آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

پل طبیعت

1393/10/2 12:41
نویسنده : مامان مریم
2,275 بازدید
اشتراک گذاری

میدونم ممکنه فکر کنی خیلی بی احساسم....یا تصور کنی بی سلیقه ام...ولی...

من پاییز و زمستون رو دوست ندارم....یعنی قبل از به دنیا اومدن تو به جز سرما که اصلا دوسش ندارم با این دوتافصل مشکل دیگه ای نداشتم ولی حالا.....اولا میترسم سرما بخوری چون همه جا پر از ویروسه.....دوما نمیتونیم هرروز و شاید روزی دوبار بیرون باشیم، یعنی من مشکلی ندارم ولی با اون همه لباس نمیشه راحت بدویی و کلافه میشی....سوما هوا خیلی زود تاریک میشه و بازم سرده....اَهههه سرده!!!

خوب اگه منصفانه تر نگاه کنم مهرو خیییلی دوست دارم....هنوز هوا خوبه و بارون میاد و برگریزونه و هوا هم انقدرا زود تاریک نمیشه....و اسفند عزیزم...اولش هنوز برفه...برف سفید..وبعد،بوی عید، گردش های هرروزه و سبزه و ماهی قرمز و بساط هفت سین

ولی جدای از این دوتا واقعا دیگه خصوصا زمستونو دوست ندارم....این جمعه باز تصمیم به گردش کوتاه شد و رفتیم پل طبیعت

 

                   

روز قبل خونه مامانم بودیم و تو خریدی که برای من رفته بودیم، چون میدونستم توقع زیادیه ازت بخوام باهامون تو خرید که برای بچه ها کار خسته کننده ایه همراه باشی همون اول برات یه کیف مک کویین به انتخاب خودت خریدم که تا چند روز حتی با وجود خالی بودن همه جا با خودت میبردیش

اول رفتیم بوستان آب و آتش

                   

 

                   

و این اسب ها که محوشون شدی و ما تونستیم باهات عکس بگیریمخندونک

                 

 

                 

و بعد هم سوارش شدی

                 

 

                 

و عبور از روی پل

                 

 

               

 

               

 

               

 

               

 

               

 

               

اینجا دوربین رو از دستم گرفتی و خورد به نیمکت و یه قسمت کوچولوش جدا شد و افتاد تو اون درزهای بین چوب!!!اگه موچین یکی از اون خانوم ها نبود...الان دوربین ناقص بود!!!

               

 

               

و انتهای پل....جنگل های عباس آباد

               

و پسرک عشق طبیعت من

               

 

               

رو پل به زور راه میومدی و تو جنگل میدویدی

               

و این هم مدل محبوب و جدید آیدین

               

 

               

پسرمون خسته شده

               

داره میاد پیشمون

               

نخییییر...نی نی دیده!

               

و باز هم اسب

               

 

               

و این بار سوار شدن و دور زدن

               

 

               

 

               

و این هم آیدین من که بلاخره به لگو علاقه مند شده

               

 

               

اون زبونت همیشه موقع تمرکز باید بیرون باشهبغل

               

و لذت خراب کردن

               

این هم فرداش که هنوز نرسیده خونه شروع شده

               

و اولین سازه بدون هیییییییییییییچ کمکی...من آشپزخونه بودم و خیییییییییییییییییلی ذوق مرگ شدمجشن

               

چند شب پیش مسواکتو میبردم که یهو گفتم بزار عکس شاه زاده و مراسم مسواک زنیشو برات بزارم!!!

تو میشینی جلوی تی وی یا در حال کتاب خوندن من برات....یا اگه خوابت بیاد و هیییچ تمایلی به هیچ کدوم از اینا نداشته باشی باید تو آشپزخونه کلی بال بال بزنم که یه چیز جالب پیدا کنم و برات شبیه سازی کنم و با یه قصه مهیج بیام سراغت....هرشب....مسواکی که خمیر دندونو بهش مالیدم که یهو نره تو دهنت.....یه لیوان آب کوچولو . کاسه مخصوص که همونجا بشینی و درحین قصه مسواکت بزنم

               

و این هم صبح 28 صفر داریم میریم حسینیمون برای صبحانه و مراسم بعدش....و البته آیدین صبحانه خورده و اماده رفتن پیش دوستاشآرام

               

و این هم شب یلدایی که قرار نبود وجود داشته باشه....مامانی یهو شب گفت بیاین با هم باشیم و ما هم با لباس خونگی هامون رفتیم....مراسم و تدارکی درکار نبود و فقط دور هم جمع بودن....و عکس برش خورده آیدین....حتی دوربین هم نبرده بودم و یه عکس دسته جمعی با گوشیه...

               

 

               

 

 

این روزها گاهی همه چیز اونقدر آروم و شیرین میگذره که سختی های گذشته یادم میره....پریشب تو خواب خیلی تنفست صدادار بود و فهمیدم بینیت کیپ شده...همون نیمه شب تو ذهنم چند روز قبل رو زیرورو کردم....تو مهد یه بچه مریض بود که اتفاقا سر کلاسشش نبود و تو هم به هوای اون نرفتی کلاس و با هم سرسره و ماهی بازی و توپ بازی کردین....تو حسینیه هم که به همه بچه ها مشغول بودی و عادت بغل کردن و بوسیدن بچه ها برگشته....همون شب هم که خونه مامانی رفتیم لباس خونه تنت بود و یه کاپشن روشون پوشیدی و پهلو هات بیرون بود!!!

شب خوب نخوابیدی و صبح منتظر بودم با گریه و بدخلقی بیدار بشی ولی مثل همیشه اومدی بیرون و گفتی سلام صبح بخیربغلکلی بوسیدمت و گفتم بینیت کیپ شده آیدینی....سرما خوردی؟نیم ساعت بعد صبحانه رفتی آشپزخونه و گفتی مامان بیا به من شربت بده من مریض شدم!!!خدایا....این همون آیدینه که مرداد ماه به خاطر وقفه چند هفته ای بین مولتی نخوردن و اینکه قبول نمیکرد مولتی جدید رو بخوره منو تا مرز جنون برد!!!

خودت داروتو خوردی و بعد گفتی گرسنته و ناهارتو خوردی و با وجود شربت نخوابیدی....محمد یه قطار کوچولو برات خرید و تا شب باهاش مشغول بودی....کللی باهاش بازی کردی...عصر هم دارو خوردی و باز نخوابیدی و شب بعد شامی که باز خودت درخواست کردی و خوردی و مسواک که بی بهونه زدی و دستشویی که خودت بی اینکه بگم رفتی و دارو که داشتم تو ذهنم دنبال یه بازی میگشتم بهت بدم که دیدم پشت سرم منتظرشی رفتی تو تخت....جای محمد خوابیده بودی و من شکرگذار و شاد....که گفتی مامان میشه منو بغل کنی برم تو تخت خودم....خدایا چقدر دوست دارم ....تا گذاشتمت تو تخت خودت خوابت برد

همه چی خیییلی قشنگه....خیییلی آروم و پر از آرامش....ولی میدونی چرا اینارو نوشتم....روزایی که تا میخوام برای بهانه گیری احتمالی یه نقشه بکشم تو بی بهانه خواستمونو انجام میدی و من پر از آرامشم...

چون همه این زیبایی های بچه داری رو که دارم مزمزه میکنم یه روی دیگه هم داشت

نوزاد کولیکی که تا 6 ماهگی خییییییییلی خستم میکرد.....هفت روز اول بیمارستان بود و چقدر اشک ریختیم....و گریه هایی که اصلا قصد نداشت تموم بشه....هنوز یادمه آیدین 1 ماهه ای که باهاش همیشه تو خونه تنها بودم....دستامو به هم گره میدادم و دمر رو بازوهام میخوابوندمت و خم میشدم و تابت میدادم....کمرم میگرفت ولی آرومتر میشدی.....دوماهگی که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.....دلم میخواست تا شب تو بغلم راهت ببرم ولی گریه نکنی....روزی که گذاشتمت تو چادر نمازم و یه سرشو بستم به دستگیره در و یه سرشو تو دستم و مثل ننو تابت دادم و تا دیدم آروم میشی همونجا گذاشتمت زمین و با حوله سفریمون و یه طناب برات ننو درست کردم.....از شیر شوفاژ تا در ورودی!!!

واااااااااااای آروم شدی.....بعدش محمد ایده منو کامل کرد و یه ننو درست کردیم

روزهای دندون دراوردن و 1 سالگی و هر سه هفته یکبار مریض شدن....اون اتفاق لعنتی که داااغونم کرد و دوره های تربیتی بعدش....صدای گریه هات و جیغ و داد هایی که باید وانمود میکردم نمیشنوم.....انگشتامو میکردم تو گوشام و از زیر موهام که نبینی نمیتونم صدای گریه ها و جیغ هارو تحمل کنم!!!

