آقای مهربانی ها
تا حالا شده یه جایی تو یه شرایطی وقتی همه دارن گریه میکنن همه تلاشتو بکنی بلکه حداقل چشمات خیس یشن و نتونی.....و تا حالا شده یه جایی که نباید از سر دلسوزی و ترحم چشمات بارونی بشه و همه سعیتو بکنی که گریه نکنی تا غرور کسی نشکنه و نشه
من هر دو حالت رو داشتم و این بار یه حالت سومی رو تجربه کردم....اینکه داری تو یه شرایط عادی صحبت میکنی و یهو چشمت به چیزی میفته که ناخوداگاه گوشات کر میشه و چشم هات میشه همون نقطه و وقتی به خودت میای همینجور داری اشک میریزی بدون اینکه بدونی چرا و از کی داری گریه میکنی ....فقط یه سری اسم تو ذهنت میاد که باید همشونو نام ببری و احساس میکنی وظیفه بزرگی رو دوشته
ما از بیست تا بیست و دوم آبان 93 رو مهمان امام مهربانی ها بودیم....مهمان آقایی که اون همه زائر گریون رو با روی باز و اغوش مهربونش پذیراست و هیچ کدوم رو دست خالی برنمیگردونه
روز قبل خیلی سریع یه چمدون کوچولو بستم.....برای تو چند دست لباس بیرون برداشتم که فقط پولیورت رو بر اساس شب یا روز بودن عوض کردی
تو چیدمان چمدون هم خییلی کمکم کردی!!!
بلیطمون برای ساعت 9:40 صبح بود و من تنبل گفتم همون 8 راه بیفتیم کافیه....خدارو شکر تو ساعت6:30 صبح برای دستشویی بیدار شدی و ما هم دیگه بیدار شدیم و بعد صبحانه راه افتادیم ولی ترافیک اونقدر شدید بود که 40 دقیقه به پرواز مونده هنوز تو راه مونده بودیم و من کلی آیةالکرسی خودم تا رسیدیم...تو ماشین خوابت برده بود و من سریع با چمدون رفتم تا گیت نبسته برسم و محمد رفت پارکینگ تا ماشینو پارک کنه و تا با تو برسه من داشتم چمدونو تحویل میدادم و خوشحال که رسیدیم و تازه یادمون افتاد هیچی مدارک با خودمون نداریم و تنها مدارک شناساییمون مدارک ماشین بود که شامل کارت ملی و گواهینامه رانندگی محمد و گواهینامه من بود
خدارو شکر برای بلیط گیر ندادن و سوار شدیم....پرواز سر ساعت بود و تو خیییلی خوشحال بودی...خصوصا برای اتوبوس سواری تا هواپیما و بلند شدن هواپیما که اصلا به بستن کمربند راضی نشدی و سرپا محو بیرون با اون همه ماشین های سنگین بار و سوخت و ... بودی و بعدش هم که دیگه جز ابر چیزی نمیدیدی مشغول اکتشافات شدی و بعد هم خوردن تنقلاتت که فقط پسته و بادوم خوردی و دوباره موقع نشستن هواپیما محو بیرون شدی
بعد از رسیدن هم خیلی با حوصله چمدونو پیدا کردی و اصرار که با محمد تا تاکسی ببری و بردی
و مشکل وقتی شروع شد که رفتیم هتل و شناسنامه میخواستن....خلاصه اینکه گفتن باید بریم اداره اماکن و روز بعد از هشتمین سالگرد ازدواجمون رفتیم تا نصبتمونو ثابت کنیم....خدارو شکر به هتل نزدیک بودیم و با یه تاکسی که اونجا منتظرمون موند رفتیم و با برگه تایید برگشتیم
بعد از ناهار هم رفتیم اتاقمون و خوابیدیم و عصر رفتیم حرم....اون اتفاق اول پست اونجا برام افتاد
از وقتی تاکسی راه افتاد چشمام خیس شده بود....تو دلم به آقا سلام کردم و اسم همه اونایی که گفته بودن براشون دعا کنم تا اونجایی که حاجتشونو هم میدونستم با ذکر جاجت یا خواسته دلشون تک به تک بردم....درست لحظه ای که حس کردم حتما هتل از حرم دوره با محمد مشغول صحبت شدم که یهو چشمم خورد به اون گنبد طلایی قشنگ که انگار تو چند قدمی من بود و با همه تلالو زیباش برام برق میزد....دیگه اصلا حرفای محمد یادم نیست که یهو اونم متوجهش شد و هردو سلام کردیم و من بدون اینکه بفهمم دارم گریه میکنم تند تند تشکر میکردم....تو اون لحظه هیچی تو ذهنم نبود....ذهنم خالی شده بود و فقط یه خیلی ممنونم بزرگ تو فکرم میچرخید و من تکرارش میکردم ....آقا ممنونم.....برای آیدین قشنگم ممنونم و بعد تازه یه عالمه اسم هجوم آورد به ذهنم
و این هم اولین عکس ها تو حرم....دوربینمو دادم صندوق امانات و منی که اصلا گوشی باز نبودم برای اولین بار دلم یه گوشی خوب میخواست تا قشنگترین عکس هارو بندازم
اگه کیفیتشون خوب نیست ببخش گلم
اینجا مثلا محمد داره نماز میخونه... و تو....
