آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

پایان کابوس

1393/12/11 12:46
نویسنده : مامان مریم
2,067 بازدید
اشتراک گذاری

یکسال گذشت

تقریبا اواخر بهمن 92 برات وبلاگ درست کردم

یادمه اولین پستمو 10 روز بعد گذاشتم چون اصلا نمیدونستم چطور باید عکس بزارم و چطور پست بزارم برات....منتظر بودم محسن یه روز بیاد خونمون و بهم یاد بده...بعد 10 روز یه روز رفتم تو مدیریت وبلاگ و بعد قسمت پرسش و پاسخ و چشمم خورد به آرشیو پرسش های فنی و کمتر از نصف روز بدون هیچ سوال و جوابی یاد گرفتم چطور سایز عکس رو کم کنم و آپلود کنم و پست بزارم

یادمه واسه پیدا کردن هرکدوم از حروف باید کلــــی جشم میگردوندم و تازه بیشتر حروف هم به فارسی جای خودشون نبودن....یادمه خیییلی کند تایپ میکردم و حالا...

حالا درست بعد از یکسال گاهی از شنیدن صدای سریع شاسی ها و سرعت تایپم ...خندم مبگیره به اون روزها

خوشحالم...خیلی خوشحالم از داشتن اینجا....از اینکه به سبکی دیگه خاطراتت رو مینویسم و تو حافظه دراز مدت خودم سیو میکنم

درسته از بارداری دفتر خاطرات داشتم و دارم برات ولی اینجا یه چیز دیگه ست

وقتی اون لحظات آشنا بارها و بارها برام تکرار میشه...میبینم به لطف ریزبینی که ارمغان اینجاست این همه خاطره کوچیک و بزرگ ازت دارم که هرگز فراموشم نخواهد شد

یک سالگی وبلاگت مبارک....پسرک شیرینم

 

                

این روزها مشغول خونه تکونی بودیم...البته با وجود تو ریخت و پاش کلی نمیشه کرد و کشو به کشو و کابینت به کابینت باید برم جلو که همون هم داستان های خاص خودشو داره

هر جایی که باز بشه حتما یه سری وسیله که اصلا نمیفهمم به چه کارت میاد برای خودت به غنیمت میبری و عادت قدیمی همراهیشون تا تخت و حتی دستشویی و کلا یکی دو روز تو دستت بودن اون وسیله هنوز هست

مثل این لامپ که از تو یه کابینت پیدا کردی و تا چند روز روزی 10 بار تا روشویی دستشویی میرفت و میومد و موقع کارتون دیدن هم دستت بود و بارها بار کامیون و فرغونت هم کردیش شب هم بالا سرت تو تخت بود و جالب اینه که نصف شب بیدار شدی و سراغشو گرفتی....گذاشته بودم پایین تخت که نصف شب نری روش و بشکنه و ...

 

                 

 

                 

و صد البته که با ریختن هر یه کابینت بازی های جذابی هم پیدا میکردی

 

                 

 

                 

 

                 

 

صبح ها محمد اعتقاد داره باید گردو رو تازه شکوند و تو هم با صدای شکستن گردو میپریدی کمکش....علاقه ای به خوردن گردو نداری و یه روز بین کار دیدم صدا میاد و با این صحنه مواجه شدم

 

                

جالب این بود که میشکستی و همونجا هم میخوردی...از ذوقم صداشو درنیاوردم که داری آشپزخونه رو کثیف میکنی و رفتم چند تا دیگه گردو برات اوردم که بشکنی و بخوری و من حال کنمبغل

تو گیرو دار این تمیزکاری ها یه جاهایی خیلی حساس بود و کنجکاوی هات کار دستم میداد...مثل کابینت شوینده یا کشوی لوازم ارایش....بنابر این از سه روز قبل در آب معدنی ها و نوشابه هارو جمع کردم و برات یه سرگرمی ساختم...گرچه فقط دقایقی برات جالب بود

               

 

                

 

                

 

خوب روزهایی هم خیلی همکاری داشتی و لایق یه جایزه بودی....یه تخم مرغ شانسی خوشمزه که خوردنش خییلی بامره بود

               

 

               

اسباب بازی توش یه آشپز پیتزا به دست بود که تا شب پیتزاشو به زور تو حلق هممون کردی!

چند باری بیرون رفتنی طبق یه بازی همیشگی که اسم و رنگ همه چیزهایی که میبینیم رو به هم میگیم ،جلوی میوه فروشی بعد گفتن اسم همه میوه ها میگفتی توت فرنگی بخر!برام اصلا قابل باور نبود واقعا هوس کرده باشی....حوصله صف صندوق رو نداشتم و به محمد گفتم و اون هم فرداش خرید....دقیقا مثل اون لامپ و بقیه وسایل جالب باهاش برخورد کردی و ظرف توت فرنگی باز باهات تا دستشویی و بالای مبل برای تماشای کارتون رفت ولی دریغ از علاقه به خوردنش!دلخورتا اینکه دیدم داره له میشه و چند ساعت بعد بردم و برات شستم و چند تایی تو ظرف اوردم و مشغول کارم شدم که ناباورانه دیدم داری میخوریشون!!!میبینی...انقدر سخت میوه خوری که خوردن چند تا توت فرنگی هم منو دوربین به دست میکنه!

              

و این هم پسرک من که تاثیر پذیری دیداری داشته و با دیدن مامان دستمال به دستش رفته سراغ نظافت تریلیش!!!بعد هم میگفتی بارون اومده و گنبد و گلدسته کثیف شده و منم بشورمشون!!!باز هم پایتخت عزیز که همه دیالوگ ها تو ذهنته...

              

 

              

 

روز پرکاری داشتیم و انقدر اون پیتزا کوچولو رو تو حلق من و محمد کردی که باز محمد ترسید ویار کرده باشی و شام مهمون بابا بودیم...البته تو خونه

              

 

فرداش هم به زور تونستم با قول لباس مک کویین خریدن ببرمت بیرون...کلا این زمستونی عشق خونه شدی و نمیای بریم بیرون....لباس مک کویین خیلی بدرنگ بود و تونستیم به این لباس اتش نشانی راضیت کنیم که زود هم پوشیدیش و خوشجااال

             

 

             

 

وقتی میگم تو خونه تکونی باهام همکاری میکنی فکر نکنی خیلی هم جنتلمن بودی هاااا...یعنی اگه مثلا من آشپزخونه مشغول باشم نهایتش با این پوزیشن خونه خودتو سرگرم میکنی!!!

 

             

یا مثلا من بهت اجازه میدم گوشی ایفون رو برداری و از آیفون جدا میکنم و میدم دستت تا بری حال کنی

             

 

             

و در نتیجه چند روزی هرچی میگردیم گوشی بینوا رو پیدا نمیکنیم و حتی مامور برق برامون اخطاریه انداخت چون آیفون قطع بود!!!