وقتی میخوابیدی مثل تنه درختی که از صبح وانمود میکردم محکمم میشکستم و پخش زمین میشدم

تموم شدن اون جیغ های باجگیرانه و بهانه گیر شدن و محبت بی حد و حساب که بدونی همیشه دوست دارم و هرکاری میکنم برای کامل بودن شخصیتته که میخوام همیشه بهترین باشی.....کسی بشی که با منطق جلو بره نه ماده زور

گردش های هرروزه ای که برای تغییر جو بود و بعدها شد عادتم چون این بین باهات خیییلی چیزها یاد گرفتم.....بچه بودن...دنبال پروانه ها کردن....گربه هارو بغل کردن....تو چاله های بارون جمع شده پریدن....دست تو هر سوراخی کردن و قهقهه زدن

حالا میدونی چرا همه اینارو گفتم.....چون من این آرامش پس از طوفانو خیییییییییلی دوست دارم.....این جمع سه نفره که هرشب با هم میخندن و یه کوچولو که بینمون دستاشو حلقه میکنه دور گردنمون و میگه مامان بابا من شمارو خییییییییلی دوست دارم

جمله بندی هایی که هرروز کامل تر میشه و شیرین تر....پسرکی که هرروز مستقل تر میشه و آقاتر

و..............هروقت بچه میبینی ذوق میکنی و بغل میکنی و میبوسی....باهاشون هر مدلی که بگن بازی میکنی و من میدونم شاید وقتشه یکی دیگه رو دعوت کنیم ولی.....هنوز اون سختی ها یادمه....این آرامش چند ماهه مهمونمون شده و من اصلا نمیخوام از دستش بدم.....نمیتونم شاهد ناراحت شدنت باشم از کسی که اون هم میشه نیمه دیگه وجودم

اینارو نوشتم تا به خاطر این خودخواهی ازت معذرت بخوام.....نمیدونم شاید این خودخواهی ادامه دار بشه و هیچ وقت دلم نخواد کس دیگه ای رو دعوت کنیم.....اگه روزی که اینارو میخونی هنوز یه دونه ما بودی بدون من ازت خییییییییلی چیزها یاد گرفتم....باهات بچه شدم و بزرگ شدم و برای همین نمیتونستم ببینم کسی که این همه چیز یادم داده ناراحت بشه از کودکانه های یه بچه دیگه....یا برخوردی که شاید بقیه داشته باشن با فرشته تازه دعوت شده

دلم میخواد همیشه شاهزاده خونمون و اول نفر خونوادمون خودت بمونی....و دلم میخواد این آرامش رو حفظ کنم...نه فقط برای خودم ...برای هر سه مون

نمیدونم شاید چند سال دیگه نظرم تغییر کنه ولی.....الان....حالا....اصلا و اصلا به همچین چیزی فکر هم نمیکنم...الان وقت لذت بردن از زحمتهایی هست که کشیدم.......خیییییلی دوست دارم شیرین ترین هدیه خدامحبت

مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (54)

