3 سال و 3 ماه و 3 روز
بچه که بودم وقتی به مامانم نگاه میکردم فکر میکردم اوووه حالا کو تا من انقدری بشم...
نوجوان که بودم وقتی به این دخترک های نامزد شده نگاه میکردم فکر میکردم چرا به دنیا از بالا نگاه میکنن مگه اونجا چه خبره؟
نامزد که کردم وقتی تو خیابون دخترنوجوان و یا خانوم بچه دار میدیدم من هم از بالا بهشون نگاه میکردم....حس میکردم از من خوشبخت تر وجود نداره....دست های محمد رو محکم تر فشار میدادم ولی تنها چیزی که تو نگاهم نبود غرور بود....و یه لبخند که از وقتی یادمه باهامه....به همه هدیه میدم....از رفتگر محل تا عابرای خسته...
بچه دار که شدم هروقت تو خیابون یه دختر و پسر دست تو دست میبینم با خودم میگم یعنی اون هم داره به این فکر میکنه که دوره اوج من تموم شده و دست و پام بسته شده و نمیفهمم اون چه حسی داره؟...برای همین همیشه وقتی باهات تو خیابون راه میرم دستاتو میگیرم و با هم بلند حرف میزنیم و شعر میخونیم و قهقهه میزنیم....نمیخوام اونا هم مثل من که همیشه مامان های عبوس میدیدم فکر کنن مرحله بعدی قشنگ نیست...میخوام بگم آهاااای دختربچه ها....آهاااای دخترک های نوجوان و آهاااای نوعروس ها.....تو هر مرحله ای میشه حس کرد تو اوجی....میشه بلند بخندی....میخوام بگم چرا دیگه کسی لبخند نمیزنه...چرا وارد هرمرحله ای که میشیم اول سختی هاشو میبینیم؟؟
حالا میدونی چرا اینا امروز یهو هجوم اوردن تو ذهنم.....چون وقتی به دنیا اومدی فکر میکردم یعنی میشه گردنشو سفت بگیره و من نگران بغل کردنش نباشم....یعنی میشه بتونه جغجغه دستش بگیره و بخنده....کی دندون درمیاره؟....کی میتونه بشینه؟...کی میتونه سینه خیز بره؟...کی میتونه غذا بخوره؟...
امروز 3 سال و 3 ماه و 3 روزته
زود بزرگ شدی پسرکم....خیلی زود
روزهای بعد 3 سالگی همش سنت تو ذهنم مثل یه چراغ چشمک زن روشن و خاموش میشه
همش دارم با قبل مقایسه ات میکنم و خوشحالم از پیشرفت ها....یا امتیازهایی که شاید برای کسی مهم نباشه اما برای من مهمه...چون من مامانتم
تو از اول سر غذا خوردن اذیتم نکردی....البته یه سری غاهای خاص رو میخوری و من هم همیشه فقط و فقط همون غذاهارو درست میکنم و اگه چیزی غیر از اونا باشه و ببینم نمیخوری اصلا اذیت و مجبورت نمیکنم و سریغ شده نیمرو یا پلو خالی و ته دیگ بخوری بهت فشار نمیارم و مجبورت نمیکنم
تو اصلا آش و سوپ و ابگوشت و کوفته و هیچ غذای ابکی نمیخوری
غذاهایی که میخوری....کباب تابه ای و کباب کوبیده، لوبیا پلو، عدس پلو، ماکارونی محبوب، قرمه سبزی ،مرغ، قیمه، استانبولی، نیمرو و املت، کتلت، میگو سوخاری، پیتزا
به جز اینا تقریبا هیچ غذای دیگه ای نمیخوری ولی چون من هم حساسیت نشون ندادم همین هارو با اشتها و خودت میخوری
یه شب یاد برنامه غذایی رژیمم افتادم که چند سال قبل رفته بودم و خواستم این زمستونی که هر شب با تو پیاده روی نمیرم اونو رعایت کنم که دچار اضافه وزن نشم....خلاصه شام خواستم کنسرو لوبیا باز کنم و اشتباهی کنسور مایه ماکارونی باز کردم که اونو هم اشتباهی تو خونه داشتیم و اصلا هیچ وقت استفاده نکرده بودیم....بعد هم دیدم حیفه و گذاشتمش تو یخچال که بعدا ازش استفاده کنم
فرداش باهاش استامبولی درست کردم....تا ناهارتو آوردم خیلی خوشحال پریدی پایین و تا غذارو دیدی برات نا آشنا اومد....اول مثل گربه بوش کردی و بعد گفتی پیف پیف!!!
