سفر نوروزی 94
يه ديواره ، يه ديواره ، يه ديواره ... يه ديواره كه پشتش هيچي نداره
تو كه ديوارو پوشيدن سيه ابرون نمياد ... ديگه خورشيد از توشون بيرون
يه پرندست ،يه پرندست ، يه پرندست ... يه پرندست كه از پرواز خود خستست
بن و بالشو بستن دست ديروزا نمياد ... ديگه حتي به يادش فردا
يه روز يه خونه اي بود كه تابستونا ... روي پشت بومش ولو ميشد خورشيد
درخت انجير پيري كه تو باغ بود ... همه ي كودكيهاي مرا ميديد
اولین بار این ترانه رو 20 سالگی وقتی فقط دو ماه از غقد من و محمد میگذشت و میرفتیم یه رامسر پردرسر شنیدم!
آره آیدینم تعجب نکن...دوره تو که سهله...همین الان هم دختر و پسرها محدودیت دوره مارو ندارن....تازه دو ماه بود عقد کرده بودیم که محمد عشق سفر من پیشنهاد شمال دونفره ای داد که جنجالی به پا شد...بماند که بلاخره رفتیم
تو ماشین....با نوار کاست...اون موقع ها تازه ضبط های سی دی خور اومده بود و یادمه همه کلاس میگذاشتیم که مال ما سه دیسکته و مال اونا 5 دیسکت!انگار حالا چه فرقی میکرد!
کل مسیر فرامرز اصلانی میخوند...یه کاست با همه ترانه های قشنگش...و یه مریم 20 ساله و یه محمد 25 ساله...خدااااااااااا...چقــــــــــــدر کوچولو بودیم
و من هنوز هم با این ترانه اون سفر رو به یاد میارم...
تو نامزدی یه شمال دیگه هم رفتیم....و بعد عروسی هر ماه یه بار شمال رو حتما میرفتیم...همه شهرهای شمال زیبا....و هربار راه برام شیرین و کوتاه بود...انقدر جاده چالوس رو دوست داشتیم که تقریبا همه بهار و تابستون و پاییز رو یا هر جمعه یا نهایت یه جمعه درمیون شمال بودیم و اصلا خونه پیدامون نمیکردن...شده صبح بریم و شب برگردیم...
باردار که شدم از ویار و تهوع و درد خبری نبود و مسرور از این اتفاق باز به سفر ادامه دادیم....طوری که از 9 ماه بارداری 7 ماهشو سفر بودیم ...و باز راه برام کوتاه بود
بعد به دنیا اومدنت تا 7 ماهگیت اصلا اسم سفر رو هم نیاوردیم و درست بعد 7 ماهگیت و ماه اردیبهشت رفتیم همین ویلای عمو امیر...بار اول خیلی خوب بود...تو کریرت خواب بودی و برگشتنی هم اذیت نکردی...ولی از بار دوم به بعد و تا همین پارسال....تازه فهمیدم راه خییییییییییییلی دوره!!!
و سه سال این داستان ادامه داشت....تازه خدارو شکر که ویلا به چالوس هم نمیرسه و کلا دو ساعت و نیم راهه....ولی انقدر تو مسیر اذیت میشدم که هربار قول میدادم این بار اخره و ماه بعد به ذوق لذت بردن تو باز راهی میشدم....ولی دیگه نه ترانه یه دیواره فرامرز اصلانی برام قشنگ بود و نه زیبایی های جاده همیشه قشنگ...انقدر که یا بین عقب و جلو رفتن تو ماشین در تردد بودم یا تو بغلم وول میخوردی و تهوع میگرفتم!
و امسال....از تولد سه سالگیت دیگه جلو نمیشینی و عقب ماشین برات جا افتاده...ولی این سفر بود و نگران به هم خوردن این عادت خوب....