مامان سمانه
2 دی 93 14:44
عزیزم عکسای قشنگی شده ، انشا... همیشه به گردش و امیدوارم آیدین جون هیچوقت سرما نخوره و همیشه سلامت باشه پس خدارو شکر ک خانومه موچین داشت و گرنه ... خب آیدین جونمو ی دنیا ماچ کن بووووووووووووس
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووونم سمانه جون مرسی از محبتت دوستم
مامان ریحانه
2 دی 93 16:14
مریم جون باز هم مثل همیشه زیبا نوشته بودی عزیزم اول مطلب رو که خوندم از تفاهمی که بین من و شما است خوشحال شدم چون من هم اصلا پاییز و زمستان رو دوست ندارم بنا به دلایلی که گفتی و مورد بعد که عکسهاتون فوق العاده بود و همچنین مکانی که برای تفریح انتخاب کرده بودید عالی بود و مطلب بعد عزیزم درسته که همه ی مامانها فکر می کنند که با آمدن بچه ی دوم توجه به بچه ی اول کمتر میشه و شاید هم کمی اینطور باشه و دلیلش هم اینه که بچه ی دوم کوچکتره و به مراقبت بیشتری نیاز داره و شاید این مراقبت بیشتر ،در نظر بچه ی اول یعنی تفاوت ولی هیچ موقع در نظر مادر بین بچه ها تفاوتی وجود ندارد شاید پدرها این تفاوت رو قائل بشن مثل همسر من که به نازنین خیلی بیشتر از پسرم پوریا توجه می کنه و بوریا خوب این تفاوتو حس می کنه و به زبون میاره ولی من هر دو تا بچمو به یه اندازه دوست دارم چه بسا پوریا که اولی هست رو یه کمی بیشتر از نازنین ولی هرگز مثل همسرم نشون نمیدم خانمی در کل همه ی اینا رو گفتم که بدونی وقتی که بچه هام با هم بازی می کنند و صدای خندشون خونه رو پر میکنه با خوشحالی بهشون نگاه می کنم و خدا رو شکر می کنم که پوریا یه آبجی داره هر چند تفاوت سنی زیادی دارند و فکر می کنم همدیگه رو درک نمی کنند چون پوریا دوازده سال و نیمه است و با نازنین 9 سال و دو ماه فاصله سنی داره ولی به یاد اون وقتهای پوریا که میافتم که همیشه تو فکر بود و احساس تنهایی می کرد به دور از این فاصله ی سنی خوشحالم که دیگه تنها نیست و بالاخره خواهری داره که بتونه تکیه گاهش باشه و یه وقتهایی حرفهای دلشو بهش بزنه پس مریم جون درسته که بچه ها سختی زیاد دارن ولی مطمئن باش شیرینی هاشون خیلی بیشتر از اون سختیهاست پس تا سن آیدین جون کمه می تونی یه فرشته کوچولوی دیگه رو مهمان جمع سه نفرتون کنی و آیدین جونو شادمانه تر ببینی ببخش گلم با پر حرفیهام خسته ات کردمم دوستت دارم عزیز دلم
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه عزیزم....ممنووونم دوستم خیلی ممنونم از محبتی که بهمون داری گلم کاااملا حرفات رو قبول دارم که این پست رو اینجوری تموم کردم....یعنی میدونم یه فرشته دیگه چقدر میتونه شیرین باشه و اون هم بعد سختی ها شیرینیهای خودشو خواهد داشت....ولی اولا حداقل الان دلم نمیخواد اون سختی ها تکرار بشه چون تازه دارم خستگی در میکنم و دوما حتی یه کوچولو تبعیض رو هم دوست ندارم ایدین حس کنه و سوما....درسته تفاوت سنی بچه هاتون زیاده و کمتر باشه بهتره ولی عوضش پوریا جون بزرگ شده...هم به خواهرش صدمه نمیزنه و هم ازش ناراحت نمیشه چون خوب درک میکنه.....من نمیتونم دعوای بچه هارو ببینم و حس کنم آرامش بچه رو خودم به هم زدم...شاید آیدین بزرگتر بشه من هم تجدید نطری بکنم تو تصمیمم مثل گفته دوست خوبم مریم جونم تا همین جا به بچه دوم فکر کردنو هم از مریم جونم دارم....وگرنه تا شش ماه پیش که اصلا بچه دوم رو خیانت میدونستم خیلی هم ازت ممنونم این چه حرفیه گلم
مامان کیانا و صدرا
2 دی 93 17:56
سلام مریم جون.پل طبیعت!!!!جای قشنگیه خیلی دوست دارم یه روز اینجا رو از نزدیک ببینمخوشحالم که به آیدین جون خوش گذشته و کیف مک کوئینم دارهخریدهای خودتم مبارکتون باشه ایشا....به شادی بپوشینحالا چی خریدینعکسها هم که خیلی شفاف و خوب و خوشگلن از اون آتلیه ایها هم بهتر شدنخوش باشید همیشه ی ایام
مامان مریم
پاسخ
سلام دوستم....حتما بیا ولی بهارش باید قشنگتر باشه...الان جنگل خشک بود مرسییییییییی عزیزمممنونم.....پوشیدنی نیود....میام پیشت میگم ممنونم دوستم....جالبه که گوشی همسرم از دوربین هم بهتر عکس میگرفت...چند تا اون خوب هاش کار گوشیه قربونت عزییییزم
مامان کیانا و صدرا
2 دی 93 18:06
مریم جونی در مورد بچه ی دوم نظر منم اینه کمی بیشتر صبر کنید تا آیدینی بزرگتر بشه و یه سال قبل از مدرسه اش نی نی دنیا بیاد خوبهخب بگو من چیکاره بیدم؟؟؟؟نه بی شوخی!!!کاملا میفهمم چی میگی واقعا دعواهای بچه ها کلافه کننده ست ولی با سیاست تربیتی که شما دارین مطمئنم از پسش بر میایناسمشو چی میذارین؟؟؟
مامان مریم
پاسخ
قربون دوستم برم من یعنی من این همه روضه خوندم به ایدین تفهیم کنم خواهر و برادری در کار نخواهد بود متوجه نشدی دارم براش زمینه سازی میکنم خودتو و خودمونو عشقه....فرشته تعطیله از شوخی گذشته همونجوری که نوشتم فعلا اصصصلا نمیتونم تصورشو هم بکنم و ممکنه بر همین تصمیمی که با همسری گرفتیم بمونیم ولی به قول مریم جونم دو سال دیگه رو هیچ کس ندیده....شاید مجبور به تجدید نظر بشم و اگه اینجوری بشه همون سنی میشه که خودت گفتی عزیزم ممنونم برای لطفت دوستم....آیدینی که سه سال قبل تولدش اسمش باهاش بود تا چند ماهگی تربچه بود وای به حال بعدی که انقـــــــدر بهش از الان عشق دارم!!!
مامان کیانا و صدرا
2 دی 93 18:08
لگو بازیشو عشقه!!!!آفرین پسر جونی ناز نازی که خودش برج میسازهضمنا بک عکسها هم خیلی خوب بودراستی خصوصی هم دارین ها
مامان مریم
پاسخ
میــــــــــــــــسی خاله جووونم اگه بدونی مامانم چه ذوقی میکرد...انگار برج میلادو من ساختم دوستم ممنونم که بهم گفتی....رفتم دوباره دیدم و سوتیمو رویت کردم و تصحیحش کردم ممنووووووووووونم
مامان علی
2 دی 93 19:07
سلام مریم جونم.چه عکسهای قشنگی وچه طبیعت زمستونی خوشکلی اخه فدات شم من ننه سرما بگم زمستون اوخه یک چیزی شما که نگو وای نمیدونی من چقدر سرماییم وبا این وجود عاشق زمستون بودم میگم بودم چون الا نعین خودت بخاطر علی ازاین 6 ماه سرد سال اصلا دل خوشی ندارمبا وجود گرمایی بودن علی من همش طبع اون وبا خودم قاطی میکنم وکلی لباس تنش ولی بازم جرات ندارم برم بیرون مبادا سرما بخوره و......... و جالب اینه که این بچه از اردیبهشت تا اول شهریور بیشتر مریض میشه! میگم ناقلا مثل اینکه یک خیالاتی داریا همچین نم نمک داری حرف از یک نی نی دیگه میزنیا راستش منم تو دوراهیم خیلی دوست دارم یک روز بشینم وحسابی دو دوتا چهارتا کنم هنوز که نشده از یک طرف میگم تا نره مدرسه عمرا فکر دومی باشم میخام حسابی باهاش حال کنم ازیک طرف میگم باید زیر 34 سال بارداربشم والان وارد30 شدم! ازیک ور من لاغر مردنی دیابت بارداری وسابقه سقط وازیک ورم سزارین وبرداشتن حتی با کلی زیر میزی منم اخر شجاعت خلاصه اینکه به هم فکری شدیدا نیاز مندیم
مامان مریم
پاسخ
سلام دوستم....ممنونم عزیزم راستش من هم سرمایی هستم ولی شاید نه اندازه خودت آیدین هم به شدت گرماییه و همش خیس آب میشه...من دیگه قبول کردم و باهاش راه میام نه دوستم....باور کن از این خبرا نیست...ابدا اتفاق دارم زمینه رو برای خبر اینکه ممکنه برای همیشه یه بچه داشته باشم اماده میکنم.... خیلی خوبه که به بچه دوم فکر میکنی عزیزم...اینو از وااااقعا میگم....من قبلا اصلا نمیتونستم به بچه دیگه فکر کنم....الان با دیدن اونایی که دوتا بچه دارن قبول کردم که دوتا بچه بهتره و بچه ها همخون دارن ولی باز نمیتونم به خودم بقبولونم که این کارو بکنم.....شاید با بزرگ شدن آیدین نظرم برگرده ولی الان اصلا همچین تصمیمی ندارم و اتفاقا با همسری تصمیم به تک فرزندی داریم من تو بارداری اصلا اصلا اذیت نشدم ولی از به دنیا اومدنش حساااااابی تلافی کرده تا همین چند ماه پیش....شاید هم اون عوض نشده و من عوض شدم که دیگه به نظرم سخت نمیاد!!! قبلا خییییییییییلی سخت میگرفتم...خدا نکنه یه عطسه میکرد....مهمونی رفتن و اومدن تعطیل و بسیج که چی شده و 7 صبحی که شب عطسه کرده بود دکتر بودم....الان با قضیه بهتر کنار میام و آرومترم....و درباره بارداری دوم بیشتر از اینکه سن بچه ها به هم بخوره و سن بارداری چقدره و ....به نظرم حس مادر از همه مهمتره....اینکه وااااقعا دومی رو خودت با همه وجودت بخوای که اگه سختی هم داشته باشه با جون و دل خریدارش باشی به نظرم اولین فاکتور فرای سن علی جون و سن بارداریت امادگی خودته....اینجوری مثل بچه اول عزیزه چون خودت با عشق دعوتش کردی
دنیا
2 دی 93 19:14
elahi ghorboonet beram azize delam k rooz b rooz khoshkel tar mish
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووووووونم دنیا جوووووووون
مامان علی
2 دی 93 19:17
