تولد عمو داوود
تو عالم بچگی یه بازی با مهین داشتیم
از صبح تا شب تقریبا با هم کارد و پنیر بودیم....ولی ظهرا که دیگه نمیشد رفت بازی با دوستای مشترک و مجبور بودیم خونه بمونیم یه بازی عجیب داشتیم...هردو رو دو تا بالش کنار هم دراز میکشیدیم و دست هامون نماد آدم هایی میشدن از تخیلاتمون....هردو یه خانواده بودیم و دست ها بچه های خانواده....اسم ها و شخصیت ها و اخلاقیات و داشته ها همه نتیجه تخیل و آرزوهامون بود
فکر کنم مامان خانواده مهین رکسانا بود...مال من آزیتا یا رزیتا یا سارا!!!
شوهر مهین احمد بود....مال خودمو اصلا یادم نیست....هردو یه دختر داشتیم بزرگتر و یه پسر کوچیکتر....وضع مالیمون خیییلی خوب بود و همش داشتیم پز لباس و خرید و ماشین جدیدمونو به هم میدادیم
یادم نیست تا چه سنی هرروز ظهر و هرشب قبل خواب و هر اوقات فراقتی که مجبور بودیم با هم کنار بیایم این بازی رو میکردیم ولی همون تو بازی درسته با هم کل کل داشتیم....ولی آشتی آشتی بودیم...
الان که به اون موقع فکر میکنم میبینم چه خوب که نسل ما میتونست آرزویی بکنه و باهاش انقدر عشق بکنه....آرزوی اسم زیباتر..عروسک هایی بیشتر...رویای زندگی به سبک دیگه و داشتن تخیلاتی به سبک دوران دهه شصتی...
ولی الان بچه ها نیومده همه چی رو دارن....اسم هایی خاص و عجیب...یه دنیا اسباب بازی که وقت نمیکنن با همشون بازی کنن...من یه عروسک داشتم که بارها شب تو خواب بیدار میشدم و میرفتم بهش سر میزدم که پتوش کنار نرفته باشه و الان...
دارم به این فکر میکنم که ما حتی تخیل داشتن و رویا پردازی رو داریم از این نسل میگیرم....قبل اومدنت همیشه دوست داشتم آرزوی هیچ چیزی به دلت نمونه....الان میفهمم اشتباه بوده...آرزو کردن و رویا داشتن و با تخیلات زندگی کردن خیییلی شیرینه و این نسل کمتر میفهمتش.....نسل ما حتی تخیلاتشو ...ارزوهاشو به زبون نمیاورد...چون ممکن بود خانواده نتونه براوردش کنه و این نسل اصلا براش مهم نیست...همه چیزو با زور میخواد...چون بهش اجازه ندادیم تو حسرت بمونه...
جمعه پیش خونه دوستت مهرسا دعوت بودیم....برعکس دفعه قبل که اونا اومده بودن خونمون و طبق تغییراتی که تو همین 3 ماهه ازت دیده بودم و خیییلی به بازی با بچه ها علاقه مند شده بودی خیییلی قشنگ با هم بازی کردین...اصلا میرفتین تو اتاق و یک ربع صداتون هم درنمیومد و چه قشنگ بازی میکردین...البته چند باری هم درگیری سر یه اسباب بازی خاص پیش اومد که حل شد ولی دوستیتون قشنگتر بود
فردا شبش یعنی شنبه نیمه شب و بهتره بگم 5 صبح یکشنبه با تهوع بیدار شدی و تا 7 صبح سه بار بالا اوردی...و دوروز بعدی کامل بی اشتها بودی و چند باری با بازی و کم پلو خالی تونستم بهت بدم...خداروشکر بیشتر از دوروز طول نکشید و باز خدارو صد هزار مرتبه شکر با اینکه تقریبا چیزی نمیخوردی باز حال عمومیت خوب بود و بازی میکردی و شارژ بودی...بعدش من گرفتار این بیماری شدم که فقط تهوع داشتم و کامل بی اشتها و بعد من محمد...
این روز اول بیماریه....صبح همه ملافه های ما و خودت رو ریختیم ماشین لباسشویی و تو داری میگردی اون تو چیزی نمونده که پهن کنیم
بعد از ظهر اتاق خوابمون با ملافه های تمیز و شسته اماده بود که گفتی خوابم میاد و رفتی تو اتاق و تو تخت خودت و یهو با شنیدم صدای تو اومدم و دیدم باز بالا اوردی...بغلت کردم و لباساتو دراوردم و شستمت و دوباره ملافه هارو جمع کردم و انداختم تو ماشین و تو هم راضی نشدی لباس بپوشی و همون شکلی رفتی تو تخت ما و خوابیدی
و این هم فرداش که کاملا حالت خوب بود و شیطون و بازیگوش داری همزمان با آشپزی من این بازی جدید رو نشونم میدی....میری عقب و با ماشین با سرعت میای تو این سبد و با جمع شدن فنرهاش کلللی حال میکنی
ویروس مذکور جز استفراغ برای تو و تهوع برای من و معده درد برای محمد کاری باهامون نداشت و بلاخره بعد یک هفته که به نوبت سراغ هممون اومد رفت
دورمین روز مریضیت بابایی حسین اومد خونمون و سوغاتی های مشهدمونو برامون اورد...یه سجاده ترمه قشنگ که سفارش خودم بود برای من و سری حیوانات اهلی که اونو هم مهناز پیشنهاد داده بود و من هم موافقت کردم برای تو....طبق معمول اولش عزیز بود و زود تکراری شد...
