تعطیلات 94
درسته بهار خیلی قشنگه....درسته از نظر من سلطان فصلهاست...ولی برای یه پایتخت نشین از همه لذت بخش تر اینه که همه تعطیلات رو از زیبایی های شهرش که تو شلوغی ها جرئت استفاده ازش رو نداره لذت ببره
من برخلاف همه اونایی که میگن تهران بده و شلوغه و دوده و ....خیلی شهرمو دوست دارم....
چون از بچگی باهاش خاطره ها دارم...درسته تو این خاطرات شهرم دگرگون شد....خاطرات جنگ و بمب هایی که رو سرمون میومد...خاطرات قحطی ها و صف کوپن ها...خاطرات بچگیم که با صدای آژیر، پناهگاه و فلاسک مامان عجین بود...
درسته سفر رو دوست دارم...درسته عاشق همه روستاهایی هستم که دیدم...ولی خوب...من تو این شلوغی ها بزرگ شدم و زود دلم تنگ میشه برای همین هیاهو...
و اینه که بعد چهار روز تعطیلات شیرین با خانواده و ریبایی های بکر طبیعت.....دلم پر میکشید تا تهران خلوته بیام و بزنم تو خیابون ها و از اینکه خیابون هارو خلوت میبینم ذوق کنم...از اینکه مترو همه صندلی ها خالیه...از اینکه پارک ها انقدر خلوته که میتونی بدون خجالت بدویی و داد بزنی و بپری وسط غذا خوردن قمری ها و کلاغ ها و گربه ها...
و این هم تو و تعطیلات عید
بعد باز گشت هرروز پارک و ددر رو داشتیم...اخه هوا دیگه خیلی خوب شده
این هم مامانت که چهار روز سفره هفت سینشو ندیده و هربار باز باهاش ازت عکس میگرفت
اولش با عید دیدنی خونه النا اینا شروع شد و بازی شما...و بعدش قرار شد اونا بیان خونه ما که به پیشنهاد محمد من شام درست کردم و قرار شد اول شما بچه هارو ببریم شهر بازی و بعد برگردیم خونه و رفتیم
تو همه عکس ها مشخصه و النا از اول یه جور حمایت گرانه مواظب تو بود و هنوز هم هست...و البته تو با بزرگ شدنت اصلا از این بغل شدن و بوسیدن اجباری خوشت نمیاد ولی النای مهربون اصرار داره به بوسیدن و بغل کردنت....و یه چیز جالب دیگه....تویی که از سگ و گاو و هیچ جانوری نمیترسی و حتی تو شمال یه عنکبوت بزرگ دستت گرفته بودی و دنبال مهین و مهناز میکردی...تو شهربازی از هر وسیله ای که بالا بره خوشت نمیاد و اصلا امتحانش هم نمیکنی....البته من هم اصراری ندارم و میزارم با بزرگ شدنت خودت هیجان امتحانشون رو داشته باشی...برعکس النا که جسورتر بود و دوست داشت همه چیز رو امتحان کنه تو همون گرینه های سابق خودت رو جلو میرفتی و با اصرار ما اون هلی کوپترای کوچولو رو سوار شدی و خدارو شکر خوشت هم اومد
هقت سین خلاصه شده و روی میز رفته که خیلی ناراحت بودی و هی میگفتی ماهی هارو بیار پایین
و پسرک من که پستونکشو تو کشوی کودکی هاش پیدا کرده و حتی یادت رفته بود چطوری میخوردیش
و روزی که با سر و صدا وارد آشپزخونه شدم و در حال آشپزی دیدمت!!همه جارو آب ریخته بودی و با انجیر خشک آشپزی مینمودین
و یه اتفاق عجیب
قرار شده بود گوشی جدید بخرم...گوشیم مشکلی نداشت ولی همیشه دوربین عکاسی باهام همه جا بود و میخواستم یه گوشی با دوربین خوب بخرم که راحت باشم...و تو جمع دوستان خوب گروه هم برم که گوشی سابق اندروید نداشت....درست روزی که از سایت گوشی رو سفارش دادم و گفتم اخیــــــــــش از این دوربین عکاسی راحت شدم ...تو دوربین رو از میز ناهار خوری کشیدی پایین و خراب شدفکر کنم بهش برخورد
و از اینجا به بعد مهمون گوشی من هستیم
روز مادر و خونه مامان جون و آیدین من که به جای شام یه نون باگت خالی برداشته و وقتی با مخالفت من روبرو شد فرار کرد رفت رو مبل که راحت نونش رو سق بزنه!!!
و روز جمعه ...پارک قیطریه
دنبال کلاغ ها تو باغچه گِلی!