و تو بحبوحه ریخت و پاش یه یادگاری هم پیدا کردم....یه کار دستی که از عکس های کامیون و آمبولانس پیک برتر که تو خونه هامون میندازن برات بریده بودم و تو عاشقشون بودی....تقریبا مال یک سال و نیمگیت بود...ببین چقدر عاشقت بودم که همه این عکس هارو برات جمع کرده بودم و چسبونده بودم

           

 

 

و در اخر داستان اون کابوس

باز هم درست یک سال گذشت

پارسال درست بعد چند پست کوتاه که تازه داشتم وبلاگ نویسی یاد میگرفتم اون سونو گرافی و اون اتفاق که شد بدترین اتفاق زندگیم برامون پیش اومد...سونو بعدی یکسال بعد بود و من از دی ماه مضطرب شدم...جالب اینکه اصــــــــلا به نتیجه سونو گرافی فکر هم نمیکردم و همه اضطرابم از خود سونوگرافی بود که باز نترسی ...

شمارش معکوسم شروع شده بود و هررروز نگران تر از دیروز بودم

اولش تصمیم بر این شد که امسال ریسک نکنم و بهت داروی خواب اور بدم تا تو سونوگرافی اذیت نشی ....آروم شدم ولی...هفته پیش که با دکترت تماس گرفتم و شرح حال پارسال و اون ترس از دکتر و سونوگرافی رو براش گفتم و یه داروی خواب آور مناسب سنت خواستم و جواب شد دیازپام 5....دوباره استرس ها شروع شد....

مشورت با چند دکتر دیگه و نظر یکیشون که ممکنه چند روز بخوابی محمد رو منصرف کرد...میگفت اگه دوروز بخوابی ما از استرس میمیریم و راست هم میگفت

محمد مخالفتش رو اعلام کرد و من هم دودل بودم

جمعه تجریش بودیم برای خرید و تو یه فرصت مناسب که با محمد رو راه آب وسط بازارچه ریل و قطار بازی میکردین من رفتم یه اسباب بازی فروشی و دنبال یه چیز عجیب میگشتم که نداشته باشی

یه موبایل با عکس متحرک مک کویین برات خریدم و یه چراغ قوه کوچولو و یه ماشین آتش نشانی ....ماشین رو همونجا به پاس تحمل خرید بهت دادم و بقیه موند برای مطب دکتر

دکتری که از 17 روزگی سونوت کرده بود امریکا بود و با یه دکتر دیگه برات وقت گرفتم...از روز قبل بدون اینکه بگم فردا قراره بریم دکتر شروع کردم باهات دکتر بازی

اولش اصلا راضی نمیشدی رو مبل به اسم تخت دراز بکشی....بهت با صدای دکتر خیالی گفتم که برات یه موبایل مک کویین جایزه خریدم و بعد در نقش مامان مریم با دکتر تلفنی صحبت کردم و رنگ موبایلت رو ازش پرسیدم که دوست داری چی باشه....یواش یواش نرم شدی..یه بار من مریض بودم و و سونوم میکردی و یه بار تو...

بعد مرحله بعدی...لبتاپ رو اوردم جلومون و حرکت موس رو نشونت میدادم که ناف شیطونته که میره این ور و اون ور!!

و بعد چند دور بازی این شکلی یواش یواش از بطری اب بچگونه ات چند قطره آب میریختیم رو شکممون...نمیخواستم اونجا با تماس مایع سونوگرافی شوکه بشی!

بازی هی جالب تر میشد و برای تو جذاب تر ...وسطش هم هی میرفتی و از تو سبدت برام یه ماشین کادو میاوردی و من هم ذوق مرگ میشدم....تا اینکه از عصری رفتم مرحله بعدی....یه مانتو سفید پوشیدم و اومدم و گفتم پسرم بیا رو تخت میخوام معاینه ات کنم و این بار با اعتراض شدید مواجه شدم....مانتو رو با حالت عصبی از تنم دراوردی و بردی و پرت کردی رو تخت و برگشتی!!

دیگه ادامه ندادم....چند دقیقه بعد گفتم دوست داری تو روپوش دکتر رو بپوشی ولی باز مخالفت شدید و من کلا اونو فراموش کردم...روز بعد محمد رو فرستادم برای خرید هدیه اصلی و بزرگ...یه قطار خوب و حسابی...محمد هم تو ذهنش مداد شمعی طرح توماس بود که دایی محسن دوروز پیش برات خریده و این چند روزه تا دستشویی و تخت و خرید تو پاساز باهات همه جا رفته بود و میگفت مهم اینه که براش جالب باشه....و رفت و قطار پیدا نکرد و یه ست کامل وسایل نقاشی تو قاب خوشگل طرح مک کویین برات خرید

روز سونو از صبح اصلا باهات دکتر بازی نکردم و کارتون مک کویین رو برات گذاشتم تا جذابیت مک کویین برات زنده بشه...ظهر که محمد اومد رو تخت سونوش میکردی و میگفتی میخوام بهت موبایل مک کویین بدم...و رفتیم به سمت سونوگرافی....تو ماشین بعد خوندن چند تا آیةالکرسی بهت نگاه کردم...آروم رو صندلی ماشینت چی پف میخوردی و پاهاتو تاب میدادی و بهم لبخند میزدی...پس مضطرب نبودی

میدونستی داریم میریم دکتر ....چند باری گفتی نمیخوام برم ولی تا میگفتیم موبالتو یه بچه دیگه میگیره موضعت عوض میشد...تو مطب آروم بودی و از کانال پویا بره ناقلا دیدی و خداروشکر برخلاف این چند سال اخیر سریع نوبتمون شد...من کنارت بودم و محمد قبل ما رفت تو و به دکتر اتفاق پارسال رو توضیح داد که بیشتر باهات راه بیاد و همکاری کنه...بعد مارو صدا کرد و رفتیم تو...به محض ورود دکتر با خنده سلام کرد و تو هم لبخند ولی بعدش گفتی من نمیرم تو تخت و میخواستی بری بیرون...من سریع موبایل رو به دکتر دادم و اون هم نشونت داد و یکمی نرم تر شدی ولی باز تا خواستم بزارمت رو تخت مخالفت کردی و رفتی بیرون و گفتی من با شما قهرم...چند باری من اوردمت تو و باز رفتی بیرون...چراغ قوه هم کارساز نبود...به محمد میگفتی اول نوبت توست که بخوابی....تا من بغلت کردم و گفتم با هم میخوابیم...دکتر هم سریع موبایل رو از نایلونش خارج کرد و عکس روش برات جالب شد و زود خوابوندمت و من و محمد هم سرمونو آوردیم کنارت و انگار جدیدترین ورزن گوشی رو دیدیم شروع کردیم به هیجان و به به و چه چه!!!

