آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

استقلال

1393/10/25 20:37
نویسنده : مامان مریم
3,038 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی به دنیا اومدی هرروز به دستات نگاه میکردم....انگشتهای کوچولویی که ناخن داشت...رگ داشت....گوشت و پوست و استخون...

غرق چهرت میشدم و غرق یه حس نااااب.....خدایا تو چه قدرت بی انتهایی داری.....این بچه از یه لخته خون کوچولوی 5 میلیمتری که تو سونوی 5 هفتگی دیدم چطور تبدیل شده به یه نوزاد که نفس میکشه....دست و پا و قلب و کلیه و پوست و مو داره!!!

مادر بودن قبلا فقط برام یه تصمیم بود....هیچ وقت حس نکرده بودم که یه هدیه ست....یه هدیه که خدا به زنها داده و گوشه ای از آفرینش رو بهشون بخشیده...که جزوی باشن از این چرخه...هدیه ای که هیییچ وقت هیچ مردی نمیتونه حسش کنه...اولین تکون ها....حس ضربان قلب کوچولویی تو وجودت...وقتی سکسکه میکنه...وقتی میبینی تو وجود تو داره یه وجودی شکل میگیره....حسی شبیه آفرینش....خدایا شکرت

وقتی سه ماهه شدی با خودم میگفتم چقدر تغییر کردی...چقدر چیزها یاد گرفتی....چقدر زود بزرگ میشی

وقتی یک ساله شدی مبهوت بودم...خدایا این همون نوزاد بی پناهه که فقط بلد بود گریه کنه و از این گریه ها باید میفهمیدیم چی میخواد؟؟

وقتی دوساله شدی ...کفش میپوشیدی و راه میرفتی...با دستات غذا میخوردی...ماهارو با اون زبون شیرینت صدا میکردی و یه عالمه کلمه قشنگ میگفتی....حس میکردم چه زود گذشت

الان تو سه سال و سه ماهگی حس میکنم چقدر با پارسالت فرق کردی...اصلا همه عاداتت هی داره فرق میکنه...تو الان یه شخصیت جدا از ما داری...استقلال

آره اون چیزی که تو این سن اتفاق میفته استقلاله...هم خوبه و شیرین و هم دردناک!!

دردناکه که هرروز کمتر و کمتر به من احتیاج داری و بند های ارتباطیمون کمتر و کمتر میشه ....شیرینه که ثمره عمرم رو میبینم که هرروز بیشتر مستقل میشه

تو الان واقعا یه شخصیت جدا از ما داری....امروز اینو درست کنم....بزار ببینم آیدین چی بخوره چون اینو دوست نداره!!!بریم بیرون...حوصله ام سر رفته....آیدین نمیاد میگه میخوام بمونم خونه....امشب زودتر بخوابیم....آیدین خوابش نمیاد میگه بازی کنیم.....بشینیم فیلم جدید نگاه کنیم...آیدین میگه پایتخت بزاریم!!!

و جمله خودم بلدم و خودم میتونم که این روزها زیاد شنیده میشه و خوب.....شیرینه

 

                  

  

از تابستون نگران بودم...هی میگفتم تو که عادت داری هرروز و حتما هرروز بری بیرون و مترو سواری و پارک و بدو بدو....حالا با سرد شدن هوا چطور بیرون نبرمت....اگه بهانه شو بگیری و هوا سرد باشه چی؟؟

پاییز رو کماکان بیرون بودیم و هرچی هوا سردتر شد علاقه خودت به بیرون رفتن هم کمتر شد...جوری که گاهی دو سه روزه خونه موندی و هرچی میگم آیدین بریم بیرون قبول نمیکنی و میگی میخوام بازی بوکونم!!!

و بازی های این روزها فرق هم داره....معلومه که خرابکاری هم توش زیاده ولی من هم حالیمه که به یه بچه تو آپارتمان محدود شده نباید باید و نباید و بکن و نکن گذاشت....بنابراین درسته کارم بیشتر شده...ولی خیلی حال میکنم وقتی برات بیشتر وقت میزارم و باهات بازی میکنم...یه چیز دیگه این دوره اینه که از بازی کردن با من و محمد و بقیه خیلی بیشتر لذت میبری تا بازی با اسباب بازی ها....من میفهمم و پایه ام

تازگی ها روزی چند بار همه کوسن هارو میبری و یه جا جمع میکنی و رو مبل ها بدو بدو های هیجانی میری....خوب مرتب کردنش چند دقیقه بیشتر وقت نمیگیره....پس بزار خوب حال کنی....البته گاهی که مثلا روی مبل ها و کوسن هارو خیلی مرتب میچینم و یهو از آشپزخونه این صحنه رو میبینم ممکنه اولش شوکه بشم!!!ولی زود به خودم یاداوری میکنم که تو حق داری بازی کنی....

 

                

 

                

 

                

و یه روز دیگه...این مدل چیدمان خیلی مورد علاقته و روزی چند بار این کارو میکنیآرام

                

 

و یه روز که ازت عکس میگرفتم دوربین رو گرفتی و رفتی کلی عکس انداختی...بیشتر از من و بعد همه اسباب بازی ها و ....وقتی دوربین رو دیدم متوجه شدم همه عکس ها سیاهه چون همش دستت جلو فلش بود و.....تازه فهمیدم چی شده....آیدینی من متاسفانه همه چیز برای استفاده راست دست ها ساخته شده و تو چپ دستی...هنوز انقدر تعادل نداری که از دست راستت هم استفاده کنی و وقتی میخوای عکس بگیری دست چپتو میبری رو شاسی گرفتن عکس که سمت راسته!!!و خوب سخته...

                

و برات تخته مغناطیسی خریده بودم که بیشتر به نقاشی علاقه مند بشی و تو خیییلی باهاش بازی کردی ولی مدادشو دوست نداشتی دستت بگیری و باز فهمیدم چی شده!!!مداد با یه بند به سمت راست تخته بسته شده بود و تو با دست چپ نمیتونستی از اون بند کوتاه استفاده کنی.....اون بند رو برداشتم و تازه راحت شدی....وای خدا....همه چیز این دنیا برای راست دست هاست...تازه دارم میفهمم چپ دستی ممکنه سخت باشه!!!

                

 

                

برات وقت اتلیه گرفته بودم و بردمت....خیلی شیطون شده بودی و نزاشتی کلاه سرت بزارم و هی بازیگوشی میکردی....ماشین سیمان مخلوط کنی حامل اسمارتیزی که از مشهد گرفته بودم و نشونت نداده بودم یادم افتاد و با قول گرفتن اون کلی ژست خوشگل گرفتی و عکس انداختی....و این هم ایدین که نرسیده خونه جایزشو گرفته و کلی هم حال کرد باهاش...گرچه کوتاه!!!محمد گفته بود اصلا نزار اسمارتیزهارو بخوره....بهشون اعتماد نداشت...و تو اصلا نخواستی و نگفتی...کلا اسمارتیز دوست نداری...

                

 

                

 

                 

این قطارو بابایی برات از مشهد سوغاتی خریده....طفلی انقدر مهربونه که چون تو یک بار بهش گفته بودی از قطار محمد جواد(از بچه های حسینیه)میخوام همه تخریش و شریعتی رو گشته بود و پیدا نکرده بود و مهناز و مهین میگفتن از راه اهن مشهد میرفته تو اسباب بازی فروشی ها و سراغشو میگرفته و بلاخره بازار رضا پیدا کرده...این هم ذوق باز کوتاه مدت تو !!!        

                 

 

                 

اینارو هم تولد من عمو داوود برات خرید و باز ذوق خییلی کوتاه مدت!!!

                 

و بازی هایی که خودمختار بهشون علاقه داری

اینجا میز تلوزیون ریل شده!!!

                 

این ماشن آشغالی که بعد سه ماه بلاخره عزیز شد

                 

لگو بازی و گلدسته سازی همراه با سریال پایتخت

                 

و یه هواپیما و قطار که تابستون خریده بودم و با آچار و پیچ گوشتی باز میشه و اصلا بهش علاقه نداشتی و این روزها علاقه مند شدی

                 

 

و کاری که برام آرزو شده بود

از یک سال و دو ماهگی که دیگه از سوپ خوردن به غذا خوردن افتادی دیگه لب به ماست نمیزدی!!!یعنی از شش ماهگی تا یک سال و دو ماهگی با هر وعده سوپ باااید ماست هم میبود و بعدش دیگه اصلا!!!

بارها با غذا برات آوردم و اینکه اگه بخوری قوی میشی و ...فایده نداشت تا اینکه

خدا پدر نویسنده این کتاب های حواستو جمع کن رو بیامرزه و باز هم خییییییییییلی ممنونم از مزیم جونممحبت

هرروز 2 ساعت بعد صبحانه یا عصر یه کاسه ماست میارم و در حین کتاب خوندن و حل کردن همشو بهت میدم...البته قبلش با ماست بازی که تو بهم بده و من نی نی تو شدم شروع شد که خیلی از مامان بودن خوشت اومد و من هم انقدر با اشتها میخوردم که خودت چند باری قاشق رو تو دهن خودت هم گذاشتی و بلاخره فهمیدی بد مزه نیست....الان هم هرروز با کتاب خوندن ماست خوری داریم و گاهی میگی دوباره بیار!!!جشن

  تو وااااقعا این کتاب هارو دوست داری و من هم بین کتاب خوندن حتما یه خوراکی میارم...بیشتر ماست و گاهی میوه....همینجوری تونستم بهت کیوی هم بخورونم...

و این هم آیدین من که بلاخره درست مداد دست گرفتن رو یاد گرفته و به جای خط خطی هیجانی با ریزه کاری و ظریف داره هرکدوم از شکلهارو درست و به رنگی که نوشته شده رنگ میکنه....

الان که بزرگ شدی و داری اینارو میخونی با این ذوق من خندت میگیره...نمیتونی باور کنی چقـــــــــــدر هیجان داشتم و قربونت رفتم و بوسیدمت برای این دقیق و ظریف رنگ کردنتبوس

 

              

 

              

 

              

خیییییییییلی جون دوستی...و از خون میترسی!!!در حین بازی به هزار جا میخوری و بعدها میبینم کبود شدی ولی اگه هم گریت بگیره زود اروم میشی اما.....خدا نکنه یه قطره خون از جایی بیاد!!!اینجا در حین بدو بدو پات خورده به جایی و درست اندازه یه نوک سوزن خون اومده!!!اگه بدونی چه کردی....برات شستم و گفتم چسب بزنم ....گریه که نه!!!برات یه دستمال کاغذی گذاشتم و آنچنان با دلواپسی نگاش میکردی انگاز کل انگشتت نیست شده!!!!ببین....پایین شصت پاته...

              

 

              

با هم رفتیم بیرون و با محمد تو خیابون قرار گذاشتیم و رفتیم نمایندگی آدیداس....یه پسربچه که باید پا به پاش بدویی میتونه تورو بعد سالها اسپرت پوشی و کالج و کفش های راحتی پوشیدن به کتونی پوش شدن بندازه!!!

