته....ان شاالله هميشه خوب و خوش باشين
مامان مریم
پاسخ
سلام مهتاب جون ممنونم عزیزم اولش ترسناک بود ولی از باغ بیرون اومدنی همه اعتراف کردیم این بازی ها و بدو بدو ها و بی خیالی لباس ها و سر و وضعمون باغث شد بیشتر بهمون خوش بگذره درسته با بچه ها سختتر هم میشه....ممنونم دوستم
مامان کارن( رزیتا )
16 آذر 93 11:05
میگم مریم جون باغ رفتن که خیلی با حاله من اگه جای شما بودم هر هفته رو اونجا بودم مخصوصا که آیدین جونم دوست داره .ما جمعه ها می مونیم که چیکار کنیم کجا بریم ؟؟
مامان مریم
پاسخ
رزیتا جون ما همه بهار و تابستون رو یه جمعه در میون یا شمال بودیم و یا باغ و یا پارک و خیییلی همین باغ هم رفتیم ولی الان دیگه خشک و سرد شده و قشنگی بهارو تابستون و اون گل ها و درخت میوه رو نداره.....یعنی داخل ساختمون از بیرون سردتر بود و کل اون دو ساعت ما تو افتاب نشستیم و باغ های اطراف دور زدیم حق داری من هم با سرد شدن هوا و زود تاریک شدن گاهی دلم برای آیدین میسوزه که بیشتر خونه میمونه و کمتر میشه بیرون رفت..
مامان کارن( رزیتا )
16 آذر 93 11:07
قربون گل پسرم برم من که دوباره یاد رفیق دودوشو کرده
مامان مریم
پاسخ
خدا نکنه عزیزم....بله باز فیلش یاد هندوستان کرد
مریم(مامان کیان)
16 آذر 93 11:31
عزیزم آفرین به آیدین شجاعم و مامان شجاعترش که با ترسشون مقابله کردن و برای آیدین یه خاطره خوب ساختینخودت هم با کامنتا دیدی که همه مامانا ترسو تر از بچه ها هستن و شما نمونه این
مامان مریم
پاسخ
سلام مریمی جونم ممنونم عزیزم....من هنوز هم معتقد هستم تو اون شرایط قرار گرفتن باعث میشه همتون یادتون بره میترسیدین....گرچه من از شهروز نمیترسیدم ولی باز هم ندیده بودمش تا اون موقع و همیشه قلاده داشت مرسی دوست جووووووووووووووونم
مریم(مامان کیان)
16 آذر 93 11:35
چقدرم عکسای آیدین با دو دو و در دویدن خوشگل شده
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم دوستم....من که از وقتی آیدین راه میره هیچی از طبیعت نمیفهمم و فقط دنبالم عکسای خوب ازش بندازم.....ممنوووونم
SAMANE
16 آذر 93 12:27
من همیشه وب پسرک می خونم. نمی دونم چرا احساس میکنم چهره شما به نظرم همیشه خسته میاد.
مامان مریم
پاسخ
سلام....ممنونم از لطفتون به وب پسرم راستش این اولین باره همچین چیزی میشنوم.....اطرافیانم فکر میکنن من زیادی انرژی دارم یا خیلی شادم ...خوب این هم نظری بود.....ولی نگران نباشین خسته نیستم فقط زیادی پا به پاش میدوم و شاید خسته بازی باشم
خاله سانی
16 آذر 93 14:06
سلام به مریم جون و ایدین عزیز خیلی خوبه که اینقدر به فکر تفریح و روحیه ی ایدین جون هستین ایشا.. سایتون همیشه بالای سرش باشه.منکه کلی انرژی میگیرم از خوندن خاطرات شما ای جونم منم خیلی حیوونارو دوست دارم و اصلا نمیترسم از سگ.ولی اعتراف میکنم اگه تو اون صحنه اونجا بودم خیلی دست و پامو گم میکردم و وحشت زده میشدم.شما و بابای ایدین جون خیلی خوب خونسردیتونو حفظ کردین عزیز دلم ماهگردت مبارک باشه و نوش جونت من که عاشق جوجه کبابایی هستم که تو باغ و فضای باز رو منقل پخته میشه امیدوارم شادیهاتون همیشه پایدار باشه
مامان مریم
پاسخ
سلام سانی جون گلم ممنونم عزیزم.....خوب به نظرم ما نسبت به این موجوذی که خودمون دعوتش کردیم مسئولیم....مرسی از لطفت دوستم راستش من هم کلا همه حیوانات رو دوست دارم....و از اون کامنت گربه هم میدونستم تنها کسی که تاییدم میکنه تو این پست خودتی راستش تو اون لحظه هر مامانی بود میدوید به سمت بچه ولی من چون یه تجربه ترسیدن آیدین رو هم دارم اصلا اضطرابمو نشون ندادم که خیالش راحت باشه و اضطرابم هم از اون سگ نبود که واقعا بی آزار بود...برای احتمال ترسیدن آیدین بود ممنونم خاله جووووووووونی.....بله واقعا تو اون فضا و سرما یه چیز دیگه بود ولی اینکه آیدین خورد بهترین قسمت خوشمزه تر شدنش بود برای من مرسی دوست گلم
مامان محمد مهدي (مرضيه)
16 آذر 93 14:37
مريم جون خصوصي
مامان مریم
پاسخ
قربون دوست مهربونم برم من....ممنونم خانومی
مامان عليرضا
16 آذر 93 15:07