و بعد خیلی شیک برگشتی رو مبل و گفتی من اینو دوست ندارم!!
هرچی باهات صحبت کردم قبول نکردی که نکردی...من هم بردمش و برات چند تا میگو سوخاری سرخ کردم و تا آوردم اومدی رو پنجه هات که این چیه؟؟؟گفتم میگو...ذوق زده گفتی مامان مرسی برای من میگو درست کردی....
یعنی خوشحال بودی که اون غذارو بردم و مجبور نیستی بخوریش
برات نون هم آورده بودم...تو با چنگال میگوهای تیکه شده رو میخوردی و گفتم آیدین جونم لقمه درست کن....گفتی نه...من با چنگال میخورم...بعد با چنگال گذاشتیش تو دهنت و با دست نون تیکه کردی و خوردی!!انقدر ازت خجالت کشیدم....
یه ذره بچه به من آداب غذا خوردن یاد میده....خودم بلد بودم وروجک میخواستم راحت باشی
این عکس ها هم مال فردای تولدمه...یکی از غذاهای تولدم قرمه سبزی بود و تویی که تا چند ماه پیش قرمه سبزی هم نمیخوردی 3 وعده پشت سر هم با عشق قرمه سبزی خوردی....البته مهمون هام هم گفته بودن که خوشمزه شده....ولی تو ثابت کردی
و از یه چیزت هم خیییلی خوشم میاد و هم گاهی نه!!!
جز آب و شیرکاکائو و گاهی اب پرتقال خونگی هیییچ نوشیدنی دیگه ای نمیخوری....هیچی!!
نه چایی....نه دوغ....نه شیر یا هر آب میوه صنعتی و نه نوشابه و دلستر که همه بچه ها دوست دارن!!!
البته برای اون دوتای اخر خیلی هم خوشحالم ولی کاش دوغ حداقل میخوردی.....راستش اینو نمیدونم به کی رفتی....من شدیدا نوشابه خورم....خییییییییییلی زیاد....محمد این نوشابه شیشه ای های کوچولو رو باکسی برام سفارش میده
و این هم آیدین من که نوشابه دوست نداره ولی ژستشو گویا دوست داره.....شیشه رو بارها سروته کردی که مطمئن باشی یه قطره هم توش نمونه و بعد ساعتها دستت بود و هی ادای خوردنشو درمیاورد....حتی ازت گرفتم و دو قطره توش ریختم که 20 بار برش گردوندی که نمونده باشه توش!!!از اینکه یه چیزی رو حتی تست هم نمیکنی شاید دوست داشته باشی گاهی حرص میخورم!!!
و باز هم شبیه سازی که کلی جیغ جیغ کردم و تا محمد رسید دستشو کشوندم و با کفش داشتم میکشوندمش تو اتاق خواب...
چند روزه که سپیده برات مجموعه پایتخت رو آورده و تو هم خیلی علاقه مند بودی و دیشب تو اتاق خواب با این منظره روبرو شدم
میگی این کامیون ارسطوست و اینا هم گنبد و گلدسته روشه
کل مدت هم بلند داد میزدی.....ارسطوووو....نقـــــــــــــی کجااااااااااااایی....بابا پنجلی!!!و صدای ترمز کامیون.....پیسسسسسسس
وقتی بزرگ شدی یه سرچ بزن پایتخت 2 و ببین که چی درست کرده بودی
و این هم بازی این روزها...این عکس مال همین امروز صبحه
اون ملافه که رو شوفاژه ملافه خودته که چند روز پیش شسته بودم و انداخته بودم رو شوفاز خشک بشه و تو گویا به جشم ریل بهش نگاه میکردی و الان 3 روزه هرروز باید این ریلو بزاری اونجا و کارتون توماس ببینی و با قطار رو این ریل حرکت کنی!!
و اون عروسک اونجا جزو دیزاین خونمون نیست!!!برای حفاظت از اون گلدون بامبو اونجاست که دوتا شو شما شکوندی و اینو گذاشتیم دیگه نری اون پشت!!!
چه زود بزرگ شدی آیدینم....چه زود ....
برات بهترین هارو آرزو دام پسرکوچولوی نازم
این قسمت و یه مامان گیییج داره اضافه میکنه که صبح زود از صفحه اصلی وبت عکس سن شمارت رو گرفته و پست رو به نیت اون نوشته و یادش رفته عکس رو بزاره!!!
بزرگتر که شدی خووووب میفهمی وقتی مینویسم گیج تا چه حدی صداقت دارم!!!