و حوض پر از ماهی قرمز
توپ بازی با یه همبازی مهربون
این بچه ها با تفنگ اسباب بازی مثلا از دور ماهی هارو میکشتن و تو اصــــــــرار که اون مامان ماهی هاست نکشینشون...و هرچی من میگفتم الکیه و بازی میکنن قبول نداشتی و دنبالشون اصرار میکردی که کار بدیه
آخرش هم دیدم دارن تو حوض سنگ پرت میکنن مجبور شدم دعواشون کنم!چون از آزار حیوانات متنفرم و آشغال ریختن هم کار بدیه که اصلا نمیتونم تحمل کنم...حتی سنگ!!!و تو خوشـــــــحال دنبال من دعواشون میکردی
اینجا هم نشستی بغل حوض و نگران که ماهی ها سلامت هستن یا نه...قربونت برم مهربووونم
از پارک رفتیم بستنی خوردیم و یه کار عجیب دیگه تو....فقط بستنی کارخونه ای دوست داری و بستنی بیرون رو نون خالیشو میخوری!!!
عصر رفتیم برات کفش تابستونی راحتی بخریم و این جوراب های مک کویین رو از بیرون مغازه دیدی و با ذوق خریدی و اصلا جلو هیچ اسباب بازی فروشی دیگه ای صبر هم نکردی....تا رسیدیم هم پوشیدی و شب هم در نیاوردیش!
و فرداش خونه مامانم....ببین حتی تو مترو هم باید قطار بازی کنی و چه مترو خلوتی
این دوچرخه موزیکال رو هم بابایی برات خریده بود...مگه میزاشتی خودش بره!!!
و اما شیرین زبونی ها
همیشه برات مینویسم که حرف زدنت خیلی پیشرفته شده...واقعا نمیتونم و نمیدونم بهت بگم چطور این پیشرفت رو از هز حرف جدیدی به وضوح حس میکنم...نمیدونم حس خوبیه و چقدر هیجان زده میشم یا چقدر دلتنگ جرف زدن سابقم..
برای همین الگو پذیری و تکراری که تو همه جملات شنیداریت داری خیلی مواظب کارتون هایی که میبینی هستم...و در امتداد انتخاب کارتون مناسب کلمات و جملاتی که ازت میشنویم اون هم بیشتر در حین بازی که با خودت و ماشین هات حرف میزنی خیلی جالبه...مثل واااای خدااااای من....یا من کمک تو رو نمیخوام...
یا وقتی میگم یه چیزی برام بیاری و میای میدی و میگی بفرمائید خدمت شما
یا وقتی دارم برات لباس میپوشونم و بغلم میکنی و میگی تو بهتریـــــــن مامان منی
صبح ها که با هم بیدار میشیم و از پاسیو و طبقه پایین صدای بچه میاد و میگی مامانی...گوش کن!صدای نی نی رو میشنوی؟؟؟این برای تو تو سن بالا یه جمله ست...اما برای من...این همون آیدینه که وقتی صدا میشنید فقط میگفت نی نی...و حالا کلمات گوش کن....صدارو شنیدن...
عاشق حیات وحش و مستند حیات وحشی...وقتی با هم نگاه میکنیم و من میگم آیدین جوجورو....و تو میگی پرنده پرواز کرد تو آسمون....و من شرمسار کلمه جوجو و پرنده تو
یا وقتی کارتون میبینی و صدام میکنی که موجهای دریا اومدن رو برنارد...و من مبهوت موج های دریا
وقتی النا میگه میخواد بزرگ شد ذکتر بشه و تو میگی من هم بزرگ شدم میخوام آتشنشان بشم
وقتی داریم میریم بیرون و بازیت گرفته و دور خونه میچرخی و لباس عوض نمیکنی و من میرم تا خودم اول حاضر بشم و بعد اینکه میبینی من دیگه دنبالت نمیام یهو یه گوشه وایمیستی و بلند به خودت میگی این چه کاری بود من کردم!
لجبازی های این سن با سن قبلی فرق داره...البته خیلی بهتره
مثلا میریم مهمونی سلام نمیکنی...اینکه بهت بگیم سلام کن کارو خراب تر میکنه...اینکه اجازه بدم خودت بعد یه دوره ای به این نتیجه برسی باعث میشه گروهی فکر کنن مقصر خانوادته که بهت حتی یاداوری نمیکنن که سلام کنی...ولی از اونجا که خودت و تربیتت برام مهم تره همون اول میگم که طول میکشه تا آیدین ارتباط برقرار کنه و خودش جلو میاد ولی بهش زمان بدین...بعضی ها درک میکنن و تو هم باهاشون ارتباط خوبی برقرار میکنی و بعضی ها به زور میکشنت تو بغلشون و کار خراب تر میشه و عصبی میشی...کاش همه میفهمیدن بچه ای که بار اوله میبینتتون زمان لازم داره تا بهتون اعتماد کنه...
