رامسر اردیبهشت 94
شبه... هیچی تو جاده معلوم نیست....ولی هوای پر از اکسیزنی که از دریچه های باز ماشین میاد تو بهت میگه اینجا باید خییلی فشنگ باشه...محمد هی میگه که کاش صبح راه میفتادیم تا بتونیم قشنگی جاده رو ببینیم...ولی بعد حرفش رو پس میگیره که خوب عوضش صبح که بیدار بشیم خستگی راه از تنمون در رفته و میتونیم از اولین روز سفرمون لذت ببریم...و دوباره چند دقیقه بعد باز از اول اون دیالوگ قببلی رو تکرار میکنه و هی از من میپرسه که نظر من چیه؟؟!! تو عقب ماشین تو صندلی خودت نشستی...من هنوز مبهوت این همه همکاری هستم...آروم داری بازی میکنی...با ماشین سیمان مخلوط کنت! شبه....هوای خوب چاده چالوس و ترانه های گلچین شده ای که یک شب من و محمد رو ساعتها بیدار نگه داشته...