چقدر عکسهای دونفریتون خوب افتاده.قربون ایدین جون برم من مثل همیشه خوشتیپ وخوش خنده میگم اونا اسبچه هستن دیگه درسته؟خیلی عکسهای تو جنگلش که داره در میشه جالبن والبته جالبه این همه عشق نی نیه هی نمیدونی روز 28صفر علی چه کرد باباش مسافرت بود وساعت 12 اومد .پدرهمسرمم هرسال ابگوشت نذری دارن تا مابریم شد 1ظهر وجمعیت زیادی تو اتاقا بودن شاید 150 تازن همه هم داشتن عزاداری میکردن تا ما واردشدیم علی زد زیر گریه ومگه اروم شد ده دقیقه بعد ما خونه برگشتیم ویک عالمه حرف پشتموناینقدر زن عموشوبچه هابراش اسباب بازی اوردن واومدن باهاش بازی کنن اما اقا پا نداد وفقط گریه -------------------------------------------- واقعا حق داری ذوق زده بشی مریم جونم اخه وقتی ادم یک پیشرفت کوچولو توبچش میبینها انگار اپلو هوا کرده حالا وقتی پسری بر اولین بار برج به اون منظمی ساخته افرین وذوق زدگی داره خواهر جان -------------------------------اون هیجان بازی ودهان باز وبا علی مشترکن عزیزم اینقدر خوشم میاد هیجانشون اینجوری نشون میدن.حتی وقت تفکر عمیقم دهنش بازه!
مامان مریم
پاسخ
ممنووووووووونم دوست گلم...چشمات خوشگل میبینه عزیزم یکیش از این نژادهای پاکوتاه بود و یکیش بزرگ بود....آیدین عشق حیوون هم هردوتاشو سوار شد راستش عشق نی نی نبود و هرروز بیشتر میشه و برای همین من عذاب وجدان گرفتم که از پس این خواسته دیگه برنمیام دوستم ما هم از این دوره ها داشتیم....الان هم جایی تازه وارد میشیم و ایدین غریبه میبینه میگه بغلم کن...من هم زود بغلش میکنم و با اون با همه خوش و بش میکنم تا یخش آب بشه و دیگه بره قاطی بقیه....حرف بقیه اصلا برات مهم نباشه...همین هفته پیش نوشتم من هم مراسمی که بودیم و آیدین با دوستش دعواش شد و من هم تنها از مراسم زدم بیرون....ساعت 10 شب و گفتم همسرم بیاد دنبالمون...اتفاقا 28 سفر تو حسینیه همون خانواده گفتن چرا رفتی و بچه ست دیگه خودش آروم میشد ولی اون لحظه فقط احساس آیدین برام مهم بود.....به نظرم کارت درست بوده و حرف بقیه هم مهم نیست آره اون هم آیدین من که همیشه با لگو توپ بازی میکرد قربوووونت عزیزم.....ببوس علی نانازمونو
مامان علی
2 دی 93 19:32
راستی مریم جون ایدین میره مهد؟خدتم پیشش هستی؟ ایشالله سرما خوردگی مختصرشم زودی خوب میشه خیلی خوبه که بچه بزرگ که میشه وزبون وا میکنه لااقل میتونه دردش وبگه ومتوجه میشه دارو براش خوبه.وحالش بهتر میشه ---------------------------- چقدر زاکت سورمهای وکلا اون عکسش خوشکله ولباسشم بهش میاد.میدونی من خیلی سخت پسندم وواسه علی هم خیلی میگردم تایک چیزی پیدا کنم واسه همین خیلی لباس نمیگیرم براش اما اونیم که میگیرم با کلی وسواس والبته خیلی علاقه دارم همش نظر بدم واگه خوشم بیاد از لباسی حتما به طرف منتقل میکنم.ببخشیدا اکه خیلی درباره تیپ ولباس نظر میزارم. ----------------------------- خوب به استقبال زمستونم که رفتین ایشالله ماههای پایانی وسرد93هم به خوشی وسلامتی سپری بشه ------------------------------ اون خاطرات دوران نوزادیم بدجور داغم وتازه کرد.منم بایک بچه بد خواب بد غذای کولیکی وحساسو.......یک عالمه ماجرا داشتم ولی باور میکنی عاشق اون روزهام ودوران بارداری ونوزادی وخیلی میدوستم باوجود همه مشکلات عالمی که داشتم ------------------------------- ایشالله سایتون سالهاروسر ایدین جونی باشه وهمینطور که دوباره کودکی روتجربه کردی در میانسالی دوباره جوونی وشادابی این روزهاروباهاش تجربه کنی ازخدامیخام بهتون سلامتی وتندرستی عطا کنه
مامان مریم
پاسخ
راستش فعلا منظم نمیریم...اصلا دوست ندارم اجباری و سر ساعت صبح زود بیدارش کنم و بدقلق ببرمش....فعلا هفته ای دوبار هروقت بیدار شد و صبحانه خورد میبرمش و دو ساعتی بازی میکنه و اگه دوست داشت تو کلاسها هم میره و خودم هم هستم ولی رو میز میشینم و دنبالش نمیرم....دوست دارم صبر کنم با بچه ها دوست بشه و خودش راغب بشه که بره و بعد یواش یواش خودم نرم....عجله ای برای یهو تنها گذاشتنش ندارم ممنونم دوستمراستش من هم برای ایدین خییییلی سخت پسندم....تقریبا همه قروشگاههای لباس کودکی که میشناختم و چند منطقه مختلف رو رفتم و چیزی نپسندیدم و قید خرید رو زدم که همون هفته پیش که با آیدین از مهمونی زدیم بیرون و همسرم اومد دنبالمون تو یه مرکز خرید جدید اینو دیدم و خوشم اومد...مرسی برای لطفت گلم....این از محبتته که با دقت میخونی و عکس هارو میبینی و با مهربونی لطفت رو شامل حالمون میکنی خانومی پس تو هم از نوزادی خوش خاطره ایمن هم دلم برای اون روزا تنگ شده....همون همون روزا که نه....6 ماهگی به بعد مرسی برای آرزوی زیبات عزییییزم
مامانی
3 دی 93 13:11
مریم جون گردش زمستونی هم که خوبه تو زمستون هم پسری میتونه کشفیات جدید داشته باشه ها... البته بماند که خودمم زیاد راغب نیستم الان دارم با خودم دوتا دوتا میکنم واسه یه سفر زمستونی
مامان مریم
پاسخ
بله دوستم...این پسری ها چهار فصل رو کشفیات دارن سفر زمستونی رو من قبول دارم ولی فقــــــــــــط کیش.....به همسری هم گفتم جز این پیشنهاد دیگه ای نده که مورد قبول ننه سرما واقع نمیشه
مامانی
3 دی 93 13:18
واای باز منو بردی به اون روزا آخ گفتی چقده این بچه جییییییییییییییییییییییییییییییییییغ میزد بعضی روزها کم می اوردم و خودمم همراهش شروع میکردم به گریه جالبه که با دیدن گریه های من ساکت میشد وقتی میرفتیم مهمونی نمیتونستم رو زمین بشینم و تمام مدت بغلم بود ولی با اینکه خیلی سختی کشیدم نمیدونم چرا دلم هوای اون روزا رو کرده ای چه خوش میگذرونه ایدین جون اون بالا روی شونه های بابایی اریا هم خیلی دوست داره و اکثر اوقات روی شونه باباشه ببوسیدش
مامان مریم
پاسخ
پس تو هم از این روزا داشتی وااااااااااااای گریه...گریه...گریه....ولی باور کن اندازه دوره های تربیتی برام سخت نبود.....اون موقع طفلی دل درد داشت و گریه میکرد و تو سن لجبازی فقط میخواست امتیاز بگیره و حتی در همدردی رو هم میبست الان که به گذشته نگاه میکنم یه کوله بار تجربه ام و اگه یک بار دیگه همچین قصدی داشته باشم انقدر ها اذیت نمیشم ولی.....باز هم تصمیم سختیه....خیلی سخت!!! آره گویا مدل مورد علاقه همه بچه هاست
مامان آروین(مهناز )
3 دی 93 14:29
عکسات بی نظیر بودن مریم جون خوش به حالتون چه جاهای قشنگی دارید تو شهرتون واقعا منظره اش بی نظیر بود و کلی لذت برم عزیزم منم مثل شما اصلا به بچه دوم فکر نمیکنم با اینکه آروین من خیلی بچه آرومیه و اصلا منو تا حالا اذیت نکرده از کودکی همینطوری بوده ولی منم اصلا دوست ندارم این ارامش رو با یک بچه دیگه بهم بزنم یعنی مخالف نیستم هااااااااا ولی الان نههههههههههه فدای آیدینم بشم منننننننن با این لوگوی برج میلادی که ساخته میبوسمتون عزیزم
مامان مریم
پاسخ
ممنونم مهناز جووونم ایشالا بتونیم تو شهرمون میزبانتون باشیم عزیزم....البته نظر من بر اینه که سختی های پایتخت نشینی از مزایاش خیلی بیشتره....ولی تو تعطیلاتی مثل عید که تهران نفس میکشه اگه بیایا بیشتر میتونین لذت ببرین دوستم مهناز جونم شما اولین کسی هستین که متوجه شدین من دارم میگم بچه دوم حداقل الان و درحال حاضر اصلا تو برنامه هام نیستهمه فکر کردن پیش زمینه ای دارم میرم برای دومی آروین که ماههههه....من اگه شرایط داشتن بچه ای مثل آروین رو تجربه میکردم با اون بارداری فوق العاده ای که داشتم شاید الان نسبت به یه بچه دیگه نظرم این نبود قربون خاله مهربوووونم...ممنووووونم
مامانی
3 دی 93 14:45
اره مریم جون منم باهات موافقم که برای بچه دوم باید باید هر سه تامون شرایطشو داشته باشیم و اینکه از روی عشق و علاقه باشه مثل اولی نه از روی تر حم و تنها نمودن اریا و حرف دیگران برای همینه همش میگم یکی کافیه ولی خوب اون چیزایی که برات نوشتم بدجور ذهنمو مشغول کرده چون جلوی چشممه و دارم میبینم و نا خوداگاه به اریا ربطش میدم شاید با گذر زمان منم نظرم عوض شد
مامان مریم
پاسخ
آفرین...خوب گرفتی چی میگم من هنوز انقدر فداکار نشدم که به اون قسمت ماجرا فکر کنم یا به خاطرش ناراحت بشم برای همین وقتی یه دوستی انقدر بهم لطف داره که بهم میگه مامان نمونه تا شبش عذاب وجدان دارم که خدایا.....نکنه من چیزی مینویسم که برداشت بقیه ازم فراتر از اونیه که هستم گذر زمانو هستم.....همین گذر زمان منو به اینجا رسوند....وگرنه مریم پارسال تو یه نظرسنجی تو پرسش و پاسخ همه اونایی که بچه دوم میخوان رو حسابی محکوم کرد الان اصلا تو چیزی که ممکنه نظرم بعدش عوض بشه دخالت نمیکنم و صبــــــــــــــــــر میکنم
مامان محمد مهدي (مرضيه)
3 دی 93 15:59
