پل طبیعت
میدونم ممکنه فکر کنی خیلی بی احساسم....یا تصور کنی بی سلیقه ام...ولی...
من پاییز و زمستون رو دوست ندارم....یعنی قبل از به دنیا اومدن تو به جز سرما که اصلا دوسش ندارم با این دوتافصل مشکل دیگه ای نداشتم ولی حالا.....اولا میترسم سرما بخوری چون همه جا پر از ویروسه.....دوما نمیتونیم هرروز و شاید روزی دوبار بیرون باشیم، یعنی من مشکلی ندارم ولی با اون همه لباس نمیشه راحت بدویی و کلافه میشی....سوما هوا خیلی زود تاریک میشه و بازم سرده....اَهههه سرده!!!
خوب اگه منصفانه تر نگاه کنم مهرو خیییلی دوست دارم....هنوز هوا خوبه و بارون میاد و برگریزونه و هوا هم انقدرا زود تاریک نمیشه....و اسفند عزیزم...اولش هنوز برفه...برف سفید..وبعد،بوی عید، گردش های هرروزه و سبزه و ماهی قرمز و بساط هفت سین
ولی جدای از این دوتا واقعا دیگه خصوصا زمستونو دوست ندارم....این جمعه باز تصمیم به گردش کوتاه شد و رفتیم پل طبیعت
روز قبل خونه مامانم بودیم و تو خریدی که برای من رفته بودیم، چون میدونستم توقع زیادیه ازت بخوام باهامون تو خرید که برای بچه ها کار خسته کننده ایه همراه باشی همون اول برات یه کیف مک کویین به انتخاب خودت خریدم که تا چند روز حتی با وجود خالی بودن همه جا با خودت میبردیش
اول رفتیم بوستان آب و آتش
و این اسب ها که محوشون شدی و ما تونستیم باهات عکس بگیریم
و بعد هم سوارش شدی
و عبور از روی پل
اینجا دوربین رو از دستم گرفتی و خورد به نیمکت و یه قسمت کوچولوش جدا شد و افتاد تو اون درزهای بین چوب!!!اگه موچین یکی از اون خانوم ها نبود...الان دوربین ناقص بود!!!
و انتهای پل....جنگل های عباس آباد
و پسرک عشق طبیعت من
رو پل به زور راه میومدی و تو جنگل میدویدی
و این هم مدل محبوب و جدید آیدین
پسرمون خسته شده
داره میاد پیشمون
نخییییر...نی نی دیده!
و باز هم اسب
و این بار سوار شدن و دور زدن
و این هم آیدین من که بلاخره به لگو علاقه مند شده
اون زبونت همیشه موقع تمرکز باید بیرون باشه
و لذت خراب کردن
این هم فرداش که هنوز نرسیده خونه شروع شده
و اولین سازه بدون هیییییییییییییچ کمکی...من آشپزخونه بودم و خیییییییییییییییییلی ذوق مرگ شدم
چند شب پیش مسواکتو میبردم که یهو گفتم بزار عکس شاه زاده و مراسم مسواک زنیشو برات بزارم!!!
تو میشینی جلوی تی وی یا در حال کتاب خوندن من برات....یا اگه خوابت بیاد و هیییچ تمایلی به هیچ کدوم از اینا نداشته باشی باید تو آشپزخونه کلی بال بال بزنم که یه چیز جالب پیدا کنم و برات شبیه سازی کنم و با یه قصه مهیج بیام سراغت....هرشب....مسواکی که خمیر دندونو بهش مالیدم که یهو نره تو دهنت.....یه لیوان آب کوچولو . کاسه مخصوص که همونجا بشینی و درحین قصه مسواکت بزنم
و این هم صبح 28 صفر داریم میریم حسینیمون برای صبحانه و مراسم بعدش....و البته آیدین صبحانه خورده و اماده رفتن پیش دوستاش
و این هم شب یلدایی که قرار نبود وجود داشته باشه....مامانی یهو شب گفت بیاین با هم باشیم و ما هم با لباس خونگی هامون رفتیم....مراسم و تدارکی درکار نبود و فقط دور هم جمع بودن....و عکس برش خورده آیدین....حتی دوربین هم نبرده بودم و یه عکس دسته جمعی با گوشیه...
این روزها گاهی همه چیز اونقدر آروم و شیرین میگذره که سختی های گذشته یادم میره....پریشب تو خواب خیلی تنفست صدادار بود و فهمیدم بینیت کیپ شده...همون نیمه شب تو ذهنم چند روز قبل رو زیرورو کردم....تو مهد یه بچه مریض بود که اتفاقا سر کلاسشش نبود و تو هم به هوای اون نرفتی کلاس و با هم سرسره و ماهی بازی و توپ بازی کردین....تو حسینیه هم که به همه بچه ها مشغول بودی و عادت بغل کردن و بوسیدن بچه ها برگشته....همون شب هم که خونه مامانی رفتیم لباس خونه تنت بود و یه کاپشن روشون پوشیدی و پهلو هات بیرون بود!!!
شب خوب نخوابیدی و صبح منتظر بودم با گریه و بدخلقی بیدار بشی ولی مثل همیشه اومدی بیرون و گفتی سلام صبح بخیرکلی بوسیدمت و گفتم بینیت کیپ شده آیدینی....سرما خوردی؟نیم ساعت بعد صبحانه رفتی آشپزخونه و گفتی مامان بیا به من شربت بده من مریض شدم!!!خدایا....این همون آیدینه که مرداد ماه به خاطر وقفه چند هفته ای بین مولتی نخوردن و اینکه قبول نمیکرد مولتی جدید رو بخوره منو تا مرز جنون برد!!!