خلاصه اینکه مهناز برات ماشین خریده بود و عکسشو برای محمد فرستاده بود و تو هم میدونستی بری خونشون برات یه ماتر خوشگل و جدید خریده....از قبل بهت گفته بودم و رسیدی خونه مامان جون برای بار اول رفتی بغل تک تکشون بوسیدیشون و گفتی عید شما مبارک!بعد ماشینتو از مهناز گرفتی و کلی دو تایی بازی کردین....وسط بازی از چیزی شاکی شدی و به مهناز گفتی : اصلا عید شما هم مبارک نباشه!
یه روز دیگه جلوی لوازم التحریری برچسب مک کویین دیدی و گفتی برام میخری؟؟؟گفتم باشه ولی هر وقت ببینم میریم جایی یا کسی رو میبینی سلام میکنی اون وقت با هم میایم و اینو میخریم برات...فرداش داشتیم میرفتیم پارک و تا حاضر بشم گوشی رو دادم بهت و میگم به بابایی و مامانی بگو ما داریم میریم پارک زنگ زدین نبودیم نگران نشین....بابایی گوشی رو برداشته و گفتی: سلام ...عید شما مبارک....حالا ما داریم میریم برچسب مک کویین بخریمیعنی بابایی شوکه شده بود و بهش که توضیح دادم چی بوده داستان غش کرده بود از این سیاستت
با همه پیشرفت های کلامی و کلمه های سختی که میگی و جمله های خییلی بلند و داستان گونه...هنوز به ف میگی خ...
و تفریح مهناز...بگو فرانک: خرانک...بگو فرفره:خرخره....داری با ماتر بازی میکنی و به مهناز میگی قُبال ماتر رو بگیر و مهناز کلی خندید به قلاب گفتنت...و کمتر از دو هفته بعد الان میگی قلاب
هر چیز ممنوعی که بیرون باشه و من بگم نه...زود میگی: نه تو بگو باشه پسرم
و آیدین من که تابستون به زور مولتی ویتامین میخورد الان بعد هربار مولتی خوردن میگه متشکرم مامانو اگه من یادم بره جوابشو بدم میگه: تو بگو نوش جونت پسرمهنوز دیالوگ های درخواستی خیلی زیاد وجود داره...خصوصا تو بازی های دوتایی...
اینی که میخوام بگم شاید مناسب وبلاگ نباشه ولی انقدر چند شب پیش به خاطرش خندیدیم که دلم نیومد ننویسم تا برات نمونه
گاهی پیش میاد که برای دفع تو دستشویی به مشکل میخوری...خیلی کم ولی خوب پیش میاد....اینجور مواقع شده نیم ساعت تو دستشویی بمونی بیرون نمیای!!هرچی بهت میگم بیا بیرون و چند دقیقه بعد باز میای قبول نمیکنی و درو میبندی...
یه بار مجبور شدم بگم خودم اونجا کار دارم و اومدی بیرون و نیم ساعت بعد گفتی من دارم میرم دستشویی...هی نگی بیا بیرون هاااااا!!کار دارم....و یه بار گقتی من یه مشکلی دارم
یه بار هم خونه مامان جون بودیم و پرتقال میخوردی و گفتم به مامان جون هم بده و تو هم نعارف کردی که پرتقال بخور و بعد اینکه اون گفت نه من الان نمیخورم گفتی پرتقال بخوری پی پیت سِخت نمیشه بخور!!!مامان جون کلی تعجب و خنده که اینا چیه به این میگین!!
و از همه جالب تر چند شب پیش بود....محمد مثلا میخواست بهت یاد بده که لازم نیست نیم ساعت تو دستشویی بمونی چون صبحش 40 دقیقه تو دستشویی بودی....قبل خواب و از دستشویی که بیرون اومد گفت ببین من هم الان نتونستم دستشویی کنم ولی زود اومدم بیرون....و تو:ببین باید بشینی اینجوری اییییییییییییی...و صدای زور زدنبکنی بعد یواش یواش میاد!!!
من داشتم جلوی آینه کرم میزدم و غش کردم از خنده....محمد هنوز داشت به نتیجه غیر مستقیم اموزش دادنش میخندید که گفتی :بعدشم لواشک و پرتقال و کیگی (کیوی)بخور پی پیت قشـــــــنگ شل میشه!!!.
و اینجا بود که از خنده دیگه کرم رفت تو چشمم....گفتم محمد جونم توجیح شدی قشنگ باید الان چه کارایی بکنی....اطلاعات بچه رو داشتی!!
قربون همه شیرین زبونی هات