تکیه کلام
دختر داشتن باید خیلی شیرین باشه
اینکه از اول بچگی هاتو مرور کنی....از اول عروسک بازی و خاله بازی کنی....اینکه یه کوچولو از جنس خودت باشه که همه داشته ها و نداشته ها و آرزو های بچگیت رو از سر بگیری
ولی پسر داشتن هم یه هیجانی داره که هیچ وقت نفهمیدیش....یه دنیای تازه و عجیب که هیچ وقت ازش سردرنیاوردی و حالا میتونی کشفش کنی
درسته عشقت یه مرد بوده و باهاش تونستی به خیلی تودرتو های دنیای مردانه سرک بکشی ولی یه پسر بچه تورو هم اندازه خودش میکنه....مثل من که از بچگی فوتبال نگاه کردن بابام و بعد داداشم و در آخر محمد برام غیر قابل هضم بود و نمیفهمیدم کجاش جالبه که این همه آدم دنبال یه توپ بال بال بزنن و تو وروجک تو یه ظهر پاییزی منو به دنیای شیرینت دعوت کردی
اونقدری باهات عجین شدم که وقتی یه روز حتی ساعت 1 ظهر ببینم هی یه ماشین رو میاری تو بازی و ولش میکنی و بعدی و بعدی و کل سبد رو برمیگردونی زمین ولی اصلا توشو کنکاش هم نمیکنی و بعد تقاضای یه کارتون و کارتون بعدی.....یعنی حوصله ات سر رفته
خوب اینجور وقت ها یه کوچولو فکر میکنم چیکار کنم؟؟؟بریم با هم بازی کنیم؟؟؟لگوهاتو بیارم؟؟؟بازی فکری هات؟؟؟و یک جرقه....هوا خیلی خوبه...میشه بریم تو کوچه و بازی کنیم
ازت میپرسم آیدینی دوست داری بریم کوچه فوتبال بازی کنیم و یه برق شیطنت و رضایت....همه دنیارو با این برق تو چشمات عوض نمیکنم
و این هم نتیجه یک طهر پاییزی خوب
و بعد هم با دیدن این جارو که برده بودیم توپمون رو از زیر ماشین بیرون بکشیم ایده دیگه ای به ذهنت رسید
اول جارو کردن برگ ها
و بعد توپ!!!
مگه میشه تا کوچه بیایم و پارک سر کوچه نریم
راستی علت پادردت رو پیدا کردم
تقصیر من بود....کلی به علتش فکر کردم ...از دوست خوبم مامان صدرایی که گفت ممکنه برای شستشوی زیاد و دستشویی رفتن و آب بازی باشه که خیلی مهربونه و این یادش بود که تو هرروز حموم میکنی و من هم بیشتر مراعات کردم....تا مریم جون که میگفت شیر رو جدی تر بگیرم و حتی غذاهایی با شیر که ممنونشم ...آخه از اول پاییز بیشتر رو میوه زوم کرده بودم و شیر خوردنت کمتر شده بود و دوباره الان درست شد....و برای رشد که این ماه خیلی هم قد کشیدی....تا اینکه یه چیزی یادم اومد.....هردوباری که شبش پات درد گرفت من اونروز کفش های قهوه ایت رو پات کرده بودم....هردوبار با لباس هات ست کرم قهوه ای یا ست سبز و قهوه ای زده بودم و اون کفش ها هم شاملش بود و ....حتی یادم اومد یک بار هم حین بدو بدو کردن گفته بودی پات درد میکنه و من فکر کرده بودم خسته شدی و یکمی که بیشتر فکر کردم یادم اومد برای اولین بار این کفش هارو 9 ماهه داری و برای تو که هر کفش رو شش ماه میپوشی این زیاده.....کفش هات کوچیک شده بودن و علت پادردت همین بوده....برای اطمینان الان چند شبه بدو بدو و پارک برقرار بوده و دیگه پادرد تکرار نشده....خدارو شکر...ببخش منو گلم....انقدر شیرینی این روزها زیاده که یادم میره چه زود بزرگ میشی
اسم این پست رو گذاشتم تکیه کلام
چون وروجک من چند تایی تکیه کلام پیدا کرده که من عاااااشقشم وقتی لابلای حرف هاش چند باری ازشون استفاده میکنیه
بیشترینش که چند روزیه متوجه شدم
مامانی میدونی چیه؟؟؟و بعد ادامه جمله ای که میخوای بهم بگی....تقریبا اول همه حرف های جدی و شوخیت اینو بهمون میگی و بعد ادامش
و کلمه بعدی که زیاد لا به لای حرف هات میگی....تازه ام...