خودت داروتو خوردی و بعد گفتی گرسنته و ناهارتو خوردی و با وجود شربت نخوابیدی....محمد یه قطار کوچولو برات خرید و تا شب باهاش مشغول بودی....کللی باهاش بازی کردی...عصر هم دارو خوردی و باز نخوابیدی و شب بعد شامی که باز خودت درخواست کردی و خوردی و مسواک که بی بهونه زدی و دستشویی که خودت بی اینکه بگم رفتی و دارو که داشتم تو ذهنم دنبال یه بازی میگشتم بهت بدم که دیدم پشت سرم منتظرشی رفتی تو تخت....جای محمد خوابیده بودی و من شکرگذار و شاد....که گفتی مامان میشه منو بغل کنی برم تو تخت خودم....خدایا چقدر دوست دارم ....تا گذاشتمت تو تخت خودت خوابت برد
همه چی خیییلی قشنگه....خیییلی آروم و پر از آرامش....ولی میدونی چرا اینارو نوشتم....روزایی که تا میخوام برای بهانه گیری احتمالی یه نقشه بکشم تو بی بهانه خواستمونو انجام میدی و من پر از آرامشم...
چون همه این زیبایی های بچه داری رو که دارم مزمزه میکنم یه روی دیگه هم داشت
نوزاد کولیکی که تا 6 ماهگی خییییییییلی خستم میکرد.....هفت روز اول بیمارستان بود و چقدر اشک ریختیم....و گریه هایی که اصلا قصد نداشت تموم بشه....هنوز یادمه آیدین 1 ماهه ای که باهاش همیشه تو خونه تنها بودم....دستامو به هم گره میدادم و دمر رو بازوهام میخوابوندمت و خم میشدم و تابت میدادم....کمرم میگرفت ولی آرومتر میشدی.....دوماهگی که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.....دلم میخواست تا شب تو بغلم راهت ببرم ولی گریه نکنی....روزی که گذاشتمت تو چادر نمازم و یه سرشو بستم به دستگیره در و یه سرشو تو دستم و مثل ننو تابت دادم و تا دیدم آروم میشی همونجا گذاشتمت زمین و با حوله سفریمون و یه طناب برات ننو درست کردم.....از شیر شوفاژ تا در ورودی!!!
واااااااااااای آروم شدی.....بعدش محمد ایده منو کامل کرد و یه ننو درست کردیم
روزهای دندون دراوردن و 1 سالگی و هر سه هفته یکبار مریض شدن....اون اتفاق لعنتی که داااغونم کرد و دوره های تربیتی بعدش....صدای گریه هات و جیغ و داد هایی که باید وانمود میکردم نمیشنوم.....انگشتامو میکردم تو گوشام و از زیر موهام که نبینی نمیتونم صدای گریه ها و جیغ هارو تحمل کنم!!!
وقتی میخوابیدی مثل تنه درختی که از صبح وانمود میکردم محکمم میشکستم و پخش زمین میشدم
تموم شدن اون جیغ های باجگیرانه و بهانه گیر شدن و محبت بی حد و حساب که بدونی همیشه دوست دارم و هرکاری میکنم برای کامل بودن شخصیتته که میخوام همیشه بهترین باشی.....کسی بشی که با منطق جلو بره نه ماده زور
گردش های هرروزه ای که برای تغییر جو بود و بعدها شد عادتم چون این بین باهات خیییلی چیزها یاد گرفتم.....بچه بودن...دنبال پروانه ها کردن....گربه هارو بغل کردن....تو چاله های بارون جمع شده پریدن....دست تو هر سوراخی کردن و قهقهه زدن
حالا میدونی چرا همه اینارو گفتم.....چون من این آرامش پس از طوفانو خیییییییییلی دوست دارم.....این جمع سه نفره که هرشب با هم میخندن و یه کوچولو که بینمون دستاشو حلقه میکنه دور گردنمون و میگه مامان بابا من شمارو خییییییییلی دوست دارم
جمله بندی هایی که هرروز کامل تر میشه و شیرین تر....پسرکی که هرروز مستقل تر میشه و آقاتر
و..............هروقت بچه میبینی ذوق میکنی و بغل میکنی و میبوسی....باهاشون هر مدلی که بگن بازی میکنی و من میدونم شاید وقتشه یکی دیگه رو دعوت کنیم ولی.....هنوز اون سختی ها یادمه....این آرامش چند ماهه مهمونمون شده و من اصلا نمیخوام از دستش بدم.....نمیتونم شاهد ناراحت شدنت باشم از کسی که اون هم میشه نیمه دیگه وجودم
اینارو نوشتم تا به خاطر این خودخواهی ازت معذرت بخوام.....نمیدونم شاید این خودخواهی ادامه دار بشه و هیچ وقت دلم نخواد کس دیگه ای رو دعوت کنیم.....اگه روزی که اینارو میخونی هنوز یه دونه ما بودی بدون من ازت خییییییییلی چیزها یاد گرفتم....باهات بچه شدم و بزرگ شدم و برای همین نمیتونستم ببینم کسی که این همه چیز یادم داده ناراحت بشه از کودکانه های یه بچه دیگه....یا برخوردی که شاید بقیه داشته باشن با فرشته تازه دعوت شده
دلم میخواد همیشه شاهزاده خونمون و اول نفر خونوادمون خودت بمونی....و دلم میخواد این آرامش رو حفظ کنم...نه فقط برای خودم ...برای هر سه مون
نمیدونم شاید چند سال دیگه نظرم تغییر کنه ولی.....الان....حالا....اصلا و اصلا به همچین چیزی فکر هم نمیکنم...الان وقت لذت بردن از زحمتهایی هست که کشیدم.......خیییییلی دوست دارم شیرین ترین هدیه خدا