تو نمایندگی تا دیدم یه پسربچه همسن خودت داره بازی میکنه خیلی خوشحال شدم و تو مشغول بازی و من راحت خرید کردم....بعد دیدم خانوم های قروشنده هرجفتتون رو بغل کردن و بالا نشوندن که شلوغ نکنین و براتون هم بازی درمیارن بخندین....تو هم با خوش اخلاقی قهقهه میزدی و زود برای تو هم کفش پسندیدم و پرو کردم و خرید کردم برات....اگه بدونی برات کفش خریدن چه کار سختیه و اون روز چه موهبتی نصیبم شد!!!برای اولین بار راحت چند تا کفش پوشیدی و دراوردی تا انتخاب کنم...کاری که همیشه غیر ممکن بود....بار آخر وسط تابستون همین لباس اتوتوماس آستین دار رو باج دادم تا راضی به پرو کفش شدی....بعد هم تا محمد بره انتخاب کنه کلی دنبالت دویدم تا خوب بازی کنی....مواطب بودم خرابکاری نکنین و خیلی بهت خوش گذشت...

این هم کتونی جدید پسرم

              

و این هم سوغاتی مامانی یا مامان جون...

بهشون گفته بودم یک جا بهت ندن و اینو بار دوم که رفتی گرفتی....به مامان و بابای خودم هم گفتم رفتم خونشون یکیشون سوغاتیشو بده و بعدی بمونه سری بعدشیطان

و این هم استفاده ابزاری من از سوغاتی مذکور...بهت گفتم اسباب بازی هاتو با فرغونت جمع کن و ببر بریز تو سبدتخندونک

              

 

              

 

              

این هم پوزیشن بعد از حموم زمستونی...محمد صدام میکنه و با پتو تحویلت میگیرم و تو گرمایی زود لخت میشیدلخور

              

و این هم یه مامان جوگیر که حالا که تونسته بهت ماست بخورونه تصمیم میگیره سالاد خورت هم بکنه و فعلا برای زده نشدن با خیار شروع کرده....بدت هم نیومد و البته دو سه تیکه کوچولو بیشتر نخوردی...ولی ادامه میدم تا شاید خودت علاقه مند بشی....نشد هم اشکال نداره...خیلی ها بعد یا قبل غذا سالاد میخورن....من هم بعدش بهت خیار میدم چون کاهو و گوجه و هویج که فعلا با شناختی که ازت دارم محالهسکوت

لوبیا پلو با سالاد شیرازی خوشمزه میشه ولی مگه جرات داشتم تو خیارت آبلیمو بریزمچشمک

              

 

و باید بگم که تو چایی هم نمیخوردی...البته چیزی هم نداره که اصرار داشته باشم...فقط برای وقت خدایی نکرده مریضی خوبه که گلو رو نرم میکنه...یا میشه باهاش نبات داد

چند روز پیش که دیدی ما چایی میخوریم گفتی من هم میخوام و برات ریختم و با قند شیرین کردم و در کمال تعجبم خوردی....جالا گاهی میارم که یادت نره...وگرنه علاقه اصلا نداری ولی باز خوبه که مخالفت هم نمیکنیآرام

 

دستشویی رفتنت کاملا مستقل شده.....درصورت فقط شماره یک بودن خودت میری و درو میبندی و بعد هم محل جیش و خودت رو میشوری و میای بیرون....البته هنوز نمیتونی کامل لباستو خودت بپوشی و روزهای اول خیلی آب رو هدر میدادی....میدونستم اگه حساسیت به خرج بدم از این استقلال دل زده میشی و به هر حال الان به عشق آب بازی  میگی من نیام و در عوض مستقل شدی....چند روزی بارها پشت در بهت میگفتم که فلان کارتون شروع شد ...یا وااای قطارشو!!!که زود آب رو ببندی و بیای بیرون....الان هم چند باری کل لباستو خیس کردی ولی همه این ها میارزه به این استقلال...چون گاهی خیلی سریع کارت رو میکنی و خودت رو میشوری و میای بیرون....یعنی یاد گرفتی...خوب بازیگوشی هم جزو آموزشه دیگهبوس

از یک سالگی کابینت طرف و ظروف شکستنی رو یکی کردم و درش رو با طناب بستم.....مونده کابینت قابلمه ها و آبکش و لگن و خوراکی ها و کنسرویجات و ....که خطرناک نبود و خیلی هم بیرون میریختیشون ولی اشکال نداشت....در عوض من راحت آشپزی میکردم و تو بازیمحبت

سطل زباله و سطل برنج رو خالی کردم و چیزی توشون نیست.....سطل قند رو توش برنج میریزم و هنوز تو قسمت فرگازه....چون اون اوایل بارها پیمونه پیمونه برنج میریختی کف آشپزخونه!!!و سطل زباله الان مال توست.....توش آشعال های خودت رو میریزی و این هم برای اینکه یاد بگیری آشغال جاش اونجاست که خیلی خوب هم یاد گرفتی....زباله های تو هم که همه خشکه....پاکت و بطری شیرکاکائو و پاستیل و پفیلا و شکلات....چندروز پیش که خونه مامانی بهت قطار سوغاتیتو دادن همش میزاشتیش تو کارتنش و تو اون بازی میکردی....چند روزی هم این کارتن قطار تو خونمون بود....بعد خواستم بندازمش بره و گفتم نکنه سراغشو بگیری بنابراین تو سطل زباله خودت انداختمش...فرداش دیدم باز وسط خونست...بهم گفتی اینو چرا انداخته بودی تو سطل آشغال؟؟؟قطار ناراحت میشه؟؟میگه من کجا بخوابم...اونجا پارکینگ منه!!!میادتورو دعوا میکنه!!!گفتم منو دعوا میکنه؟؟یهو ناراحت شدی گفتی من هم میرم اون قطارو حســـــــــــــــابشو میرسم.....قربونت برم که خودت سناریو میسازی که من دعوا بشم و بعد طاقت نمیاری و میری به مجازاتبغل

از ابتدا تا الان اصلا و هرگز نخواستم بهمون بگی شما.....نمیدونم چرا ولی لفظ شما برام فاصله رو نشون میده!!

با دوستام هم بعد چند روز دوستی زود شما رو برمیدارم و میگم تو.....تو خیلی صمیمی تره...به مامان و بابام و بزرگترا هم شما ولی تو جمع فعل ها همون تو میشنخندونک

تو هم هیچ وقت اصلا نه به ما و نه به کسی شما نگفته بودی ...ماه پیش خونه مامانی وقتی بابایی داشت میرفت،تو راه پله بهش گفتی بابایی شما داری کجا میری؟!کلللی تعجب کردم و خوشحال شدم از اینکه خودت به مرور میفهمی کجا باید چی بگی بدون اینکه بهت گفته باشم....خیلی خوشحالم که با هم با صمیمیت جلو رفتیم تا خودت مرزهارو بشناسی و انتخاب کنی کدوم بهتره....جمله تو نه شما هیچ وقت از هیچ کدوم از ما شنیده نشده و نخواهد شد...حداقل تا پایان سن امیری!!! این برام خیلی لذت بخشه...اینکه زمان بهت یه چیزایی رو یاد بده نه اجبارآرام

و این هم داستانی که چند روز پیش برام تعریف کردی:

مامان ببینم اون دندونتو جوجو خورده

تو نی نی بودی مسواک نزدی؟

مامانی بوس بوس بهت گفت مامان مریم بیا مسواکتو بزن تو گفتی نه من خوابم میاد میخوام بخوابم بعد دندوناتو جوجو خورد!بغل

خیلی عزیزی....جوجه طلاییمحبت

 

 

 

نظرات (64)

