یه جمعه پر ماجرا
برنامه ریزی کردن یه اتفاق ناممکنه برای من
یعنی اصلا امکان نداره برای یه کاری برنامه ربزی دقیق بکنیم و حتما همونجور اتفاق بیفته.....اصولا اصلا اتفاق نمیفته و اگه خدا رحم بکنه و بشه یه چیزایی توش فرق اساسی میکنه با اونچه تو دهنت براش طرح ریخته بودی
الان سه تا جمعه ست که قرار بود صبح زود بیدار بشیم و بریم از جاده هراز محمود آباد و تا شب برگردیم....قبل اومدن تو خیییلی از این کارا میکردیم و یه جمعه درمیون شمال یک روزه میرفتیم و با دیدن آقا شدن پسرکمون قصد داشتیم باز برگردیم به روال گردش ها و سفرهای یک روزه
جمعه اول کلا از پایه برنامه ریزی مون نابود شد و هیچ کجا نتونستیم بریم و هفته پیش از صبح بارندگی بود و البته از روز قبل با هواشناسی فهمیده بودیم نمیشه بریم و این هفته هم دیگه منصرف شدیم چون جاده پاییزی نباید وجود داشته باشه پس قرار شد صبح بعد از خوردن صبحانه بریم این پل زیبای طبیعت که تازه درست شده و هروقت از اتوبان مدرس و اون خروجی زیبای غباس اباد رد میشیم من با ذوق نگاش میکردم که شهر باید از رو اون پل زیبا باشه چون به نطرم زیباترین خیابون تهران همونجاست
تازه صبحانه میخوردیم و در حین صبحانه خوردن تو هم که دو هفته ست زمزمه شمال شنیده بودی میگفتی بریم ویلا و ما هم میگفتیم الان اونجا سرده که سپیده زنگ زد و گفت میخوان برن باغ شهریار برای شهروز غذا ببرن و اگه ما هم دوست داریم بیان دنبالمون.....محمد نظرمو پرسید و من هم چون تو با ذوق از ویلا حرف میزدی گفتم حالا که ویلا کنسله حداقل باغ ببریمت چون اونجارو هم خیییلی دوست داری و قبول کردم
و این شد رفتنمون به باغ که چون شب هممون یعنی دو تا بابایی مامانی ها و سپیده و امیر و ما خونه مهین دعوت بودیم گفتیم زود برگردیم و بماند که انقدر دیر رفتیم که ساعت 2 تازه رسیدیم
و این هم آیدین در باغ شهریار به روایت تصویر
تازه رسیدیم و میخوای غذای شهروزو ببری عمو امیر براش گرم کنه
و تو این فرصت که غذاش گرم بشه دوری تو باغ زدیم....این هم باغ خزان زده که برای اولین بار دیوارهاش معلوم بود چون درخت ها لخت شدن
راستی این دودو جدیده هم تو ماشین بابایی جا مونده بود و با دیدنش شاید به خاطر اینکه هنوز صداداره و سایلنت نشده باز ذوق دودو بازی پیدا کردی و اون روز دستت همه جا بود
و بعد هم غذای شهروزو با عمو امیر دادین و این هم نوازش بعد از سیری
و بعد سه تایی رفتیم بیرون تا باغ های اطراف هم دوری بزنیم
و دوباره برگشتیم باغ
و اون اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد
سرایدار باغ و چند تا باغ نزدیک یه آقای مثلا مسلمونیه که سگ رو در حدی نجس میدونه که با اینکه بارها بهش گفتن غذای شهروز رو بسته بندی کردن و فقط از یخچال دربیاره و بزاره جلوش با این وجود به شهروز و همه سگ های باغ های دیگه فقط نون خشک میده!!!و هشدار داده نباید سگ ها باز باشن
برای همین عمو امیر یا باباش دلشون طاقت نمیاره و با وجود دوری راه هر هفته میان و به شهروز یه غذای حسابی گرم میدن...و عمو امیر هم بعد سیر شدن شهروز گفت اون یک ساعتی که قراره اونجا بمونیم سگ بینوا رو باز بزارن تا یه دوری بزنه و من انقدر از دیدن صحنه باز شدن اون سگ ناراحت شدم که حد نداره....بیچاره چند دور بی وقفه دور باغ پرواز میکرد....