سلام مریم جون.خدا رو شکر با وجود اون اتفاق وحشتناک و پر استرس آیدین جونم به لطف همگیتون بازم شهروز رو دوست داره.راستش گمونم اگه من جای آیدین بودم سکته میکردم. میبینم که مش دو دو رو با خودتون بردید گردش خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته و شیرین زبون منم با لبخند و شادی یه جمعه ی خوب رو پشت سر گذاشته. ببوس روی ماه پسر نازنینم رو
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام عزیزم...ممنونم عزیزم بله خدارو شکر دوستم خدا نکنه خانومی.....این تجربه رو نوشتم تا بقیه دوستان تو همچین شرایطی یادشون باشه همون جا اون ترس رو با وقت گذاشتن و بازی کردن تموم کنن و ریشه کن کنن و اصلا حتی اگه خودشون خیییلی ترسیدن نشون ندن این ترسو...چون بچه ها همه اطمینانشون به این دنیای بزرگ به ماست و ما باید دنیارو امن بهشون نشون بدیم مش دودو از چند جمعه پیش که با ماشین باباییش دردر رفته بود اونجا جا مونده بود و بعد از رویت حسابی استقبال شد ممنوووووووووونم گلم از این همه لطفت...شما هم علیرضای نازمونو ببوس عزیزم باور کن خییییلی امروز به یادت بودم.....خدا پشت و پناهتون دوستم....با همه وجودم دعا میکنم با خبرای خوش بیایی الهام خوبم راستی الهام جونم من اصلا کامنت گذاشتن رو دلیل مهربونی و دوستی نمیدونم...اگه خوندن خاطرات آرومت میکنه و دوست داشتی بیا و یه سر بزن شاید بتونیم لحظاتی دل مهربونت رو شاد کنیم ولی اصلا خودت رو برای کامنت گذاشتن تو معذوریت نزار گلم
مامان مینا
16 آذر 93 15:56
سلام دوست عزیز دقیقا میدونم اون لحظه چه حسی داشتی من خودم وقتی باردار بودم موقع شب که میرفتم خونمون .هواتاریک بود و نمیشد جلوپامو ببینم .یه سگ بزرگ مثل شهدوز شما خوابیده بوده جلوی اپارتمان که من ندیده بودمش و پامو روش گذاشتم و اون پرید طرفم.فک کن باردار باشی و این اتفاق بیفته ولی خداروشکر که ایدین ترسش ریخته و باهاش دوست شده. من به شخصا عمرا با سگی مثل شهدوز بتونم بازی کنم . ترسوتر از این حرفام
مامان مریم
پاسخ
سلام مینا جون الهی...چقدر باید ترسیده باشی اعتراف میکنم تجربه شما ترسناک تر بوده چون شهروز رام بوده و واکسینه شده و اون سگ حتما ممکن بوده حمله هم بکنه و خدا خیییلی بهتون رحم کرده بله خدارو شکر.....ایشالا که لازم نباشه با سگ همبازی بشی عزیزم ببوس الینای نازمو
الهام
16 آذر 93 17:36
سلام مریم جون حقیقتش منم سگ ها رو دوست دارم و باهاشون مهربونم ولی تصور این که بهم خیلی نزدیک بشه واقعا سخته آفرین به این همه شجاعتت فدای آیدین جون حق داشته بترسه طفلکو چه خوب که با ترسش رو برو شده و عاقبت خوبی داشته
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام جونم....راستش مواجه شدن باهاش یهویی بود و بعدش دیگه برام عادی شد....من هم همیشه با قلاده دیده بودمش و فکر نمیکردم اگه با جفت دستاش بلند بشه رو شونه هام نترسم ولی انقدر این اتفاقات یهویی افتاد و من همه حواسم به آیدین بود که الان میبینم اگه تو شرایط عادی بود حداقل اولش میترسیدم و تقریبا اونجا سورپرایز شدم خوب من فکر کردم باید همونجا داستان رو خوب تموم کنم تا تو ذهنش پایان خوبی بمونه وگرنه بعدها کابوسش رو میدید و ترس از سگ به طور جدی توش میموند قربونت دوستم...ممنونم
SAMANE
16 آذر 93 17:54
بله به نظر پسرک شیطون وبازیگوش میاد.انگار دائم در حال دویدنه! خدا حفظش کنه !
مامان مریم
پاسخ
ممنونم
مامان کیانا و صدرا
16 آذر 93 17:58
سلام.مریمی من از پیشی و جوجه هم میترسم چه برسه به سگبابا آفرین به شجاعتتراستی حس اون لحظه تو با خوندن متنت دقیقا گرفتم و انگار که برای بچه ی خودم اتفاق افتاده باشه... ما مادریمفک کنم یه داستانی هست سگ ولگرد نمیدونم برای صادق هدایته منم با خوندن این متن شما و شوق شهروز برای گردش یه لحظه یاد اون داستان افتادم.بخونیش بد نیست.خب میدونی نمیشه به اون بنده خدا هم خرده گرفت....خدا رو شکر که آیدین جون حالش خوبه و نترسیدهنمیخوام دیشب آپ شدی من شدم بیست و چندم.....از صبح که مدرسه تشریف داشتیم و به بعد هم درگیر....دیشب پسریمون تکالیفشو انجام داده و هی میگه فردا خالمون میگه به به!!!آفرین!!!امروز بهش گفتم:صدرا خالتون چی گفت؟مشقاتو دید؟میگه:هیشچی...هیشچی نگفت.دلم از ظهر برای بچم سوخته خواهر!!!نمیدونم حواس مربیشون نبوده یا بچه ی من حساسه یا من حساسم یا....
