استقلال
وقتی به دنیا اومدی هرروز به دستات نگاه میکردم....انگشتهای کوچولویی که ناخن داشت...رگ داشت....گوشت و پوست و استخون...
غرق چهرت میشدم و غرق یه حس نااااب.....خدایا تو چه قدرت بی انتهایی داری.....این بچه از یه لخته خون کوچولوی 5 میلیمتری که تو سونوی 5 هفتگی دیدم چطور تبدیل شده به یه نوزاد که نفس میکشه....دست و پا و قلب و کلیه و پوست و مو داره!!!
مادر بودن قبلا فقط برام یه تصمیم بود....هیچ وقت حس نکرده بودم که یه هدیه ست....یه هدیه که خدا به زنها داده و گوشه ای از آفرینش رو بهشون بخشیده...که جزوی باشن از این چرخه...هدیه ای که هیییچ وقت هیچ مردی نمیتونه حسش کنه...اولین تکون ها....حس ضربان قلب کوچولویی تو وجودت...وقتی سکسکه میکنه...وقتی میبینی تو وجود تو داره یه وجودی شکل میگیره....حسی شبیه آفرینش....خدایا شکرت
وقتی سه ماهه شدی با خودم میگفتم چقدر تغییر کردی...چقدر چیزها یاد گرفتی....چقدر زود بزرگ میشی
وقتی یک ساله شدی مبهوت بودم...خدایا این همون نوزاد بی پناهه که فقط بلد بود گریه کنه و از این گریه ها باید میفهمیدیم چی میخواد؟؟
وقتی دوساله شدی ...کفش میپوشیدی و راه میرفتی...با دستات غذا میخوردی...ماهارو با اون زبون شیرینت صدا میکردی و یه عالمه کلمه قشنگ میگفتی....حس میکردم چه زود گذشت
الان تو سه سال و سه ماهگی حس میکنم چقدر با پارسالت فرق کردی...اصلا همه عاداتت هی داره فرق میکنه...تو الان یه شخصیت جدا از ما داری...استقلال
آره اون چیزی که تو این سن اتفاق میفته استقلاله...هم خوبه و شیرین و هم دردناک!!
دردناکه که هرروز کمتر و کمتر به من احتیاج داری و بند های ارتباطیمون کمتر و کمتر میشه ....شیرینه که ثمره عمرم رو میبینم که هرروز بیشتر مستقل میشه
تو الان واقعا یه شخصیت جدا از ما داری....امروز اینو درست کنم....بزار ببینم آیدین چی بخوره چون اینو دوست نداره!!!بریم بیرون...حوصله ام سر رفته....آیدین نمیاد میگه میخوام بمونم خونه....امشب زودتر بخوابیم....آیدین خوابش نمیاد میگه بازی کنیم.....بشینیم فیلم جدید نگاه کنیم...آیدین میگه پایتخت بزاریم!!!
و جمله خودم بلدم و خودم میتونم که این روزها زیاد شنیده میشه و خوب.....شیرینه
از تابستون نگران بودم...هی میگفتم تو که عادت داری هرروز و حتما هرروز بری بیرون و مترو سواری و پارک و بدو بدو....حالا با سرد شدن هوا چطور بیرون نبرمت....اگه بهانه شو بگیری و هوا سرد باشه چی؟؟
پاییز رو کماکان بیرون بودیم و هرچی هوا سردتر شد علاقه خودت به بیرون رفتن هم کمتر شد...جوری که گاهی دو سه روزه خونه موندی و هرچی میگم آیدین بریم بیرون قبول نمیکنی و میگی میخوام بازی بوکونم!!!
و بازی های این روزها فرق هم داره....معلومه که خرابکاری هم توش زیاده ولی من هم حالیمه که به یه بچه تو آپارتمان محدود شده نباید باید و نباید و بکن و نکن گذاشت....بنابراین درسته کارم بیشتر شده...ولی خیلی حال میکنم وقتی برات بیشتر وقت میزارم و باهات بازی میکنم...یه چیز دیگه این دوره اینه که از بازی کردن با من و محمد و بقیه خیلی بیشتر لذت میبری تا بازی با اسباب بازی ها....من میفهمم و پایه ام
تازگی ها روزی چند بار همه کوسن هارو میبری و یه جا جمع میکنی و رو مبل ها بدو بدو های هیجانی میری....خوب مرتب کردنش چند دقیقه بیشتر وقت نمیگیره....پس بزار خوب حال کنی....البته گاهی که مثلا روی مبل ها و کوسن هارو خیلی مرتب میچینم و یهو از آشپزخونه این صحنه رو میبینم ممکنه اولش شوکه بشم!!!ولی زود به خودم یاداوری میکنم که تو حق داری بازی کنی....