مامان ریحانه
25 دی 93 21:18
مریم جون بهت تبریک میگم بابت استقلال آیدین عزیزم عزیزم من در تعجبم که چگونه افکارها می تونه انقدر بهم نزدیک باشه اتفاقا من هم تابستون همین فکر شما رو می کردم که زمستون چه جوری نازنین و توی خونه نگهدارم که دیدم نگرانیم بی مورده و یه وقتایی مثل آیدین جون موندن در خانه رو به بیرون رفتن ترجیح میده مگه خونه ی عمو یا خونه ی مامانم اینا که با خوشحالی میره عزیزم نگرانیت و در مورد چپ دست بودن آیدین جون خوندم مریم جون پسر منم چپ دسته شاید خیلی جاها براشون سخت باشه اما اینکه میگن چپ دست ها خیلی باهوشن و یا اینکه نقاشهای خوبی میشن پس نگران نباش داداشم هم چپ دست است و ریاضیش فوق العاده بود و الان هم مهندس مکانیکه مریم عزیز همه ی آنچه که گفتی رشد و تکامل عالی آیدینم رو نشون میده که این رشد و بالندگی برای ما یک افتخاره افتخاری که به قول خودت خدای مهربون نصیبمون کرده تا نگاه کنیم و لذت ببریم ببوس آیدین گلم رو
مامان مریم
پاسخ
ممنونم ریحانه گلم نگرانی های مادرانه همه از یه جنسه دوستممن میترسیدم دلش بخواد بره بیرون و هوا اجازه نده....ولی زمان خودش بهترین راه رو نشون میده...هرچی هوا سردتر شد و زودتر تاریک شد و خیابونها و پارک از بچه خالی تر شد شوق آیدین هم کمتر شد...ایشالا دو ماه دیگه باز شروع میکنیم برای چپ دستی آیدین نگران نیستم...من هم میدونم چپ دست ها قابلیت هایی دارن که خاصه....و همیشه هم راحت گذاشتمش تا خودش به این نتیجه برسه کدوم دستش قوی تره...ولی متاسفانه تازگی ها هی دارم رو جزییات زوم میکنم و میبینم همه چی برای راست دست ها طراحی شده...از صندلی های امتحان تو مدارس تا همین تخته که مداد سمت راست بود یا دوربین که شاسیش سمت راسته و خیلی ندیده های دیگه....اما آیدین تنها چپ دست دنیا نیست...اون هم با این موضوع کنار میاد ممنوونم عزیز...درسته رشد و تکاملی که باز از معجزه هاییه که یادمون میره ببینیم....شاید هرروز تکرار بشه ولی معجزه ست و فقط از خدای بزرگ برمیاد شما هم دسته گلهاتو ببوس عزیزم
مامان کیانا و صدرا
26 دی 93 7:23
سلام مریم جونم.اول اینو بگم واسه چپ دستامون ما صندلی مخصوص میذاریمتعریف از خودمون بودخب حالا میریم سر اصل مطلب:مریم عزیز نمیدونی از خوندن متن خوشگلت چقدر کیف کردم و واقعا لذت بردم و چند تا بوس گنده هم به لپ آیدینی زدمراستش من فقط در مورد دستشویی رفتن صدرا نمیتونم خیلی بهش اعتماد کنم و اونم ایراد از خودمه چون فوق العاده روی ج ی ش حساسماما تازگیها همون خانم مسئول دستشویی رفتن که گفتم قضیه شو برات به صدرا شلنگو داده و بچم خودش بلده بشورهمنم فوق العاده ذوقلو شدم و دیدم واقعا لازمه چشممو روی یه سری چیزها برای رسیدن به یه سری اهداف ببندمو اینو مدیون نگاه تو هم هستم مریمی جونم
مامان مریم
پاسخ
سللام دوستم.کاش تا دوره آیدین همه جا همین شکلی باشه مرســــــــــــی عزیزم.....خوب همیشه لطف داشتی و داری خانومی میفهمم چی میگی ولی برای هر یه قدم پیشرفت و استقلال اولش یه ذره باید چشمامونو ببندیم دیگهمن اولین نشونه استقلال رو که تو هرکاری میبینم کلی به خاطرش خوشحال میشم و تشویقش میکنم و اصلا سخت گیری نمیکنم و بعد که براش جا افتاد قوانین مربوط به اون کارو بهش میگم مثلا برای دستشویی رفتن همین که دیدم خودشو میشوره کافی بود....اجازه دادم چندروزی آب بازی کنه و بعد یه کتاب درباره هدر دادن آب و ربطش به دستشویی رفتن آیدین و تمام مرسی از محبتی که بهم داری دوســـــــــــــتم...من هم ازت خیلی چیزها یاد گرفتم عزیــــــــــــزم
مامان کیانا و صدرا
26 دی 93 7:37
خب آیدین جونم اسباب بازیهای نو مبارکمیدونم که دلت براشون تنگ میشه و هر چند وقت یه بار میری سراغشونماست خوردنتم قربون که اول یه تست کننده ی مهربون داری و بعد تصمیم میگیری بخوری یا نهچایی خوردن خوبه مخصوصا برای موقعهایی که خدای ناکرده سرما بخوری و مامی جان توش عسل بریزه و بده نوش جون کنیالبته جناب مریم خانم کلا دادن یک قاشق عسل به بچه ها در فصل سرما مقاومت بدنو میبره بالا و سرماخوردگی ها خفیف تر میشه.پروفسور... منو اما منتظر عکسهای آتلیه هستیمو بعد اینکه خدایی این پسرها خیلی از خون میترسن.صدرا هم نمیذاره براش چسب بزنم یا دستمال بذارم یا حتی درست زخمشو ببینم.اما گریه نمیکنه و فقط به شدت هراسان میگرددو بازم بعد اینکه کتونیهاتم مبارکت باشه گل پسری و بهترین قدمها رو باهاشون برداریخب مریمی جونم خیلی ازت ممنونم که اومدی پیشم و نظرتو گفتی.فدات
مامان مریم
پاسخ
مرســــــــــــی خالهامیدوارم همین جوری باشه....ولی الان یه اتفاق جدیدی داره میفته...آیدین بیشتر از بازی با اسباب بازی از بازی با ما و یا هر بچه ای بیشتر خوشحال میشه....بچه اطرافمون نیست و خییییییییییلی کمه...امیدوارم زودتر تو مهد مستقل بشه که خودش بیشتر لدت ببره اگه بدونی چقدر ماست خوردم و چا به به و چه چه ای راه انداختم تا باورش شد انگار مامان داره بستنی میخوره مرسی عزیـــــــــــزم....راستش عسل دوست نداره و تو چایی پیشنهاد خوبیه همش یه دونه عکس کریسمس بود....چشم آماده شد تو همون عکس های آتلیه اضافه میکنم آیدین هم فعلا که اینجوریه....ما هم همش بی اهمیت جلوه میدیم تا بهتر بشه مرسی خاله جووونم...خواهش میکنم دوستم....صدای صدرای مااااااااااااهم شنیدن داشت
مامان کیانا و صدرا
26 دی 93 7:46
راستی خیلی وقته پسری از من فرغون میخواسته و من براش نخریدم چون نمیدونم کجا بذارمآخه خونه ی ما فسقلیه و کلی خرت و پرت فضاشو گرفته و واقعا نمیشه اسباب بازیهای حجیمو اضافه کرد مگه بذاره گوشه ی هالکه البته اصلنم ایراد نداره چون همه جای خونه در قرق پسریهبه هر حال آیدین جون این فرغون خودش مقدمه ایه برای استقلال بعدی شما و اونم جمع کردن وسایلتهموفق باشی عزیزم.با قلب کوچولوت واسه همه ی بچه ها دعا کن.کیانا و صدرا هم مریض شدن واسشون دعا میکنی گل پسر؟؟؟
مامان مریم
پاسخ
حالا فکر کردی خونه ما چقدریهیه آپارتمان کوچولو که همش هم دست آیدینه...اون ماشین که باهاش همه جای خونه ویراژ میده کم بود الان دو تا سطل لگو و این فرغون و چند تا اتوبوس و ماشین بزرگ هم اضافه شده باور کن تو اتاق خواب ما یه دونه اسباب بازی موجود نیست...همه تو پذیراییه که همراه کارتون دیدن بازی هم بکنه الهی.....چرا بچه ها مریض شدن؟؟سرما خوردن....نگران شدم...امیدوارم زود زود خوب بشن...حتما میام پیشت
mahtab
26 دی 93 12:38
سلام عزيزم مثل هميشه لذت بردم از خوندن خاطراتتون کتاباي حواستو جمع کن هنوز برا پسر من زوده، نه؟اخه بيشترشون رنگاميزي دارن...اماما کتاباي خوبي هستن هداياي گل پسر و کتوني جديدش.مبارکه
مامان مریم
پاسخ
سلام مهتاب جون ممنونم عزیزم...راستش فکر میکنم از گرون سنی 2 تا 7 سال بود....اگه پسری رنگامیزی نمیتونه بکنه هم مهم نیست من اولین کتاب رو بدون رنگ آمیزی باهاش کار کردم....اینکه چه عکسی به چه تصویر دیگه ای ربط داره یا چه حیوونی چی میخوره و آموزش مفاهیم...من نمیگفتم رنگ کن فقط میپرسیدم که اگه بلد بنبود جوابو میگفتم و تو چند روز دیگه خودش یاد میگرفت ممنونم عزیرم
الهام
26 دی 93 12:38
چه پست مدیریت شدۀ قشنگی نوشتی مریم ارتباط بین رشد و تکامل و در نهایت رسیدن به استقلال در غذاخوردن و دستشویی رفتن و .... و تختۀ مغناطیسی هم نکتۀ جالبیه و توجه من و هم به خودش جلب کرد. درسته علیرضا عشق نقاشیه ولی همین که باز هم وسیله ای برای افزایش رغبتش به نقاشی موجود باشه بازم برام مهمه و چپ دستی هم خوبه و باهات موافقم که به علت فراوانی راست دست ها به نسبت چپ دست ها همه چیز بر پایۀ راست دستی ساخته شده جالبه که علیرضا قبلترها خیلی دلش میخواست بیرون از خونه مستقل باشه و اصلا دلش نمی خواست کسی دستش رو بگیره و این روزها هنوز از ساختمون بیرون نرفته ایم میگه دستم و بگیر یکی از دوستان می گفت لوس بازی ها و حساسیت های اخیر علیرضا و همین وابستگیش که این روزها بیشتر شده بخاطر بحران سه سال و نیمگی هست. گفتم که اگه جند وقت دیگه عدم علاقۀ آیدین به استقلال و دیدی تعجب نکنی در مورد بهم ریختگی خونه که تو خونۀ ما نگو و نپرس! به نظر من بچه اگه شلوغ بازی و شیطنت نکنه مریضه و منم وقتی می بینم علیرضا شیطنت می کنه خدا رو شکر می کنم ماست هم نوش جانِ آیدین جون و شیوۀ آموزش ماست خوردنش رو عشقه
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووونم الهام خوبم....مثل همیشه لطف داری دوستم الهام جون ایدین پارسال یه دونه کوچولوشو داشت و خیلی خوب بود....بعد خراب شد و هی میخواستم بزرگترشو بخرم ولی پیدا نکرده بودم....خوبیش به اینه که خودش میکشه و خودش با یه اشاره پاک میکنه و اون خودکار رو دیوار و فرش هم نمیکشه....فکر کنم علیرضا جوونم خیلی خوشش بیاد راستش اینو شنیدم که هرچقدر سه سالگی شیرینه سه و نیم سالگی سخته و اینو هم دیدم که بچه ها تو سه و نیم سالگی یه کم از استقلالشون کمتر میشه...برای همین سعی دارم بیشتر مستقل بشه تا اگه یه کم به عقب هم برگشت هنوز جا داشته باشه مرسی که یاداوری کردی دوستم....قربون علیرضا جونم...این هم دوره ایه دیگه....و درجای خود شیرین دقیقا باهات موافقم.....اصلا خود شیطنت و به همریختگی نشاط میاره....ایشالا تنشون سالم باشه و همیشه درحال ریخت و پاش....باید گاهی بریم وب مامانایی که تو حسرت اینن که بچه هاشون راه برن و حرف بزنن تا بفهمیم اینها خودش موهبته قربوووونت دوستم...ببوس علیرضای گلم رو