سلام مريم جون عكسها كه مثل هميشه فوق العاده بود منم براي بچه دوم خيلي مرددم،‌دقيقا به همون دليل خودت دلم نمي خواد محمدمهدي يه وقت دلش بگيره و از طرفي هم دوست ندارم آينده بچه به تنهايي بگذره و به همين دليل به نظرم منطقيش اينه كه بچه دوم رو هم دعوت كنيم انشاالله هر چي خيره براتون پيش بياد پس نوزادي آيدين هم مثل پسر من پر دردسر بوده
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه گلم ممنونم عزیزم درسته منطقیش همینه که گفتی عزیزم....ولی زمانش هم مهمه.....حداقل یکمی این دوران لذت بردن سپری بشه که خستگیمون دربره و نیرو باشه برای دردسرهای بعدیالبته من هنوز هم درباره خودم شدیدا مرددم که هرگز این خستگیه دربره یا نه!!! الهی....پس شما هم؟؟؟؟ تا حالا همه پسردارها همدردی داشتن که اونا هم اینجوری بودن.....پس باید دعا کنی دومی دختر باشه
مامان فهیمه
3 دی 93 16:23
به به چه عکسای خوشکلی. خوشحالم که کلی خوش گذروندی آیدینم مثل علی اول به لوگو هیچ علاقه ای نشون نمیداد ولی الان دیگه دوست داره و تو تصورات خودش یه چیزایی میسازه و میاد هی نشونم میده و به منم میگه بساز مریم جون از نوزادی نگو که با هم همدردیم شدیدا علی از اون بچه های فوق العاده نا آروم بود اونم کولیکی بود و شبا نا آروم همیشه با صدای هود آشپزخونه و سشوار میخوابید فکر کن من و همسرم باید شب با صدای گوش خراش سشوار میخوابیدیم تا علی آقا خواب ناز و آرومی رو داشته باشه یه رادیو جیبی داشتم وقتی میرفتم خونه مادر شوهرم یا یه جایی مهمونی با خودم میبردم و میزاشتمش رو موج خراب ونزدیکش تا بخوابه وگرنه از خواب خبری نبود و همش گریه بعداز چهار ماهگی بهتر شد و بعد از شش ماهگیم بهترتر راستش منم به خودم جرات فکر کردن به بچه ی دوم و دادم ولی همش نگرانه اینم که نکنه دومی رو به اندازه ی علی دوست نداشته باشم باباشم میگه من مطمینم اگه بچه دومم بیاد واسه من هیچکس علی نمیشه اینجوریم فکر میکنم مگه اون دومی چه گناهی داره....
مامان مریم
پاسخ
ممنونم فهیمه جونم علی زودتر به ذوق اومده....آیدین خیلی دیر کرده بود...البته تقصیری هم نداشت خوب ماشین بازی و قطار بازی خییییلی جذاب تره اِاِاِاِ....شما هم!!! واااای یادم انداختی.....ما هم این اصوات عجیب رو داشتیم....اول جارو برقی که دیگه حس میکردم الانه که بسوزه.....بعد سشوار...که مهمونی هم میرفتیم یکی از عمه ها با سشوار روشن بالا سرش بود!!!و در اخر هود که از همه بهتر بود ولی همیشه جواب نمیداد و ننو رهایی بخش من از دوماه گریه و جیغ بود خیلی از من جلوتری دوستم....من هنوز هم همین جرئتی در خودم نمیبینم و همسرم اصلا در خودش همچین ظرفیتی رو نمیبینه.....اینا هم پیش زمینه ای بود برای اینکه شاید برای همیشه تک فرزند بمونه.....شاید هم تا چند سال دیگه اتفاقات دیگه ای بیفته...ولی الان اصلا همچین تصمیمی نداریم دقیقا.....بچه دوم باید با همون پیش زمینه و عشق و هیجان و انتظار اولی بیاد و در غیر این صورت بهش طلم شده و این برام خیییییییییلی مهمه.....اگه روزی این عشق و انتظار رو در خودم که بیشترین مسئولیتش باهامه دیدم حتما با همسرم بیشتر صحبت میکنم ولی فعلا فقط میگم اره کااااملا درست میگی....همینو خدا حفظش کنه کااافیه ببوس علی نازمونو
mahtab
3 دی 93 16:32
سلام عاشق این پل طبیعتم من خیلی زیباست همیشه شادباشید و سلامت آیدین جون رو ببوس از طرف من مثل همیشه ژستهاش عالی بودن و آدم دلش میخواست بچلونتش ان شاالله جمع های خانوادگیتون همیشه برپا باشه و در کنار هم خاطرات زیبایی بیافرینید
مامان مریم
پاسخ
سلام مهتاب جون....فکر کنم بهارش خیییلی قشنگ تر باشه....یا زمستون برفیش ممنونم عزیزم....مرسی از محبتت شما و خانواده گل هم همینطور دوستم
مامان کیانا و صدرا
3 دی 93 16:59
سلام بانوی خوبیهاخصوصی
مامان مریم
پاسخ
قربون دل مهربون رفیق خوبم
مامان کیانا و صدرا
3 دی 93 17:18
راستی ببخشید نگرانت کردم دوستمممنونم که به فکر سلامتی ما هستی...فداتاما قضیه در مورد یکی از آشنایان بود....تاسف برانگیز و سخت!!!!
مامان مریم
پاسخ
خواهش میکنم خانومی امیدارم حال آشناتون هم خوب باشه و براش اونی پیش بیاد که بهترینه.....خوشحالم الان حالت خوبه
مامان سوده
3 دی 93 18:00
سلام نازنینم...انقدرررر از خوندن این نوشته ها لذت بردم که حد نداره انگار یک نفر تمام حرفهای منو نوشته بود از اون مساله که پاییز و زمستونو دوست ندارین و دلایلش تا ماجراهای کولیک بچه و بیماریها و ....همه رو با تمام وجود باهاشون ملموس هستم و باهام عجین شدن تا اون مساله بچه دوم!منم اصلااا نمیتونستم محبت امیر مهدی رو تقسیم کنم و خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره...عزیز دلم امیدوارم همیشه و همیشه زندگیتون سرشار از ارامش باشه و هیچ زمان سختی هایی که برای ایدین کشیدی دیگه تکرار نشه.یک چیزی رو به عینه دیدم بچه های دوم خیلی راحت تر از بچه های اول هستن!منم باورم نمیشد تا دیدم حقیقت داره.پس خیالت ر احت!مخصوصا اینکه شما مادر بسیار با تجربه و فهمیده ای هستی و عبور از موانع سختو تو هر شرایطی میدونی...براتون ارزوی سلامتی و شادی میکنم.دوستتون دارم..
مامان مریم
پاسخ
سلام سوده جون باز هم این پست بهم گفت...همه جا آسمون همین رنگه... تا قبل از این فکر میکردم فقط من هستم که انقدر برای بچه داری اذیت شدم....نوزاد کولیکی و بدقلق داشتم و چند ماه عذاب آور و حالا میبینم این مشکل هم همه گیر بوده آدم وقتی حس کنه تنها نیست تحمل مشکلات براش اسونتره ایت بچه دوم خیییلی راحتتره رو هم خیلی شنیدم...البته به نظرم بزرگترین علتش اولا با تجربه تر شدن پدر و مادره و بعد هم از بین رفتن حساسیت ها و اینکه بچه ها دو تا میشن و با هم بازی میکنن و از هم یاد میگرن و اینا همه مزیته....ممنونم از لطف و محبتی که همیشه بهم داشتی و داری دوستم
مامان سوده
3 دی 93 18:01
واییی خدا چه اسب بامزه ای!اگه اشتباه نکنم باید پانی باشه نه؟
مامان مریم
پاسخ
آره سوده جون...همون نژاد پانی یا اسبچه خزر
مامان سوده
3 دی 93 18:02
چه صورت مهربونی داری دوست من....دوستت دارم...
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووونم عزیزم قربووونت برم دوستم
مامان
3 دی 93 19:26
مریم جون چقدر زیبا مینویسی،انگار حرف دل من،تجربه سخته من اینجا نوشته شده پسر نارس یک کیلو نهصد و پنجاه گرمی و کولیک دیوانه کننده که تا ۶ ماهگی ادامه داشت و گاهی لحظه ها انصافا پشیمون میشدم از دعوتش! سشوار و جارو برقی و..... فقط توی ماشین حسابی آروم بود یا وقتی میبردمش پارک و بیرون رو تماشا میکرد. چه روزهایی که آرزو داشتم دو ساعت پیوسته بخوابم، در مورد بچه دوم صد درصد باحرفهات موافقم تصمیم ما هم فعلا مثل شماست تا بعدشو دیگه سپردم به خدا گل پسر خوش تیپ و خندون و مهربونو ببوس. عکسها هم فوق العاده زیبا بودن
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم....ممنونم از لطفت دوستم الهی چه نی نی کوچووولووویی داشتین....معلومه تجربت سختتر هم بوده با واکسن اضافه و نگرانی برای وزن گیری.. چقدر الان همه چیز برام روشنتره...اون موقع وقتی بقیه میشنیدن از سشوار و جاروبرقی و هود برای آروم کردن بچه کمک میگیرم کلی بهمون میخندیدن!! الان میبینم این همه مامان همدرد ...کاش اون موقع هم با هم بودیم ننو منو نجات داد...دکتر هم ماشین گردی و تاب دادن لای پتو رو پیشنهاد داده بود که از همون تاپ دادن ایده ننو رو گرفتم و واقعا نفس کشیدم...بماند که باز نمیتونستم بخوابم چون دائم باید ننوش رو تاپ میدادم ولی از شنیدن گریه خیییییییییلی بهتر بود...نوزادی که اروم تو ننوش میخوابید و برای شیر بیدار میشد....البته تا 6 ماهگی داستان گریه ها و نفخ ها ادامه داشت....و من هم اعتراف میکنم بارها وقتی همصدا باهاش از استیصال گریه میکردم بدجور پشیمون میشدم از دعوتش!! ایشالا هردو بهترین تصمیم رو میگیریم.....آرامش الان تصمیم رو برام سخت میکنه و من هم فعلا تصمیمم به تک فرزندیه تا خدا چی برامون بخواد ممنونم عزیزم از محبتت
مریم(مامان کیان)
3 دی 93 21:43
عزیزم همیشه به گردش و تفریحتو همین روزهای سرد هم راه خوش گذروندن پیدا میشه تو که خوب بلدی پس به زمستون محبوب من هیچی نگو هر چند با توجه به مریضی پارسال کیان و زمستون امسال که پاک خونه نشین شدم شایــــــــــــد بخواد نطرم عوض شه
مامان مریم
پاسخ
ممنوووونم مریمی جوووونمآره ولی دست آدم بسته تره و تازه.....بازم سردهههههه پس زمستونو دوست داری؟؟؟میبینی!!!من بچه زمستون...تابستون دوست دارم و تو بچه تابستون ...زمستونو!!!! ایشالا زمستونا همیشه به کامت باشه و همیشه باهاش رابطت خوب بمونه
مریم(مامان کیان)