مامان مریم
پاسخ
سلام دوستم جوجو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پیشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟صحبتی ندارم!!! بله اینجا همه مامانیم....ایشالا برای هیچکدومتون پیش نیاد ولی مطمئن باشین دنیای مامان شدن رو دست کم گرفتین...تک تکتون همین کارو میکردیم ممنونم دوستم...من نوشته های صادق هدایت رو دوست دارم و خییییلی هاشو خوندم....شاید اینو هم خوندم و اسمش یادم نیست ولی الان میرم دانلودش میکنم راستش من اصلا اصلا از شهروز ناراحت نبودم.....کلی هم دلم براش سوخت که انقدر ازادی که حق طبیعی هر موجودیه اونو به هیجان و ذوق آورده بود خسته نباشی مامان شاغل...عزیزمی الهی....چقدر مربی بی ذوقی!!!میمیره با هر مشقی یه ذوقی از خودش نشون بده حتما اینو بهش گوشزد کن که بچه از شب حال کرده که فردا قراره تشویق بشه خوب تشویق کن دیگه میمیری؟؟؟!!!
مامان کیانا و صدرا
16 آذر 93 18:00
ضمنا نوش جونتون غذای آتیشی کنار منقل.... حس خوبی داره.... گردش پاییزی و شبم شام خونه ی خواهریو و برگ ریزون و باغ گردیو و یه کم شهروز گردیو......ایشا....همیشه سالم و خوش و خندون باشین کنار خونواده
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوستم.....قربون دوست مهربوووونم شما هم همینطور عزیزم
مامان کیانا و صدرا
16 آذر 93 18:03
میبینم بای بای دودو برای باغ نبوده و بچه دلش یاد خاطرات قدیمو کردهممنون که نوشتی سپیده جون دختر عمه ی شماست.میدونستم خواهرتون نیست و یه خواهر دارین که مهین جونه و آقا محسن هم برادرتونه...ولی نسبت سپیده جونو نمیدونستم که حالا افتادامید که همه ی خونواده ها در این شبهای سرد آشیونه هاشون گرم و پر از عشق و سلامتی باشه
مامان مریم
پاسخ
والا نمیدونم جدیدتر بودن دودو علت علاقه بود یا باغ رفتن و یا اینکه شب نبود و تازه کلی انرژی هم داشت؟؟!!! من یه خواهر و یه برادر دارم فقط...همین مهین و محسن سپیده و مهناز هم خواهر شوهرام هستن و برادر شوهر ندارم و اینا دختر عمه هام هم هستن قربونت عزیزم....الهی امین
مامان کیانا و صدرا
16 آذر 93 18:06
خواهر که میگی ما جون دوستیم!!!!امشب اینقــــــــــــــــــــــــــــدر اینجا سرده که انگار قطب شمالهمن که هنوز گرم نمیشمیه ساعته از بیرون اومدم ولی هنوز یخمباور نمیکنی؟؟؟؟بیا ببینخب دیگه ما بریم یه فکری واسه شام برداریم که گشنه تشریف داریم.من هروقت خودم گشنه باشم میلم واسه درست کردن غذا بیشتره.خخخخخخخخخ.مادر فداکارشبت خوش عزیزم.
مامان مریم
پاسخ
ببینم دوستم تو ایرانی عایا؟؟؟ آخه نمیدونم کجای ایران الان انقدر میتونه سرد باشه ولی درکت میکنم شدیــــــــــــــــــد....من از اینکه سردم بشه متنفـــــــــــــــــــرم برو مادر فداکار......نوش جوووووووووونتون عزیزم شب شما هم خوش دوستم
مامانيه نيكا
16 آذر 93 21:14
سلام مريم جون من چند وقتي ميشه كه با وبلاگتون اشنا شدم و از خوندن و ديدن عكساي ايدين جون حس خوبي بهم دست ميده و كلي ذوق ميكنم... از طرز فكر و رفتارت خيلي خوشم مياد و واقعا فكر ميكنم مامان همه چي تمومي هستي باور كن كاملا راست ميگم و من خيلي دوست دارم از تجربياتت استفاده كنم و تا الانم كلي چيز ازت ياد گرفتم در ضمن پسر خيلي خيلي خوشگل و تو دل برويي داري ماشالله... خدا حفظش كنه
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم...ممنونم از لطفی که بهم داری مرسی از محبتی که بهمون داری و خوشحال میشم نوشتن تجربیاتم بتونه برای دوستان مفید باشه از لطفت به آیدینم هم ممنونم دوستم...خدا کوچولوی شمارو هم حفظ کنه براتون
مامان آروین(مهناز )
17 آذر 93 9:31
سلام مریم جون اصلا نمیتونم خودم رو جای شما بذارم تو اون لحظه ای که شهروز پرید روی آیدین خدا رو شکر که سگ خوبی بوده و فقط میخواسته بازی کنه من که در جا سکته میکردم خیلی خوبه که شما و آیدین جون اینقدر شجاعید من که خیلی ترسو هستم آروین هم شده مثل من خیلی بده میدونم کاش منم شجاعت شما رو داشتم حداقل بخاطر آروین چون خیلی ترسو شده امیدوارم همیشه در کنار همسر و ایدین خوشگل شاد و سالم باشید میبوسمتون