الهام
26 دی 93 12:39
و این ایده ای که عکس های نوزادی آیدین و تو پست هات میذاری واقعا جالبه و قیاس اون روزها و اون بچه رو با بچه ای که الان باهاش طرفی رو آسون تر میکنه
مامان مریم
پاسخ
این عکس ها یعنی دلم خییلی تنگ شده....یعنی اون موقع نمیفهمیدم یه روزی دلم تنگ میشه...یعنی مریم همین لحظاتو با همه وجودت دریاب...یه روز باز دلت تنگ میشه
مونا
26 دی 93 13:21
سلام مریم جان.پست کاملی بود. چقدر ریز و دقیق نوشتی.برای آینده که انشاله آیدین خودش بخونه ارزشمنده.منم چپ دستم و به این موارد طراحی برای راست دستها اعتقاددارم. خیلی به علی و باران هم دقت کردم. راست دستن. راحتترن. اما چپ دستها باهوشترن...! بخاطرهمه استقلال طلبی های آیدین تبرییییییک...!
مامان مریم
پاسخ
مرسی مونا جونم...ممنونم عزیزم...چه جالب...من هم هرروز بیشتر میفهمم همه چی برای راست دستها طراحی شده مرسی برای محبتت دوستم....ببوس علی جون و باران نازم رو
مامانی
26 دی 93 13:49
سلام مریم جونی خوبی گلم این بپر بپر روی مبل انگار هیجانی داره که ما از درکش عاجزیم اریا هم مثل آیدین چند وقته علقمند به عکاسی شده و از همه چی مخصوصا اسباب بازیاش عکس میگیره قراره نمایشگاه بذاریم به زودی یه پست از شاهکارای عکاسیشو میذاریم چقدر موقع کار با مداد و کتاب چهرش معصوم تره
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه جونم....ممنونم عزیزم دقیقا ....البته عاجزیم چون 13 کیلو نیستیم که با هر پریدن نیم متر به آسمون بریم و برگردیم حتما این کارو بکن....بیشتر عکس های آیدین چون دست چپشو تا شاسی که سمت راسته آورده ، انگشتاش جلوی فلشه و تیره شده آره من هم همین نظرو دارم
مریم(مامان کیان)
26 دی 93 13:59
وای مریم ایون حرفایی که در مورد روزای اول دنیا اومدن آیدین نوشتی دقیقا فکرای منه تو اولین روزای تولد کیان!!!! و خوب چون من بردیا 10 ماهه رو کنار کیان میدیدم مدام میگفتم خدایا بزرگیت و شکر ببین از یه یه قول تو لخته خون 5 میلی متری چی خلق کردی و تازه میخواد چه اندازه ای بشه!!!! دیگه بردیا برام آخر بزرگی بود
مامان مریم
پاسخ
چه جالب مریم...باز هم شباهت من هم یه بچه سه ماهه دیه بودم که سه برابر آیدین بود و هی میگفتم یعنی آیدین هم قراره انقدری بشه؟!! و هرروز خصوصا به دست هاش خیره میشدم....باورم نمیشد... مریم اعتراف میکنم با نوشتن این پست و یاداوری خاطرات بارداریم برای اولین بار تو این مدت بهت حسودیم شد....که الان اون حس بارداری و اینکه یه وجودی تو وجودت داره رشد میکنه رو داری تجربه میکنی کاش یک شب جامون عوش میشد...تو تا صبح راااحت میخوابیدی و غلت میزدی و من تا صبح چشمامو میبستم و تصور میکردم الان کدوم وریه؟؟؟ضربان قلبش رو حس میکردم و اون سکسه های شیرین
مریم(مامان کیان)
26 دی 93 14:01
چه کیفی میکنم از این همه ریز بینی و توجهت !!!! اینکه آیدین چپ دسته و همه وسایل برای راست دست ها ساخته شده خداییش تا امروز بهش فکر نکرده بودم چقدر خوشحال شدم صفحات کتابش و دیدم انقدر خوب رنگ کرده .... مریم به خدا هر لحظه زندگی این بچه ها معجزه است!!!! خودت فکر میکردی انقدر زود و خوب علاقمند بشه
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم مریم جونم....دقت نکرده بودی چون لازم نبوده....خوب کسی اطرافت چپ دست نیست....من هم تا آیدین دوربین رو اون شکلی دستش نگرفته بود و دست چپ رو تا سمت راست نمیکشید که شاسی رو بزنه و تا اون مداد رو که با بند کوتاه به سمت راست تخته بسته شده بود و آیدین نمیتونست باهاش نقاشی بکشه ندیده بودم متوجه نشده بودم وااای مریم حتما میتونی ذوق منو یصور بکنی....عاااشق اون تمرکز و دقت و مداد دست گرفتنشم....معجزه بهترین کلمه ست برای حضور و روز به روز بزرگ شدن بچه ها
مریم(مامان کیان)
26 دی 93 14:02
مریم چقدر کتونی هاش خوشگلن مبارکش باشه شبیه کتونی های .... (خودت که متوجه شدی ) عزیزم خیلی باهاشون خوش تیپ شدی
مامان مریم
پاسخ
مرسی مریمی جووووووونم آره فهمیدمفقط اون سه خط رو اضافه داره که اتفاقا من دوسشون دارم مرسی خاله جوووون
مریم(مامان کیان)
26 دی 93 14:04
چرا آخه تو مسواک نزدی وقتی نی نی بودی؟؟ خوبت شد حالا دندونات و جوجو خورده!!!!! اصلا چرا یه کاری و که خودت انجام ندادی الان برای آیدین انجام میدی مادر سنگدل اینا رو آیدین میخواسته بهت بگه روش نشده به من گفته بود بهت بگم
مامان مریم
پاسخ
مریم این داستانیه که وقتی ایدین خوابش بیاد و بگه مسواک نمیزنم من براش میگم که درس عبرت بگیره مریم بابای من برای مسواک خیییلی سخت گیر بود...هر شب قبل خواب حتما سوال میکرد مسواک زدین؟؟!!و تازه دروغ هم نمیتونستیم بگیم میرفت چک میکرد که مسواک خیسه یا نه!!!بعد ها من و مهین میرفتیم و مسواک رو خیس میکردیم و بابا فهمید و حالا دهنمونو هم بو میکرد!!!باااورت نمیشه!!!!گاهی من تا دستشویی میرفتم....مسواک رو خیس میکردم....یه کوچولو خمیر دندون هم میخوردم!!!که دهنم بوشو بگیره!!الان با خودم میگم من که این همه کارو میکردم میمیردم مسواک هم میزدم؟ ولی دندونامو مدیون بابامم....هرسه تامون همیشه میگیم اگه بابا نبود ما هم جزو اون دسته بودیم که دائم تو دندون پزشکین....آیدین هم خالی میبنده من دندون خراب ندارم...یه دندون پر شده دارم اونو نشون میدم میگم جوجو خورده
مامانی
26 دی 93 14:05
فرغونشو فرغون خونه ما هم وظیفه جمع کردن اسباب بازیا رو داره مریم جون به جای چایی از چیزای دیگه هم میشه استفاده کرد خیلی بهتر و خوشمزه تر از چایی(نیست که چایی دوس ندارم) بابونه عالیه مخصوصا تو زمستون واسه سرماحوردگی هم خوبه حالا وقتی میبینی همه چی برگشته سر جای خودشو خونت شده منظم و مرتب دلتنگ میشی منکه خیلی دلم دلتنگ شده
مامان مریم
پاسخ
فکر کنم این بازی یه مدتی بیشتر جذاب نباشه راستش من هم اصلا با اینکه چایی نمیخوره مشکل ندارم....ولی اینکه گاهی بخوره خوبه که قبول کنه جز آب میشه نوشیدنی دیگه ای خورد...خصوصا گرم...تصور کن این قبول کنه بابونه بخوره!!! این دلتنگی که دست از سرما برنمیداره....حق داری دوستم
مامان مینا
26 دی 93 18:38
سلام دوست گلم مریم جون شما رشته دانشگاهیتون ادبیات نبود؟اخه خیلی متن های زیبایی مینویسین من به شخصه نمیتونم به اون مرتبی و زیبایی متنی رو بنویسم همرو خلاصه مینویسم و تمام مثل همیشه از خوندن پست جدید بسی لذت بردم خیلی خوشحالم از اینکه ایدین مستقل شده تو کاراش. کفش جدید مبارک این از کلک های ما مادراس دیگه چیزی رو که نمیخورن وسط کار یا تفریحی که دوس دارنش بهش میخورونیم و همیگ موفق از این امتحان بیرون میایم . من خودم خیلی به ندرت ماست میخورم ولی الینا عاااااااااااااااااااااشق ماست هست یه کاسه هم بدم با قاشق میخوردش. پس این کتابهای حواستو جمع کن شمارو تو رسیدن به هدف دیگری هم کمک کرده خیلی خوبه که حوصله میکنی ایدین با بالشها اونطوری بازی کنه .زمستونه و بیشتر تو خونه ایم .بچه ها چه گناهی دارن.فدای همه بچه ها
مامان مریم
پاسخ
سلام مینای گلم....خیییییییلی ممنونم دوستم....ای کاش رشتم ادبیات بود عزیزم....شما بهم لطف داری خانومی...اینا فقط احساسمه وگرنه ارزش ادبی نداره واقعا ممنونم از این همه محبتی که بهم داری دوستم....این از مهربونیته آره دیگه مادره و یه عالمه فکرهای عجیب برای بهترین تصمیم واسه بچه ها خیییلی خوبه که الینا جونم ماست دوست داره....ماست خودش یه غذای کامله حواستو جمع کن شده ایده نصف برنامه های من آخه واقعا چیدن دوباره چند تا کوسن کاری نداره که....میزارم راااحت بازی کنه و تا بره دستشویی یا اتاق خواب همه رو مرتب میکنم من هم هرروز این جمله رو بارها به خودم میگم....این همه انر/زی رو محدود کردن خودش ظلمه دیگه سخت گیری نباید بکنیم قربووووووووون الینا جوووووووونخیلی ببوسش دوستم
ساناز
26 دی 93 19:22
دوست خوب و مهربونم بسیار زیبا بود عزیزم آیدین جونمو کلی ببوس انشالا لبش همیشه خندون باشه و تنش سلامت
مامان مریم
پاسخ
سلام ساناز گلم اگه بدونی چقدر خوشحال شدم کامنتتو دیدم مرسی عزیزم...ایشالا متین نازم هم همیشه شاد و سلاکت باشه...شما هم ببوسش
مامان راحله
26 دی 93 22:45
سلام عزیزم ... چند خط اولت رو که خوندم یاد خودم افتادم .. همش داشتم به دست و پاها و کلا اعضای بدن بهار با تعجب نگاه میکردم و میگفتم این چی بوده چی شده خیلی خوبه که تونستی بهش ماست بدی.. بهار که عاشق ماسته ومن کاشان که میرم براش ماست محلی میگیرم .. البته مامانم درست میکنه و از تمیزیش مطنئنم .. ازین کارخونه ای ها خیلی بهتره . مخصوصا الان که صحبت روغن پالم و اینا هست . برای دندونپزشکی هم که بهارو بردم دکتر گفت که حتما لبنیات بخوره . الان گفتی آیدین ماست میخوره خیلی خوشحال شدم . ببوسش عزیز دلمو
مامان مریم
پاسخ
سلام راحله جون....فکر میکنم این حس مشترک همه مامان ها باشه اقعا اگه این معجزه به این بزرگی هنوز وجود نداشت....این بنده های حقیر خدارو هم گم میکردن راستش من هم دارم فعلا رو ماست معمولی باهاش مدارا میکنم و میخوام عادت کنه تا یواش یواش به سمت طبیعی بریمدرسته لبنیات خیلی مهمه و آیدین که شیر نمیخوره و فقط شیرکاکائو میخوره ماست براش خیلی خوبه قربونت برم دوستم....شما هم بهار نازمو ببوس
الهام مامان علیرضا
27 دی 93 11:05
نیستی مریم جان؟ اومدم نظرات و بخونم دیدم اثری ازت نیست