یه لحظه دیدم دکتر داره معایته ات میکنه و تو کااملا حواست به گوشیه و به من و محمد هی نشون میدی....خداروشکر کردم که قبلا با آب خیست میکردم و همه چی برات آشنا بود...تو همون حالت خمیده هم به دکتر گفتم خدا خیرتون بده که روپوش نپوشیدین و اون هم گفت چون با بچه ها کار میکنه هرگز روپوش نمیپوشه...دکتر گفت یه تخلیه مثانه هم بری که رفتیم و برگشتنی گفتی کیسه گوشیم کو؟؟؟سریع گفتم بریم از دکتر بگیریم و دوباره رفتی رو تخت و هیجان من و محمد و ادامه سونوگرافی و تحویل نایلون گوشی عزیزت

عمرا فکر نمیکردم به همین راحتی این کابوس تموم بشه...هرگز....تو همون مخالفت های اولیه داشتم اماده میشدم محمد رو بفرستم داروخونه پایین تا دیازپام رو بخره و با خودم وسایل مخصوص دارو و ویتامین خوردنتو هم اورده بودم...

جال اینه که هیجان اون موبایل ارزون قیمت مک کویین انقدر به خاطر بازی روز قبل و وجود اون عکس متحرک و صدای زنگش بالا بود که اصلا احتیاجی به کادوی اصلی و اون ست لوازم نقاشی نشد

خداروشکر هیدرونفروزت کمتر هم شده بود و تقریبا به حد نرمال رسیده و بعد هم رفتیم مطب دکترت و برعکس همیشه که خلوت بود خیییلی شلوغ بود....وقت گرفتیم ورفتیم بیرون و تو همون خیابون هفت حوض بستنی خوردیم و برگشتیم....خیلی تو مدت انتظار همکاری کردی و نوبتمون که شد باز استرس منو گرفت...صدای دکتر که یه پیرمرد مسنه میومد که به بچه هایی که گریه میکردن تهدید آمپول رو به کار میبرد و من متنفرم از این کار!

خداروشکر چون خیلی شلوغ بودمریض ها دوتا دوتا تو میرفتن و با دیدن تخت گفتی من نمیرم رو تخت....و با دیدن یه پسر بچه 6 ساله که رفت رو تخت و معاینه شد چون از قبل داخل شدن بهت گفته بودم این دکتر هم میخواد به بچه ها کتاب جایزه بده و یه کتاب حواستو جمع کن جدید هم برات اورده بودم گفتی این نی نی میخواد کتاب بگیره و با تایید من بعد بلند شدن اون بچه خودت گفتی منو بزار رو تخت و این معجزه تاثیر پذیری بچه ها از هم هست

رفتی رو تخت و من مضطرب که این دکتر حوصله نداره ولی....دکتر اومد جلو و به من گفت شما برو کنار...من هم هراااسون و درکمال تعجبم دکتر پیشونیتو بوسید و شروغ به معاینه کامل کرد و تو هم ساااکت دراز کشیده بودی....البته قبل رسیدن دکتر کتاب رو دادم دستت...بعد هم گفت بزارمت برای سنجش فد و ورن و باز ساکت همکاری کردی....اصلا از خوشی میخواستم دیوونه بشم من...

دکتر برای سال بعد سونو داد و فقط گفت قهوه و شکلات برات خوب نیست و آب زیاد بخوری

آب خدارشکر زیاد میخوری ولی شیر نه و من مجبورم شیرکاکائو بهت بدم که تصمیم گرفتم از این به بعد تو خونه درست کنم و یواش یواش کاکائو رو کمتر و کمتر کنم تا از شیرخوردن نیفتی

و اینگونه بود که کابوس من تموم شد....وقتی میگم کابوس هرگز نمیتونی بفهمی چقـــــــــــــدر مضطرب بودم....مریم جونم و الهام جونم رو با دلواپسی هام خسته کرده بودم....همین جا از هردو برای همراهیم تو این لحظات نگرانی خیییییییییییییییلی ممنونمبوس

از تولدت تند تند قدت رو چک میکنم که 100 سانت شدنت رو ببینم و انگار متر خونه دقیق نیست

پسر گل من الان 14 کیلو وزن و 100 سانت قد داره!

خیلی خوشحالم  و خیییلی شکر گذار...که خدا کمکمون کرد و کابوس این چند ماه اخیرم به خیر و خوشی تموم شد...خدایا شکرتمحبت

 

 

پسندها (12)

نظرات (57)