نوبتی نماز میخوندیم که یکی چشمش به تو باشه
بازی با بابا
و این هم فردا بعد از صبحانه که باز رفتیم حرم
این هم پسرک مامان درحال قطار بازی رو خطوط
و این باز هم کامیون ارسطو خرید بعد زیارته که با محمد رفته بودین دونات بخرین
شب اول خیلی تو خواب سرفه کردی ....محمد هم به جای کاپشن یه سویی شرت نازک تو حرم تنش بود و شب طفلی تب و لرز کرده بود و تازه صبح بهمون گفت ...روزا خدارو شکر حالت خوب بود و با انرژی بودی ولی پیاده رفتن و رد کردن اون همه صحن خسته ت میکرد....زود زیارت میکردیم و برمیگشتیم....بعد ناهار چون صبح هم زود بیدار شده بودی و شبش هم خوب نخوابیده بودی و خیلی هم پیاده تو حرم راه رفتی ساعت 1:40 تو و محمد خوابتون برد....منی که اصلا خواب ظهر ندارم هم داشت خوابم میبرد ولی ناراحت بودم که قبل بچه دار شدن همه وقتی که مشهد بودیم حرم بودم و الان باید بخوابم....یهو با خودم گفتم چرا خواب؟؟!!!تا شما خوابین برم و برگردم ....همش نگران بودم مثل شب سرفه ات بگیره و بیدار بشی و سراغمو بگیری و یا محمد طفلی رو که شب بد خوابیده بود اذیتش کنی ولی چند تا آیةالکرسی خوندم و رفتم....خواستم کارت اتاقو ببرم ولی چراغا خاموش میشد و قیدشو زدم و رفتم
چقـــــــــــــــــــــــدر اون زیارت بهم چسبید.....بدون نگرانی و استرس اینکه گم بشی و حضور ذهن و تمرکز رو زیارت
اول یه زیارت خوب کردم....انگار راه برام باز میشد....تا یک متری بدون هیچ برخوردی راحت جلو میرفتم و چشمامو بسته بودم و با آقا حرف میزدم و بعدش هم جمعیت منو برد تا دستامو رسوند به ضریح....روز قبل هم ضریحو نوازش کرده بودم ولی این یه حال دیگه ای بود
بعدش هم روبروی صریح نماز زیارت و زیارت نامه ها رو خوندم و رفتم رو فرش برای همه هرکدوم دو رکعت به نیابتشون نماز زیارت خوندم و آخرش با اینکه کمرم درد گرفته بود سبکبال برگشتم هتل...
مستخدم با کارت خودش درو برام باز کرد و دیدم هردو هنوز خوابید....محمد تا منو دید خندید و گفت رفتی؟؟؟گفتم بیدار نشدین گفت نه......گفتم آیدین سرفه نکرد باز هم جوابم نه بود ....وای که آقا چقدر مهربونه...
عصرش رفتیم بازار رضا و با قول اینکه پسر خوبی باشی این جرثقیلو خریدی.....بماند که دیروز هم اون دودو دست بابا و یه کامیون اسمارتیز خریده بودی
و این هم مش دودو
و این هم روز آخر و صبح که باز با هم حرم بودیم
و این هم ظهرش که باز شماهارو خوابوندم و خودم رفتم....این بار نیتم محسن بود....اول رفتم بازار و یه پلاک و زنجیر و ان یکاد براش خریدم و بعدش رفتم تو حرم و با ضریح تبرکش کردم و اون آخرین زیارتم شد
جالبش اینه که دوباره مثل سال های قبل یه اتفاق باعث شد اصلا یادم نباشه و خداحافظی نکنم....پاشنه کفشم جدا شد و حواسم به این بود زود برم هتل تا عوضش کنم و سریع تاکسی گرفتم و با اینکه میدونستم نباید خداحافظی کنم این بار اصلا یادم هم نبود و ایشالا باز زود بطلبن...