مامان مریم
پاسخ
سلام مهناز جون....ایشالا براتون پیش هم نمیاد دوستم راستش ما دیدیم سگ باز شده ولی چون اصلا ترسناک نبود عکس العملی نشون ندادیم ولی حواسم به آیدین بود که اون هم با دیدن دویدن شهروز ذوق زده شد و دنبالش دوید که شهروز زودتر از ما بهش رسید خدا نکنه عزیزم....این شجاعت مادر برای فرزند تو خون همه مامان ها هست و فقط به موقع خودشو رو میکنه....مطمئن باش عزیزم خوب من از بچگی آیدین نمیخواستم از چیزی بترسه و برای همین هر ترس کوچیکی که تو خودم هم داشتم خفه کردم اون اینجوری نشه....به بقیه هم سپردم مثلا تو باغ حشره و سوسک و حلزون میبینین جلوی آیدین جیغ نزنین یک بار عمه ام با دیدن حلزون جیغ زد و آیدین حلزون تو دستشو پرت کرد و دیگه قبول نمیکرد دستش بگیره و من همون جا همون حلزون رو رو صورتم گذاشتم و کلی خندوندمش و بازی کردیم تا دوباره بگیره دستش ممنونم از دعای قشنگت برامون مهناز گلم....شما و خانواده هم همینطور دوستم
مهسا مامان نویان
17 آذر 93 15:51
عزیزم امیدوارم هر آنچه بهترین است برات اتفاق بیفته یه وقتایی اگه طبق برنامه پیش نره به نفع آدم اصلا خودت واسه این چیزا ناراحت نکن عزیزم وااااای مریم جون خیلی اتفاق بدی بود ولی خوشم اومد که با درایتت خوب حلش کردی منم تمام ترسام به خاطر نویانی کنار گزاشتم نویان وقتی کوچیک بود از همه حیوونا میترسی حتی مگس یا زنبور تو هوا پرواز میکرد بدش میومد نزردیکش بشه ولی من بردمش تو طبیعت با لمس خیلی از حیوونا و حشره ها الان دیگه نمیترسه و اصلا اجازه نمیده کسی بچم از چیزی بترسونه حالا حیون باشه یا هر چیز دیگه از این کار متنفرم مثلا میگن هاپو میاد یا عمو دعوا میکنه عزیزم کلاه آیدینم خیلی قشنگ و به گل پسر میاد من انقدر مامانم واسه نویان میبافه دیگه سراغ بافتنینمیرم امیدوارم همیشه ایامتون به شادی باشه ببوس آیدین قشنگ
مامان مریم
پاسخ
سلام مهسا جونم....ممنونم عزیزم درسته دوستم...کار خیلی خوبی کردی و من هم دقیقا همچین نظری دارم و هرکسی هم جایی بخواد ایدینو بکشونه پیش خودش یا بترسونه که بیرون نره حتی تو شب و بهش بگه هاپو داره یا نرو تاریکه و ....خیلی جدی بهشون میگم اصلا این کارو نکنن خصوصا بچه های ما که پسر بچه هستن و من واقعا میخوام از چیزی نترسه و قوی باشه ممنونم مهسا جونی...خدا مامانت رو حفظش کنه براتون...مامان من بچگی های ما از این کارا کرده ولی الان فکر نمیکنم چیزی یادش مونده باشه و البته دوست داشتم و لذت بردم....قربونت برم دوستم شما هم نویان خوشگلمو ببوسین
مامان عليرضا
17 آذر 93 16:05
فدای مهربونیت مریم جون.میدونم شما بزرگوار تر از این هستید که کامنت گذاشتن یا نذاشتنمون رو دلیل بر دوستی یا عدم دوستیمون بذاری.من خودم دوست دارم و میام و برای جیگرم هر چند کوچیک یه یادگاری مینویسم.میخوام بزرگ شد بدون خاله مجازیش تو هر شرایطی به فکرش بوده و هست ببوس روی ماه خودت و عشقم رو
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم الهام عزیزم باور کن تا شب به این فکر میکردم نکنه منظورمو اشتباه برداشت کنی خوب آخه میدونم تو یه شرایطی ادم حوصله عکس و نوشته و خاطره نداره و ممکنه حس کنه تو عالم رفاقت باید حتما سر بزنه و فقط خداستم بگم من با همه وجودم درک میکنم الان چه حالی داری و اصلا دوست ندارم خودتو تو منگنه بزاری خییییییلی خوشجالم اگه خوندن یه خاطره و یا دیدن یه عکس حالت رو کمی بهتر کنه و با یه انرزی تازه بری سراغ ادامه این آزمایش.....الهی که از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیایی و زود با خبر خوش برگردی پیشمون گلم ببوس علیرضای نازم و رو و سلام برسون به مامان گل تر از هم مادرت