تو هم ذوق زده شدی و دنبالش میدویدی و قبل از اینکه ما بهت برسیم شهروز بهت رسید و انقدر هیجان داشت که پرید روت و تو هم افتادی زمین و شهروز شروع کرد به بو کردن و شاید لیس زدنت و طبیعیه که با دیدن یه سگ رو خودت به اون بزرگی و اونقدر هیجان زده چقدر ترسیدی
واااای نمیدونی چطور من و محمدخودمون رو بهت رسوندیم که گریه میکردی و من که عااااشق حیواناتم سگ بیچاره رو با دست و پام میزدم که بره....داشتم از ترس میمردم که خدای من نترسیده باشی و اون اتفاق لعنتی باز تکرار نشه
بعدش با محمد تصمیم گرفتیم تو بغلش ببریمت پیش شهروز تا ترست بریزه و موفق هم شدیم
اولش محکم بغل محمد بودی و بعد هی از بغلش میومدی پایین و تا شهروز میرسید میپریدی بغل محمد و بعد یواش یواش با خنده های ما و شهروزی که از سر و کول ما آویزون میشد و ما هم میخندیدیم ترست ریخت....سرتاپای مرتبمون مویی و خاکی شده بود و جای پنجه های شهروز رومون بود ولی همگی حتی سپیده و امیر کلی سگ بازی کردیم تا خودت رفتی پیشش و کل یک ساعت هممون با شهروز دویدیم و بازی کردیم داد زدیم و خندیدیم تا با خاطره خوب برگردی خونه
طفلی عمو امیر هی بهم میگفت شهروز دائما توسط دامپزشک چک میشه و واکسناشو میزنه و حتی گوشت خام بهش نمیدن و سلامته و نگران آیدین نباش و من هم بهش گفتم اصلا نگران مریضی و این چیزا نبودم که انقدر ترسیده بودم فقط نگران بودم بترسه...همین
اینجا تازه گریه ات آروم شده و تا شهروز میومد میگفتی بروووو
و تو بغل محمد بودی
محمد این شلوار مشکی رو تازه خریده بود و دوسش داشت ولی هردو کاملا بی خیال لباسامون شده بودیم و سرتاپا خاکی و دنبال خندوندنت که شهروز چه مهربوووونه!!!
سپیده در حال نوازش تا تو هم خوشت بیاد .....و تو هم میخندیدی میگفتی مامان ببین شهدوز نازم کرد...شهدوز خیییلی مهخبونه
و سوار کردنت روی شهروز که بخندی...نمیدونی این خنده چقدر آرومم کرد
دیگه نمیترسیدی
و حتی به زور از بغل محمد میرفتی سراغش
و آشتی با شهروز
اینجا دیگه خیییلی باهاش رفیق شدی.....میبینی گذاشتیم راحت خودتو خاک و خلی کنی و خوب باهاش دوست بشی تا ترست بریزه
محمد شهروز رو نوازش میکرد و تو هم دراز کشیدی و گفتی منو هم ناز کن
ذوق شهروز و پرش رو سپیده....چندین بار رو من هم همینجوری پرید و خیییلی هم سنگین بود ولی همش لبخند میزدم که تو نبینی ترسیدم
و پسرک من درست در سی و هشتمین ماهگردش برای اولین بار بال و جوجه کبابی رو کامل به عنوان ناهار خورد....اون هم فقط به عشق اینکه استخوناشو بده به شهروز
و منی که اصـــــــــلا جوجه کباب جزو غذاهای مورد علاقه ام نیست اون ناهار اون هم درست کنار منقل خیییییلی بهم مزه داد چون برخلاف تصورم که فکر میکردم میخوای باز نون خالی بخوری خیییلی خوب گوشت هایی که پاکسازی میکردم رو میخوردی و کلی قربونت رفتم....بماند که انقدر دنبال شهروز دویده بودی حسابی هم گرسنه بودی
راستی اون خرمالو های پشت سرت خییییییلی خوشمزه بود...خیییلی
و پسرکم با خاطره خوب برگشت طوری که میگفت شهروزو هم بیارین پیش من سوار ماشین بشه و خدارو شکر شهروز جون هم خسته بود و رفت خونش خوابید
ساعت 5 رسیدیم خونه و تو ماشین 45 دقیقه ای خوابیدی و سرتاپای ما فاااااجعه بود ولی خیالم راحت بود که ترس تو دلت نمونده....باور کن حتی وقتی شهروز دستاتو و یک بار هم صورتتو لیس زد اصلا به روی خودم نیاوردم که خوووب باهاش دوست بشیو به محض رسیدن به خونه اول کل لباسامون رو انداختم تو ماشین و بعد اول من و بعد تو و محمد یه حموم حسابی کردیم و فقط فرصت داشتیم تا حاضر بشیم و بریم خونه مهین
خونه مهین هم خیییییییییییییلی خوش گذشت و برای همه خصوصا مهناز و محسن و بابایی ها و عمو داوود کلی از کتاباتو که برده بودم تعریف کردی و شعر خوندی
شارژ دوربینم تموم شده بود و حوصله عکس هم دیگه نداشتم و این چند تا هم تو اتاق خوابه که نمیومدی لباساتو عوض کنم
شب تو راه تو ماشین خوابت برد و من گذاشتمت تو تختت ولی همش نگران بودم شب کابوس نبینی و با هر تکونت از جا میپریدم....نیمه شب بیدار شدی و نا آروم بودی و بهت گفتم بریم دستشویی و با محمد رفتی و بعد بین خودمون خوابوندیمت و گریه کردی و گفتی پات درد میکنه.....خوب اونروز خیییلی دویده بودی و شب هم تو مهمونی همش درحال بازی بودی و خواب طهر هم در حد تو ماشین داشتی و حق داشتی....با محمد پاهاتو ماساز دادیم تا خوابت برد.....خدارو شکر صبح خالت خوب بود و تا الان هم که مثل همیشه هستی
ایشالا مشکلی پیش نیاد عزیزم....میدونی که چقدر نگران سلامت روحیت هستم و نگران
الهی همیشه شاد باشی و بخندی و مطمئن باش همیشه و همه جا من و محمد باهاتیم....تو هیچ وقت نگران نباش