یعنی داری یه چیزی رو برام تعریف میکنی از اینکه میخوای یه ماشین خاکبرداری بخری و من هم هیجان زده مشخصاتشو میپرسم و تند تند میگی چی ها داره و یهو وسطش میگی تازه ام....بیلش بالا هم میره
و کلمه جدید که متوجه میشی چی تازه و نوست
خونه جدید خاله مهین....ماشین جدید بابایی.....گوشی جدید بابا محمد
بابایی یه ماشین جدید خریده و چون پارکینگ ما جا داشت قبلی رو آورده خونه ما....یه مدتی مونده بود و باطری خالی میکرد تا محمد تصمیم گرفت چند روزی با اون بره و بیاد تا کار کرده باشه
چند باری هم دنبال ما با همین ماشین اومد....جلوی پیتزا فروشی منتطر اماده شدن غذا بودیم که یهو از ماشین شنیدی(لطفا چراغ هارا خاموش کنید)اولش مات به فرمون نگاه میکردی و بعد چون اون عقب همیشه با چراغ عقب ور میری فکر کردی با توست و گفتی خانومه....چراغارو خاموش کردم که
رسیدیم خونه و میخوای بری بغل بابا و مثلا تو ماشین رو ببری تو پارکینگ....محمد بهت میگه نه پسرم بچه ها نمیان بغل راننده....یهو برگشتی و خیلی شیرین گفتی بابا محمد من خیییییییییلی دوست دارم....
یعنی میشه اون لحظه باز به مخالفت ادامه داد
بعدش تو خونه حین پیتزا خوردن از اینکه انقدر خوشگل پیتزاتو هربار بعد گاز زدن میزاری تو بشقابت و آب میخوری و بعد سیب زمینی و دوباره از اول خوشم اومده و میگم آیدین عاشـــــــــــــــــــــقتم.....خیلی خوشگل نگام میکنی و میگی مامانی منم تورو عاشــــــــقتم
عادت حمل به همه جا و هر بار یه چیز خاص هنوز وجود داره...حتی موقع خواب میزاری زیر بالشت و چند بار هم نیمه شب چکشون میکنی
چند روز پیش خرسی کوچولو و کتاب جیبی و یه کشتی بند انگشتی بود و بعد خیلی جالب دیدی سختته رفتی و از کابینت یه سطل کوچولوی دسته دار که مال پاستیلت بود برداشتی و راحت شدی.....این اشیا همه جا باهاتن حتی تو دستشویی و دیروز بعد اومدن از دستشویی یهو گفتی ای وااااای ساعتم تو دستشویی جا مونده
تو یه مراسمی با یکی از بچه های اقوام بودین و مامانش اسباب بازی آورده بود که ساکت باشین و یه خاک برداری توشون بود که توجهتو جلب کرد.....اون پسر بچه اصلا اونو دوست نداشت و هی ماشین فلزی هارو نشونت میداد که برای تو خیلی لوس هستن و تو هم مشغول همون خاکبرداری بودی و از زمین خاک خیالی رو میکندی و میریختی پشت کامیون کوچولو و یهو بچه هه قاطی کرد و همه رو ازت گرفت
گریه کردی و من هم بغلت کردم و گفتم بریم بیرون تا بابا بیاد دنبالمون و زنگ زدم محمد اومد دنبالمون....تازه ساعت 10 شب کلی تو خیابون شعر خوندیم و لی لی کردیم و پریدیم تا محمد از خونه برسه جنت اباد
حالا فرداش میگی مامانی اون خاکبرداری که میچرخید برام میخری....بله پسرم....و تو هم درحال صحبت با خودت....چقدر قشنگ!!!