الهه مامان مبین
17 آذر 93 17:22
سلام به روی ماهت مریم عزیزم . و سلااااااااااااااااااااااااام به آیدین خوشگلم . همیشه به گردش عزیزای من
مامان مریم
پاسخ
سلام الهه جونم....ممنونم عزیزم مرســـــــــــــــــی
الهه مامان مبین
17 آذر 93 17:24
وای الهی بگردم ... مریم جون وقتی شروع کردم به خوندن پستت نمیدونی دلم چطوری ریخت وقتی گفتی سگ پریده روی آیدین .... وای خدا میتونم درکت کنم با چه صحنه ای روبرو شدی ... الهی بمیرم برای آیدینم ... ولی باز خدا رو هزار مرتبه شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر که به خیر گذشته
مامان مریم
پاسخ
خدا نکنه الهه جون راستش شهروز اصلا خطرناک نبود وگرنه هیچ وقت بازش نمیکردن ولی ترسیدن اصلا ربطی به خطرناک بودن یا نبودنش نداشت.....قیافش خوفناک بود با اون همه هیجان خوب مرسی دوســــــــــــتم
الهه مامان مبین
17 آذر 93 17:25
قربون پسر فهیم و با شعورم . قربونت بره خاله که خیلی زود یادت رفت و با شهروز دوست شدی عزیزم
مامان مریم
پاسخ
ممنووووووووووووونم دوستم...خا نکنه خاله جووووون ممنونم از محبتت الهه جونم
الهه مامان مبین
17 آذر 93 17:27
آیدین عزیزم : از ته ته ته دلم برات آرزو میکنم که همیشه سلامت و شاد باشی و زیر سایه اول خداوند و مامان و بابای خوبت زندگی خوبی رو داشته باشی . خاله الهه همیشه دوستت داره و همیشه بهترینه ها رو برات آرزو میکنه . همیشه بخندی گل من
مامان مریم
پاسخ
مرسی عزِیـــــــــــــــــــــــــــزم قربون خاله الهه مهربوووووووووون
مامان کیانا و صدرا
17 آذر 93 17:44
آره مریمی جونم.نوشتم که ما مادریم و منظورمم همین بود که همه مون اون لحظه همین طوری میشدیمراستی یه قسمتی از حرفامو متوجه نشدی منظورم چی بوده برو خصوصی
مامان مریم
پاسخ
سلام ذوستم....درسته حرفات مامان خانوم درباره اون قسمت حرفت....راستش وقتی داشتم اون پاراگراف رو مینوشتم فکر میکردم ممکنه یه سری از دوستان خوششون نیاد که نوشتم یه آقای مثلا مسلمون!!! ولی من دارم برای پسرم خاطره مینویسم و عقایدمو بهش لابلای نوشته هام میگم تا بزرگ شد بدونه مامانش درباره مسائل چطور فکر میکنه اون آقا اهل تسنن هستن ولی مسلمونه و فرقی نمیکنه شیعه یا سنی دوست گلم تو اسلام غیر از سگ خیییلی چیزا نجس هستن....خون، ادرار و مدفوع ومرده .... ولی مگه ما با اینا هرروز سروکار نداریم؟؟؟؟یعنی همه پزشک ها و قصاب ها گناه کارن هررروز دست و بالشون خونی میشه؟؟؟یاغسال ها که مرده میشورن؟؟؟یا مامانی که بچه کوچولوشو ترو خشک میکنه و بارها و بارها نجس میشه؟؟؟ شستن و طهارت اولین راه پاک شدنه.....اون اقای تاکید میکنم مثلا مسلمون!!! به جای اینکه اون سگ زبون بسته رو زندانی کنه و با زنجیر بسته نگه داره و زورش بیاد تا یخچال ویلا بره و غذاشو از یخچال دربیاره و بندازه جلوش(که نمیدونم کدوم قسمت این داستان باعث نجس شدنش میشه؟!)و به جاش بهش نون خشک بده....میتونه بعد غذا دادن به اون دو تا سگ که ویلاهاشونو بهش سپردن بره دست هاشو بشوره....همین... یا اخر شب غذاشونو بده و بره خونه یه دوش بگیره....گناه اینه که اون سگ زندانیه و باید یک یا دو هفته نون خشک بخوره تا یکی دلش طاقت نیاره و بره وبهش غذای گرم برسونه تا یک تا دو هفته دیگه طاقت بیاره و یک ساعت باز بزارنش تا یادش بمونه آزادی چطوری بوده!!!پس پولی که میگیره چطور حلاله؟؟؟ اون مرد مثلا مسلمون سگ رو در جدی نجس میدونه که حیفه غذا بخوره.....نجس بعضی ادم هان با افکاری که خود پیامبر گناه میدونست و اینا خودشونو برتز از پیامبر میدونن لابد و برتر از کتاب قانون....قرآن ما کلی هم با اون سگ بازی کردیم و رفتیم حموم و پاک شدیم....عوصش اون سگ که یه موجود زنده ست کلی بازی کرد و شاد شد و اماده برای یک هفته دیگه تنهایی... ممنونم از این همه لطفی که بهمون داری دوستم.....و ممنونم از همدردی و مهربونیت عزیزم.....خییییییییییلی ممنونم
