با اینا زمستونو سر میکنم...
ار بچگی اسفند رو دوست داشتم.....هرروز که از مدرسه برمیگشتیم مامانم داشت خونه تکونی میکرد...با هر جزء خونه تکونی یکی یکی بساط زمستونو جمع میکرد و دفتر خاطرات اون سال ننه سرما رو برامون میبست
درسته تو عالم بچگی زمستون هم قشنگ بود ولی....من سرمارو هرگز دوست نداشتم
زمستون قشنگ بود به خاطر صبح هایی که از زیر لحاف صدای اخبار رو میشنیدی که بابا داشت دقیق گوش میداد که بهمون بگه تخـــــــــــت بگیرین بخوابین...مدرسه ها تعطیل شد.....زمستون قشنگ بود به خاطر شب هایی که میخواستی بری دستشویی بیرون و تو حیاط و چون لیز نخوری پاتو میزاشتی جای پای بابا رو برف ها....و بعد برمیگشتی کنار بخاری علاالدین و دستاتو میگرفتی روش....و شب ها طرح شبیه گلش رو رو سقف تماشا میکردی تا خوابت ببره...
زمستون قشنگ بود چون لحاف های خوشگلت از زیر رختخواب ها کشیده میشد بیرون....ملافه های شاد و قشنگش که بوی پودری میداد که مامان عید پارسال شسته بود و تمیز تا کرده بود برای سال بعد...
زمستون قشنگ بود به خاطر قرار مدرسه ای که با بچه های کوچه میزاشتی و با کاپشن های رنگی و کلاهی که مامان به زور رو سرت گذاشته بود و از جلوی در برای اینکه تبپت به هم نخوره برداشته بودی و فرو کرده بودی تو کیفت...
زمستون قشنگ بود برای برف های پارو شده از رو پشت بوم ها که همه تو کوچه تلنبار شده بود و با بچه ها از توشون تونل درست میکردیم و دست های یخ زدمونو زیر بغلمون میزاشتیم و هی هاااا میکردیم بهشون....و هرگز سرما نمیخوردیم...
و اسفند زیبا....فرش های شسته شده رو پشت بوم ها....ملافه های سفید رو بند رخت ها....شیشه های بدون پرده....گل های کاشته شده تو باغچه ها و سر سفره هفت سین...چهار پایه ای که یک ماه تموم تو خونه ها جابجا میشد....غذاهای سرهمی که مامان لحظه آخر درست میکرد....بخاری داغی که هنوز از مدرسه نرسیده و درست بعد ناهار کنارش ولو میشدیم...
و زیباترین قسمتش برای بچه ها.....ماهی های قرمز که از نیمه دوم اسفند اصرااااااااااار که زود ماهی بخریم و چقدر دوسشون داشتیم....ذوق عیدی و نقشه برای عیدی های نگرفته....ذوق لباس نو و پوشیدنش از لحظه قبل سال تحویل و انتظار برای اینکه زود بریم مهمونی تا همه مارو با اون لباس ها ببینن...پیک شادی و استرسش که عید رو کوفتمون میکرد
امسال هم منتظر اسفند بودم و هم نبودم....منتطرش نبودم چون نگران بودم...خیییییییییلی و منتظرش بودم چون پارسال اصلا نفهمیدم چطور عید شد....امسال عقده خونه تکونی اساسی داشتم چون پارسال فقط تو یک روز با محمد پذیرایی رو تمیز کردیم و امسال دلم میخواست خونمونو کااامل بتکونم و باهات بزنم بیرون....بدون استرس ...بدون نگرانی....با همه وجودم باهات یاد بچگی هام کنم ولی....