این هم بعد برگشتم که باهم تفکیک رنگ هارو کار میکردیم و البته بعدش همه اسمارتیزارو دور ریختم
و این هم پدر و پسر ست
و این هم پسرک من که این چند روز مسئول واکس زدن به من و همه مهمان ها بود
و ساعت 12 باید اتاق رو نحویل میدادیم و بلیطمون هم 22:40 شب بود و محمد رفت صحبت کرد تا شب شارز کنیم و بمونیم....این هم آیدین من که دیگه اومده لابی تا بعد شام و چایی بریم فرودگاه
البته ما از ساعت شش زدیم بیرون تا آخرین گردش هامونو بکنیم ولی انقدر هوا سرد بودیم که نتونستیم زیاد بیرون بمونیم....راستی یادم رفت بگم یه ون ترانسفر هر یک ساعت از هتل زائر هارو میرسوند حرم و برمیگردوند...به قول تو نی نی بوس بودو تو عااااشق سوار شدن بهش بودی ولی چون ساعات خروج ما گاهی بهش نمیخورد بیشتر با تاکسی میرفتیم ولی اون دو باری که سوارش شدی خیلی خوشت اومد....اون شب هم آخرین بازگشتمون به هتل با همون ون بود....با اینکه خیلی سردمون بود ولی به خاطر تو 10 دقیقه منتظرش شدیم تا تو حال کنی
با این دختر خانوم هم نیم ساعت قبل رفتن تو لابی دوست شدی
پروازمون 3 ساعت تاخیر داشت و تازه 1:30 صبح به طرف تهران اومدیم و درمقابل پرواز قبلیمون که 5 بعد از ظهر بودن و گفتن برین و 10 صبح بیاین جای شکر داشت!!!!!
و این هم پسرک من که بعد چک کردن درست بلند شدن هواپیما خوابید
میدونی آیدین تو ریلکس ترین و شادترین و با حوصله ترین و بی خیال ترین بابای دنیارو داری
یعنی بارها شرایطی پیش اومده که من دیدم همه اطرافیان دارن با عصبانیت الکی اعصابشونو خورد میکنن و محمد خیلی آروم با لبخند و یه نکته خنده دار فضارو شاد میکنه
پرواز اون روز با اینکه ما یک ساعت قبل فرودگاه بودیم و سه ساعت هم تاخیر داشت اعصاب همه رو خورد کرده بود ولی اولش تا محمد تو صف دادن چمدون بود من کلی باهات از ال سی دی تبلیغ پارک آبی که مال غرفه فروش بلیطش بودرو نگاه کردم و شاهد هیجانت شدم و بعدش از یه ال سی دی دیگه که مال غرفه رسانه های تصویری بود کارتون اسکار نگاه کردیم و قبل اینکه حوصله ات سر بره محمد سوار این چرخ های حمل چمدون کرد و وسط حرص و جوش مسافرها صدای خنده هاتون که دور فرودگاه بازی میکردین میومد....البته من وسط دعوا بودم که بلاخره به اون پرواز که صبح افتاده و قرار بود یک سریشون با پرواز ما بیان الویت با کی میشه و برای همین ازتون عکس ننداختم!!!
خنده دار این بود که اولش الویت با سید ها شد!!!بعد که مسن ها و بچه دارها داد و بیداد کردن قرار شد اونا بیان که اومدن
بعد رسیدنمون هم ساعت سه صبح محمد تو ماشین موزیک پخش میکرد و بلند آواز میخوند و من ادعای اعصاب و حوصله دیگه شارژم ته کشیده بود!!!
این چند روز اصـــــــــــــلا تو غذا اذیتم نکردی.....در کمال تعجبم دو بار بهت جوجه دادم و یک بار خوراک مرغ با نون و عجیب تر از همه سبزی پلو با ماهی!!!!
تو لب به هیچ کدوم از این غذا ها نمیزدی....و اونجا خوردی....البته اولش راضی نمیشدی ولی تا گوشیمو میدادم فیلم ببینی فقط دهنتو باز میکردی و کامل غذاتو میخوردی و خییلی خوشحال بودم بهت بلاخره ماهی خوروندم...البته غذاها هم خیلی خوب بود
و این هم پسرکم ظهر امروز که داره ماکارونی محبوبشو میخوره....این لباس تنت هم از بازار رضا بعد کلی گشتن خریدم.....دوست داشتم یه یادگاری از مشهد برات بگیرم ولی همه لباس ها خیلی شلوغ پلوغ بود که با سلیقه من نمیخوره....اون چتر پشتتو هم قبل رفتن خریدی و شبها هم از گل میخ پرده بالای سرت آویزونش میکنی!!!!!
آیدین گلم ایشالا همیشه شاد باشی.....بببین امام مهربونی ها چقدر خوبه....همون شب اول سرفه هات تموم شد و دیگه برنگشت....بدون هیچ دارو دادنی....چز همون دو باری که تهران بهت شربت سرماخوردگی دادم دیگه چیزی ندادم....میدونستم داریم میریم مهمونی مهربونترین ها