یه فکر بکر
هرروز بیشتر متوجه میشم قدیمی ها چقدر بیشتر میفهمیدن و هرچی میگفتن رو باید با در و گوهر نوشت
اسباب بازی ها و یا بهتره بگم ماشین هات کل خونه رو برداشته...یعنی دیگه انقدر زیاد شده که وقتی دنبال یه چیزی میگردی باید کل دو تا سبد رو خالی کنی رو زمین تا پیداش کنی...کار از نظم و ترتیب و تو بوفه و کمد گذاشتن هم گذشته...نمیشه که هی من بچینم و تو بگی بده و بعد دوباره....
فقط وقتی عصرها داریم میریم بیرون راضی میشی خودت جمعشون کنی ولی با دونه دونه آوردن تو کار خیلی وقت گیریه و تازه من که نمیتونم تا عصر بین 60 تا ماشین راه برم تا خودت جمعشون کنی و مجبورم روزی چند بار جمع کنم و تو باز بریزی شون!!!
دیروز هر چی بهت گفتم جمع نکردی...من هم گفتم به آقای آشغالی زنگ میزنم بیاد ببرتشون...وقتی میریزی زمین و با ماشین بزرگت از روشون رد میشی یعنی لازمشون نداری دیگه!!!
و بعد یاد یه چیز جالب افتادم....چند شب پیش داشتی با محمد بازی میگردی و کشتی میگرفتی و من هم تو یه کشوی خرده ریز دنبال یه چیزی میگشتم که یهو یه ماشین فلزی سفید دیدم...اولین ماشینی بود که برات خریدیم و با اون تلوزیونو اولین خطشو انداختی
آوردم بهت دادمش و انقدر ذوق کردی انگار جدیده و تا شب اصلا سمتمون هم نیومدی...تا دو روز هم صدرنشین بود ماشین مذکور
با خودم گفتم بهتره نصف این ماشین هارو هم جمع کنم و چند ماه دیگه بهت بدم....به چند علت...اولا خصوصا از جشن تولدت به این ور دیگه یه ماشین جدید ذوق زدت نمیکنه....نهایت یک ساعت باهاش بازی میکنی و میندازی بین بقیه...بعدش هم به قول مهناز رفتم اسباب بازی فروشی ماشینی نبود که آیدین نداشته باشه و ما بخریم!!!
دیگه ذوق جایزه نداری....در حدی که بهت میگیم یه کاری بکنی برات فلان ماشین رو میخریم اون کارو میکنی ولی سراغ ماشین رو نمیگیری!!!خوب یعنی دیگه شورش رو دراوردیم و نباید اون احساس لذت و قدردانی از جایزه رو از بین ببریم
و این شد که دیشب ساعت 1:30 خوابم برده بود که یهو بیدار شدم و رفتم اول چند تا ماشینی که تعمیرات میخواست با چسب حرارتی درست کردم و بعدش همه رو چیدم تا ببینم کدوم قدیمی تره و بعد نصفشونو به کیسه زباله و راه پله انتقال دادم تا محمد ببره انباری
این هم تو و اسباب بازی های سفر کرده
این نتیجه آخرین چیدمان بنده ساعت 2 نیمه شبه
و این ها هم اسباب بازی هایی که قرار بود آقای آشغالی ببره
نتیجه اینکه فرداش خونه خیییلی مرتب بود...راحت اونایی که میخواستی انتخاب میکردی و اصلا متوجه غیبت دقیقا نیمی از ماشین ها نشدی!!!چون من ماشین هایی رو بردم که میدیدم چند ماهه فقط میریزی و جمع میکنی ولی بازی نمیکنی باهاشون...
و یه کیسه اندازه همین هم چند ماه پیش جمع کرده بودم که قراره دونه دونه بهت کادو بدمشون!!!
و این هم آیدین مامان در گردش های پاییزه دو نفره که خیییلی خوش میگذره.....فقط به خاطر حال و هوای پاییزی...این ماشین دستت همون ماشینی هست که بهم ایده این فکر بکرو داد و فعلا خیلی عزیزه
عاااشق این استقلالتم....داری سعی میکنی زیپشو ببندی
و این هم دیشب که هوا بارونی بود....این کاپشن روش نوشته بود 18 ماه!!!این سومین سالیه که میپوشیش و به نظر من تازه اندازت شده....دیشب تو خیابون بودیم که بارون خییلی شدید شد و ما هم رفتیم تو یه سنگکی و پسریم بعد از نظارت به کار آقای نونگا!!! و کلی شیرین زبونی که همه رو کلی خندوند دو تا نون سنگک خشخاشی ترد خرید تا بابا محمد برسه بهمون و بیاد دنبالمون
و شیرین زبونی این هفته
داریم میریم بیرون و عادت داری یه ماشین خیلی کوچولو که از تخم مرغ شانسی سرهمش کردیم و تو عکس با سویی شرت هم دستته رو با خودت ببری...جیب اون سویی شرت طوسی خیلی کوچیکه و دیدی ماشین خوب توش نمیره گفتی آخه این چه به درد من میخوره!!!
قبلا گرسنه بودی میومدی و میگفتی بیسکوییت بده یا هر خوراکی دیگه ای ...دیروز تو آشپزخونه ناهار درست میکردم و اومدی گفتی مامان غذا حاضر شده؟ نه عسلم گشنته؟؟ آره گشنمه...شیکمم خالی شده!!!
گاهی حافظه ات خیلی متعجبم میکنه...اوایل تابستون که تازه برات صندل خریده بودیم یه بار پات گلی شد و من بردم تو آبسردکن تو خیابون پاتو شستم....چند روز پیش تو خیابون میرفتیم یهو همون جایی که پات گلی شده بود وایسادی و گفتی مامان من اینجا پام گلی شد... بعد تا آبسرد کن که تقریبا 20 متر فاصله داره با اون نقطه دویدی و منم دنبالت و اونجا وایسادی و گفتی تو اینجا پای منو شستی؟؟؟
حرف زدن سین شینی هی داره کمرنگ تر میشه...دیگه به جای شیشیدیم میگی ییسیدیم...و به جای شیشیاک سیریاک....دلم تنگ میشه برای اون شیرین حرف زدنت