و یه روز دیگه...این مدل چیدمان خیلی مورد علاقته و روزی چند بار این کارو میکنی
و یه روز که ازت عکس میگرفتم دوربین رو گرفتی و رفتی کلی عکس انداختی...بیشتر از من و بعد همه اسباب بازی ها و ....وقتی دوربین رو دیدم متوجه شدم همه عکس ها سیاهه چون همش دستت جلو فلش بود و.....تازه فهمیدم چی شده....آیدینی من متاسفانه همه چیز برای استفاده راست دست ها ساخته شده و تو چپ دستی...هنوز انقدر تعادل نداری که از دست راستت هم استفاده کنی و وقتی میخوای عکس بگیری دست چپتو میبری رو شاسی گرفتن عکس که سمت راسته!!!و خوب سخته...
و برات تخته مغناطیسی خریده بودم که بیشتر به نقاشی علاقه مند بشی و تو خیییلی باهاش بازی کردی ولی مدادشو دوست نداشتی دستت بگیری و باز فهمیدم چی شده!!!مداد با یه بند به سمت راست تخته بسته شده بود و تو با دست چپ نمیتونستی از اون بند کوتاه استفاده کنی.....اون بند رو برداشتم و تازه راحت شدی....وای خدا....همه چیز این دنیا برای راست دست هاست...تازه دارم میفهمم چپ دستی ممکنه سخت باشه!!!
برات وقت اتلیه گرفته بودم و بردمت....خیلی شیطون شده بودی و نزاشتی کلاه سرت بزارم و هی بازیگوشی میکردی....ماشین سیمان مخلوط کنی حامل اسمارتیزی که از مشهد گرفته بودم و نشونت نداده بودم یادم افتاد و با قول گرفتن اون کلی ژست خوشگل گرفتی و عکس انداختی....و این هم ایدین که نرسیده خونه جایزشو گرفته و کلی هم حال کرد باهاش...گرچه کوتاه!!!محمد گفته بود اصلا نزار اسمارتیزهارو بخوره....بهشون اعتماد نداشت...و تو اصلا نخواستی و نگفتی...کلا اسمارتیز دوست نداری...
این قطارو بابایی برات از مشهد سوغاتی خریده....طفلی انقدر مهربونه که چون تو یک بار بهش گفته بودی از قطار محمد جواد(از بچه های حسینیه)میخوام همه تخریش و شریعتی رو گشته بود و پیدا نکرده بود و مهناز و مهین میگفتن از راه اهن مشهد میرفته تو اسباب بازی فروشی ها و سراغشو میگرفته و بلاخره بازار رضا پیدا کرده...این هم ذوق باز کوتاه مدت تو !!!
اینارو هم تولد من عمو داوود برات خرید و باز ذوق خییلی کوتاه مدت!!!
و بازی هایی که خودمختار بهشون علاقه داری
اینجا میز تلوزیون ریل شده!!!
این ماشن آشغالی که بعد سه ماه بلاخره عزیز شد
لگو بازی و گلدسته سازی همراه با سریال پایتخت
و یه هواپیما و قطار که تابستون خریده بودم و با آچار و پیچ گوشتی باز میشه و اصلا بهش علاقه نداشتی و این روزها علاقه مند شدی
و کاری که برام آرزو شده بود
از یک سال و دو ماهگی که دیگه از سوپ خوردن به غذا خوردن افتادی دیگه لب به ماست نمیزدی!!!یعنی از شش ماهگی تا یک سال و دو ماهگی با هر وعده سوپ باااید ماست هم میبود و بعدش دیگه اصلا!!!
بارها با غذا برات آوردم و اینکه اگه بخوری قوی میشی و ...فایده نداشت تا اینکه
خدا پدر نویسنده این کتاب های حواستو جمع کن رو بیامرزه و باز هم خییییییییییلی ممنونم از مزیم جونم
هرروز 2 ساعت بعد صبحانه یا عصر یه کاسه ماست میارم و در حین کتاب خوندن و حل کردن همشو بهت میدم...البته قبلش با ماست بازی که تو بهم بده و من نی نی تو شدم شروع شد که خیلی از مامان بودن خوشت اومد و من هم انقدر با اشتها میخوردم که خودت چند باری قاشق رو تو دهن خودت هم گذاشتی و بلاخره فهمیدی بد مزه نیست....الان هم هرروز با کتاب خوندن ماست خوری داریم و گاهی میگی دوباره بیار!!!