مامان راحله
11 اسفند 93 13:15
سلام عزیزم .. خوبین ؟ یک ساله شدن وبلاگت مبارکککککککک ان شالله به دنیا اومدن نوه ت رو اینجا بنویسی خسته نباشی ..از عکس ها معلومه آیدین حسابی تو خونه تکونی کمکت کرده هااااا خدا رو شکر که آیدین خیلی خوب باهاتون همکاری کرده .. البته آماده کردنش توسط شما هم خیلی جالب بود . البته من نفهمیدم سونو برای چی بود ؟ ان شالله که مشکل خاصی نباشه و پسرکم همیشه سلامت باشه
مامان مریم
پاسخ
سلام راحله جون ممنونم عزیزم....اتفاقا من مثل مامانای دیگه قصد ندارم بعد ها مدیریت وبلاگ رو بدم به آیدین!!!شاید خوشش نیاد...بنابر این خودم ادامه خواه داد تا شاید نوه عزیز آره دوستم...حسااااااااااابی ممنونم عزیزم....آیدین از دوران بارداریش متوجه شده بودم که هیدرونفروز کلیه داره تو پست زمستون پارسالش نوشته بودم و برای همین دوباره بازش نکردم... خدارو شکر بدون دارو داره از بین میره و فقط سالی یک ببار سونوگرافی کلیه انجام میدیم که شاهد از بین رفتنش باشیم...ممنونم عزیزم
مامانی
11 اسفند 93 13:37
سلااااااااااااام بر خانم خونه تکون حسابی مادروپسر خوش گذروندین هااا.. این عکسش دقیقا عکس آریاست که با دستمال ماشینشو تمیز میکنه چقد این پسرا کار میکنن خداااا
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه جووونم آره خیییلی خوش میگذشت..جات خالی...تازه با این همه بال بال هنوز اصل کاری ها موندهههه ای جووووونم آریا خیییییییلی طفلی ها آآآآآآآی کمک میکنن
مامانی
11 اسفند 93 13:41
پیامتو خوندم خواهر استرس منو گرفت بغض کردم ... کی میشه ما خلاص شیم از این .... ولی عجب پروسه ای داشتی خواهر کلمه به کلمه استرستو درک کردم میفهمم چی کشیدی و چقدر سخته خوشحالم که به خوبی و خوشی تموم شد
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوستم...خواستم عذرخواهی کنم که دیر اومدن وب آریا جونم راستش من هم میخواستم امسال هم با دارو ترس از دکتر رو فعلا بی خیال بشم و بمونه برای موقعیت های بهتر ولی قوی بودن داروی پیشنهادی باعث شد تو عمل انجام شده بمونم و شروع کنم به بازی درمانی...خداروشکر ترس از دکتر تو ایدین خیییلی کمرنگ شد...تو هم تو یه موقعیت خوب حتما از پسش برمیای که برای همیشه از ترس و نگرانی از پیامد ترس راحت بشی...مطمئن باش عزیزم مرسی برای همدردی هات گلم....ممنوووووونم
مامان محمد مهدي (مرضيه)
11 اسفند 93 14:35
سلام مريم جون خسته خونه تكوني نباشي دوستم خدا رو شكر كه همه چي ختم به خير شده و آيدين جون استرس بهش وارد نشده و باز خدا رو شكر كه مشكلش در حال حل شدنه. منم تا حدودي خونه تكوني كردم. فقط آشپزخانه مونده كه هر كاري كردم تا جمعه كه تولد محمدمهدي رو گرفتيم تموم بشه نشد كه نشد... ولي بقيه خونه ام از تميزي برق ميزنه
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه عزیزم ممنونم گلم...مرسی برای مهربونیت....بله خدارو شکر خوش به حاااالت دوستم...من کشو به کشو کابینت به کابینت و تو در تو هارو تموم کردم ولی نظافت کلی مونده که باااید آیدین نباشه و هنوز موفق به پاس دادنش نشدم
کوثر
11 اسفند 93 14:45
سلام وبتون عالیه مخصوصا این پست شما. دوست دارم به وب منم سربزنید واز مطالبم استفاده کنید . خدانگهدار شما وکوچولوتون
عمه فروغ
11 اسفند 93 15:34
سلام مریم جان یک ساله شدنت وبلاگتون مبارک ان شاا.. همیشه در اینجا از شادی و خاطرات خوش آیدینی بنویسید خسته نباشی با کارهای خونه تکونی خدا قوت گل پسری هم که خوب در کارهای خونه کمک کرده خدا رو شکر که تونستید راحت سونو رو انجام بدید و خدار و هزاران بار شکر که نتیجه رضایت بخش بوده ان شاا.. همیشه تنت سالم باش آیدین گلم.بووووووووووووووووس
مامان مریم
پاسخ
سلام فروغ جان....ممنونم عزیزم مرسی دوست خوبم....فکر نکنم شما با آرشیدا تا این حد خونه تکونی جنجالی داشته باشین ممنونم برای همه مهربونی هات عزیزم...ایشالا تن همه نی نی ها سلامت باشه...ببوس آرشیدا خانوممنونو
مامان ریحانه
11 اسفند 93 15:39
سلام مریم جونم اول اینکه خسته ی خونه تکونی نباشی خواهر که حال و روز ما هم بهتر از شما نیست در امر مهم خانه تکانی و بعد اینکه خواهر از استرس نگو که واژه ی آشناست برای من یعنی یکی دو هفته مانده به چکاپ های نازنین استرس تمام وجودم میگیره تا بعد از اون درکت میکنم عزیزم امیدوارم که هیچ مادری برای مریضی بچش استرس نداشته باشه که خیلی سخته خدا رو شکر که وضعیت آیدین جونم خوب بوده و انشالله که به کلی برطرف میشه و با خبرای خوش میای عزیزم
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه گلم میفهممت دوستم....خووووووووووووووب میفهممت و تو این مورد هم کاااملا متوجه ام چه استرسی داره....البته من به خاطر ترس ایدین و امکان برگشت مشکل پارسال چندین برابر میترسیدم....یعنی اصلا به نتیجه سونو فکر هم نمیکردم... الهی آمیــــــــــــــــــــن عزیزم....ایشالا تن همه بچه ها من جمله بچه های ما سلامت باشه خداروشکر بدون دارو داره همین جوری از بین میره و هر سال رضایت بخش تره...فعلا رفت تا دوباره سونوی سال بعد....ایشالا عزیزم
مامان ریحانه
11 اسفند 93 15:52