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام مهربووووووونم دارم یکی یکی جواب میدم دوستم....دیروز مهمونی بودیم ببخش دوستم
مامان آروین(مهناز )
27 دی 93 11:08
سلام مریم جون بازم یک پست عالی سرشار از عشقولانه مادرانه فدای آیدینی بشم من که اینقدر مستقل شده و مامانی بهش افتخار میکنه مریم جون منم دست چپم به جز صندلی مدرسه و دانشگاه تا حالا هیچ مشکل دیگه ای نداشتم ولی بخاطر همین موضوعاتی که گفتی خوشحالم که آروین راست دست شده حداقل تو مدرسه اذیت نمیشه مداد دست گرفتن آیدین خیلی بامزه است عکسهای آتلیه کی آماده میشن ؟ راستی کفش های نو هم مبارکش باشه با همه سوغاتیهای قشنگش خیلی دوستتون دارم ببوس آیدین رو
مامان مریم
پاسخ
سلام مهناز گلم مرسی دوست خووووووبم خدا نکنه دوستم...چه جالب...چقدر دوست چپ دست پیدا کردم من امیدوارم تا دوره آیدین این مشکل صندلی هم حل شده باشه...قربون آروین گلم من هم خیییییییلی دوست دارم مداد دست گرفتنشو ایشالا تا دوهفته بعد ولی یه دونه بیشتر نیست مرسی خاله مهربووونم....ما هم خیلی دوستون داریم شما هم گل پسرمونو ببوس عزیزم
مامانی ِ یسنا
27 دی 93 13:28
سلام به دوست خوبم و پسر دسته گلش قربونش برم با این استقلال طلبیش.... آفرین به این مامان مهربون که پسری رو درک میکنه . اسباب بازیهای جدید مبارکت باشه آیدین عزیزم و همینطور کادوهای جدیدش چه خوب آیدینی ماست میخوره... و همینطور کیوی و سالاد و ... کتونی جدید مبارک . خیلی خوشگله.
مامان مریم
پاسخ
سلام دوستم خدا نکنه عزیزم....قربونت ممنونم خانومی برای همه لطفت و محبتی که داری ببووووووووووووس یسنای گلم رو
مامان یسنا
27 دی 93 13:46
یسنا تا چند ماه پیش چپ دست بود اما الان راست دسته. البته فقط تو نقاشی و اینکه قاشق رو با راست میگیره . برای بقیه کاراش اکثرا با چپه. فعلا زوده که متوجه بشی راست دسته یا چپ دست. بوووووووووووووووووووس واسه گل پسری و دوست گلم
مامان مریم
پاسخ
راستش اینو خیلی شنیدم که تا 7 سالگی نمیشه با قاطعیت گفت بچه ها راست دست هستن یا چپ دست....ولی آیدین فعلا و از ابتدا با دست چپ غذا میخوره و نقاشی میکشه و کلا دست قویترش چپه...با پای چپ هم شوت میکنه برام فرقی نداره....ایشالا هم یسنا و هم آیدین راست دست یا چپ دست موفق باشن
مامان فهیمه
27 دی 93 15:55
سلام مریم جون میدونم خیلی دیر اومدم آخه یه مدت نت نداشتم. آفرین به آیدین جونم که حسمستقل بودن و داره تجربه میکنه.من در این مورد نمیتونم نظری بدم آخه چون هنوز علی به این حس نرسیده.اولا من یه کم تلاش میکردم که خودش شلوارشو بپوشه یا کفششو دربیاره یا جوراب ... ولی بعد فهمیدم که خودش باید به این حس استقلال طلبی برسه و گفتم بیخیال بابا یه روز میاد که انقدر مستقل شده که خودش میره واسه خودش لباس میخره و کاری به من و باباشم نداره سلیقمونم نمیپرسه ،هههههی روزگااااار.
مامان مریم
پاسخ
سلام فهیمه جونم....این چه حرفیه دوستم...من خودم اصلا نبودم و تازه امروز کامنت هامو تایید کردم کاملا درست میگی دوستم....یه روزی خودش همه کارهاشو میکنه و ما دلتنگ میشیم...مگه تا حالا هیچ آدمی رو دیدیکه هنوز مامانش شلوارشو بپوونه!! زود زود یاد میگیره...آیدین هم هنوز نمیتونه و من هربار خودش بخواد بهش یاد میدم و کمکش میکنم ولی خودم نمیگم بیا یاد بگیر یا اصرار کنم
مامان فهیمه
27 دی 93 16:11
آفرین به تو مریم جون که خیلی ماهرانه و مادرانه آیدین جون و شناختی و میدونی که چجوری باید یه سری غذاهای مفید و بهش بدی.به نظره من هر مادری موظف به انجام این کاره و تو پیروووووز. به به گفتی لوبیا پلو با سالاد شیرازی هوس کردم.راستی میدونستی ما شیرازی هستیم. کفش گل پسری هم خیلی خوشکل بودمبارکش باشه .کفشه خودتم مبارک. سوغاتیهای خوشکلتم مبارک باشه آیدین جونم. راستی تیپت خیلی خوشکل بود واسه آتلیه و اما چپ دستی قبلا که باردار بودم نمیدونم چرا همش تو ذهنم این بود که علی کاش چپ دست میشد،ههههه ولی نشد.چه چیزایی که تو ذهن مادرا نمیگذره ولی وقتی گفتی همه چیز واسه راست دستا طراحی شده،دقت که کردم دیدم آره واقعا.چراااااا؟؟؟ولی خب اینجوری آیدین جون مجبور میشه از هر دو دستش استفاده کنه و همین باعث میشه از هر دو نیمکره ی مغذشم استفاده کنه که اونوقت دیگه خیلی خوب میشه. و اما داستان سرایی آیدینیی .عااااالی بود با اون تو-شما هم موافقم.واقعا چرا میخوایم بچه ها مثل بزرگترا رفتار کنن.
مامان مریم
پاسخ
قربوووووووووووووووووونت برم دوست گلــــــــــــــــم راست میگی؟؟؟من تا حالا شیراز نیومدم و انقدر دوســـــــــــــــــت دارم شهرتونو ببینم...خصوصا بهار و عطر بهارنارنجشو مرسی عزیــــــــــــــــزم واقعا هم به چه نکته جالبی فکر میکردی هاااا!!!حالا مگه خودت چپ دست بودی که دوست داشتی علی هم چپ دست بشه...من تا یک سالو نیمگیش هم متوجه همچین چیزی نشده بودم و با به غذا افتادن و استقلال تو عذا خوردنش تازه فهمیدم آره....کاش حداقل جاهای خاص مثل مدارس حواسشون به این قضیه میبود...حالا بزرگتر بشه میتونه با دست راست هم کار کنه که عکس بگیره و ....که به قول خودت خوب هم هست ولی یه جاهایی مثل نوشتن نمیشه دست راست رو جایگزین کرد من هم همینجور فکر میکنم....نمیدونم....انتطار بیش از حد...قربوووووووووونت عزیزم
مامان فهیمه
27 دی 93 16:18
واااای آفرین چه خوشکل و با دقت رنگ کردی خاله جونواااای انگشتاشو چجوری در کنار هم در تلاشن واسه گرفتن مداد راستی مریم جون علی هم مثل آیدین و بقیه بچه های دیگه بپر بپر روی مبل و خیلی دوست داره ولی گاهی وقتا من میمونم چجوری باهاش رفتار کنم میترسم اگه خونه خودمون بزارم بپر بپر کنه بعد عادت میکنه جاهای دیگه هم تکرار میشه اون وقت نمیدونم واقعا چیکار کنم یا یه موضوع دیگه مثل چراغ خاموش روشن کردن.اینا جز کارهای خنثی هستن نه بدن اونقدراااا و نه خوب... به نظرت چه باید کرد؟؟؟
مامان مریم
پاسخ
مرسی خاله جووووووووونم راستش به نظرم بچه ها خیلی هم خوب میفهمن خونشون با بیرون فرق داره و قوانین خونه به خاطر اونها بالا پایین میشه ولی بیرون نه تازه خونه مامان بزرگ ها به نظر من نباید سخت گرفت باز بهشون....من همیشه خونه مامان بزرگ ها تو سن علی جون که بود تا میرسیدم همه لوازم شکستی رو برمیداشتم و میزاشتم راحت بازی کنه و دم رفتن همه رو باز میچیدم سرجاش....هم خودم راحت بودم و هی تذکر نمیدادم و هم آیدین راحت بازی میکرد روشن و خاموش کردن چراغ هم تو سن علی طبیعیه آیدین هم خیییییییییییییلی این کارو دوست داشت.....یه دوره بود و تموم شد...فقط یه بار هی لامپ نیسوزوند و من هم لامپ رو شل میکردم و میدید دیگه روشن نمیشه بی خیال میشد...یه دوتا هم کلید و پریز خراب کرد به نظرم باید مدارا کرد....حواسشو پرت کن...نگو نپر و نکن فقط یه کار جالب بکن که بره سمت یه کار دیگه....یه چیز عجیب بیار که بیاد ببینه این چیه و کار قبلی یادش بره...همین
مامان کیانا و صدرا
27 دی 93 17:07
سلام مریم جونمممنونم از لطفت عزیزم.دوتاشون سرما خوردن.صدرا چشاش خیلی قرمزه و بی حال و بهانه گیر.خوشبختانه ویروسیه ولی دوره اش باید بگذره و چاره ای نیست.درگیر مدرسه هم هستم.امتحانات تموم شده و دیگه تمام وقتیم.بازم ممنون و متشکرم
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم خواهش میکنم دوستم....واقعا ناراحت شدم یشالا هردو زود خوب بشن و خودت هم وقتت آزادتر بشه تا هم بیشتر اشتراحت کنی و هم بیشتر بپیش بچه ها باشی
مهربوون
27 دی 93 23:50
سلام بر مریم جون و آیدینی گل .... خوشحالم که خوبین ... عزیزم 3سال و 3ماه و 3سالگیت مبارک .... خوبه که پسری ماست میخوره ..عالیه ... مرحبا به پشتکارت خانونی ... این نوع غذا دادنت به آیدینی من و یاد خالم میندازه که اینطور به بچه ها غذا میده ... استقلالشون درسته که برا مادر و پدر یکم سخته اما خوبی های خودش رو هم داره.... سوغاتیهات مبارک باشه .... مریم جووون دلت میاد ازش کار بکشی 😁😁 اووووخی ... پسر خالم 1سال و 3ماه از ایدینی بزرگتره دقیقا مثل ایدینی هست تا خون ببینه یا خدایی نکرده ب جایی بخوره اونم آروم وااااای اینقد گریه میکنه بچه کبود میشه ... بچگی یعنی همین ضربه ها و شیطنت ها ... آفرین که به این خوبییییییی رنگ آمیزی میکنی ..... کتونی هاتم خیلی خوشگل عزیزم مبارکت باشه❤💙💚💛💜
مامان مریم
پاسخ
سلام مهربون جان...ممنونم عزیزم مرسی برای محبتت دوستم راستش من غذارو هیچ وقت با بازی بهش ندادم....همیشه سعی کردم چیزی درست کنم که دوست داشته باشه و با رغبت بخوره ولی ماست و میوه که دوست نداره و خیلی هم مفیده با بازی دادم و بعد عادت شده...مثلا الان پرتقال رو بدون بازی فقط تو کاسه براش خورد میکنم و میخوره ولی کیوی و ماست هنوز جا داره برای ادامه دادم کار نمیکشم که....استقلالشو جهت دار میکنم ممنوووووونم خاله جون
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:23
سلام مریم عزیزم و آیدین نازنینم . بازم از خوندن پستت کلی لذت بردم گلم و کلی غرق شادی شدم که ما مامانها چقدر حس هامون شبیه به هم هست . واقعا زود میگذره ... اتفاقا همین امشب سر میز شام با همسری صحبت میکردیم و به مبین نگاه میکردیم . همسری میگفت یادته الهه مبین چقدر کوچیک بود خیلی زود گذشت ... و من در جوابش گفتم آره واقعا زود گذشت ولی یه مادر فقط متوجه میشه من چی میگم . با وجودی که الان پسرم 2 سال و نیمه هست ولی منه مادر کاملا این دو سال و نیم رو حس کردم لحظه به لحظه ش رو ... خداوند همه نی نی های دنیا رو در پناه خودش نگه داره