تو وااااقعا این کتاب هارو دوست داری و من هم بین کتاب خوندن حتما یه خوراکی میارم...بیشتر ماست و گاهی میوه....همینجوری تونستم بهت کیوی هم بخورونم...
و این هم آیدین من که بلاخره درست مداد دست گرفتن رو یاد گرفته و به جای خط خطی هیجانی با ریزه کاری و ظریف داره هرکدوم از شکلهارو درست و به رنگی که نوشته شده رنگ میکنه....
الان که بزرگ شدی و داری اینارو میخونی با این ذوق من خندت میگیره...نمیتونی باور کنی چقـــــــــــدر هیجان داشتم و قربونت رفتم و بوسیدمت برای این دقیق و ظریف رنگ کردنت
خیییییییییلی جون دوستی...و از خون میترسی!!!در حین بازی به هزار جا میخوری و بعدها میبینم کبود شدی ولی اگه هم گریت بگیره زود اروم میشی اما.....خدا نکنه یه قطره خون از جایی بیاد!!!اینجا در حین بدو بدو پات خورده به جایی و درست اندازه یه نوک سوزن خون اومده!!!اگه بدونی چه کردی....برات شستم و گفتم چسب بزنم ....گریه که نه!!!برات یه دستمال کاغذی گذاشتم و آنچنان با دلواپسی نگاش میکردی انگاز کل انگشتت نیست شده!!!!ببین....پایین شصت پاته...
با هم رفتیم بیرون و با محمد تو خیابون قرار گذاشتیم و رفتیم نمایندگی آدیداس....یه پسربچه که باید پا به پاش بدویی میتونه تورو بعد سالها اسپرت پوشی و کالج و کفش های راحتی پوشیدن به کتونی پوش شدن بندازه!!!
تو نمایندگی تا دیدم یه پسربچه همسن خودت داره بازی میکنه خیلی خوشحال شدم و تو مشغول بازی و من راحت خرید کردم....بعد دیدم خانوم های قروشنده هرجفتتون رو بغل کردن و بالا نشوندن که شلوغ نکنین و براتون هم بازی درمیارن بخندین....تو هم با خوش اخلاقی قهقهه میزدی و زود برای تو هم کفش پسندیدم و پرو کردم و خرید کردم برات....اگه بدونی برات کفش خریدن چه کار سختیه و اون روز چه موهبتی نصیبم شد!!!برای اولین بار راحت چند تا کفش پوشیدی و دراوردی تا انتخاب کنم...کاری که همیشه غیر ممکن بود....بار آخر وسط تابستون همین لباس اتوتوماس آستین دار رو باج دادم تا راضی به پرو کفش شدی....بعد هم تا محمد بره انتخاب کنه کلی دنبالت دویدم تا خوب بازی کنی....مواطب بودم خرابکاری نکنین و خیلی بهت خوش گذشت...
این هم کتونی جدید پسرم
و این هم سوغاتی مامانی یا مامان جون...
بهشون گفته بودم یک جا بهت ندن و اینو بار دوم که رفتی گرفتی....به مامان و بابای خودم هم گفتم رفتم خونشون یکیشون سوغاتیشو بده و بعدی بمونه سری بعد
و این هم استفاده ابزاری من از سوغاتی مذکور...بهت گفتم اسباب بازی هاتو با فرغونت جمع کن و ببر بریز تو سبدت
این هم پوزیشن بعد از حموم زمستونی...محمد صدام میکنه و با پتو تحویلت میگیرم و تو گرمایی زود لخت میشی
و این هم یه مامان جوگیر که حالا که تونسته بهت ماست بخورونه تصمیم میگیره سالاد خورت هم بکنه و فعلا برای زده نشدن با خیار شروع کرده....بدت هم نیومد و البته دو سه تیکه کوچولو بیشتر نخوردی...ولی ادامه میدم تا شاید خودت علاقه مند بشی....نشد هم اشکال نداره...خیلی ها بعد یا قبل غذا سالاد میخورن....من هم بعدش بهت خیار میدم چون کاهو و گوجه و هویج که فعلا با شناختی که ازت دارم محاله
لوبیا پلو با سالاد شیرازی خوشمزه میشه ولی مگه جرات داشتم تو خیارت آبلیمو بریزم
و باید بگم که تو چایی هم نمیخوردی...البته چیزی هم نداره که اصرار داشته باشم...فقط برای وقت خدایی نکرده مریضی خوبه که گلو رو نرم میکنه...یا میشه باهاش نبات داد
چند روز پیش که دیدی ما چایی میخوریم گفتی من هم میخوام و برات ریختم و با قند شیرین کردم و در کمال تعجبم خوردی....جالا گاهی میارم که یادت نره...وگرنه علاقه اصلا نداری ولی باز خوبه که مخالفت هم نمیکنی