3 دی 93 21:45
در مورد بچه دوم هم که خودت بهتر میدونی باید زمان بگذره و خستگیت حسابی در بره .... الان نمیشه نظر داد و تصمیم گرفت .... قبلا هم بهت گفتم هر تغییری با خوبی ها و بدیهایی همراهه که ما باید ببینیم کدومشون برامون مهمتره..... هر چند عشق مادری انقدر قوی هست که همه سختی ها رو از یادت ببره
مامان مریم
پاسخ
آره....فکر کنم برای به وجد آمدن آمادگی این اولین شرطه ممنووووووونم عزیزم....خیلی چیزا رو از خودت یاد گرفتم...خیلی خواستم مقاومت کنم و قبولشون نکنم ولی مثل همیشه منطقت و عشق مادریت همه چیزو ساده میکنه....اگه تو کل این بارداریت لحظه به لحظه حس نمیکردم باهاتم و این شوق رو نمیدیدم تا همیشه به باور سابق خودم میموندم....اما تو بهم نشون دادی میشه دوباره برای یه فرشته دیگه همون شوق و ذوق اولیه رو داشت و بهش اجحاف نکرد
مریم(مامان کیان)
3 دی 93 21:47
کیان من نوزادی فوق العاده ای داشت و اصلا نمیفهمم گریه بچه یعنی چی؟؟ و واقعا تجربه اش نکردم اما شیطونی خیلی زیادش بعد از راه افتادن و زمین خوردنای متوالی و مریضی های زمستون و .... خلاصه سختی های بزرگ کردن هیچ بچه ای کم نیست باید صبر کنی و ببینی خدا براتون چی میخواد !!
مامان مریم
پاسخ
بارها بهت گفتم....وااااااااااقعا خوش به حالت البته داره به من ثابت میشه بچه ها همیشه یه جایی باید تلافی کنن و یه دوره درمیون آتش و آتش بس میدن تو 4 ماه آخر بارداریت اذیت شدی و عوضش کل نوزادیشو عشق کردی و از نوپاییش باز شروع شد......من کل بارداری رو عشق کردم و نوزادیش از دماغم دراوردش و نوپاییش آروم بود حالا میدونی ترسناکش چیه...دوره بغدی کیان خوب میشه و آیدین قراره اتش رو شروع کنه خدا برامون بهترین هارو میخواد....راست میگی باید سپردش به خودش
مامان عليرضا
4 دی 93 0:41
سلام دوست جون خودم.دلم براتون حسابی تنگ شده بود. قربون پسر طلا که بالاخره لگو باز شد.سازشو عشقه چه عکسای ناز و خوشگلی هم ازش گرفتید.جای قشنگیه پل طبیعت خوشم اومد.اگه فرصت کنم حتما میرم. متن آخرتم مثل همیشه پر از احساس بود دوست جونم.راستش منم باهات موافقم البته بیشتر مواقع.خیلی وقتا یه سری چیزا میبینم که فکر میکنم تک فرزندی واقعا ظلم به آینده ی بچه هاست.تا چند وقت پیش به شدت مخالف بچه ی دوم بودم.یعنی از اول به همسری گفته بودم اگه بچه ی اولمون پسر شد دیگه بچه نیاریم(همسری تک پسر خانوادشونه میخواستم نسلشون رو منقرض نکنم)ولی این چند وقته انقدر اتفاقای جور واجور غم و شادی برام پیش اومده که یه چیزی ته دلم رو قلقلک میده بازم نی نی بیارم.البته قضیه من با شما خیلی فرق داره چون محسن عشق بچس و همش میگه من هفت هشت تا بچه میخوام و هر شرطی هم براش میذارم قبول میکنه.خلاصه که میخوام بگم منم با وجود اعتقادی که تو داری و منم دارم ولی بازم حس میکنم بچه تک بودنش خوب نیست دوست دارم دوست جونم. دوستم خصوصی هم برات دارم
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام جوووونم.....قربونت دوستم...دل به دل راه داره خانومی ممنوووووووووونم عزیزم.....آره الهامی....البته بهارش باید قشنگتر باشه و برای ما بچه دارها با خیال راحتتر مرسی دوستم.....راستش من هم همه این جمع بندی هارو این چند ماهه تو ذهنم داشتم که اینارو برای پسری نوشتم....وگرنه قبلش با خودم فکر میکردم ما همچین تصمیمی گرفتیم و فقط هم به خودمون مربوطه که دلمون یه بچه بیشتر نمیخواد....الان حس میکنم به ایدین از همه بیشتر مربوطه البته همسرم کماکان همون به یه بچه فکر میکنه....میگه تازه آیدین از آب و گل درومده و سه تاییمونو عشقه و من هم فعلا باهاش موافقم....البته هنوز با احساساتم درگیرم....شاید تا همیشه باهاش موافق باشم!!!باید ببینم به قول مریم جونم خدا برامون چی میخواد قربوووووووونت عزیزم....برای خصوصی هم ممنووووووووووونم
مامان آروین(مهناز )
4 دی 93 12:05
مریم جان الان اومدم کامنتهای دوستان رو خوندم دیدم من چه شانسی اوردم که خدا پسر به این آرومی و مظلومی به ما هدیه کرده اصلا باورم نمیشه بچه با صدای سشوار و هود بخوابه ولی به تازگی خواهرم بچه دومش بدنیا اومده الان 3 ماه داره اونم به شدت کولیکی و بدخوابه اصلا آرامش نداره بچه اولش هم همینطور بود ولی این یکیه بیشتره انگاری به حدی که واکسن 2 ماهگیش رو هنوز نزدن زیر نظر پزشکش البته ختنه هم نشده خیلی سخته الان که خواهرم رو میبینم روزی هزار بار خدا رو بخاطر آروین شکر میکنم منم اگر جای شماها بودم دیگه اصلا به بچه دوم فکر نمیکردم واقعا حق دارید هر چند من خودمم اصلا تا حالا بهش فکر نکردم ببخشید زیاد حرف زدم میبوسمتون بای
مامان مریم
پاسخ
سلام مهناز جونم....آره دوستم باید روزی هزار بار بگی خدایا شکرت با صدای سشوار و جارو برقی بخوابه؟؟؟خواب پیشکشش ما از خدامون بود با این اصوات حداقل دست از جیغ زدن برداره!!!آیدین تو نوزادی از 8 صبح تا 10 الی 12 شب یک صدا گریه میکرد....شاید چند تا چرت 20 دقیقه ای اون وسط ها آوانس میداد خوب دوستانی که نوید آرامش بچه دوم و راحت بودنش رو میدادن بیان ببینم پس چرا خواهر مهناز جون بچه دومش تازه بدتر بوده مهناز جونم ممنونم روشنم کردی....همین اندک امیدی که به تغییر تظرم داده بودم بوسیدم گذاشتم کنار مرسی عزیزم....این چه حرفیه خیلی هم خوشحالم از حضورت و به اشتراک گذاشتن تجربه ات
مامان سوده
4 دی 93 16:39
سلام دوست گلم...مریم جون اونا نقاشی های امیر مهدی بودند قربونت برم من تو نقاشی کشیدنش دخالتی ندارم عزیزم...ببوس گل پسر قشنگمو...
مامان مریم
پاسخ
سلام سوده جون واااای....پس چه خوب کشیده تازه برای یه مامان هم اسب ابی به اون قشنگی هنره الهیییییییییییی.....حتما براش اسفند دود کن دوستم
مونا
5 دی 93 0:16
سلام مریم جون. چه روز تعطیل پربارب.اسب سواری آیدین عالیه.چهره خودت هم پراز مهربانی مادرانه است....خوش باشین درمورد بچه دوم هم با دیدن اوضاع و احوال شلوغ من شاید در تصمیمت حسابی ثابت قدم تر شدی!دوستت دارم حسابی.آیدین گلم رو ببوس
مامان مریم
پاسخ
سلام مونا جونم ممنونم عزیزم....و مرسی برای محبتت خانومی نه دوستم....این چه حرفیه...اتقاقا دوستانی که مامان دو تا بچه ان ، همه هم راضی بودن و گفتن باید تجدید نظری تو تصمیمم بکنم این پست فقط میخواستم به آیدین بگم اگه یه روزی بزرگ شده بود و هنوز تک فرزند بود بدونه علتش تو اون دوره اینایی بوده که نوشتم ...که الان دغدغه های ذهنم هستن من هم دوست دارم مونای گلم
مونا
5 دی 93 0:20
سلام مجدد. دوستان دوفرزندی نداشتیم تا حالا تو بخش نظرات؟ظاهرا فقط منم دو فرزندی! دوستان تک فرزندانگار سنگرتک فرزندی رو حفظ کردن!
مامان مریم
پاسخ
تو نظرات سوده عزیزم و ریحانه گلم و مامان کیانا و صدرا جونم هم بودن که همه گفتن واقعا بچه دوم شیرینه خوب راستش اینه که من تو پرسش و پاسخ که زیاد میرم و بارها بحث تک فرزندی شده همه اینو رد کردن....همه دوستان اونجا گفتن حتما بچه دومی رو دعوت خواهند کرد دوستان همه فعلا بچه هاشون کوچیکن...مثل من....الان نمیشه نظر قطعی داد....باز مثل من!
مونا
5 دی 93 15:59
انشاله آیدین گل درکنارپدرومادرش سادوسلامت باشه ...
مامان مریم
پاسخ
ممنونم مونا جون
مامان راحله
5 دی 93 16:40
ان شالله شادیهاتون پایدار باشه عزیزم .. من همیشه فکر میکنم اگه یه بچه ی دیگه داشته باشم اینطوری که الان با بهار هستم آیا میتونم با اونم باشم یا نه ؟ ولی وقتی فکر میکنم در آینده بهار قراره تنها باشه و هیچ هم زبونی نداشته باشه ، کسی رو نداشته باشه باهاش رفت آمد کنه ، مشکلی داشته باشه باهاش درمیون بذاره به خودم میگم حتما باید یکی دیگه بیارم.آخه الان خودمون چند تا خواهر و برادریم و سالی یکی دوبار همه خونه ی بابام دور هم جمع میشیم .. همیشه تلفنی در ارتباطیم .. اگه فرصت پیش بیاد خونه ی همدیگه میریم .. دلم نمیاد بهار این لذت خواهر و برادر رو از دست بده
مامان مریم
پاسخ
ممنونم راحله جون درسته...همه اینا که گفتی دلایل قابل قبولیه امیدوارم همه بهترین تصمیم رو بگیریم
مامان مینا
5 دی 93 18:47
سلام مریم جون همیشه وقتی میام وبتون کلی انرژی میگیرم خیلی خوشحالم از اینکه همش به فکر گردش و تفریح هستین و از بهترین سالهای عمرتون به بهترین نحو استفاده میکنین
مامان مریم
پاسخ
سلام مینا جونم ممنوووونم عزیزم راستش تفریحات ما هیچ وفت خاص و با برنامه ریزی قبلی و یا پرهزینه نیست....فقط همت میخواد که بزنی بیرون حتی اگه میدونی کل مسیر از سرما به خودت بدو بیراه خواهی گفت هرچی پسرک بزرگتر میشه بیشتر میفهمم زود دیر میشه
مینا
5 دی 93 21:47