درست بعد سال تحویل...بعد اون حال خوب و دعای قشنگ و قرآن تو دستمون و عیدی های متبرک و مزین به آرزوهای خوب محمد...راهی شدیم....تا بغلت کردیم بیدار شدی و اول قرار بود سه ماشینه باشیم و ما هم صندلی ماشینت رو نصب کردیم که راحت عقب بخوابی...بعد قرار شد مهین و داوود هم باهامون بیان...و لحظه آخر به علت سردرد ناگهانی عمو امیر اونا گفتن دوتایی صبح راه میفتن و ما مجبور شدیم 11 نفره با دو ماشین بریم که با تو ماشین ما شش نفره شد و سرکوچه برنامه عوض شد...مهناز هم اومد ماشین ما تا دو تا بابایی و مامانی ها و محسن با یه ماشین برن و ما و مهین و داوود با یه ماشین و این تغییر برنامه حسابی کاسه گوزه مارو به هم زد
قرار بود عقب تو صندلی خودت بخوابی و محمد برات یه دستگاه پلیر سی دی و فلش خریده بود تا اگه احیانا خوابت نبرد و خواستی بیای جلو بغل من بزاریم باهاش کارتون ببینی ولی حالا باید میموندی جلو و تو بغل من....یواشکی برگشتیم خونه و صندلی ماشینت رو برگردوندیم و رفتیم دنبال بچه ها....باورت نمیشد اجازه دادم بیای بغلم جلو بشینی ولی تو پتو و بالش وانمود کردیم برای خوابه و توضیح هم ندادم که تو ذهنت نمونه....و درکمال ناباوریم این بهترین سفر تو جاده مون شد....تقریبا از ورودی جاده چالوس همه خوابیدیم و درسته خواب و بیدار بودم ولی وقتی یه بار چشمامو باز کردم و محمد گفت تو هزار چم هستیم باورم نمیشد کندوان رو هم رد کردیم و من تقریبا خواب بودم و اذیت نشدم....و تو هم خود ویلا بیدار شدی...هووووووووووووورا
خداروشکر برخلاف تصورم تو ترافیک نموندیم و 7 صبح رسیدیم....ولی ویلا خیییییییییییلی سرد بود.....با اینکه محمد و امیر آقا هفته قبل اومده بودن و ترو تمیز کرده بودن و بخاری هارو نصب کرده بودن ولی گرم شدن ویلا یک روز طول کشید و از اون بدتر برق ها قطع بود و بعد از ظهر بعد رسید امیر و سپیده و برقکار چند ساعت مونده به تاریکی موفق شدن و برق ها اومد و آب گرم شد و بخاری برقی ها هم راه افتاد...
و باز هم خداروشکر روز اول هوا انقدر آفتابی بود که بیرون و تو حیاط خییلی گرمتر از داخل ویلا بود و بیشتر تو حیاط مشغول بودیم و خیلی هم لذت بخش بود...خصوصا تو و بازی با همه
و روز دوم که ویلا گرم شده بود بیرون خیــــــــــــلی مه آلود بود و البته من عاااااااااااااااشق این مه هستم...خییییییییییلی خوشگله...ببین همون منظره بالاست و هیچی معلوم نیست...یعنی جلوی پات هم مه بود
این نوک اتود توی جامدادی بود که محمد برات خریده بود و به خاطر طرح توماسش این مدت همه جا دستت بود...عاااشق این اخلاق خاصتم من
و بدون توجه به مه همه زدیم که بریم بالاها....اینجا در اصل روستاست ولی خوب...انقدر ویلاسازی شده دیگه شبیه روستا نیست....البته هنوز تمیز و بکره و خیـــــــــــلی خلوت....
و این هم آیدین عشق حیوونات من
وقتی رسیدیم به مامان و بابا و بچه ها که جلوتر از ما بودن از نزدیکی تا این حدت با سگ هایی که محبت رو ازت گرفته بودن و دنبالت بودن ترسیدن....ولی من گفتم اگه شماها جو ندین خیلی هم سگ های خوبی هستن
بعد ما رفتیم زمین بازی که اون بالاست و بقیه به راه ادامه دادن....با اینکه مثل همیشه کسی توش نبود ولی بهت خوش گذشت....و مه رو ببیــــــــــــــــــــــــــن
و راه رو به بالا ادامه دادیم تا به بقیه برسیم
این دو تا سگ مهربون هم پا به پامون میومدن
اینجا پاتوق همیشگیمونه...اون پایین مثل دره ست ولی اون سنگ ها جون میده که بشینی و عظمت و شکوه خلقت خدارو ببینی
و در بازگشت همه نی نی شدیم و بازی کردیم...مامانی ها...مهناز مهین و همه
این هم ذوق تو که از میله اویزون میشدی و همراهیی دایی محسن
گروه گاو ها...و سگی که تا ویلا همراهیمون کرد
واااااااااااای...این زیبایی ها رو اصلا با دوربین نمیشه به تصویر کشید....سبز سبز سبز