از این حرفها که بگذریم بریم سراغ آیدین جونم با شیطنتاش و خنده ی رو لبش که عااااااااااااااااااااشق این خنده های ملیحم منننننننننن میگم که خواهر نازنین ما هم به استقبال ویروس خبیثه ای که علیرضا جون و بهار جونو و مهراد جون گرفتار کرده بود رفت و چند روزی که تقریبا خونه تکونی به حالت off در آمده تا کی دوباره استارت بخوره خدا میدونه چون فعلا سرفه های بس وحشتناکی میکنه دخمل ما و فدای گل پسر برم من که انقدر مراقب وسایلش هست که تا دستشویی هم میبره مریم جون صحبت از گردو کردی منم دلم گرفت چرا که نازنین هم میانه ای با گردو نداره بر خلاف پوریا که گردو جز لاینکف زندگیشه نازنین بچه تر که بود گردو رو خیلی ریز میکردم میذاشتم تو لقمه ی نون پنیرش وقتی متوجه میشد میگفت من گوردو دوست نداشته باشم و بعد در میاورد ولی حالا تو کتلت و عدسی و بعضی از غذاها به صورت پودر شده استفاده میکنم ای جااااااااااااانم غنیمتاش و ببین یعنی عشق بچه ها همین غنیمتاس یه چیزی که بدست میارن تو این خونه تکونی از بس خوشحال میشن انگار گنج قارون و بهشون دادی گوشی آیفونتونم که خواهر دیگه آخرشه ببوووووووووووووووووووس این عشق توماس و مک کویین رو
مامان مریم
پاسخ
مرسی دوست خوووووووووبم...ممنونم از لطفی که به پسرکم داری اگه این خنده ها نبود که شیطنت ها روانی میکنه ادم رو....اینا رو حیه ست دوستم ای واااااااااااااای....نازنین چهارمیشونه پس....چه خبر شده...زمستون داره دم رفتنی حسابی زهرچشم میگیره که....دلم خیییلی گرفت برای نازنین...ایشالا زود زود خوب بشه دخترنازمون...ریحانه جونم حتما یا بخور روشن کن یا رو بخاری کتری آب بزار هوای خونه مرطوب بشه که تنفسش راحتتر بشه عزیــــــــزم راستش آیدین پنیر هم نمیخوره که لابلاش گردو چرخ کرده فرو کنم من تا 1 سال و 2 ماهگی که فقط سوپ میخورد تو سوپش گردو هم میریختم الان هم گاهی گردو شکستنی جو میگیرتش و چند تایی میخوره....ولی پسته و بادم هندی و بادم زمینی دوست داره....ایشالا با مراسم گردو شکنی بهتر هم میشه....نووش جون دخملیمون غنایم رو نگوووووووو.....آخه لامپ به چه دردش میخوره؟؟؟ گوشی هم که....داستانی داشتیم چند روز بدون ایفون ممنونم عزیزم....تو هم ببوس دخمل ماهمونو...ایشالا زود زود خوب بشه نازنینم
مامان ریحانه
11 اسفند 93 16:04
راستی مریم جون از همکاری سونوگرافیست با شما صحبت کردی خیلی خوشم اومد ما هم برای سونو نازنین رفته بودیم سونوگرافی دکتر مهدیزاده نازنین راضی نمیشد بخوابه و ما وعده ی اینو بهش دادیم که اگه بخوابی بریم خونه اجازه میدیم با تبلت داداشی بازی کنی و بعد به دکتر گفتیم که ما با همچین وعده ای راضیش کردیم دکتره گفت چرا به بچه ی تو این سن این وعده وعیدهارو میدید خلاصه کلی غر زد شاید مریم جون اون موقع اونها نمی دونن که استرسی که مادر و بیشتر از مادر بچه داره باعث میشه به هر چی متوسل بشی برای اطمینان بیشتر از سلامتی بچت و اینکه مریم جون دکتر از وزن آیدین راضی بود خواهر مشکل اصلی ما بعد از رفلاکس نازنین کمبود وزنه یعنی خسته شدم از بس همه بهم میگن وای چقدر لاغره چقدر ریزه یا با یه بچه ی تپل مقایسش میکنن واقعا یه وقتایی می خوام زار زار گریه کنم انواع و اقسام آزمایشات و دادیم ولی خدا رو شکر مشکلی نداشته فقط مشکلش بدغذاییشه با هزار ترفند سعی میکنم بهش غذا بدم البته وقتی یه مدت غذا خوب بخوره شاهد اضافه شدن وزنش هستیم الان نازنین با زور 13 کیلو خواهر این از نظر بعضی دکترا یعنی فاجعه نمی دونم به خدا من همه ی تلاشم و میکنم اما بیفایدست ببخش دوست جونم خسته ات کردم شرمنده
مامان مریم
پاسخ
ریحانه جون شما هم سونوگرافی درمانگاه تخصصی کودک پگاه میبرین نازنین جونو؟؟ راستش من از 17 روزگی همونجا بردمش....دکتر آیدین فقط دکتر علیزاره و مهدیزاره و دکتر جنتی رو قبول داشت که هر سه هم تو همون کلینیک مشغول هستن دکتر ایدین از همون 17 روزگی علیزاده بود...و پارسال با بداخلاقی و همکاری نکردنش باعث لکنت ایدین شد!!! امسال زنگ زدم برای وقت گرفتن و گفتن امریکاست...گفتم با یه دکتر خوش اخلاق بهم وقت بدین که منشی با اوقات تلخی کفت همه دکترهای ما خوش اخلاق هستن!!!گفتم پارسال دکتر علیزارده سر پسرم داد زد و پسرم دو هفته لکنت بود...گفت اصلا هم اینجور نیست اتفاقا ایشون بهترین دکترمونه!!!گفتم من هم قابلیت هاشونو قبول دارم که تا حالا همه سونو های پسرمو فقط با ایشون وقت گرفتم ولی منظورم حوصله و وقت گذاشتن برای بچه ست....گفت حالا میگی چیکار کنم با کی وقت بدم...گفتم اولین وقتتون و شانسی شد با دکتر سورج سود آوری... و واااقعا اقا بود....محمد رفت تو و دیدم صدای خنده دکتر و محمد میاد...ما که رفتیم تو به ایدین سلام کرد و گفت کاری باهاش نداره و فقط میخواد ازش عکس بگیره و بهش ظرف شکلات رو تعارف کرد....با همه بداخلاقی و چند بار قهر کردن ایدین کنار اومد و تا یواشکی اون گوشی موبایل رو دستش دادم کلی به ایدین با ذوق نشونش داد و از کاورش دراورد و براش روشن کرد تا ایدین بیاد جلو...روپوش هم نپوشیده بود و عاالی بوذ رفتنی خیلی ازش برای حوصله و تحملش تشکر کردم...اگه علیزاده بود همون اول میگفت برین بیرون و مریض بعدی بیاد تو!!! کار خدا بود که امریکا بود و اصلا شاید ایدین میدیدش یادش میفتاد پارسال رو!!! دکتر اتوکش یکی از بهترین دکترهای کلیه برای کودکانه....بارها به من گفته نمیخواد تا اونجا برای سونو بری و برو سونوگرافی نزدیک خونتون ولی من ترجیح میرم پیش یه متخصص و دستگاه دقیق ببرمش ....میخوام بگم شما هم از این به بعد با همون دکتر سود اوری سونو رو بردارین...تازه جالب شد...