مامان کیانا و صدرا
17 آذر 93 19:02
وای مریمی ترسیدمانگاری در برابر من جبهه گرفتیمنم میدونم چی میگی و درک میکنم.ولی گفتم دلیل اینکه دست به هاپوها نمیزنم ترسسسسسمهمهربونی با حیوونا سگ و غیر سگ نمیشناسه...اذیت کردنشون واقعا بده و کاری غیر انسانی.ولی متاسفانه در دنیای فعلی بعضیها با آدمها بدتر از حیوونا رفتار میکنن و اینم دردآورهشاد باشید و شب و روزتان خوش
مامان مریم
پاسخ
خوبه یکساعت قربونت رفتم و وبت هم اومدم که همچین تصوری نکنی خواستم به تو که باهات راحتترم بگم که بقیه اگه غیر از این فکر میکنن برام روضه نخونن چون عقایدم مال خودمه میدونی دوست جوووونم من همه جور دوستی دارم ....با آرایش عجیب که روم نمیشه باهاش برم تو خیابون و با چادر و پوشش کامل که تعداشون بیشتر هم هست من نه میتونم اصلا درست چادر رو سرم نگه دارم و نه ریز ریزم کنی میتونم با آرایش اون شکلی برم تو خیابون...اصلا بلد نیستم آرایش کنم ولی هیچ وقت عقاید آدم ها دلیل انتخاب دوستانم نبوده....من دوستانم رو بر اساس دل هاشون انتخاب مبکنم و هنوز هم معتقدم دل پاک و مهربون رو تو هر ظاهری میتونی پیدا کنی و اگه دایره انتخاب گسترده تر بود حتی مذهبشون هم برام فرق نداشت....باز مهربونی و پاکی دل حرف اول رو میزنه....هیچ وقت نخواستم اعتقادات دوستانمو عوض کنم و البته اجازه ندادم تو اعتقادات من هم تاثیری داشته باشن راست میگی تو دنیای واقعی با انسان ها گاهی برخورد بدتری میشه که حیوانات هم لایقشون نیست.....من فقط میتونم خودمو عوض کنم و منتظر باشم دنیا هم تغییر کنه....من همه ادم ها و حیوانات و هر جانداری رو دوست دارم و به جونی که از خدا هدیه گرفته احترام میزارم.....حتی تا حالا نزاشتم ایدین از سر کودکی شاخه گلی بچینه....ولی دربرابر ظلم بقیه حتی به گلها هم نمیتونم بی تفاوت باشم و اعتراض میکنم...چه برسه به حیوون و از اون بدتر ادم... و تو دوست گـــــــــــــــل اصلا مگه تو چیزی گفتی که باید ناراحت بشم.....فقط خواستم بگم من به اون بنده خدا هیچ حقی نمیدم.....اصلا مهم نیست چه اعتقادی داره مهم اینه که کارش (انسانی)نیست اگه بدونی با اینکه حتی اسمت رو هم نمیدونم و حتی نمیدونم از چه شهری هستی چقدر احساس نزدیکی بهت میکنم یه دوست با حرف هایی از دل که به دل میشینه....دیدگاهت رو هم به زندگی دوست دارم و خیییلی چیزا هم ازت یاد گرفتم.....و از برخوردت با فرشته هات
مامان فهیمه
18 آذر 93 1:05
وااااای آفرین به این مامان شجاع و نمونه که تک شناخته شد بینه همه ی مامانا الهی بمیرم واسه آیدین طفلی اولش چقدر ترسیده بوده ولی خب بازم خدا رو شکر برطرف شد به کمک مامی و ددی و بقیه دوستان مریم جون متضاد تو منم بدون عزیزم.یعنی یه آدم ترسویی هستم از هر چیزی که فکرشو کنی میترسم اونم از درجه ی 100(زیاااااااااااااد) یه چیزی واست تعریف کنم که ببینی من یه مادرم که اصلا نمیتونم جلو ترسمو بگیرم جلو طفلی بچم.واسه همینم علی داره متاسفانه مثله مامانش میشه. چند مدت پیش رفته بودیم باغه یکی از آشناها که مرغ و خروسم داشت اینا رفته بودن توی استخره خالی بعد شوهرم اومد که بیارتشون بالا میگفت گناه دارن اینجا هیجی نیس بخورن. رفت توی استخر که بگیرتشونو بیارتشون بالا اینا هم یهو پریدن بالا ، من و علی هم نزدیکه استخر بودیم البته علی نزدیکتر که من آنچنان جیییییغی کشیدم که طفلی علی هم از جیغ من ترسید و اونم جیغ زد و گریه کرد منم انقد تو اون لحظه از خودم بدم میومد که چرا نتونستم جلو خودم و بگیرم و جیغ نزنم که اشک تو چشام جمع شده بود آخه جناب آقای شوهرم دعوام کرد و گفت چرا جلو بچه اینجوری کردی یه کم وولومش بالا بود البته.این شد که از همه طرف بهم فشار اومد ولی خب چیکار کنم نمیتونم .الانم علی داره کم کم ترسو میشه نسبت به گربه و مرغ خروس از این سگ کوچولوها و....