آیدین و پذیرایی از خودش بعد برگشت از پیاده روی شیرین
روز سوم هوا افتابی و زیبا بود
و بزرگتر ها هوس دریا کردن....هرچی ما گفتیم اینجا رو نبینین خلوته الان چالوس شلوغه قبول نکردن و این شد که آقایون جوون یعنی امیر و داوود و محسن گفتن نمیان و آرامش اینجارو ترجیح میدن و محمد مجبور شد به خاطر همراهیمون بیاد...با دو ماشین...باباها و مامان ها...و من و مهین و مهناز و سپیده و آیدین
خداروشکر محمد به موقع ترافیک رو دید و نرفتیم چالوس و یه فرعی به دریا دیدیم و رفتیم همونجا که خیلی هم قشنگ بود
آیدین و مهناز و فرار از موج ها
آیدین و بابایی حسین و پرتاب سنگ تو دریا
عصرش باز رفتیم پیاده روی ولی خوابت میومد و زود برگشتیم...پاهاتو هم تو اب بارون کردی و کفشات خیس شد و جلوی شومینه همه چسب هاش از حرارت باز شد...فدای سرت
این هم بازی با اردک ها
روز دوم از غروب بلاخره تصمیم بر این شد که شومینه رو افتتاح کنن و اول با هیزم امدادی از همسایه فامیل شروع شد و بساط هیزم شکنی داشتیم که خیییلی شیرین بود...تو بارون ریز و قشنگ و هیزم شکستن با تبر و اره و یه عالمه خنده
و سیب زمینی تنوری خوشمزه و چیپس و پفک و ماست کنار شومینه و ایدین همیشه ممنوع هله هوله و خوشحال من
تو این چهار روز همه چی خوب و قشنگ بود...من و محمد و مامان بابا و خانواده هر جفتمون و آیدین یکی یه دونه و خوشحال...درسته خیلی هم سر به سرش میزاشتن ولی خوش میگذشت...روز چهارم دم دمای صبح حس کردم بینیت گرفته و بیدار هم میشدی و انگار یکمی سرما خورده بودی...بعد بیدار شدن باز شارژ و سرحال بودی ولی آبریزش هم داشتی
تو این مدت برخلاف تصورم اصلا بدغذایی نکردی...البته من حواسم به آشپزخونه و مامان ها بود و غذاهای مورد علاقه تورو سفارش میدادم
و این هم روز چهارم
اون روز قصد داشتیم با محسن برگردیم....هم نگران بودم که این آبریزش بینی جدی بشه...هم دیگه این چند روز سر به سرت گذاشتن و باهات بازی کردن ها باعث شدی بود حس صاحبخونه بودن پیدا کنی...اینجا مامان و عمه و بابایی رو که رفته بودن پیاده روی از ویلا بیرون کردی و راشون نمیدادی
ناهار قرار بود جوجه کباب باشه و چون احتمال میدادم سر سفره با دیدن پلو فقط برنج خالی بخوری به عمو امیر مهربون گفتم غذای تورو زودتر بده و همنجا تو حیاط خداروشکر خوردیش و سر سفره هم ته دیگ میل نمودین
کلی هم فوتبال بازی کردیم
وبلاخره با محسن راه افتادیم و محسن بهترین همسفری بود که تا حالا داشتیم...اصلا سر به سرت نمیزاشت...محبت زورکی هم نمیکرد برعکس مهین...تو ماشین نشسته خوابت برد و یک ساعت بعد بیدار شدی و تغذیه محبوب...ساقه طلایی
نیم ساعتی تو خودت بودی و محسن اصلا انگولکت نکرد و خودت که سر حال شدی یکمی باهاش بازی کردی..
و کندوان برفی...انگار نه انگار چند کیلومتر پایین تر همه جا سبزه
در کمال ناباوریم تا کرج همون غقب نشسته بودی و با رسیدن به کرج و تاریک شدن هوا محمد اون دستگاه پلیر رو آورد و یه کارتون پت و مت.....چند بار اونجا بهت گفتیم و این چهار روز اصـــــــــلا نخواستی کارتون ببینی...ولی از کرج تا تهران کامل محو شدی و صدات هم درنمیومد...و من خییییییییییییلی خوشحال
و این هم پسرک من فردا صبح بعد بیداری و با پتوش جلوی تی وی...این هم هفت سین ما که خداروشکر هم سبزمون حالش خوب بود و هم ماهی ها....این سبزه رو هم خودم گذاشته بودم و اون سبزه کوچولو هم به نیت این چند سال برای تو بود
سفر خوبی بود...بقیه گروه تا شنبه بعد اونجا موندن...یعنی 8 روز و ما چهار روزه برگشتیم...خداروشکر همون سه روز عطسه و آبریزش داشتی و تموم شد
و این چهار روزی که ما تنها تهران بودیم هم خیلی خوب بود...هرروز ددر و استفاده از تهران پاک و خلوت
این پست عکس زیاد داشت و شیرین زبونی های عید بمونه برای پست بعدی
همیشه خوش باشی پسری مهربونم