محمد به دکتر که تعریف کرد پارسال چه اتفاقی افتاده اشتباهی به جای علیزاده گفته بود مهدیزاده و دکتر هم گفته بود ایشون دکتر با حوصله ای هستن که!!! پس مهدیزاده هم همینه!!! اتفاق گفت این تشویقتون خیییلی خوبه و از دارو دادن به بچه بیشتر جواب میده و با همین تشویق و جایزه باهاش بازی کنین تا تند تند بره دستشویی و مثانه اش رو خالی کنه که البته ایدین هم خیلی دستشویی میره و اصلا روشمونو بد ندونست و استقبال هم کرد بهت پیشنهاد میکنم دکتر یا سونوگرافی رفتنی حتـــــــــــما براش کادو و اسباب بازی و جایزه بخر و از قول دکتر بهش بده و وزن ایدین...راستش میدونم خنده داره ولی بارها گفتم من از بچه چاق خوشم نمیاد...از بارداری هم ارزو داشتم بچم نازک باشه!! وزن ایدین رو نمودار تولدشه...تا حالا هیچ دکتری بهم نگفته وزنش کمه...نه دکتر خودش و نه این دکتر اتوکش که دکتر کلیه شه... آیدین 3 کیلو بوده و درست رو نمودار سه کیلو داره میاد جلو...بدون کم و زیاد شدن و خارج شدن از خط حرف بقیه هم برام مهم نیست....این بی سوادیه مردمه که یه بچه خییلی چاق و با اضافه وزن رو سالم میدونن...تو هم نگران نباش...من که از خدامه همینجور رو فرم بمونه قربونت دوستم..خواهش میکنم
الهام مامان علیرضا
11 اسفند 93 18:31
یک سالگی وبلاگت مبارک باشه پسرم مریم خسته نباشی خیلی خوب اومدی تو این یک سال و البته سرعت تایپت هم که تحسین برانگیزه و قبلا هم ازت تعریف کرده ام که نجومی تایپ می کنی
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام عزیزم ممنوووووونم دوستم مرسی برای همه مهربونی ها و محبتت[بفل] سپاس از لطفت الهام جونم....سرعت هم در امتداد تلاشها میاد دیگه
الهام مامان علیرضا
11 اسفند 93 18:39
عجب لامپ دوست داشتنی بوده علیرضا هم عاشق برج سازی با جعبه ها و قوطی هاست و منم اعتقاد محمدآقا رو دارم و هر روز صبح گردو می شکنم برای صبحانه! دوست محسن گفته که نباید گردو و بادام رو برای مدت طولانی مغز کرد و گاهی که من صبح زود بساط گردو شکنی راه می اندازم میگه بابا اون یه چیزی گفت! تو چرا جدی گرفتی و البته که من همچنان مصمم هر روز گردو می شکنم و برای این که زیاد مزاحمت نداشته باشه یه پارچه چند لایه رو میذارم زیرش البته فندق شکن آیدین حرفه ایه اااااا... و بیصدا! من یه دونه سرامیکی شو داشتم که شکست و منم حالا به همون چکش متوسل شده ام تازه یادم اومد که من این بازی عبور نخ از سوراخ رو هنوز برای علیرضا محیا نکرده ام
مامان مریم
پاسخ
اوووووووووووه...جات خالی...چند روزی عجیب عاشق و معشوق بودن آیدین هم همینطور...و در امتداد خونه تکونی علاقه مند تر هم شد من بیشتر به خاطر این به این اعتقاد بسی علاقه مند شدم که خود محمد صبح ها میشکونه و ما استفاده مینماییمپس چه دانسته ارزشمندی...واقعا علاقه مندم به دونستن بیشتر این فواید غذایی محمد هم پارچه میندازه و گویا چند باری به ایدین اجازه ضربات رو داده و ایشون هم علاقه مند شدن...تا اونجایی که بخوره من هم علاقه مندم اینی که دستت پسرکمونه درب قوطی باز کنه الهام....از کشوی مرتب شده قاشق ها و وسایل استیل اینجانب برمیداره و استفاده اینچنینی میکنه....و البته چون سنگینه جواب هم میگیره حتما این بازی رو براش بزار...امید که بیشتر از ایدین علاقه نشون بده...من چند روزی درب هارو جمع کردم و با یه میخ و شعله روشن و انبر دست همشونو سوراخ کردم و اون طناب بینوا هم بند کفش نوی محمده ولی بعد چند بار نخ کردنشون همشونو به جای جای خونه پرتاب کرد
الهام مامان علیرضا
11 اسفند 93 18:51
این ژست تمیز کردنِ کامیون توسط آیدینی، کاملا به مردایی که دارند ماشین شون و تمیز می کنند میاد اون وضعیت خونۀ به هر ریخته هم برای من کاملا آشناست و فدای آیدین جون با بالا نشینی هاش چه عشقی میکنه با این احوالپرسی های تلفنی! حالا با کی حرف میزنه که اینقدر می خنده
مامان مریم
پاسخ
آره...دقیقا مثل راننده تاکسی هاست که تو ایستگاه منتظر مسافر ماشین هاشونو میسابن و ضبطشون هم داره (پارسال بهار دسته جمعی )پخش میکنه برای من از آشنا درومده و تقریبا خونمون تو ذهنم این شکلی جا افتاده و تصویر سازی میشه مرسی خاله مهربووووووووون داره با خاله مهینش حرف میزنه...هروقت نمیره گوشی رو برداره و مهین دلش براش پر میکشه میگه میخوام قصه توماس رو برات بگم و مهین که تا حالا یه بار هم توماس رو ندیده یه قصه خیالی از یه توماس خیالی داره تعریف میکنه و این هم قیافه آیدینه یا براش شعرهای مهدی که توش کار میکنه رو میخونه...دست دست دست.....پا پا پا
الهام مامان علیرضا
11 اسفند 93 18:57
برای به پایان رسیدنِ کابوست واقعا خوشحالم و خداروشکر می کنم که به پایان رسید راستش من هم دیگه دیروز صبح کمی استرس گرفته بودم خیلی بیشتر از وقتی قرار بود هفتۀ گذشته علیرضا رو به مطب ببرم و بهت حق می دادم که نگران باشی و خداروشکر میکنم که به خوبی تموم شد راستی ازت راضی نیستم اگه فکر کنی که من و خسته کردی! پس دوستی به چه دردی می خوره این حداقل کاری بوده که می تونستم برات انجام بدم عزیزم اتفاقا علیرضا هم روزی که تو مطب بودیم دیدم یه متری شده! یه متر و 15 کیلو یادم بمونه تو وبم ثبتش کنم پسرک یه متری رو آیدینی رو ببوس عزیزم
مامان مریم
پاسخ
ممنونم الهام جون مهربووووووونم ببخش عزیزم....انقدر دیگه روز اخر استرس داشتم که حواسم نبود ممکنه با حرفام تورو هم مضطرب کنم...الان گفتی از روز دکتر رفتن علیرضا هم بیشتر نکران شدی واااقعا خجالت زده شدم راستش طبق قرارمون دارو دادن رو صد در صد میدونستم...ولی اسم دارم یهم هممونو شوکه کرد...و فرصت انقدر کوتاه شد برای تصمیم که ... من واقعا واقعا ازت ممنونم....خودت نمیدونی همون دردو دل ها و راهکار دادن ها تا چه حدی آرومم میکرد...مثلا همون ایده آب ریختن رو شکم رو از حرفت که گفتی اون /زل رو گرم کنیم به ذهنم رسید....وقتی نوزاد بود اون ژل رو میدادن دست محمد تا با گرمای دستش گرمش کنه...ولی با بزرگ شدنش دیگه این کارو نمیکردن...من کلا اون مایع رو فراموش کرده بودم و با یاداوری تو به ذهنم رسید به جای گرم کردنش تو ذهنش بندازم که یه آب بازی هم اون وسط ها هست....خییییییییییلی ممنونتم و خیلی کمکم کردی چه جالب....مثل هم هستن با تفاوت یک کیلو....قربوووون پسرک یک متریمون برم من...تو هم ببوس علیرضا جووون منو