مامان مریم
پاسخ
سلام فهیمه جونم...ممنونم عزیزم میدونی دوستم تا حالا واقعا فکر میکردم دوستان بهم لطف دارن و اینا ابراز محبته ولی یواش یواش با گفتن ترس از جوجه و مرغ و خروس و گربه داره باورم میشه شاید من اصلا از اول قرار بوده پسر باشم که همچین فرق دارم بابا فهیمه جون رو خودت کار کن....طفلی علی جون حق داشته بترسه...بچه ها ذاتا جوجه و مرغ دوست دارن ولی یکی بغلشون جیغ بزنه دیدشون عوض میشه من تاستونی تو تبریز خونه مادر بزرگ مرغ بازیگوششو که نمیرفت تو لونه دنبال کردم و گرفتم و پاهاشو محکم گرفتم و بردم ایدین باهاش بازی کرد و الان هم برامون تعریف میکنه که چه خوش گذشته بهش حالا اینارو میگم فکر نکینی من تو ده بزرگ شدم....تهران به دنیا اومدم و بزرگ شدم ولی از بچگی حیوانات رو دوست داشتم و تابستون ها تبریز میرفتیم کلی بازی میکردم باهاشون به تو هم پیشنهاد میکنم کلی رو خودت کار کن.....علی جونم رو نترسون....دلت میاد جوجو به اون نانازی رو ترسوندی خیییلی ببوسش مو قشنگ منو
مامانی
18 آذر 93 9:31
وااااااااااااااای مریمی چه کردی..!!! من اگه بودم ... دوست ندارم جات بودم خیلی وحشتناکهمتنو میخوندم استرس گرفتم ولی خداییش خیلی دل داری خواهر پسر شجاع دیده بودم اینم دختر شجاع... بهتره بگم مادر شجاع سگ که اصلا محاله یه درصدم فک کنم بهش نزدیک شم ولی یادمه اریا تقریبا 1.5ساله بود که رفتیم خونه باغ خاله(مادرشوهر)یه ببعی کوشولو ناز بود که اریا عاشقش بود و همش دنبال ما میومد منم ترسو هی میخواستم نشون ندم که ترسیدم ولی نمیشد ببعیه هی خودشو میچسبوند بهم انگار فهمیده بود ازش میترسم سمت کس دیگه ای نمیرفت آخرشم فرار کردم رفتم تو خونه و اریا رو سپردم باباش گفتم کار من نیست همچیو خراب میکنم با ترسم باور کن متنو میخوندم نگران شدم که وااای اگه ایدین جون ترسیده باشه ... خوشحالم که همه چی به خیر گذشت عزیزم البته با درایت مامانی ببوسید ایدین عزیزمو
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم هیچ کس ندونه تو که خوب میدونی اگه من نگران شدم فقط و فقط برای چی بود من اصلا قبول ندارم شجاعم چون اگه از سگ میترسیدم و باز جلو میرفتم میشد شجاعت نه من که خیییلی هم دوسش داشتم اون لحظه فقط نکران صدمات روحی بودم و اصلا به چیز دیگه فکر نمیکردم و وقتی نشسته بودم و شهروز اومد دستاشو گذاشت رو شونم و پرید روم با اینکه باز میگم اصلا ازش نمیترسیدم ولی درک کردم آیدین حق داشته گریه کنه.....آیدین هم قد اون سگ بود و فیس تو فیس و دیدن اون دندون ها و سنگینی سگ خوفناک میشده برای بچه خوب ببعی رو هر بار تو شمال هم میبینم به محمد میگم بزنه کنار و با آیدین میریم تو گله که از نزدیک ببینه و بازی کنه...خصوصا بهار وپاییز و فصل بره ها حیوونات ارامش عجیبی دارن و اگه ترست رو از بین ببری میبینی چقدر آدم آروم میشه نوازششون کنه....گربه ...بره...جوجه و اردک و همستر و خرگوشخصوصا بچه هاشون....وای خیییییلی نانازن مرسی دوستم....ایدین خوبه ولی به خاطر اینکه همونجا تمومش کردیم و نزاشتیم با ترس برگرده خونه....بهت پیشنهاد میکنم تو همچین شرایطی قرار نگیر....اگه گرفتی حداقل اصلا نشون نده ترسیدی ببوس آریا جونمو
دنیا
18 آذر 93 13:15
fadat besham nafasi[]
مامان مریم
پاسخ
مرسی عزیزم
مامان کیانا و صدرا
18 آذر 93 17:36
سلام عزیزم.من الان اینجوریمحالا هم اینجوریفدات شم و ممنونم از اینکه دوست گلم هستیضمنا من خودمو لایق تعریفاتت نمیدونم ولی بدون منم از دید شما خیلی خوشم میاد و نظراتت برام ارزشمنده خیلی ارزشمندببوس گل پسر نازمونو
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووووون بیا بخلم مرسی برای لطفی که بهم همیشه داری....تعریف هم نبود حقیقت بود عزیزم تو هم دختر و پسری گلتو ببوووووووووووووووووس
بانو
18 آذر 93 22:49
همیشه به سفر و گردش مریم جون از عکسا معلومه خیلی بهتون خوش گذشته خدا رو شکر ایدین جون لذت بردناسپند یادن نره هر چند چشمم شور نیس
مامان مریم
پاسخ
ممنونم بانوی گلم قربونت عزیزم...مرسی از لطفت
مامان آنیسا
19 آذر 93 14:32
خوش به حالت مامانی چه جوری نمی ترسی ؟ من که حتی اگه کربه یهویی بیاد جلوم از ترس زحله ترک میشم کلا با حیوون میونه خوبی ندارم عزیزم آیدینم به خودت رفته که انقدر شجاع شده و نمی ترسه
مامان مریم
پاسخ
خوب من کلا حیوونارو دوست دارم.....برای همین هم میگم شجاع بودنو قبول ندارم اگه یه روز اومدین و اینجا خوندین که من حتی تونستم یه سوسک رو بکشم بعد میتونین بگین شجاعم ممنونم دوست خوبم
مامان ریحانه
19 آذر 93 17:23
