تولد محمد و شب عید
از سال اول ازدواجمون یه کار خاص کردیم...یه فیلم کوچولوی هندی کم داریم که فقط و فقط فیلم های توش تولد محمد که 29 اسفند یعنی شب عیده و لحظه سال تحویله...بعدش اون فیلم رو درمیاریم تا سال بعد....چند وقت پیش که اون فیلم رو نگاه کردم خیلی قشنگ بود...9 تا عیدی که تو چند دقیقه سن من و محمد یک سال بهش اضافه شده....5 تا سال تحویل بدون بچه و 4 تا با تو که هز سالش یک سال بزرگتر شدی...تو این فیلم 1 ساعتی میتونی 9 سال زندگی مارو... بزرگ شدنمونو...پخته شدنمونو...تفاوت چهره هامونو تو این 9 سال یکجا ببینی...حتی از 6 سال پیش که دوربین دیجیتال داریم و کلا با اون هندی کم کاری نداریم هم فقط نگه داشتیمش برای همین لحظه سال تحویل و اون فیلم قشنگ
سال اول یه مریم 23 ساله و یه محمد 28 ساله...خیلی کوچولو بودیم....هر 10 دقیقه یک سال میگذره و تماشای این همه سال تو یک ساعت خیلی شیرینه...
خصوصا بعد حضور تو...بعد یکباره بزرگ شدنمون....تفاوت ها خییییییلی آشکاره...خونه با بچه و خونه بی بچه خیـــــــــــــلی فرق داره
نمیدونم چرا قبل بارداری همیشه فکر میکردم بچه یه موجود آروم و شیرینه که اون گوشه موشه ها واسه خودش میپلکه و کاری هم به کسی نداره و فقط باید باهاش بازی کرد و حال کرد
زندگی بعد بچه دار شدن زیر و رو میشه...ولی قبلا فکر میکردم آب هم از آب تکون نمیخوره و فقط یه عروسک به خونه اضافه میشه....عمرا فکر نمیکردم با این همه تغییر و زیرو ور و شدن و تفاوت....باز هم انقدر عزیز باشی و دوست داشته باشیم
بعد از چهار سال بلاخره تونستیم هفت سینمون رو روی میز وسط بچینیم...کاری که چهار سال بود اصلا بهش فکر هم نمیکردم...چون همه چیزش رو خالی میکردی...امسال هم فقط برای سال تحویل و عکس رو میز چیدم و با دیدن اینکه شیطنتت نسبت به پارسال کمتر شده هنوز رو میز موندگاره
الان وقتی نشستم و دارم این پست رو مینویسم...وقتی رو میزمون هفت سین پهنه و سریال نوروزی پخش میشه و هوا آفتابیه و نور خورشید تو خونه پهنه....حس میکنم خانواده یعنی این...
دو شب مونده به عید سپیده ساعت 8 شب بهم زنگ زد که میای بریم پیاده روی...با محمد قرار گذاشته بودم یک ساعت بعد بیاد دنبالمون و بریم بیرون...با خودم گفتم با سپیده میریم و با محمد تو خیابون قرار میزاریم و حاضرت کردم و رفتیم تو شلوغی خیابون ها
ساعت شد 9 و یهو با سپیده هوس تجریش کردیم...قرار شد زود بریم و نیم ساعته برگردیم...فقط هدف همون حال و هوا و بوی عید بود ...سوار مترو شدیم و چند دقیقه بعد تجریش بودیم ولی....آنچنان بارونی گرفت که همه خودشونو کشیدن کنج دیوار و ما جرات نداشتیم تا کنج دیوار هم بریم...زیر سرپناه نایلونی که فروشنده های دست فروش درست کرده بودن همه پناه گرفتیم..سپیده هم برات یه قطار کوچولو خرید...خیلی خیلی اون بارون و اون هیجان مردم و پناه گرفتن زیبا بود...خیییلی زیاد
تقریبا موش آبکشیده بودیم...یعنی از صورت هر سه مون آب میچکید و خیـــــــس آب بودیم ولی انقدر هوا قشنگ بود که اون روز شد قشنگترین گردش اسفند سال 93 ما
و این هم آیدین خیس آب و هنوز محو سبزه و ماهی و هفت سین من
دیگه حتی تو بازارچه سبزی و تره بار هم همه جمع کرده بودن و جاشون بساط هفت سین بود و چی قشنگ تر از این
اون شب خیلی دیر برگشتیم و همه هم تند تند زنگ میزدن که کجا بردین بچه رو سرما میخوره...ولی من میشناختمت که داشت بهت خیلی خوش میگذشت...برای همین شام رو هم سه تایی بیرون خوردیم و ساعت 11 رسیدیم خونه ولی....خیلی خوب بود
و روز اخر یعنی 29 اسند و روز تولد محمد....یادمه 9 سال پیش که میخواستم برای محمد کیک تولد بخرم همه قنادی های منطقمونو زیر و رو کردم و هیچ کجا کیک نداشت...چون شب عید بود و همه مغازه رو پر از شیرینی عید کرده بودم و تو اخرین قنادی که دیگه انقدر دور شده بودم که با تاکسی برگشتم خونه بلاخره کیک پیدا کردم ...و الان 9 ساله کیک تولد محمد رو از همون جا میخرم....یادمه بعد اومدن تو 5 ماهه بودی که با خودت رفتم و همه سالهای بعد رو هم باز با هم رفتیم...امسال هم همینطور...عصری چون میدونستم که ظهر نخوابیدی و سال تحویل حتما خواب خواهی بود اول هفت سینمون رو چیدم و بعد ازت کلی عکس گرفتم
تو آخرین گردش اسفند ماهی آینه خریدم و تنگ موند برای روز اخر که چون زیر بارون خیس شدیم قیدشو زدیم
اینجا هم اصرار که رو ماشینت بری و من هم از لبخندت استفاده کردم
خیلی جالبه...همه عکس های قبلی با فلش بود و انقدر تاریک...و این عکس بدونه فلشه!
خلاصه...بعدش هم رفتیم با هم قنادی و کیک خریدیم و دادم روش از طرف تو تبریک نوشتن و بعد هم رفتیم خونه مامان جون که اونها هم تو تولد بابامحمدمون باشن
این جامدادی توماس هم عیدی بابا بهت بود که انقدر سرت بهش گرم شد اصلا یادت رفت کیک رو هزار بار فوت کنی
بعد هم اومدیم خونه و تو خوابت برد...من هم ساک سفر رو بستم چون قرار بود درست بعد سال تحویل راه بیفتیم به سمت شمال....محمد هم دوش گرفت و رفت بخوابه ولی خوابش نبرد...من هم درست تا سال تحویل داشتم بدو بدو میکردم ولی...این اولین سال تحویلی بود که بعد اومدن تو تونستم درست لحظه سال تحویل بشینم و قران بخونم و دعا کنم....عیدیمون رو از لای قران محمد بهمون داد و تو غرق خواب بودی....
سفرمون خیلی عکس داره و بمونه برای پست بعدی
درسته لحظه سال تحویل خواب بودی ولی...دعای اول و اخرم خودت بودی....دعا برای سلامتی جسم و روحت...دعا برای شادی همیشگی و خنده دائمی....دعا برای عزیزان و عشق تو قلبهامون به هم
عیدت مبارک پسرم