وفردا شبش هم سرخوش از اینکه خوب شدی با هم لازانیا درست کردیم و البته تو درست میکردی و هی میگفتی من بهت کمک کردم
خوردن اون لازانیا همان و فرداش نوبت من بود....و بازی های من دراوردی....بارها این بند کفش رو فرستادی از این سوراخ تو جعبه و با باز کردن جعبه انگار شعبده بازی کردی که بند الان اون تو رفته کلللی حال میکردی
پنج شنبه هم رفتیم خونه مامانم و شب هم خونه مهین تولد عمو داوود بود....این تریلی رو قبلا به عمو داوود تلفنی سفارش داده بودی و با اینکه بارها گفتم این کار رو نکنه و بدعادت میشی این بار دیگه ترکونده و به این بزرگی برات کادو خریده....واقعا خجالت میکشم...نمیدونم تولد اون بود یا تو....کادو که گرفتی...یک بار هم نزاشتی شمعشو فوت کنه اون توپ پشت سرت رو هم بابایی حسین برات خریده و اون ماشین پلیس قرمز تو تریلی هم سوغای مامانی از مشهده برات...
و با اومدن دایی محسن و احساساتی شدن از دیدنش و ابراز محبت
و ذوق از اینکه برات داره توماس تو فلش میریزه تا ببینی
این هم روش جدیدی از تریلی سواری
و عمو داوودی که بعد اومدن امیر و سپیده و محمد و مهناز کماکان داره دور خونه میچرخونتت
مراسم تولد بعد از شام که عمرا اگه گذاشته باشی داوود شمعی فوت کرده باشه
این هم ذوق پیروزی
خیلی شب خوبی بود و خوش گذشت و البته از همون شب نوبت مریضی محمد شد
و این ها هم دیروز....داشتم با تلفن با مهین حرف میزدم که دیدم با مداد شمعی هات رفتی سراغ کمد و تختت....ناخوداگاه جیغم درومد که ایدین اونجا نههههه!!!!بیا رو دفترت....بعدش کللللی عذاب وجدان گرفتم که کی بود به الهام میگفت اگه ایدین بخواد رو دیوارها نقاشی کنه من ذوق هم میکنم؟؟!!!برای همین گفتم رو دیوار آشپزخونه میتونی نقاشی بکشی و هیجان تو.....یه بار هم همین الان وسط نوشتن این پست رفتی و کلی هنرنمایی کردی
تنها نقشی که یه خورده گویا بود
این هم شب که محمدم با این گل خوشگل اومد خونه....خیییلی خوش عطره و ایشالا با خودش سلامتی و طراوت اورده باشه و بیماری دیگه نیاد سراغمون
یادته که بهت گفته بودم یکی از بازی های محبوبت بازی و صحبت با پای منه!!!
داشتی با پام صحبت میکردی و من هم از جانبش جواب میدادم که رفتی دستشویی....بعد که برگشتی میگی میدونی چیه ماانی(تازگیآ منو اینجوری صدا میکنی و میم دوم رو تلفظ نمیکنی و محمد خیییلی دوست داره)من با پا یه صحبتی دارم!!!چند بار از اول پرسیدم چی گفتی تا مطمئن شدم دقیقا همین کلمه رو داری میگی و بعد مچاله شدی...آخه جوجو تو صحبت رو از کجا آوردی
داری با خودت بازی میکنی و حرف میزنی و یه چیزی شده تلفنت....آره...من دارم میرم ماموریت...سری یه!!!کلی بعدش جمله گفتی تا فهمیدم اینا دیالوگای کارتون مهارت های زندگیه کانال پویاست که جزو کارتون های مورد علاقه تو و به خاطر کلماتش منه که همه رو حفظ شدی....البته برات ضبطشون کردم
کلا هر فیلم و کارتونی که چند بار ببینی همه دیالوگ هاشو حفظ میکنی....و بعد هم برام درست و کامل تعریف میکنی
حرف زدنت خیییلی داره کامل و حرفه ای میشه و ......دلم تنگ میشه....خییییییییییلی تنگ میشه برای اون غلط غلوط حرف زدن هاااا.....چندروز پیش با محمد میگفتیم چقدر خوب که تو اون اوایل در حدی دوبله لازم بودی که فقط من میفهمیدم چی میگی و یواش یواش تلفظ هات واضح شد....اگه اینجوری نبود که لذت بخش نبود
.