سلااااااااااااامممممممممم واي مريم جون فك كنم اين هزارمين دفس كه ميگم عاشق نوشته هاتم جالبه كه اينقد تفكراتمون شبيه همه من دختر پاييز عاشق بهارم. عاشق طبيعتو شكوفه هاي زردالو و سيب حياط خونمون. عاشق صداي گنجشكا كه صبح با انرزي بيدارم ميكنه. ولي خب پاييز قضيش خيلي فرق ميكنه. صداي كلاغا و همش بارووووون و سرررررما. اسمون هميشه گرفتش واسه مني كه عاشق نور افتابم واقا افسردم ميكنه!!!!! اكثر سالا روز تولدم حالوحوصله ندارم! ما خودمون دوتا برادريم و دوتا خواهر و بچه هامون هم خاله دارن هم دايي ولي خب تو اين اوضاع فك كنم يدونه بچه خيلي بهتره. واقا ما خيلي كم توقع بوديم جوري كه مامان باباهام 4تا ديگه هم ميتونستن بزرگ كنن ولي بچه هاي الان... قربونت بشم دوستم. ايشالا هميشه شاد باشين
مامان مریم
پاسخ
سلااااااااااام مینا جووووووووووووونم ممنووووووووووووووووووووووووونم دوستم آآآآی گفتی....واااای با این توصیف شیرینی که از بهار و حیاط مسلما باصفای خونتون کردین تحمل این دوماه آینده برام خییییلی سختتر شد...صدای گنجشکا و گلهای خوشگل و هوای بهاری رو عشقهحتی بارون بهار هم با پاییز کلللی فرق داره راست میگی دوستم....بچه های نسل ما کجا و الان کجا.....اصلا خیلی ها انصراف دادن از والدین شدن خدا نکنه عزیزم...مرســــــــــــــــــــی خانومی
الهه مامان مبین
6 دی 93 16:47
سلام به روی ماهت مریم نازم . وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه عکسای خوشگلی . همیشه به گردش . چه جای قشنگی رفتید و معلومه کلی هم لذت بردین . خصوصا آیدین عسلم . سلام به روی ماهت آیدین جونم . خوبی . خوشی .؟ خاله قربونت بره
مامان مریم
پاسخ
سلام الهه جوووونم ممنونم دوستم...مرسی خاله جونم م م خدا نکنه عزیـــــــــــــزم
الهه مامان مبین
6 دی 93 16:48
ای جونم قربونت بره خاله که اسب سواری هم میکنی . و آفرین به بابای مهربونت که همیشه همراهیت میکنه . قربونت برم من
مامان مریم
پاسخ
مرســـــــــــــــی الهه جونم...خدا نکنه عزیزم آره باباییش اگه باشه همه جوره حواسش با ایدینی هست...ممنونم
الهه مامان مبین
6 دی 93 16:50
مریم جونم از خوندن خاطرات و پست قشنگت کلی لذت بردم و کلی هم گریه م گرفت . چقدر با احساس نوشتی و این واقعا حرف دل منم هست ... امیدوارم همیشه در کنار جمع سه نفره تون خوش و شاد زندگی کنید و آیدینم وقتی که بزرگ شد قدر زحمات مامان و بابای مهربونش رو بدونه و حتما همینطور هم میشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوستم...مرسی برای آرزوی زیبایی که برامون کردی عزیزم قربووووووووووون محبتت الهه جونم
الهه مامان مبین
6 دی 93 16:51
قربونت کیف خوشگلت . مبارکت باشه گل من
مامان مریم
پاسخ
مرسی خاله الهه جووووووووووون
مامان کیانا و صدرا
6 دی 93 17:20
سلام.خوبید؟چه خبرا؟؟ما هم بد نیستیم.ممنونم
مامان مریم
پاسخ
سلام مرسی ما هم خوبیم و من هم خیییلی ممنونم
مهسا مامان نویان
6 دی 93 22:24
به به چه عکسای خوشگلی چه کیف قشنگی مبارکت باشه آیدین جونم مهندس کوچولو اولین ساخت وسازت خیلی قشنگ مریم جون درکت میکنم از خوشحالی سازه پسر طلا یلداتونم مبارک امیدوارم همیشه خوش باشین واما در مورد موضوع اخرت کاملا حس خودت دارم ولی ما تصمیممون همین یه دونه هست مگر اینکه خدا یه فرشته واسمون بفرسته
مامان مریم
پاسخ
ممنونم مهسای گلم مرسی از لطفت دوستم راستش تصمیم ما هم از همون ماه اول ورود جیغ جیغوی پسرک به همون یه دونه بود و هنوز هم هستولی الان دیگه مثل قبل با اطمینان از چیزی حرف نمیزنم چون من که نمیتونم آینده رو پیش بینی کنم فرشتهایشالا خدا براتون بهترین ها رو رقم بزنه دوستم
مامان جونی*زی زی*
7 دی 93 0:58
سلام عزیزم.ممنون از اینکه به ستیلا رای دادی. خدا گل پسرتو برات حفظ کنه.
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم...خواهش میکنم...ممنونم دوستم
مامان جونی*زی زی*
7 دی 93 1:07
شما پیام گذاشتی برای اسمال بستنی؟ واسه خودتونه؟
مامان مریم
پاسخ
نه عزیزم....من همچین پیامی نذاششتم خانومی
الهام مامان علیرضا
7 دی 93 11:10
سلام مریم جون مثل همیشه عالی هم عکس ها که واقعا لذت بردم و هم نوشته ها لازم شد شال و کلاه کنم و برم پل طبیعت و ببینم نظرات و نتونستم بخونم ببینم آدرس و برای دوستان گذاشتی یا نه؟ اگه نذاشتی برای من آدرس پل طبیعت و بذار عزیزم در مورد بچه دوم هم که منم درسته الان آمادگی شو ندارم ولی فکر می کنم برای من الان وقتش باشه ولی وقتی به یاد خستگی هاش می افتم: ولی به نظرم مهم ترین مزیتی که بچه دوم داره به وجود آمدن استقلال برای بچه اوله چون ما هر چقدر هم که سعی کنیم بچه ها رو لوس بار نیاریم باز این اتفاق می افته چون ما ناخودآگاه همۀ توجه مون به همون یک بچه ای هست که باهاش سر و کار داریم و این باعث میشه مقداری از استقلالش کم بشه ولی وقتی بچه دوم میاد خودبخود یک سری از کارها به بچه اول واگذار میشه. ضمن این که جدای از حسادت های یکی دو سال اول بعدش خیلی خیلی با هم دوست میشن و برای به دست آوردن هم بازی و ... از بچه های مردم گدایی نمی کنند پسر بزرگ خواهرم دقیقا هم سن و سال پسر جاریم هست. خواهر من وقتی پسرش چهار ساله بود پسر دومش اومد ولی جاریم هنوزم بچه دوم نداره. نمی دونی چقدر ورود اولی توی استقلال دومی تاثیرگذار بودپسر خواهرم تو هشت سالگی با اتوبوس میرفت حرم و برمیگشت و الان تو یازده سالگی همیشه به تنهایی میره کلاس های مختلف تو همون مشهد. ولی پسر جاریم با وجود تلاش های مادرش حتی تا سوپری سر کوچه هم نمی تونه بره و تا میخوان پسرشون مستقل بشه بهشون میگه شما من و دوست ندارید و به من توجه ندارید در صورتی که وجود بچه دوم ناخودآگاه اون و مستقل بار می آورد. نکتۀ جالب این جاست که مدام در حال گردش تو خونه این و اون به دنبال هم بازی هست و با وجود این که یازده سالش هست ولی حتی برای بازی با بچه های هم سن علیرضا () لحظه شماری می کنه ایشالا خداوند به زودی به من و شما هم آمادگی شو بده آیدین نازم و می بوسم
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام گلم...ممنوووووووونم دوستم شال و کلاه نمیخواد...همین اتوبان مدرس و پارک آب و اتشه....از پارک پل بزرگ پیاده روی زدن به جنگل های عباس آباد...اولین پل پیاده رو ....یه سرچ بزن پل طبیعت تهران کلی عکس خوشگلتر برات میاره که عاااالیه میدونی الهام جون....من کلا با بچه دیگه مخالف بودم....هم به خاطر سختی ها و هم اینکه اون استقلالی که میگی از کمتر شدن ناخواسته توجهات برای بچه اول پیش میاد و برام قبول این واقعیت ناممکن بود ولی الان خوب میدونم که این هم جزو پروژه شخصیت دادن به کودکه و مزایایی داره که جور دیگه نمیشه به بچه اول داد....البته هنوز تصمیمش برام سخته و دوست دارم یکم دیگه خستگی در کنم و بیشتر به این تصمیم مهم فکر کنم و بعد بتونم درست عمل کنم.....مهمترین چیز همون امادگی و با عشق و علاقه دعوت کردنشه که تا اون عشق و آمادگی صد در صد رو درخودم نبینم هرگز این کارو نمیکنم.....برای همین میگم شاید همیشه آیدین تک فرزند بمونه ،چون من برای بچه دیگه هم همونقدر یه روزی عشق خواهم داشت و دوست دارم با چشم باز که اون هم همینقدر سختی خواهد داشت برم جلو و منتظر اون شوق و انتطار هم تو خودم بمونم که برای اومدن اون هم همینقدر هیجان و شوق داشته باشم....دوست دارم همه اون احساساتی که به آیدین دادم بی کم و کاست به اون هم هدیه کنم....و اون انتظار رو باز مزمزه کنم چون اون هم به اندازه آیدن لایقشه همه اینایی که گفتی کاملا درسته و با چندین ماه فکر کردن به این موضوعات از اون موضع صد درصد مخالفت با بچه دوم پایین اومدم مرسی عزیزم.....من هم علیرضای گلم رو میبوسم...راستی زیارت قبول رفیق
مهربوون
7 دی 93 15:47
سلام مریم جون .. خوبی خانومی ؟ گل پسری چطوره ؟ همیشه به تفریح .. واااااای چه عکسای ناززززی .... خوب شد که پیداش کردین .. دست خانومه درد نکنه... انشاالله که بهترین تصمیم رو میگیرید... صورت مهربونی داره آیدینی درست مثل مامان گلش...
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم....ممنونم دوستم مرسی از لطفت خانومی....شما بهمون لطف دارین و من هم ممنونم
مامان زهره
7 دی 93 16:20
سلام اسپری کلر سدیم تو دارو خونه ها هست هر وقت پارمیس بینیش کیپ میشه استفاده میکنم خیلی عالیه،به تازگی دخترم هر چیزی که میخواد گریه میکنه میخوام بی توجه باشم نمیتونم از این که فکر کنه بهش بی توجه ام میترسم،از نوشته هاتون فهمیدم همچین تجربه ایی با آیدین جان داشتین میشه بیشتر توضیح بدین باهاش چطور برخورد کردین ،پارمیس در مقابل بی توجهی من خودزنی میکنه واقعا نگرانم