دستشویی رفتنت کاملا مستقل شده.....درصورت فقط شماره یک بودن خودت میری و درو میبندی و بعد هم محل جیش و خودت رو میشوری و میای بیرون....البته هنوز نمیتونی کامل لباستو خودت بپوشی و روزهای اول خیلی آب رو هدر میدادی....میدونستم اگه حساسیت به خرج بدم از این استقلال دل زده میشی و به هر حال الان به عشق آب بازی میگی من نیام و در عوض مستقل شدی....چند روزی بارها پشت در بهت میگفتم که فلان کارتون شروع شد ...یا وااای قطارشو!!!که زود آب رو ببندی و بیای بیرون....الان هم چند باری کل لباستو خیس کردی ولی همه این ها میارزه به این استقلال...چون گاهی خیلی سریع کارت رو میکنی و خودت رو میشوری و میای بیرون....یعنی یاد گرفتی...خوب بازیگوشی هم جزو آموزشه دیگه
از یک سالگی کابینت طرف و ظروف شکستنی رو یکی کردم و درش رو با طناب بستم.....مونده کابینت قابلمه ها و آبکش و لگن و خوراکی ها و کنسرویجات و ....که خطرناک نبود و خیلی هم بیرون میریختیشون ولی اشکال نداشت....در عوض من راحت آشپزی میکردم و تو بازی
سطل زباله و سطل برنج رو خالی کردم و چیزی توشون نیست.....سطل قند رو توش برنج میریزم و هنوز تو قسمت فرگازه....چون اون اوایل بارها پیمونه پیمونه برنج میریختی کف آشپزخونه!!!و سطل زباله الان مال توست.....توش آشعال های خودت رو میریزی و این هم برای اینکه یاد بگیری آشغال جاش اونجاست که خیلی خوب هم یاد گرفتی....زباله های تو هم که همه خشکه....پاکت و بطری شیرکاکائو و پاستیل و پفیلا و شکلات....چندروز پیش که خونه مامانی بهت قطار سوغاتیتو دادن همش میزاشتیش تو کارتنش و تو اون بازی میکردی....چند روزی هم این کارتن قطار تو خونمون بود....بعد خواستم بندازمش بره و گفتم نکنه سراغشو بگیری بنابراین تو سطل زباله خودت انداختمش...فرداش دیدم باز وسط خونست...بهم گفتی اینو چرا انداخته بودی تو سطل آشغال؟؟؟قطار ناراحت میشه؟؟میگه من کجا بخوابم...اونجا پارکینگ منه!!!میادتورو دعوا میکنه!!!گفتم منو دعوا میکنه؟؟یهو ناراحت شدی گفتی من هم میرم اون قطارو حســـــــــــــــابشو میرسم.....قربونت برم که خودت سناریو میسازی که من دعوا بشم و بعد طاقت نمیاری و میری به مجازات
از ابتدا تا الان اصلا و هرگز نخواستم بهمون بگی شما.....نمیدونم چرا ولی لفظ شما برام فاصله رو نشون میده!!
با دوستام هم بعد چند روز دوستی زود شما رو برمیدارم و میگم تو.....تو خیلی صمیمی تره...به مامان و بابام و بزرگترا هم شما ولی تو جمع فعل ها همون تو میشن
تو هم هیچ وقت اصلا نه به ما و نه به کسی شما نگفته بودی ...ماه پیش خونه مامانی وقتی بابایی داشت میرفت،تو راه پله بهش گفتی بابایی شما داری کجا میری؟!کلللی تعجب کردم و خوشحال شدم از اینکه خودت به مرور میفهمی کجا باید چی بگی بدون اینکه بهت گفته باشم....خیلی خوشحالم که با هم با صمیمیت جلو رفتیم تا خودت مرزهارو بشناسی و انتخاب کنی کدوم بهتره....جمله تو نه شما هیچ وقت از هیچ کدوم از ما شنیده نشده و نخواهد شد...حداقل تا پایان سن امیری!!! این برام خیلی لذت بخشه...اینکه زمان بهت یه چیزایی رو یاد بده نه اجبار
و این هم داستانی که چند روز پیش برام تعریف کردی:
مامان ببینم اون دندونتو جوجو خورده
تو نی نی بودی مسواک نزدی؟
مامانی بوس بوس بهت گفت مامان مریم بیا مسواکتو بزن تو گفتی نه من خوابم میاد میخوام بخوابم بعد دندوناتو جوجو خورد!
خیلی عزیزی....جوجه طلایی