آیدین و مهرسا
مامان شدن یه دنیایی داره که برخلاف همه تصورات قبلیت هیچ وقت نه میتونی بچتو پیش بینی کنی نه عکس العمل های خودتو...اصلا حتی اتفاق بعدی هم از تصورت خارجه چه برسه به چند ماه بعد و یک سال بعد
بعد از سبک شدن سبد اسباب بازی ها خونه منظم تر شده و یه اتفاق جالب هم افتاد...یه دکور صنایع دستی شمال تو اتاق خواب از قبل به دنیا اومدنت بود پر از عروسک هایی که محمد و مهناز و مهین و محسن برام خریده بودن....هیچ وقت اصلا نگاشون هم نمیکردی...فقط تو زمان چهار دست و پا رفتن چند باری همشو خالی کرده بودی و رفته بودی سراغ بازی خودت...درست دوروز بعد از کمتر شدن ماشین ها تویی که همیشه عصرها موقع پیاده روی یا یه ماشین کوچولو و یا یه برچسب ماشین تو جیبت میزاشتی این بار رفتی و یه عروسک از اون جای عروسک ها برداشتی و گفتی میخوام با خرسی برم بیرون و رفتی....حتی دودو محبوبت رو هم از پارکینگ برنداشتی و تا خونه مامانی با اون خرسی تو بغلت رفتی و به همه دوستای تو مسیر(عمو بستنی فروشی....بابایی تعمیر کفش...عموی میوه فروشی)نشون دادی
پنج شنبه گذشته مهمون داشتیم....نوه عمه محمد و خانومش و دختر کوچولوشون مهرسا....و سپیده و امیر
روز قبل خونه رو با هم تمیز کردیم و روز پنج شنبه هم پسر خوبی بودی و من راحت تو آشپزخونه آشپزی کردم و تو هم مشغول بازی و کارتون بودی...عصر هم مهمون هامون اومدن....مهرسا درست 1 سال و 1 ماه از تو کوچیکتره ولی هم قد بودید و تازه 4 کیلو هم از تو وزنش بیشتر بود....هنوز خوب صحبت نمیکرد و خیلی هم مهربون بود و دائم دوست داشت ببوسدت...تو هم اولش خیلی از اومدنشون ذوق کردی و همه سبد اسباب بازی هاتو جلوش وسط پذیرایی خالی کردی و بعد دونه دونه بازی فکری هاتو آوردی و اصلا انقدر ذوق داشتی بازی نمیکردی و فقط میریختی...همه چیز رو هم در کمال دست و دلبازی بهش میبخشیدی در حدی که مامان و بابای مهرسا گفتن خیلی خوبه که همه اسباب بازی هاشو بدون حساسیت میده ولی گویا چشم خوردی......چون بعدش سر چند تا بادکنک ناقابل که یک هفته بود تو خونه بودن و نگاشون هم نمیکردی داشت بینتون دعوا میشد...هردو آبی میخواستید و تو هردو بادکنک آبی رو برداشته بودی....دو بار رفتم و یه بادکنک آبی دیگه باد کردم و تو باز نمیدادی به مهرسا...و تفاوت دنیای دخترانه و پسرانه...همش میبردیش رو تخت و کشتی میگرفتی یعنی بازی محبوبت با محمدو اون هم این وسط هی بوست میکرد
سپیده که اومد اوضاع بهتر شد...بردتون تو اتاق و سرگرمتون کرد
قبل از اومدن مهمون ها و این هم جناب ببعی که دوروزی بود عزیز شده و شبها هم با هم میخوابید
با ببعی کارتون میبینی
بلاخره تو هم مهرسارو بوسیدی
و زود صورتتو بردی جلو که نوبت اونه
ولی با این مهمونی متوجه شدم مهرسا با اینکه از تو یک سال کوچیکتره چون هفته ای دوبار با پسرعموی همسنش مهراد بازی میکنه و هفته ای دوروز هم خونه اون یکی مامانیش با بچه های خاله و دایی که زیادتر هم هستن خوب بلده با بچه ها خودشو وقف بده و تو چون تنها بودی احساس حکمفرمایی داری و پروژه مهد رفتن بعد از عید احتمالا به اوایل آدر تغییر کنه تا زودتر اجتماعی شدن و بازی های با همسن و سالان رو یاد بگیری
یکشنبه هم رفتیم خونه خاله مهین که یک هفته بیشتره اسباب کشی کرده به خونه جدید ولی چون شاغله هنوز کاراش تموم نشده و رفتیم با مامانی به کمکش
و داستان لباس ماشین دار پارسال باز امسال ادامه داره.....این لیاس سبز برای اولین بار 4 روز تنت بود و اولش خواهش میکردی باز تنت بمونه و آخرش دیگه جزو لاینفکت بود....شب گفتی میشی خواییش میکونم با این بخوابم؟
من هم گفتم باشه خوشگلم....فرداش عصر بیرون رفتنی گفتی میشی این لباس تنم بمونه؟
بازم گفتم اشکال نداره و روش سویی شرتتو پوشوندم...و تا خونه مهین رفتنی هم اصلا حاضر نشدی لباستو عوض کنم و گفتم بزار راحت باشی و آخرش هم به عمد رو لباست شیر کاکائو ریختم تا عوضش کنی چون حتی بعد حموم هم باز میپوشیدیش و تا کثیف نمیشد بی خیال نمیشدی....تازه تا دراوردی انداختی تو ماشین و اصرار که ماشینو روشن کن تا بشوره!!!!