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیزم....راستش همون یک شب بود...از فرداش با بخور روشن همیشگی مشکل حل شد من اون دوره لجبازی رو تو یه پست نوشتم http://aydinemaman.niniweblog.com/post56.php امیدوارم کمکتون بکنه راستش من فقط با گریه هایی که برای باجگیری بود این برخورد رو داشتم....یعنی وقتی چیزی رو با زور میخواست بگیره و با برخورد اشتباه پدرش که زود بغلش میکرد فهمیده بود چطور وارد عمل بشه و دیگه برای چیزای الگی هم داد و بیداد میکرد.....مثل رفتن رو کابینت و اجاق گاز!!!و این فقط برای امتیاز گرفتن بود تا اونجایی که ممکنه بهانه دست دخترتون ندین و بهش نه نگین...برای هرچیزی نباید نه گفت و فضای بازی و شیطنت و کنجکاوی رو نباید از بین برد این دوره تربیتی ما برای دادو بیداد و گریه به قصد باجگیری بود که پسرمن هم خودزنی و پرت کردن رو زمین داشت....امیدوارم به دردتون بخوره زهره جون
مامان راحله
7 دی 93 19:41
_____________¶¶¶__________¶¶¶ ____________¶¶¶¶¶________¶¶¶¶¶ ____________¶¶¶¶¶_______¶¶¶¶¶¶¶ ____________¶¶¶¶¶_______¶¶¶¶¶¶¶__________¶¶¶ _____________¶¶¶________¶¶¶¶¶¶¶_________¶¶¶¶¶ _________________________¶¶¶¶¶__________¶¶¶¶¶ __________________________¶¶¶___________¶¶¶¶¶ _________________________________________¶¶¶ _____¶¶¶ ____¶¶¶¶¶_________________¶¶¶¶ ___¶¶¶¶¶¶¶________________¶¶¶¶¶¶¶ ___¶¶¶¶¶¶¶________________¶¶¶¶¶¶¶¶ ___¶¶¶¶¶¶¶________________¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ____¶¶¶¶¶____¶¶¶_________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _____¶¶¶____¶¶¶¶¶______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ____________¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶ ____________¶¶¶¶¶__¶¶_____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶_¶¶¶¶¶ _____________¶¶¶_¶¶__________¶¶¶¶¶¶¶¶_¶¶¶¶¶ ________________¶__¶¶__________¶¶¶¶¶¶_¶¶¶¶¶ _______________¶___¶¶¶__________¶¶¶¶¶__¶¶¶ ______________¶____¶¶¶¶__________¶¶¶¶¶ ______________¶____¶¶¶¶¶_____¶____¶¶¶¶ ___¶¶¶_______¶_____¶¶¶¶¶¶___¶¶¶____¶¶____¶¶¶ __¶¶¶¶¶______¶_____¶¶¶¶¶¶___¶_¶_____¶___¶¶¶¶¶ __¶¶¶¶¶_____¶_______¶¶¶¶¶___¶¶¶_____¶__¶¶¶¶¶¶¶ __¶¶¶¶¶_____¶________¶¶¶____________¶__¶¶¶¶¶¶¶ ___¶¶¶______¶_______________________¶__¶¶¶¶¶¶¶ ____________¶___¶¶__________________¶___¶¶¶¶¶ ____________¶_____¶¶________________¶____¶¶¶ ____________¶_______¶¶¶¶¶¶__________¶ _____________¶_____________________¶ _____________¶_____________________¶ _________¶¶___¶___________________¶___¶¶ ______¶¶¶__¶__¶___________________¶__¶__¶¶¶ _____¶_____¶___¶_________________¶___¶_____¶ _____¶______¶___¶_______________¶___¶______¶ _____¶_______¶¶¶¶¶¶___________¶¶¶_¶¶_______¶ ______¶________¶___¶¶_______¶¶¶_¶¶________¶ _______¶_______¶___¶_¶¶¶¶¶¶¶__¶_¶________¶ ________¶______¶____¶________¶¶_¶_______¶ _________¶¶____¶_____¶¶_____¶__¶¶_____¶¶ ___________¶____¶______¶¶¶¶¶¶___¶____¶ ____________¶____¶__________¶___¶¶__¶ ___________¶______¶¶________¶___¶_¶__¶____¶¶¶ __¶¶¶______¶________¶¶¶¶¶¶¶¶¶___¶__¶_¶___¶¶¶¶¶ _¶¶¶¶¶____¶_________________¶¶¶¶¶___¶_¶__¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶___¶_________________¶________¶¶__¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶___¶_________________¶________¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶___¶_________________¶_______¶_¶ _¶¶¶¶¶____¶_________________¶______¶__¶ __¶¶¶_____¶_________________¶_____¶¶__¶ __________¶______¶¶¶________¶_____¶___¶ ___________¶____¶¶¶¶¶_______¶_____¶___¶ ___________¶____¶¶¶¶¶_______¶_____¶__¶ ____________¶___¶¶¶¶¶________¶¶¶¶¶___¶ ____________¶____¶¶¶________________¶ _____________¶_____________________¶ ______________¶___________________¶ _______________¶_________________¶ ________________¶¶_____________¶¶ __________________¶¶¶_______¶¶¶ _____________________¶¶¶¶¶¶¶
مامانی ِ یسناجون
7 دی 93 22:27
سلام دوست خوبم . همیشه زمستونو دوس داشتم بخاطر برفش .اما پاییزو نه. پاییز خیلی دلگیره و تا یادمه حس بدی نسبت بهش داشتم و دارم. اما امشب به یه واقعیت رسیدم . الان که دارم فکر میکنم میبینم منم از زمستون خوشم نمیاد. نمیدونم چرا تا حالا دوسش داشتم و امشب یهویی نظرم عوض شد .شاید بخاطر اینه که امسال هنوز برفی نیومده. البته دلایلی که گفتی هم کاملا منطقیه و من شاید تا حالا به این قضیه فکر نمیکردم. منم بهار و تابستون میخواااااااااااام.
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم خوب راستش من هم قبل آیدین حداقل از زمستون بدم نمیومد....ولی الان با دیدن دلگیری و تو خونه موندن و استرس مریضیشون دیگه اصلا دوسش ندارم آره امسال اصلا زمستون تکلیفش معلوم نیست....نه برفی اومده و انگار قرار هم نیست بیاد من هم شدیدا منتطر بهارم.....و بیشتر منتطر نیمه دوم اسفند
مامانی ِ یسناجون
7 دی 93 22:53
گفتی کولیک یاد خودمون افتادم. چه دوره سختی بود.چقد خسته کننده بود چه جالب اکثریت دوستان فکر میکنن دومی مثل اولی نمیشه. خودمم همین نظرو دارم . باید از پیشکسوتان در این زمینه نظر خواهی کرد عکسا همه عالی بودن. الهی همیشه جمعتون گرم و دلتون شاد باشه. ببوس گل پسری نازتو جای من
مامان مریم
پاسخ
اِاِاِ.....شما هم!!! میدونی دوستم...الان که این همه مامان با یه تجربه مشترک میبینم میگم کاش اونموقع هم همدیگه رو میشناختیم....من تا اون موقع حتی اسم کولیک رو هم نشنیده بودم!! شنیدن کی بود مانند دیدن! ممنوووووونم دوستم....مرسی از آرزوی زیبات....شما هم یسنای ناز رو ببوس
مامان امیرعلی
8 دی 93 8:24
سلام ممنونم دوستم ایشالا خدا حافظ گل پسر شماهم باشه
مامان مریم
پاسخ
سلام خواهش میکنم عزیزم ایشالا به سلامتی فارغ بشی
مامان کیانا و صدرا
8 دی 93 18:14
سلام مریمی جونمبرات رمزو تلگرافیدمحال داشتی ببینشاگرهم دوست نداشتی تلگرافی، باز برات همون جوری که گفتی میفرستمبایراستی یادته منم از کولیکهای کیانا خیلی برات نوشته بودم....فقط اینو اون موقع نگفته بودم که من و همسری دو طرف چادر نمازو میگرفتیم و کیانا رو تاب میدادیمتازه سشوار و جاروبرقی هم داشتیمگاهی هم یه دقیقه میذاشتیمش رو تخت باز دلمون میسوخت بغلش میکردیمولی زمان صدرا ماشین داشتیم و تا میخواست گریه کنه میپریدیم تو ماشین و هنوز سر کوچه نرسیده بودیم خوابش میبردخیلی خوب بود
مامان مریم
پاسخ
سلام دوستم ممنوووووونم عزیزم نه برام نگفته بودی کیانا هم کولیک داشتحتما همون کامنتی بوده که گفتی نرسیده!...راستش ما سر آیدین ماسین داشتیم ولی گریه های پسری صبح تا شب بود معلومه صدرایی گریه هاش بهتر بوده یا آقاتر بوده
گیلدا
8 دی 93 19:07
ماشالله چه گل پسر نازی لطفا در جشنواره نی نی وبلاگ به دختر من رای بدید و عدد 18 رو به 1000891010 بفرستید ممنون
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیزم.....حتما
مامان مهلا
9 دی 93 0:56
سلام مریم خانوم بیشتر عکسایی که از رادین جانو گذاشتین دیدم چشام شور نیست ولی براش اسپند دود کنین ماشالله به این پسر که انقد خنده رویه ماشالله تو همه عکساش شنگوله ومشخصه پسر سر زنده و شادیه!
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم از محبت و لطفی که به آیدینم داری دوستم این نظر لطفته ....قربونت خانومی ببوس دختر شیرینتو مهلا جون
مامان کارن(رزیتا)
9 دی 93 11:08
همیشه به گردش مهربونای من - عکسا عالی شدن قربون آیدینی یکی یه دونه برم من مریم جون بهت قول میدم که نظرت عوض میشه و جمعتون 4 نفره میشه بزودی میدونی چرا اینو میگم چون تو اصلا خودخواه نیستی و هرگز تنها موندن آیدین رو نمیخوایی نمی تونی دوام بیاری
مامان مریم
پاسخ
مرســـــــــــــــــــــی دوست گلم خدا نکنه خاله جوووون مهربوووونم تا خدا چی بخواد برامون دوستم....راستش دیگه مثل قبل مخالفت صد درصد نمیکنم و سپردم به مهربونترین هااا ممنوووووووووونم از این همه لطف و محبتی که بهمون داری رزیتا جوووووووونم
بانو
11 دی 93 17:33
تنها چیزی که میتونم بگم اینکه خیلییییییی نوشتنتو دوست دارم ایشاله همیشه موفق و شاد و سلامت باشید خیلی حرفهای دلمو رو زدی
مامان مریم
پاسخ
خییییلی ممنونم بانو جوووون شما مثل همیشه بهمون محبت دارین دوستم....سپاس