دیگه علا الدین نداریم که جمش کنیم...حتی بخاری هم نداریم....دیگه کسی فرش هاشو نمیشوره و پشت بوم پهن نمیکنه که با دیدنش یاد عید بیفتیم...شهر پر شده از ماشین های قالیشویی....دیگه ملافه های رو بند رخت هم نیستن....خشکشویی ها سرشون خیلی شلوغه...حتی چهار پایه هم لازم نیست...دسته بخار شوها بلند میشه و قابل تنطیم....پشت پنجره ها چهره های همسایه هارو نمیبینی که بگی خدا قوت.....دیگه داری تموم میکنی هااا...کجاها مونده؟!!همه کارگر میارن...اگه هم خودشون باشن تو اصلا نمیشناسیشون..حتی بعد 9 تا عیدی که تو این خونه ای...
دوره ما بچه ها آرزو میکردن برف بیاد که مدرسه ها تعطیل بشه....الان برف رویاست...بچه ها باید آرزو کنن انقدر هوا آلوده بشه که مدرسه هارو تعطیل کنن فقط....یه چیزی هنوز اندازه بچگی هام برام شیرینه...فقط یه چیزی از بچگی هامون تا حالا ثابت مونده پس همونو عشقه....شوق دیدن ماهی قرمز های تو تشت...بوی سبزی و میوه و بازار و شلوغی مردم و بدو بدو های دم عید
برای همین درست از همون روزی که بهت قول داده بودم..یعنی نیمه دوم اسفند گردش های مامان و پسری شروع شد....دوباره خواب ظهر برفرار شد چون پسرکم از خستگی غش میکنه....دیگه اون چند تا بهانه گیری هم تموم شد...چون وقتی میرسه خونه دلش برای اسباب بازی ها و کارتون هاش تنگ شده و میره سراغشون....پس زنده باد بهار
در امتداد توصیه دکترت قرار شد مصرف شکلات رو برات مدیریت کنیم....خداروشکر شکلات خور نیستی و تو خونه گاهی هر چند روز یه بار المان میخوری که تافی هست و کاکائو نداره....میموند بستنی عروسکی که بالاش شکلاتی بود و شیرکاکائو...به محمد گفتم پودر کاکائو بگیره تا برات تو خونه شیرکاکائو درست کنم و یواش یواش کاکائو رو هی کم و کمتر کنم ...ولی در اولین شیرکاکائوی خونگی با اینکه تو بطری های کوچولوی شیرکاکائو ریختم با اولین مک به نی متوجه طعمش شدی و دیگه نخوردیش....بعد دوروز شیرکاکائو نخوردن آتش بس دادم و به محمد گفتم بی خیال...همینکه شکلات نمیخوری بسه...دیگه این کاکائو تو شیر کاکائو رو ندید بگیریم....موند بستنی که رفتیم سراغ بستنی قیفی وانیلی
اولین بار کلا از نونش خوردی و مجبور شدم تو کاسه بهت بدمش و از دومین بار قبول کردی از بالا بخوری...گرچه هنوز حرفه ای نیستی...
اون مداد شمعی بغل دست رو دایی محسن برات خریده و الان 10 روزه هر شب بغل بالشت رو تخت میره و دستشویی هم میره و حتی بیرون رفتنی کیفت رو میندازی که ایشونو هم با خودت ببری!!
و پسرکمون از گنبد و گلدسته سازی به برج سازی ارتقاء پیدا کرده
این هم شروع گردش هامون و بوی عیـــــــــــــد
به جز این دو جا هنوز جاهای دیگه بوی عید نمیومد...برای همین رفتیم یه فضای سبز قدیمی تا محمد بیاد دنبالمون و متوجه شدم همه این زمستون که دیگه به پیاده روی علاقه مند نبودی به خاطر نبودن این دودوی عزیز بود....یعنی دنبالت میدویدم که بهت برسم....فکر کنم امسال هم باز دودوبازی داریم
کلی دور این فواره خاموش بدو بدو کردی و چون محمد دیر کرده بود یادم افتاد تو جیب پالتوم یه ماشین کوچولو دارم
محمد تماس گرفت که دیرتر میاد و رفتیم پارک...اینجا هم به قول تو تونله!