رفتی سر کشوی لباس های کوچیک شده و این لباس سبز محبوب قدیمی رو پیدا کردی...مامانی میشه اینو بپوشونی....مگه میشه نه گفت....بعدش من تو راه پله جا کفشی رو مرتب مبکردم و تو هم اومدی و قفل کتابی بزرگ حفاظ رو بردی....اومدم دنبالت چون خیلی سنگین بود و ممکن بود بیفته رو پات ولی ندادی و با ماشین هات حملش میکردی....یکم فکر کردم و گفتم باید مواطب باشی و بی خیال شدم و رفتم آشپزخونه و چند دقیقه بعد آوردی و گذاشتیش رو کابینت.....انقدر ذوق کردم....پسرم دیگه بزرگ شده و نباید براش همه چی رو محدود کنم....میشه بهش اعتماد کنم و فقط توضیح بدم که مواظب باشه چون سنگینه و اون هم بعد بازی برام بیارتش
بعدش در حین تمیزکاری آشپزخونه رفتی سر یه کشو و کبریت پیدا کردی....از جهیزیه من مونده بود چون مصرف کبریت نداریم و البته تو هم تا اون موقع ندیده بودی
بهت گفتم آیدین اون کبریته و خطرناکه و یاد یکی از کتاب هات افتادم و گفتم مثل حسنی که خونشون آتیش گرفت...گفتیآره خطرناکه من هم بهش دست نمیزنم و گذاشتیش سر جاش بعد گفتی مامانی من میرم دستشویی و بعد میام پیش تو.....وقتی رفتی با خودم فکر میکردم چقدر این چندروزه بیشتر متوجه تغییرات میشم....هر چیزی رو با دلیل و علت واقغیش قبول میکنی و قانع میشی....البته از اول هم من همیشه قانعت میکردم و با زور چیزی ازت نمیگیرم ولی با دلایل من درآوردی و بچگانه و حالا با علت واقعی خطرناک یا منع بودن هرچیزی خوب گوش میکنی و قبول میکنی
یه مدته رو آموزش جنسی زوم کردم و علتش هم این بود که خیلی با اعتماد به نفس بعد از دستشویی قبل پوشیدن لباس میدویدی پیش بقیه
با زبون خودت بهت گفته بودم که جوجومون مال خودمونه و شخصیه و نباید به کسی نشون بدیم یا بزاریم کسی دست بزنه بهش!!!
بعد از دستشویی که شلوارت رو پات میکردم گفتیمامانی ما جوجومونو نباید به کسی نشون بدیم....خونه مامانی هم من بدو بدو رفتم تو اتاق مهناز نبینه!!!!
بیچاره مهناز!!!حالا انگار چقدر راغب بوده!!!
این عکس ها مال دیروز ظهره....اگه بدونی وقتی هر چند روز یک بار بهم میگی کلاه توماسمو بیار و بعد میزاری سرت و میگی کیک توماسمو برام میاری چقدر عشق میکنم از اینکه تو تولدت دنبال شلوغ بازی تم بازی نرفتم و فقط توماسو اوردم تو تزییناتت تا بعد چند ماه اینجور ازش با ذوق یاد کنی
و این هم پسرک من دیشب که بعد از بارها و بارها مرتب کردن خونه قبول کرده که دیگه اسباب بازی هارو نریزه و داره رو این ماشین که توی این یک سال و چند ماه اصلا از محبوبیتش پیش پسرک کم نشده برامون شیرین زبونی میکنه....شعر میخونه و کتاب داستان هاشو تعریف میکنه
مهم نیست لباست برات کوچیکه....مهم نیست اگه یکی سرزده بیاد خونمون فکر میکنه چه مامان شلخته ای هستم که پذیرایی خونمون پر از اسباب بازیه و پسرکم همچین لباسی تنشه...مهم نیست اگه هرروز باید روشویی دستشویی رو بشورم چون همه وسایلت روزی چند بار تا اونجا میره و برمیگرده....مهم نیست منی که از هرچی روکش مبل و روفرشی متنفر بودم بعد بارها شامپو فرش و شامپو مبل به این نتیجه رسیدم تجدید نطر کنم....مهم این لبخند توست که همه این وسواس های فکری و روحی رو خط میزنه....مهم صدای قهقهه هاته که از ته قلبم ایمان دارم حاصل همین بی خیالی طی کردن هاست
مگه تو چقدر قراره تو این سن شیرین بمونی...مگه من چند بار میتونم این لحظات رو مزمزه کنم