مامان مریم
پاسخ
سلام الهه جووون ممنونم عزیزم....واااای دوستم صبر کن تازه الان زیاد از دوره نوزادی مبین دور نشدین...من الان وقتی میبینم آیدین وسط بازی یهو میدوه دستشویی....وقتی لباس های شسته رو از لباسشویی میاره و کمک میکنه پهن کنم....وقتی تو خیابون همه جارو میشناسه...وقتی رو صندلی عقب ماشین میشینه و مدتها سامت کتاب میخونه یا بیرونو تماشا میکنه...با خودم مگم این همون نوزاد جیغجیغوست... الهی آمیـــــــــــــــن دوستم
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:25
از این ایده ت که اسباب بازی ها و کادوهای آیدینم رو به عنوان جایزه نوبتی بهش میدی خیلی خوشم میاد .... واقعا ایده جالبیه عزیزم ... چقدر خوبه که به ماست علاقه مند شده ... خیلی خوشحال شدم آیدین نازنینم
مامان مریم
پاسخ
آخه الهه حون آیدین روز تولدش خیلی اسباب بازی گرفت و این باعث شد نه از اونا لذت ببره و نه دیگه اصلا جایزه براش شیرین باشه من هم یه دوره ای بچه بودم و میدونم لذت جایزه گرفتن و کادو گرفتن از خود اون کادو بیشتره و نمیخواستم ایدین از این لذت بردن محروم بشه و بنابراین دیگه نزاشتم حجم زیاد کادو رو همزمان بگیره تا براش کادو گرفتن لوس بشه...میخوام بیشتر و بیشتر شاهد لذت بردن و ذوق کردنش باشم ممنووووووونم
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:26
کتونی های خوشگلت مبارک باشه گلم ... چقدر بهت میاد خوشگل پسرم .... مریم جونم عکسای آتلیه رو زود بذار ببینیم
مامان مریم
پاسخ
مرسی خاله جووووووووونم....یه دونه عکس کریسمسی بود الهه جون....اخه این سه ماهه سه بار اتلیه رفته و نمیخوام دیگه از این سن عکس ها زیاد باشه...دیورا هامونم جا نداره
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:28
مبین منم چپ دست هست و من از اول روی این موضوع حساسیت نشون ندادم ... فقط نگران مدرسه ش هستم روی نیمکت چطوری مشق بنویسه ... شاید همش دستش به بغل دستیش بخوره .. شایدم تا اون موقع همه صندلی ها تکی شد ...
مامان مریم
پاسخ
الهی....مبین هم راستش من هم اصلا نه خودم حساسیتی داشتم و نه اجازه دادم حتی کسی بپرسه ...ایشالا تا زمان جوجوها نیمکت ها اصلا عوض میشه
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:34
از اون دوتا عکس آیدینم : یکی اونی که از حموم اومده و اون یکی عکس زیریش خیلی خوشم اومد ... عزیز دلمممممممممممممممممممممممممممم
مامان مریم
پاسخ
مرســــــــــــــــــی خاله جووووووووووون مهربووووووووونم
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:35
همیشه بهترینها رو برات آرزومندم گلم
مامان مریم
پاسخ
ممنووووووووووونم دوستم...من هم برای شما بهترین هارو میخوام
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:40
مبین رو گذاشتم توی تختش بهش گفتم تا مامان اومد خواب باشی پسرم . میدونی بهم چی میگه : میگه مامان حالا تا من اومدم خواب باشی ... ای خدا امان از دست این زبون فسقلی ها ... همین الان که دارم این کامنت رو برات میذارم اومده بهم میگه مامان نخوابیدم به جاش اتاقم رو براتون جابه جا کردم . ... خخخخخ . میگم یعنی چی پسرم ... میگه یعنی جمع کردم خوشحال باش مامامی جونممممممممم ..... ای قربون همتون بشم من نی نی های فرشته آسمونی
مامان مریم
پاسخ
الهی میبینی حتی بعد ساعت خواب هم هزار تا شیرین زبونی میکنن تا بیشتر بیدار بمونن وروجک ها قربوووووون اتاق جمع کردنش
الهه مامان مبین
28 دی 93 1:40
شب خوش مریم نازم
مامان مریم
پاسخ
شب زیبای شما هم بخیر دوستم
مامان و باباي امير
28 دی 93 8:23
سلام خانومی عزیز مستقل شدن پسر گلمون مبااااااااااااااااارک چقدر قشنگه یه پسر مستقل و زرنگ رو بعد از کلی زحمت و تلاش دید ایشالا همیشه زنده و زیر سایه پدرمادرش سلامت باشه ببوسش از طرف من
مامان مریم
پاسخ
سلاااااااااااااام دوستم...ممنوووووووونم عزیزم هنوز خیلی به استقلال کامل مونده دوستم....ولی پله پله دیدنش هم قشنگه...خییلی قشنگ مرسی برای محبتت و دعای خیرت عزیزم....شما هم گل پسری رو ببوووووس
محمد
28 دی 93 8:52
سلام، آپم آپم آپم با مطلب "راهکارهایی جهانی برای لاغر شدن" بروزم ... منتظرتونم.
مامان عليرضا
28 دی 93 12:35
سلام دوست جونم.خوب و خوشید ایشالا؟ چند روز پیش اومدم پستتون رو خوندم ولی متاسفانه فرصت نکردم برای این پسر نازمون و مامان گلش کامنت بذارم. طبق معمول همه ی پستات کلی از خوندنش لذت بردم. این حس مادرانه رو من کلی فخرش رو به همسری در اوج نامری میفروشم یه وقتایی دلم میخواد علیرضا به اون درجه از استقلال برسه که دیگه برای کاراش به من احتیاج نداشته باشه ولی خیلی سریع پشیمون میشم.میدونم دلم برای همه ی کاراش تنگ میشه.همین الانشم وقتی یه نوزاد میبینم با اینکه علیرضا تو نوزادیش دمار از روزگار من در آورد ولی باز دلم تنگ میشه
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام گلم...ممنونم عزیزم فدات شم...من که گفتم اصلا لازم نیست کامنت بزاری....از شما به ما رسیده خانومی ممنوووووووووونم دوستم....واقعا هم این حس فخر فروختنیه....این هدیه که خدا به هیچ مردی نداده آره گلم....دلت تنگ خواهد شد....از لحظه لحظه شیرین کاری ها و شیرین زبونی هاش لذت ببر....من دلم برای حرف زدن دو ماه پیشش هم تنگ شده
مامان عليرضا
28 دی 93 12:38
پروسه ی بیرون رفتنتون خوشحالم که مصالمت آمیز حل شده.طفلی علیرضا تازه مفهوم بیرون و بازی فهمیده بود که هوا سر شد دلم براش میسوزه. البته دلم برای همه ی بچه ها ی این دوره و زمونه میسوزه.طفلی ها هیچ لذتی از بازی هایی که ما قبل تر ها انجام میدادیم تو حیاط خونه یا بیرون از خونه نمیبرن.چون یا حیاطی نیست که برن یا اگه باشه بچه ای نیست که باهاشون بازی کنن. بازم خوش به حال آیدینی که مامان مهربونی مثل تو داره که باهاش داره بچگی میکنه و خودش رو جای یه پسر سه ساله میذاره و پا به پا ی اون و خواسته هاش پیش میره
مامان مریم
پاسخ
مرسی عزیزم....میفهمم چی میگی آیدین خدارو شکر خودش اصلا دوست نداره بریم بیرون....الان دو شبه هرچی عصری میگم بیا بریم بیرون میگه من میخوام خونه بمونم....میخوام بازی کنم ....دارم کارتون میبینم و ... فقط این تنها بودن بچه ها بده...ایدین هم بچه میبینه با هر ساز بچه هه میرقصه...اون بچه تو نمایندگی کفش انقدر بد بود...هی ایدینو هل میداد و لباسشو میکشید و ایدینم میخندید ولی من حال کردم که با هم بازی هم کردن قربووونت عزیزم....ممنونم از لطفی که همیشه داری
مامان عليرضا
28 دی 93 12:46
تخته مغناطیسی هم مبارک پسر طلامون.علیرضا هم خیلی علاقه داره اصلا به واسطه ی همین به نقاشی خیلی خیلی علاقه مند شد. رنگ کردن جوجو رو عشقه.چه دقتی هم میکنه عزیز دلم قربون اون تیپ آتلیه ای پسر طلا هم بشم خیلی خوش تیپ و نازه ماشالا هزار ماشالا اینجوری که تو از این کتابای حواستو جمع کن تعریف کردی واجب شد حتما برای علیرضا بخرم. خدا رو شکر که مجدد رو به ماست خوردن آورد و به بهونه ی این کتابا همه چیز بهش میدی و میخوره. راستی تا یادم نرفته اینو بهت بگم که بر خلاف عقیده ی اکثر دکتر ها که میگن چایی خوب نیست و فایده ای نداره اما یه منبع قوی و مطمئن پزشکی به نام خاله آسیه ی معروف طی تحقیقات وسیعی که در این رابطه انجام داده گفته که تنها منبع فلوراید ایران چایی هست پس سعی کن بهش بدی.ولی کمرنگ و اینکه نیم ساعت قبل و بعد از غذای جوجو نباشه
مامان مریم
پاسخ
آیدین هم پارسال یکی کوچولوشو داشت و خیلی هم دوسش داشت...این مثلا بزرگتره مرسی دوستم....ممنونم برای این همه محبتت راستش آیدین کلا کتاب دوست داره...خوب اینارو از کتاب داستاهاش هم بیشتر دوست دارهبهت پیشنهاد میکنم یکش رو بخر و اگه دوست داشت ادامه بده قربون منبع موثقمون...خییییییلی هم عالی حتما دوستم از خودت و خاله هم ممنونم
مامان عليرضا
28 دی 93 12:50
قربونش برم که از خون میترسهباز خوبه حداقل عین من با دیدن خون از حال نمیره.من که خدا نکنه خون ببینم(البته حجم زیاد)یک دو سه فشارم میفته و از حال میرم سوغاتی های نازشم مبارک. صبر کن ببینم تو از سوغاتی ها استفاده ی ابزاری کردی یا از بچماینجوری که تو عکس مشخصه از آیدین طفلی برای جمع کردن وسایلش داری استفاده میکنی ادب و نزاکتش رو هم عشقه.فداش بشم که خودش آقا شده و احترام به بزرگ تر میفهمه مریم جونم کلی این عسل رو ببوس که واقعا دوستش دارم
مامان مریم
پاسخ
نه غش نمیکنه ولی اصلا نمیزاره حتی چسب زخم بزنم روش....انگار قراره جراحیش کنم ممنونم عزیزم از هردوبلاخره باید این اسباب بازی های حجیم به کار من هم بیاد دیگه قربووووووونم دوستم...ممنونم دل به دل راه داره دوستم....تو هم علیرضای خوشگل و ناز منو حسابی ببوس عزیزم
مامان مرمر
28 دی 93 13:37
به به آیدین خان مستقل ماشالا چشم نخوری ایشالا آرمان من با اینکه از آیدین بزرگتره هنوز باید بشورمش..مسواکش روبزنم..لباس تنش کنم..گاهی کفشش رو هم باید پاش کنم..وای که چه حرصی میخوره آیدا میگه مامان تو خیلی داری لوسش میکنی ...درست میگه ولی دست خودم نیست چون آرمان دیر حرف زد شاید اینجوری بهش ترحم میکردم... خیلی لذت بردم از اینکه گل پسری شما اینقدر زود مستقل شده ..باید منم یه کم بیشتر با آرمان کارکنم.همیشه موفق باشی دوست خوبم.