این پارک تابستون خیییییییییلی شلوغه....و اون شب جز چند تا جوون شاداب هیچ کس توش نبود...ما هم رفتیم زیر آبشاری که اون موقع شب خاموش بود قشنگ بوی بهارو فرستادیم تو ریه و رو اون سکو کلللی حال کردیم...
و بعد بازی
محمد خیلی دیر اومد و بعد شام برگشتیم خونه...خیــــــــــلی سردمون شده بود و خییییلی هم راه رفته بودیم و نگران بودم شب پادرد بگیری ولی تا رسیدیم خونه تقاضای ریل کردی!!!میبینی چه دقتی به وسایل داری و اونارو به چه شکل هایی میبینی!!
و این هم صبح دوروز بعد که با مترو رفتیم تجریش...
یعنی من دیوووووونه اون لاک پشت کوچولو بودم که خودشو با همه قوا میکشید بالا
اینجا بازارچه تره بار تجریشه....واااااااااااااااااااای بوی سبزی و کرفس و سیر تازه
هیجان پسرک من از دیدن اون همه ماهی و هوش پسرم که بهش میگفتم ماهی قرمز دوست داری یا سیاه و گفت نارنجی!!!راست میگی هااا...این ماهی ها نارنجی ان نه قرمز
من عاااااااااااااااشق این تنگ ماهی های شکل حوض شدم...خصوصا با اون گلدون های کوچولوی دور حوض...خییییییییییلی خوشگل بودن
سری پیش برات یه ماشین خریده بودم که خراب بود ...همونو برات بردم و عوضش کردم..یک تیر و دو نشون...بدون خرید جدید با همون خریدی که قبلا حساب شده بود کلــــــــــی خوشحال شدی....تا رسیدیم خونه مشغول بازی شدی و تازه 1 ساعت بعد فهمیدیم ماشینه موزیکاله و چراغ هاش روشن میشه و فقط هم خودت میدونی از کجا!!!بعد بارها تلاش فهمیدم چراغشو فشار میدی و باز من نتونستم و تو حااال میکنی که فقط خودت میتونی
و خواب ظهر پس از مدت هاااا...اون هم با مک کویین جدید...
این عکس ها هم مال امروزه....صبح تا دیدی داره برف میاد گفتی بریم بیرون؟؟؟؟؟و رفتیم...
برف هرلحظه بیشتر میشد و خییییییییییلی زیبا....خیـــــــــــــلی ذوق کردی و هرکاری کردم سرده برگردیم خونه قبول نمیکردی و جلوتر مسیر دلخواهت رو میدویدی....
بلاخره خونه رو دور زدیم و برگشتیم و جوجه مرغ هایی که چند روز پیش دیده بودی فقط یکیشونو رویت کردیم و ناز و نوازش....و اصرار که دوست هاش کجان؟؟؟بگیر ببریمش پیش دوست هاش خییییلی خوشحال میشه هاااا
این رستوران سرکوچمونه و هرررر روز که از جلوش رد میشیم بدون توجه به مشتری ها و پیک های غذا از اون پیتزاهای رو عکس برای من و خودت میخری و تازه باید تو دهنم بزاری و من بخورم و به به و چه چه هم بکنم
و از اونجایی که پیتزاهاشو دوست نداری و ازشون خرید نمیکنیم امروز و فرداست که طرف فکر کنه نمیتونیم برات پیتزا بخریم و یکی بفرسته در خونمون
و شیرین زبونی ها:
مامانم زنگ زده که بابا داره میاد خونتون و برام سبزی و لوبیا بسته بندی شده میاره(خدا حفظشون کنه هم عمه و هم مامانم رو که هنووووز سبزی خرد شده بسته بندی شده و و لوبیای لوبیا پلو پخته و بسته بندی شده و ...رو برام میفرستن)