مامان مهراد
11 اسفند 93 20:54
من نزدیک ظهر یه کامنت گذاشته بودم؟؟؟؟؟!!!! پس کجا رفته؟؟؟ سلام مریم جون اول از همه بگم که چه عکس زیباییٰ موهای آیدین جون اینجا خیلی قشنگ شده... یک سالگی وبلاگتون مبارک حالاتی رو که گفته بودی بخوبی درک کردم من هم وقتی شروع کردم یه ماه طول کشید تا یه پست بزارم... خونه تکونی با این وروجک ها هم عالمی داره. به نظرم نمیزاره زیاد خسته بشی... آخه هر چند دقیقه ناخودآگاه مجبوری یه نگاهی بهشون بکنی و یکم باهاشون بازی کنی... من که هر کابینت رو باز میکنم سر مهراد جلوتر از من تو کابینته... اگه بدونی من هم چقدر حسرت موندم مهراد یکم میوه بخوره... زمان ما که بچه ها خورنده بودن میوه درست و حسابی پیدا نمیشد الان که میوه فراووونه بچه ها ناز میکنن... آیدین جونم لباس های سبزت هم مبارکه. همین طور موبایل و کلی کادویی که گرفتی... مریم جون بنظرم روش خوبی پیش گرفتی ... من هم دقیقا به همین خاطر ست لوازم پزشکی خریدم.. خیلی مواقع ترس بخاطر عدم آگاهیه... خدا رو شکر که همه چی بخوبی پیش رفته... با وجود اینکه اسم پست پایان کابوس بود و میدونستم که آخر پست حتما شیرینه ولی تا بخونم نصفه عمر شدم... امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشین....
مامان مریم
پاسخ
مثل اینکه باز نی نی وبلاگ کامنت خورده سلام مهری عزیزم ممنونم دوست گلم...این یه عکس سه نفره اتلیه ای هست که کات شده...ممنونم دوســـــــــــتم مرسی از محبتت خانومی اتفاق همینطوره....من تصورم بر این بود که خیلی خسته میشم ولی چون هرروز یکی و نهایت دوتا کابینت میریختم خسته نشدم و آیدین هم باهام همه جا سرک میکشید و هرروز یه جهاز جدید پیدا میکرد که تا اخر روز باهاش سرگرم بود آیدین گاهی خوب همکاری میکنه...مثلا تو کارتون ببینه کسی سیب میخوه میگه من هم میخوام....یا همین توت فرنگی رو تو مهارت های زندگی دید و خواست و خورد! پریقال و خیار رو بی دردسر میخوره ولی سیب و کیوی کمتر و موز اصلا! واقعا هم زمانه هی عوض میشه...آیدین به بچه هاش چی میخواد بگه ...نمیدونم!!! مرسی خاله جووووووون مهربوووووونم ممنونم عزیزم....اینجا بودن و خوندن پست های اخیر دوستان درباره بیماری و آگاهی قبل دکتر رفتن بهم ایده داد...و از اونجایی که به بازی درمانی خیلی اعتقاد دارم به جای توضیح تو بازی براش اتفاقاتی که قراره بیفته رو باز کردم و خداروشکر نتیجه داد کاملا نظرتو قبول دارم....بیشتر از آگاهی نداشتن این دکترهای عبوس هم مقصرن....چند روز پیش یه فیلم کوتاه از واکسن زدن یه بچه خارجی میدیدم...بچه سیاه پوست یا دورگه بود...دکتر با حرکت سریع دست هاش در حالی که جلوش نشسته بود و بچه بغل باباش بود بچه رو میخندوند...تو همون بازی یهو واکسن رو با همن حرکات سریع فرو کرد تو پای بچه!!!تا بچه اومد گریه کنه باز با حرکات سریع تر یه عالمه دستمال کاغذی کشید بیرون و پرت میکرد تو صورتش و بچه ذوق زده غش غش میخندید و اصلا نفهمید واکسن خورد!!! اون وقت دکترهای ما!!!دو واحد روانشناسی پاس نکردن چطوری با بچه حرف بزنن بازی پیکششون!!! ببخش برای نگران کردنت عزیزم...ممنونم از مهربونیت دوستم
مونا
11 اسفند 93 22:13
سلام مریم جان.سالگرد وبلاگتون مبارک.انشالا صدوبیست سالگی وبلاگ و شما و آیدین عزیزم.چه جالب که منم روزی که برای سونوگرافی رفتم پگاه برای باران دکتر سودآوری بود.خوش اخلاق بودند. راستی منزل ما پنج دقیقه ای پگاهه . هر وقت گذرتون افتاد این ورا به ما هم سر بزنین. البته امیدوارم برای مریضی گذرتون به پگاه نیفته و برای مهمونی اومدن به خونه ما از جلوش گذر کنید..!قدمتون بر چشم. خدا روشکر که به خیر گذشت. اما حس میکنم فشااااار زیادی به خودت و همسرت وارد شده.شاید نیازی به این همه فشار نباشه. شرایط من رو که میدونی...شاید نتونم یک دهم توجهی رو که تو به آیدین دار ی به علی داشته باشم اما بهرحال ما مادرهاباید قوی باشیم تا بتونیم از پس این بچه ها بربیاییم. اینجور وقتا پنج تا صلوات نذر کن و بفرست. مطمءن باش خداوند خودش به بهترین نحو کمکت میکند... راستی ! خسته کارای خونه تکونی و تمییز کاریها نباش دوستم. باز میام پیشت. انشالا هیچوقت هیچ کابوسی در زندگیتون نباشه...
مامان مریم
پاسخ
سلام مونای عزیزم ممنونم برای محبتت دوست خوبم چه جالب....من همیشه با دکتر مهدیزاره سونو برمیداشتم و این اولین بار بود با دکتر سوداوری سونو کردیم آیدین رو...واقها هم دکتر خیلی با حوصله و اقایی بودن و چه جالب که خونتون اون جاست...ممنونم برای این همه مهربونیت دوست گلم...خیلی لطف داری عزیزم من چند باری هم برای اورزانس کودکان پگاه اومدم به جر همه سونوگرافی های ایدین...خیلی خوبه که اونجا هست و هم دکتر هاش فوق تخصص هستن و هم شبانه روزیه... ایشالا شما هم با وجود نزدیکی گذرتون بهش نیفته...راستی باران جون رو برای چی سونو کردین؟ فشار خیلی زیاد بود ولی دست خودم هم نبود....هرچی به خودم میگفتم استرس تو رو ایدین هم میگیره و اروم باش ولی درست هه حالات پارسال اومده بود سراغم...همون اضطراب و تنش روزهای بد خیلی دعا کردم...نذر امام زاده صالح مهربونم و بارها ایةالکرسی...خیلی آرومتر شدم و خدا مثل همیشه کمکمون کرد ممنونم برای همه محبت و لطفت دوستم...ببوس فرشته هات رو