خونه مهین تا میتونستی آتیش سوزوندی....یعنی کار کردن با تو واقعا سخته....آخرش هم عمو داوود اومد و بردت بیرون و گویا قصد داشته بعد یه خرید تو اسباب بازی فروشی ببردت پارک که بعد خرید به انتخاب خودت گیر دادی که بریم خونه جدید خاله مهین!!!
و این هم اتوبوسی که عمو داوود برات خرید و همون یه روز تاریخ مصرفش بود....و یه چیز جالب....داشتم آشپزی میکردم دیدم امروز خیلی کارتون دیدی و چون حواستو پرت کنم رفتم یکی از ماشین هایی که چند ماه پیش جمع کرده بودم برات آوردم و تا دیدیش گفتی کانیون ارسطو!!!
و این کامیون ارسطو الان دو روزه عزیز شده و این باعث شد بیشتر به جمع کردن اسباب بازی های فراموش شده علاه مند بشم
آخرین اتفاق هم اینکه دیروز بردیمت آتلیه و اصلا همکاری نمیکردی.....با این حساب تا حداقل 6 ماه دیگه فکر آتلیه بردن رو هم نمیکنم.....صبح زودتر بیدار شدم و خودم حاضر شدم....حاصر و آماده بودم که دیدم محمد دیر کرده و خودم بیدارت کردم و بعد ماهها حمومت کردم....تو حموم باهات بازی میکردم و تو هم پاهام خیس میکردی که دوش از دستت افتاد و رو به بالا کلی آب پاشید به صورت و موهای آماده شده من!!!!
هم خییییییییلی شاکی بودم و هم دوست نداشتم اصلا این حموم شیرین رو خراب کنم و یه حاضر شدن دوباره هم افتادم....عکس سه نفره رو اول انداختیم و بد نبود ولی عکس های تکی بعدی خیییلی اذیت کردی....کلا بدون خرید یه پکیج ماشین اصلا حاضر نشدی سوار اسانسور بشی و اونجا هم با باز کردن ماشین ها حالا نمیومدی عکس بگیریم...کار سختی بود و واقعا عکاس با حوصله ای بود.....حالا عکس ها که حاضر شد برات میزارمشون
جدیدا شدیدا علاقه مند شدی به کارتون بره ناقلا.....بره کوچولوی نازم خیلی دوست دارم....دلم میخواد همیشه بخندی و اونقدر درگیر این موضوع شدم که حتی این شب ها که هرروز تو خیابون دسته میبینیم همش دارم به این فکر میکنم چطور عزیز بودن این روزها و حرکت مهم امام حسین رو برات توضیح بدم بدون اینکه ناراحت بشی از فهمیدن معنای شهادت....هرروز میبرمت از جلوی تکیه ها رد میشیم و با رد شدن دسته ها با دستای کوچولوت سینه میزنیم تا خودت مفهوم حسینی شدن رو لابه لای این دیده ها که برات تازگی داره بفهمی...امام حسین نگه دارت باشه عشقم