من و تو هم تازه از خواب بیدار شده بودیم و چون بابایی میاد خونمون میبریش اتاق خواب و رو تخت با هم بازی میکنین زود رفتم و اول از همه رو تختی رو مرتب کردم....چند دقیقه بعد بابام زنگ زده که مریم خونه ای...من نزدیک خونتونم....تو هم گوشی رو برداشتی و میگی بیا بیا...پتو هارو حمع کردیم دیگه بیا!!!یعنی آبرو برام نزاشتی
همسایه طبقه پایینمون چند ماهی هست که نیستن و ما با فراغت بال هر شب با هم بازی میکنیم...یه شب ترانه های سی دی کیمدی هاتو میزاریم و تا جون داریم سه تایی میرقصیم و یه شب سه تایی تو فسقل خونه فوتبال بازی میکنیم و یه شب تو سوار ماشینت میشی و ما هلت میدیم و هر شب تریلی رو راااحت میکشونی همه جای خونه بدون نگرانی از بازخواست همسایه
هرروز که محمد داره میره سر کارش میری جلوی در و میگی قول قول میدی برای من آدامس خرسی بیاری؟؟؟و هنوز هم باهام نصفش میکنی
هنوز میری بالای مبل و خوراکی میخوری....چون خوراکی میریختی روش بعد تمیز کردنش بهت گفتم باید زیرت یه پارچه بندازم و بعد اونجا خوراکی بخوری....بهم گفتی چرا؟؟چون مبلارو بوخار شور کردی؟
نمیدونم چرا به اشک میگی شوخ!!
هروقت یه چیزی دو تا باشه و یکیشو بهت بدیم و یکی بمونه میگی ببین میخواد بره پیش دوستش...ناراحته...شوخ هاش اومده پایین!!یا اگه کسی خمیازه بکشه و چشماش اشکی بشه زود میری دستمال میاری که بزار شوخ هاتو پاک کنم گریه نکن!!خیییلی هم احساساتی هستی و مثل بچگی من به اشیاء احساسات داری و همیشه شوخ های احتمالیشونو میبینی و گزارش میدی که فلان چیز ناراحته!
و دوباره یه فلش بک به گذشته...کوچولو که بودی میبردمت شب بخوابونمت و تازه از شیر گرفته بودمت و باااید حتما بطری آبت بالا سرت میبود و چند بار شب آب میخوردی...همیشه تا میرفتیم تو تخت میگفتی آب و من هم زورم میومد دوباره برگردم و آب بیارو میگفتم مـــــــــحـــــــــــمـــــــــــــد!!!آب آیدین.....چند باری که گذشت اولش میگفتی آب ....و تا من رومو به طرف در برمیگردوندم، قبل من خودت میگفتی مـــــــحـــــــمــــــــــــددیشب رفتیم بخوابیم و محمد 90 نگاه میکرد.....تا رفتی زیر پتوت باز بلند گفتی مــــــــحــــــــــمــــــــــــد......صداشو کم کن
البته اینو هم چند باری از من شنیده بودیم
تازگی ها یاد گرفتی وقتی یه چیزی دوست داری و ازت میپرسیم آیدین بهت خوش گذشت...یا دوست داشتی....میگی : آره...خیــــــــــــــــــــلی
چی پف یا همون پیکو تک رو خیلی دوست داری....بهت میگم آیدین چی بیارم بخوری میگی چی پخ!!!یعنی بار اول از خنده دل درد شدم...هنوز ف رو بعضی جاها اشتباه میگی و بعضی جاها درست...
در امتداد قامی اش کردم(قایم اش کردم) حالا به تخلفات پلیسی میگی : تند نرو...پلیس جَمی ات میکنه هااا(جریمت میکنه!)
یه شعری میخونی از حستی که رفته بود زیر دریا....یه بیتیش اینه که: اخ اخ اخ چه بد شد ....دنیای شادی غم شد...نفس حسن بند اومد...اکسیژن هاش چه کم شد....و تو میخونی اُسجیکِن هاش و بعد کودک آزاری!!چلونده میشی
و این هم بوی بهار دو سال پیشمون
بهارت زیبا شیرینم