مامان مریم
پاسخ
سلام مرمر جون عزیزم آیدین هم فقط درباره شستشوی جیش مستقل شده....شماره دو هنوز با خودمه مسواک هم من براش میزنم...تازه نه تو دستشویی تو تخت و جلوی تی وی و خلاصه جایی که دوست داشته باشه...لباس و کفش هم من میپوشونم.خانومی....این همه بال بالی که زدم فقط برای استقلال شستن جیش و غذا خوردن و گاهی میوه خوردن بود....فکر کنم من مامان ندید بدیدی هستم آرمان جونم هم مستقل میشه مریم جون....هیچ مردی تا حالا نشده که هنوز مامانش بشورتش و لباس تنش کنه...نگران نباش دوستم
مامان آنیسا
28 دی 93 15:24
کلی کیف کردم عزیزم با نوشته هات واقعا چه حس شیرینیه منم بارها به گذشته برمیگردم و بزرگ شدن آنیسا رو مرور میکنم گاهی اوقات دلم پر میکشه واسه نوازدیش میگم کاش بیشتر بغلش کرده بود و بیشتر لذت میبردم و.... ولی حیف که زمان زود میگذره و انقدر مشغولیم که نمی تونیم از داشته هامون نهایت لذتو ببریم ایشالا که آیدین عزیزم همیشه موفق باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیزم.....مرسی برای محبتت آره دوستم ولی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست....الان هم باید یادمون باشه که برای همین امروزمون هم دلتنگ خواهیم شد همه کارهارا میتونیم بسپریم به آینده...این روزها دیگه تکرار نمیشه مرسی دوستم...الهی آنیسا جونم و همه بچه ها موفق باشن
مامان فهیمه
28 دی 93 15:45
ایشالا یه روز بیای شیراز,مطمینم که خوشت میاد خیلی مردم خونگرمی داره . بهترین فصلشم بهاره و بهترین ماه هم اردیبهشت اگه خواستین بیاین حتما اردیبهشت بیا برو باغ ارم اونوقت میفهمی چی میگم,از بوی بهار نارنج مست میشه.اینجا تو همه ی خونه ها درخت بهار نانج هست.حتما هر وقت خواستی بیای بهم خبر بده تا جاهای خیلی خوب و بهت معرفی کنم. راستش من خودمم راست دستم بابت راهنماییت ممنون عزیزم.میبینم که آیدین جونم و چند خسارت وارد کرده
مامان مریم
پاسخ
حتما فهیمه جونم...شیراز جزو شهرهاییه که اصلا نمیدونم چرا قبل بچه دار شدن نرفتیم و حتما حتما باید بیام....همسری قبلا رفته و حالا که آیدینی بزرگتر شده خیلی دوست دارم با هم بریم و حتما ازت کلی راهنمایی میگیرم دوستم این آوازه عطر بهار نارنج منو دیوونه کرده من هم راست دستم....اصلا تو فامیل چپ دست نداریم و من حیرون اینم آیدین به کی رفته خواهش میکنم دوستم....اوووووووه.....تا دلت بخواد خسارت زده...چند تا چیه
عمه فروغ
29 دی 93 0:48
سلام مریم جان حسابی از خوندن پستت لذت بردم استقلال گل پسری مبارک آره واقعا بچه ها خیلی زود بزرگ میشن به آیدین تبریک میگم که همچنین مامان مهربون و باحوصله ای داره که این قدر براش وقت میذاره.کادوهاتم مبارک آیدین جونم خوبه که خوردن ماست رو شروع کردی ان شاا. ..همیشه سلامت و تندرست باشی عزیزم مامان خانمی زیاد نگران چپ دست بودن آیدینی نباش خودش به مرور یاد میگیره چطوری از دستش به نحو احسن استفاده کنه. روی ماه آیدین رو هم از طرف من ببوس با اجازه لینکتون کردم
مامان مریم
پاسخ
سلام فروغ جون...ممنونم عزیزم مرسی برای محبتی که بهمون داری خانومی....این نظر لطفته آره بلاخره یاد میگیره...مثل همه چپ دست هاوووومرسی برای دلگرمیت گلم قربانت عزیزم...شما هم آرشیدای ناز رو ببوس دوستم ممنونم فروغ جان
مامان کارن( رزیتا )
29 دی 93 9:24
تبریک میگم استقلال گل پسرو - چقد خوبه که به ماست علاقه نشون داده عالیه ایشالا سالاد خور هم میشه کتونی های خوشگل هدایا و سوغاتی های نازت مبارکت باشه آیدین جونم - عاشق ظرافت و ریزبینیتم مریم جون
مامان مریم
پاسخ
مرسی عزیــــــــــزم ممنونم برای این همه محبت و لطفت دوستم قربون مهربونیــــــــــــــــت
مهسا مامان نویان
29 دی 93 11:47
قربون آیدین خوشگل برم که دیگه داره مستقل میشه مریم جون اگه بدونی ما از 18 ماهگی نویان خودم خودم داریم واسه همین الان خیلی مستقل خداروشکر عزیزم این گنبد و گلدسته خیلی خوبنویانم عاشق پایتخت وقتی نگاه میکنه پلکم نمیزنه تمام دیالوگاشون حفظ کتونی خوشگلت مبارک آیدین شیرین این کتابای حواست جمع کن ما هم کار میکنیم نویان خیلی دوسش داره البته ما پارسال یه بار کار کردیم الان دوباره شروع کردیم خیلی کتاب خوبیه مریم جون آیدین خوشگل ببوس
مامان مریم
پاسخ
سلام مهسا جون...ممنونم عزیزم...خدا نکنه راستش آیدین هم از خیلی قبل میگفت ولی اجازه کمک هم میداد ولی الان دیگه خودم بلدم و خودم میتونم هیچ راه درز کمکی نمیزاره آیدین هم دیالوگ هارو حفظه.....هم تو پایتخت و هم هر فیلم و کارتونی که دوسشون داشته باشه...قربووووووووون نویام مستقل و باهوشم برم من من همه کتاب هارو خریدم ولی فعلا دوتاشو باهاش کار کردم....دوست ندارم زود تموم یشه...اون وقت چیکار کنم؟ ممنونم گلم....شما هم نویان جونمو ببوس
دنیا
29 دی 93 17:32
فدات بشم عروسکم
مامان کیانا و صدرا
30 دی 93 17:00
سلام مریم جونمآیدین مریض شده؟؟؟چرا خواهر؟خودتم گرفتی؟؟ای وای من!!!اصلا نمیدونستم و از کامنتت فهمیدم.ایشا...هر دو زودتر خوب بشینمنم دیروز عصر تا امروز عصر حالم اصلا خوب نبود و یه کم هم نیستنمیدونم خواهر!!!راستی میدونی میخواستم اونروز بهت بگم فعلا خیار به پسری نده خیارهای الان با سمومی که بهش میزنن واسه موندگاری و زود رسیدن خیلی وحشتناکهمن از دیروز معده درد داشتم چون یه نصفه خیار خوردممعده های حساس خیلی بده و زود نشون میدهیه خبری از خودتون بهم بده حتما
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم....مرسی برای محبتت گلم کاش این موضضوع خیار رو زودتر میگفتی....جمعه شب مهمونی بودیم و خونه مهرسا دوست آیدین....آیدین عمرا میوه نخور من وقتی دید مهرسا 6 بار خیار آورد من براش نصف کنم و نمک بزنم به عشق دوستش دوتا خیار خورد شنبه نیمه شب همه شامشو بالا آورد و تا صبح کلا معدش خالی شد.....یک شنبه هم جز کته چیزی نخورد...از دیروز حالش خوبه ولی امروز من معدم بدجور سنگینه و چیزی از صبح نخوردم و حالت تهوع دارم ولی آیدین خدارو شکر خوبه و من هم مهم نیست خوب میشم امروز فقط چون ایدین نمیزاشت بخوابم و کل اسباب بازی هاشو آورد تو تخت اومدم نت ولی فقط پیش تو اومدم چون بچه ها مریض بودن و نگرانشون بودم....خدارو شکر بهترن
مامان کیانا و صدرا
30 دی 93 17:31
الهی!!!!میدونی دیشب موقع شستن ظرفها یادم اومد حال بدم واسه خیار خوردنه و همون جا یاد آیدین افتادم و گفتم بیام بهت بگمکاش همون روز یادم بود!!!آخه کیانا هم تا به حال به خاطر خوردن خیار دل درد شده و منم که دیگه وحشتناک حالم خراب میشه...نمیدونم چرا دیگه جون آدما اهمیت نداره و هر کسی فقط به فکر سود خودشه و اینکه محصولشو زود بیاره بازار و بفروشهلطف کردی اومدی مریم جونم.دل به دل راه داره عزیزم.بچه ها هم نمیشه گفت بدن.خوبند خدا رو شکر ولی هوا خیلی خیلی سرد شده و سوز بدی داره.فعلا هر دو خوابنبازم ممنونم عزیزم.ایشا...خودتم زود خوب میشی.دیشب واقعا حالم بد بود
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم دوستم....آیدین جمعه شب خیارارو خورده بود....پس فرقی نمیکرد...خداروشکر اصلا درد و اینا نداشت...فقط چند باری بالا آوزد و یک روز هم کلا بی اشتها بود ولی حال عمومیش خوب بود الان که خودم هم کلا بی اشتها شدم میفهمم طفلی معدش سنگین بوده...خداروشکر اصلا بهش اصرار نکردم غذا بخوره کیانا و صدرایی و خودت هم ایشالا زود زود خوب بشین عزیزم
مونا
30 دی 93 20:02
سلام مریم جان. خوبی؟ آیدین بهتره انشالا؟دیدم تو پست صدرا نوشتی بالا آورده الان بهتره؟علی هم یکماه قبل اینطور شد و بعدش باران البته با تب. باران بیستر تب کرد. بچه داریه دیگه!!!شاد و سلامت باشید و لبتون پرخنده
مامان مریم
پاسخ
سلام مونای عزیزم...ممنونم از لطفت که پیگیر حالمونی دوست مهربونم خداروشکر آیدین تب نداشت...فقط چند باری بالا آورد و 1 روز کامل بی اشتها بود...الان هم من همونجوری شدم...نمیتونم چیزی بخورم و در نتیجه ضعف دارم ناراحت شدم نوشتی بچه ها هم مریض بودن...خدارو شکر خوب شدن...من هم نتیجه گرفتم که ویروسیه ولی از آلودگی هواست....خدا کنه زودتر بارون و برفی بباره قربونت عزیزم...شما هم الهی همیشه شاد و سلامت باشین
زری
1 بهمن 93 8:36
سلام عزیزم تازه باوبتون آشناشدم بسیارزیبامینویسید خداپسرنازتون روحفظ کنه
مامان مریم
پاسخ
سلام زری جان ممنونم از لطفتون خانومی خدا کوچولوی شمارو هم حفظ کنه
مامان علی
1 بهمن 93 20:24
سلام دوست مهربونم اول ازهمه ممنون که به یادمون بودی عزیزم-دوم درباره عکسها ومن، واقعا من با تعاریفت شرمنده کردی عزیزم خانمی مهربونی ازخودته دل پاکی هم مینطور خانمی ------------- فدای آیدین جنم دلم براش تنگ شده بود خیلی تا خیلی خوب شکلکامم کارنم یکنه!!!! سوغاتیها. مبارک گلم.وکتونیای خوشکلت پسر مهربونم---بله این درس عبرت ازمسواک نزدن وماهم داریم! دهن من وبازمیکنه ودندونم که عصب کشی کردم. ورنگ موادش سیاهه رونشون میده میگه به سر مرگم چلا میخشاک نزدی؟من میخام میشاک بزنم چقدر خوب قشنگ مرحله به مرحله پله به پله ازاستقلال گفتی ولی علی من خیلی به من وابستست خیلی ناراحتشم میدونی بعد این بیماری اخیر ودکتر رفتنا حاضر نیست حتی بریم دوربزنیم!یا سی اینه من ترکش دست کم واسهwc
مامان مریم
پاسخ