_______(¯`:´¯) _____ (¯ `•?.•´¯) _____ (_.•´/|\`•._) _______ (_.:._)__(¯`:´¯) __(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.?.•´¯) (¯ `•?.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._) (_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶ __(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶ ____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶ _____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ______(¯ `.?.•´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶ ______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶ _______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶ ¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•?.•´¯)¶¶¶ ¶¶¶(¯ `.?.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶ ¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ (_.:._)¶¶ ¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶ __¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶ ______¶¶¶¶¶(¯ `•.?.•´¯)¶¶ ¶¶¶ ____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶ ___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶ ___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶ _¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶ -_____--------_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ -----_____---_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ----____-----_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ___|___|___|_____|___|___|___|___ __|___|___|____|___|___|____|__|__ ___|___|___|____|___|___|_|__|___|_ __|___|___|____|___|___|___|___|__ گل برای گل
مامان مریم
پاسخ
ممنووووووووووونم عزیزم خوذت گلی
مامان سوده
21 آذر 93 3:39
سلام عزیزم خصوصی لطفا
مامان مریم
پاسخ
خیلی از محبتی که بهم داشتی ممنونم سوده جان
مامان سمانه
21 آذر 93 16:36
مریم ئجون متاسفانه منم همیشه برنامه ریزی میکنم ولی متاسفانه همیشه شکست میخورم چون کل برنامه م بهم میخوره
مامان مریم
پاسخ
اصلا ذات ایران و ایرانی بودن به همینه وقتی همه چی رو هواست برنامه هامون هم اینجوری میشه دیگه
مامان سوده
21 آذر 93 17:38
سلام عزیزممم از اینکه وقت گذاشتین و به وب پسرام امدین بی نهایت ممنونم.راستش دیشب تا 4 صبح تمام وب گل پسرتو خوندم و کلی هم لذت بردم...انشاالله همیشه زندگی سرشار از شادی و سلامت داشته باشین..لطفا خصوصی
مامان مریم
پاسخ
سلام سوده جان خواهش میکنم عزیزم....خیییلی بهمون محبت دارین دوستم....از این همه لطفت واااقعا ممنونم
مامانی
23 آذر 93 9:44
سلام عزیزم ببخشید گلم تو قسمت پرسش و پاسخ باهاتون اشنا شدم گلم ی سوالی داشتم در مورد نت برگی ک به مامان اروین معرفی کرده بودی فقط مخصوص تهران یا منی ک اراک زندگی میکنمم میتونم استفاده کنم فقط از قسمت اتلیه در ضمن اگ با تبادل لینک موافقی خبر بده لینکت کنم عزیزم
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم وقتی میرین سایت نت برگ اون بالا گوشه سمت راست عکس نقشه و اسم شهرهاست روش که برین اسم همه شهرهایی که نت برگ دان میاد من رفتم براتون و اراک هم نت برگ داره ولی خوب مثل نهران نیست که گزینه های زیادی برای انتخاب داشته باشین بله از نت برگ میتونین فقط آتلیه شو اشتفاده کنین و البته الان که رفتم آتلیه نداشتم ولی هر چند روز یک بار سر بزنین ایشالا میزارن این نت برگ اراک http://netbarg.com/arak آتلیه تو قسمت فرهنگی هنریه....اگه مال تهران رو ببینین متوجه میشین همیشه چند تا اتلیه تخفیف 90 درصدی گذاشته ولی شهرهای دیگه کمتر....اما اگه هرزگاهی سر بزنین تا داشت میتونین خرید کنین
مامان فهیمه
24 آذر 93 0:59
آفرین به دوست شجاع خودم مرغه بیچاره ی پا بسته که تسلیم بوده و در خدمت آقا آیدین.
مامان مرمر
24 آذر 93 12:26
ایشالا همیشه به گردش وتفریح همراه با سلامتی ودل خوش ای ول شما به این شهروز کلی شخصیت دادین اولش فکر کردم یه شخصه غذابردن وگرم کردن و...خوشبحال این آقاسگه که اینقد طرفدار داره منم فکرمیکنم سگ حیون با وفایی ونباید ازش ترسید ولی چه کنیم از بچگی فقط ما رو از حیونا ترسوندن شما چه خوب کردید که ترس آیدین رو با دوستی آقا سگه ختم به خیر کردید
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووووونم مرمر گلم دقیقا این ترس از بچگی و بدون علت به وجود اومده.....وگرنه واقعی نیست من تو پارک یک بار دیدم مامانی به دختر دو سالش که ازش دور میشد میگفت نرو اونجا هاپو داره میخورتت مرسی دوستم
زهرا ایزدی
25 آذر 93 17:49
$$$$$$_______________ ______________$$$$$ __$$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$* ___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$* ____$$$$$$$$$$$$___ .____.___$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$ ______****$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$**** __________,,,__*$$$$$$@$$$$$$*,,,,,, _____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,, ____*$$$$$$$$$$$$$*_@@@@@_*$$$$$$$$$$$$$ * ___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__$$$$$$$$$$$$$*,, _,,*___*$$$$$$$$$$$___*___$$$$$$$$$$*__ *',, *____,,*$$$$$$$$$$__________$$$$$$$$$$*,,____* ______,;$*$,$$**'____________*$*$$*$***,, ____,;'*___'_.*_________________*___ '*,, ,,,,.;*_____________---________________ '**,,,, سلام عزیزم کوچولوی نازی داری میشه وبلاگ منم بیایی نظر بدی فدای داری عزیزم بای
مامان مریم
پاسخ
ممنونم ...مرسی از محبتتون چشم...حتما