سلااااااااااااام زهرا جوووووووووونم...اگه بدونی چقدر نگرانت بودم گلم فدات شم دوستم....قبل اینکه به روز کنی هم تند تند سر میزدم شاید تو به روز شده ها نباشی من اصلا اصلا تعارف نکردم....خیییلی صورت ناز و ملیحی داری و خیییییییلی هم خوش لباسیو سیرتت از صورتت معلوم بود گلم مرسی خاله مهربوووووووون وروجکن دیگه....واسه هرکاری باید درس عبرت زنده و حی و حاضر نشونشون بدیم....من قربون اون شیرین حرف زدن علی ناااازم برم نگران نباش دوستم.....آیدین هم تو سن علی جون همین جوری بود....و بعد بیماری هم خییییلی طبیعیه....این روزها میگذره عزیزم
مامان علی
1 بهمن 93 20:31
چه بانمک تفاوت دوستانه ورسمی رو میدونه علی به همه میگه شما!هنوز تو نمیدونه!خخخخ خواهر منتظر شکستن زود هنگام فرغون باش،زیرش دقته کن علامت استاندارد داره و لی از همه اسباب بازیهای علی زودتر داغون شد!البته بچم جی جاروبرقی خیلی ازش کارکشید!اما من مطمئنم بخاطر استاندارد بودنشه! لوبیا پلو هم نوش جونت عکسها همه سرشار ا زندگی ولبخند چشم بد. بدور ازتون دوست گلم آیدین جیگر وببوسش جای من
مامان مریم
پاسخ
هنوز خییلی هم نمیدونه ولی خودجوش داره یاد میگیره....برعکس...آیدین به همه میگه تو آره استاندارد رو داره ولی اگه این بچه اصلا باهاش بازی کنه که به شکستن برسهفعلا که جزو دکوراسیون محوطه اسباب بازی هاست...همسری میگه به ردر تابستون میخوره که ببریم دریا شن بریزه توشاز مزایای استاندارد بودنش که حتما شکستنشه!! ممنوووووووووونم عزیـــــــــــــــزم...قربون محبتت دوستم شما هم علی ناز منو ببوس
مامان علی
1 بهمن 93 20:35
الان کامنتهای دوستان چشم خورد دیدم نوشتی خودت وایدین جون دچار مسمومیت شدین ایشالله بلا به دور وتاا الان. خوب شده باشین شب خوش
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم که انقدر مهربونی عزیزم....مسمومیت نبود چون اول آیدین و بعد من دچارش شدم و دیشب تقریبا همسری....هرچی بود ویروسی بود و ارمغان آلودگی اما الان همه خوبیم خداراشکر دوستم
مامان سمانه
2 بهمن 93 0:22
سلام مریم جووووووووونمخودتو و گل پسری خوب هستید انشا...؟ 3 سالگی و سه ماهگی و سه روزگیت مبارک باشه عزیزم مثل همیشه از خوندن مطالبت لدت میبرم درکت میکنم خیلی خیلی زود میگذره واقعا آدم نمیتونه از این دوران حسابی سیر بشه ولی چ میشه کرد زمان زود میگذره عزیزم گل پسریتو یه بوووووووووووووووووووووووووووووس گنده کن
مامان مریم
پاسخ
سلام دوستم....مرسی سمانه جون گلم مرسی خانومی....شما لطف داری عزیزم فدای تو.....شما هم آریسا نانازم رو ببووووووووووووووس
مینا
2 بهمن 93 23:41
سلام مريم جونم چطوري دوستم؟ ايشالا ك هميشه خودتو آيدين مهربونمو خانواده گلت خوب باشين خيلي وقته پستتو خوندما ولي ديگه درگير امتحانا بودمو نتونستم كامنت بذارم. اي جونم الهي فداي آيدين كوشولو بشم ك حالا واسه خودش نظرات و عقايد خاص خودشو پيدا كرده. واي مريم جون آيدين منو ياد پسرخالم آرش ميندازه. كوچيك ك بود هميشه عشق اينو داشت ك درازبكشه و ماشين بازي كنه واااااااااي كاشكي قوچانم نمايندگي آديداس يا نايك داشت اگه بدوني چندوقته دنبال ي كفش اسپرتم ولي اصا كفش دلخواهمو پيدانميكنم
مامان مریم
پاسخ
سلام مینای عزیزم....ممنووونم دوستم مرسی مهربونم....ایشالا که امتحانارو خوب خوب پشت سر گذاشته باشی عزیزم مرسی خاله جووووووونم من هم عااااشق این تیپ بازی آیدینم....خدا آرش جونو هم حفظش کنه الهی....ایشالا تو یه سفر به مشهد یا شهر دیگه خرید میکنی....عجله نکن دوستم
مامان ریحانه
3 بهمن 93 13:32
سلام مریم جون هر روز به وبت سر میزدم دیدم ماشالله شما که سرت همیشه شلوغه نظرات ثابت مونده و تایید نشده نگرانت شده بودم خیلی و حالا که اومدم و دیدم که شما و آیدین جون حالتون خوب نبوده بازم خیلی ناراحت شدم به خدا آدم دیگه خسته میشه از دست این ویروسا و آلودگی و نبود برف و بارون حالا عزیزم امیدوارم که حالت خوب بشه و دوباره بشی مریم عزیز و پر انرژی خودمون عزیزم دوست دارم ببوووووووووس آیدین جونو
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه عزیـــــــــــــزم....خییییییییییلی ممنونم برای این همه مهربونیت دوستم خدارو شکر هرکدوممون یک روز درگیر جناب ویروس بودیم ولی نوبتی سراغ هممون اومد...اول آیدین ...بعد من و بعد هم همسری من خییییلی ممنونم برای این لطفت دوستم دیروز هم مهمونی و تولد بودیم....زود زود با یه پست شاد میام عزیزم...ببوس پوریای گل و نازنین نازمو
مامان کیانا و صدرا
3 بهمن 93 13:33
سلام ویروستون رفت از خونه بالاخره؟؟؟بابا عجب ویروسی بود این؟؟؟؟برای ما هم همچنان ادامه داره و فین فین به راهه ولی خدا رو شکر گلاب به روتون نداریم
مامان مریم
پاسخ
نوبت همسریه ایشالا از خونه شما هم زود زود بره....ما فین فین و از این برنامه ها نداریم.....گلاب به روتون هم آیدین داشت و ما نداشتیم....ولی معده هه قاط زده بود
مامان روشا
4 بهمن 93 12:24
سلام خانم که چه زیبا به قدرت خدا اشاره کرده بودی من واقعا از وبلاگت خوشم اومد خیلی پست خوبی بود بخاطرهمین بهتون پیشنهاد دوستی میدم که اگه شماهم اجازه بدی تبادل لینک کنیم
مامان مریم
پاسخ
سلام...ممنونم عزیزم از لطفت و من هم از دوستی باهاتون خوشحالم خانومی
الهام مامان علیرضا
4 بهمن 93 18:31
ای وای من تازه الان فهمیدم ویروسی شدید؟ بهتری؟ آیدین بهتره؟ علیرضا هم چند بار این طوری شده! خلاصه ببخشید بابت بی خبری من از شما
مامان مریم
پاسخ
قربوووووونت برم دوستم.....مرسی الهام گلم آره ایدین یکی دوروزه رد کرد و بعد داد به من و من هم به همسری خدارو شکر چیز خاصی نبود....همه یکی دوروز بی اشتهایی و آیدین یکی دوبار تهوع این چه حرفیه عزیزم.....این از محبتته
مامان مینا
4 بهمن 93 20:21
میبینم که شمام مثل ما خانوادگی مریض شدین اول الینا مریض شد و تب و شربت و شیاف و استفراغ و و.................. بعد من تب و سرفه شدید بعد هم بابایی تب و سرفه ولی یه هفته است شربتهای الینارو میدم بهتر شده و خودمونم با شربت گیاهی ضد سرفه بهتر شدیم. انشاالله این ویروسه از همه خونه ها بیرون شه قربون ایدین جونی وقتی مریض میشن خیلی خیلی معصوم میشن بیشتر از قبل
مامان مریم
پاسخ
الهی مینا جون خیییلی ناراحت شدم برای الینا و البته خودتون برای ما خدارو شکر فقط یک شب استفراق ایدین و بی اشتهایی کامل فرداش بود....تو دو سه روز اشتها برگشت و بعد من یک روز کامل معده ام آشوب بود و چیزی نخوردم و فرداش بهتر شد و بعد همسری الهی امین دوستم خدارو شکر که بهتر شدین....واقعا مریضی سخته خصوصا بچه ها الهی زودتر خوب خوب بشین
مامان محمد مهدي (مرضيه)
5 بهمن 93 19:10
سلام مریم جون خوبین ان شاالله؟ دوستم دیشب برات یه خواب دیدم...یه خواب خوب هم خودت تو خواب خیلی خوشحال بودی و هم من یه نی نی ناز کوچولو داشتی، اینقدر خوردنی بود که نگو...شکل کوچیکی های آیدین بغلم گرفته بودم و یه حس خوبی داشتم از اینکه میدونستم یه نی نی تازه داری ان شاالله که خیره...
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه جووونم ممنونم عزیزم....الهی چه خواب جالبی دیدی...خیییلی دوست دارم بدونم تعبیرش چی میشه ایشالا که خیره....قربووووونت برم دوست گل و مهربوووووونم ببوس محمد مهدی ناز منو
بانو
8 بهمن 93 18:00
عزیزم مبارک باشه اسباب بازی های جدید مریم جون این اسقلال بچه ها هرچند واسه بچه ها خیلی خوبه ولی من که گاهی دلم میگیره یه وقتایی میگم مگه تا کی قراره من لباسشو کفششو بپوشم ولش کن حالا مستقل نشه مهم نیس سال بعد ولی باز میگه اینم اقتضای سنشه باید به موقع یاد بگیره این جوری وابستگیش بیشتر میشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم بانوی عزیزم کاملا حرفت رو قبول دارم دوستم...آدم بین یه دوراهی میمونه که ادامه بدم یا نه خودت میدونی همه این دوران مقطعیه..نمیتونی دل بکنی و نمیتونی ببینی از سن خودش عقب مونده زنده باشه گل دخترت عزیزم
خاله سانی
12 بهمن 93 22:21
سلام مریم جوون و سلام به ایدین عزیزم..حق با شماست مریم جون این حس هم خیلی قشنگه هم کمی دردناک..ما هم با اینکه بنیتا هنوز خیلی بزرگ نشده ولی گاهی دلمون واسه کارای قبلش تنگ میشه اما خب این فقط یه دلتنگیه..شیرینی بزرگ شدنشون خیلی بیشترهالهی که همیشه تنشون سالم باشه و ماها شاهد بزرگ شدنشون باشیم.. ای جونم عزیزم که هنوز عادت نداری به چپ دست بودن..اشکال نداره عوضش میگن چپ دستها با هوش ترن سوغاتیهای خوشگلت مبارک عزیزم..وااای تو هم مثل من عاشق پایتختی پسمنکه خیلی دوسش دارم چه فکر خوبی واسه ماست خوردن!اتفاقا ما با بنیتا برعکسشو مشکل داریم اگه ماست سر سفره باشه دیگه لب به غذا نمیزنه فقط ماست میخوره.. افرین به این گل پسر که خودش تشخیص میده که با هرکی چجوری صحبت کنه و افرین به مامان و بابای گلش ای جووونم به این داستان تعریف کردنت وروجک
مامان مریم
پاسخ
سلام سانی گلم واقعا از این سن شیرین بنیتا تا میتونین لذت ببرین.....دیگه تکرار نمیشه درسته دوستم....الهی سلامت باشن و زیباترین کودکانه هارو تجربه کنن الهی آمین عزیزم مرسی دوستم...آره عاااشق پایتخت و با لگوهاش همزمان کامیون حامل گنبد و گلدسته ساختنه...من هم خیییییییییییییییلی دوسش دارم و به لطف ایدین همه سری هاش رو خریدیم ای جوووونم...جوجوی عشق ماست...خیلی هم خوبه سانی جون...ماست خودش یه غذای کامله ممنونم برای همه محبتت عزیزم...ببوس جوجه نازمونو