مونا
12 اسفند 93 3:25
ممنون از محبتت. اگه تشریف بیاری خونه ما که حسااااابی خوشحال میشم. ما بنی هاشم هستیم. باران پارسال عفونت ادراری گرفت. بعدازاتمام داروهاش متخصص کلیه پگاه سونوگرافی نوشت براش. رفتیم بالا همین دکتر آیدین جونم بود. درمورد توکل به خدا تحسینت میکنم. انشالا هیچوقت هیچ مورد ناراحت کننده ای درزندگیتون نباشه...
مامان مریم
پاسخ
مرسی مونای عزیزم ما هم زیاد دور نیستیم ازتون....چون هردو تو خیابون شریعتی هستیم... خیابون دولت...یه کوچولو از میرداماد و ظفر بالاتر....شما هم تشریف بیارین من خوشحال میشم دوستم خداروشکر که باران جونم مشکلی نداشته....ممنونم از محبتت خانومی من هم براتون بهترین هارو آرزو میکنم مونا جون
مامان علی
12 اسفند 93 8:06
سلام عزیزان، دلم میخاد اول یکبار دیگه بگم خداروشکر شکر همه چی بخیر گذشت،وقتی خوندم که گفتی میخاستی دیازپام!!!بدی باورت میشه تمام تنم چشام یکجوری شد،یعنی دکتر گفت 5روز کآمل میخابه!؟ مریم خوب کاری کردی با بازی وجایزه کارت وپیش. بردی،اون تفاوت فرهنگ شهر وروستا ومحروم بودنشون از اموزش وشیوه تربیتی همینجاها خودش خودشونشون میده!این که کاملا ذهنت درگیر بوده وبا تمام قوا رفتی به جنگ ترس ومیگم!نهایتا یک مامان بیسواد ویا روستایی یک نشکون میگیره میگه ساکت وانداختن فحش!ویاکشیده!یا اگه گریه کنی میدمت سگ!یا .....بخورتت!!!!! مریم جون من موقع ختنه علی و اون غده زیربغل همین زشتیها وناشکیبایی ها جلاد بازیهای پزشک ها رو به چشم دیدم!اگه بگمت موقع ختنه دستها وپاهای علی رو بیشعور به تخت بسته بود!بدون اینکه خواب اوربده!واسه غده زیربغلش سه باربچم غش کرد ومن اشک ریختم ودرپایان گفت باید قانونا میرفت بیمارستان وبابی حسی موضعی و...آب ونمش وخالی میکردن!!الان علی اینهمه واهمه غریبه ودکتر ومرد داره! اون منشیه هم که یکجورایی باورش شده دکتره یا سرپرست تیم پزشکی!من یکبار یک منشی نوبتم وانگذاشت برم همچن قشنگ جلو صدتا مریض شستمش گذاشتمش کنار،،،خخخخخ خدارو شکر دیگه کلیه اش هم مشکلی نداره ایشالله دیگه گذرش به اینجور جاها نیفته عزیزم میبوسمتون
مامان مریم
پاسخ
سلام زهرا جونم...مرسی دوستم نه دوز دیازپام 5 بود....دیازام5....دکترهای دیگه گفتن اگه پزشک اطفالش تایید کرده بهش بدین...فقط ممکنه دو یا سه روز بخوابه و شاید هم نه....ولی همون احتمال هم مارو مردد کرد....تصور اینکه سه روز بخوابه منو روانی میکرد راستش اتفاقا گاهی میگم شاید مهربونی زیاد و این بازی ها بچه های مارو انقدر حساس کرده که از دکتر واهمه دارن...بماند که دکترهامون هم مشکل دارن...برای ریحانه جون نوشتم که تو خارج دکترها بیشتر از تخصص خودشون انگار روانشناسی کودک خوندن چون دارن با بچه ها کار میکنن....اصلا دکتر های بزرگسال ها هم روانشناسی خوندن که با روحیه حساس بیمار چطور برخورد کنن....اونوقت اینجا خود دکتر به عمه من که زنگ به صورت نداشت و زهره ترک شده بود از بردن جواب مامو گرافیش مستقیم گفت سرطان سینه داری!!!!انقدر بی شعور...انقدر احمق!!!دیگه از برخورد با بچه چه انتظاری میره؟ ولی درست میگی....یه مامان روستایی انقدر دغدغه داه که دیگه ترس از دکتر براش معنی نداره...اونقدر مامان شهرستانی با ساک و چمدون تو همون سونوگرافی و مطب دکتر دیدم که یه روزه از شهرستان اومدن برای درمان و همه حواسشون به این بود بتونن تخفیف بگیرن....دلم میسوخت که خستگی از چهرشون معلوم بود...و ما انقدر نگران ترسیدن ایدین بودیم که محمد میگفت اگه کوچکترین علایمی از ترس دیدی بی خیال ویزیت پرداخت شده برمیگردیم و یه روز دیگه میایم...میفهمم چی میگی دوستم... الهی بمیرم برای علی و خودت....میفهمم چی کشیدی...ما آیدین رو 33 روزه بود که ختنه کردیم...بردیم مطب شخصی دکتر و مارو تو راه ندادن ولی همون صدای گریه هاش من و محمد رو به گریه انداخت....خیلی سخته بچه داشتن...باور کن همین سونوگرافی تصمیم مارو برای تک فرزندی قطعی کرد! مشکل کلیه که صد در صد تموم نشده ولی خداروشکر هر سال بهتر از سال قبل میشه بدون دارو و فقط باید چکاپ سالیانه بشه...ممنونم عزیزم
مامان علی
12 اسفند 93 8:18
آهای پسرک یک متری خوب حال میکنین شما بچه ها خوووووب ماهم یک لامپ دست علی بود تااینکه ازترس شکستنش یکجوری پیچوندمش!ایفون و چیدن مواد غذایی وریخت وپاش و...هم که فکر میکنم پای ثابت همه خونه های پسرداره،چقدر رنگ لیمویی بهش میاد فداش شم.لباس نو وهمه کادوهای تشویقی مبارک عزیزم.تو که گردو میدی بشکنه!بازی گردو شکستم هم باهاش بکن خیلی حال میده بهشون!البته همیشه باید ایشون پای شمارو بزنه تا کرکر کنه وپیروزیشو جشن بگیره!حس میکنم پسرها تو ایام دم عیدی خیلی خوب اموزش تمییزکاری وگرد گیری میبینن! راستی بااین حساب که گفتی یکسالگی وبتونه!پس تقریبا باهم اومدیم اینجا!البته من دی ماه وب علی رو از بلاگفا به اینجا انتقال دادم!منم توبلاگفا وپرشین دوسه باری وب راش ساختم اما یکجوری غربت زده بودم!وقتی اومد م نی نی وبلاگ شاید همین درارتباط بودن وپرسش وپاسخ من وجذب اینجا کرد!الانم چندبار اومدم وب حذف کامل کنم باز لعنتی اینجا حس میکنم خونمه!!!!حیفم میاد دوباره مینویسم!شاید این ویر توسال 94 که بز میشم!حسابی بیاد کیک شاخ اساسی زدم به وبم!
مامان مریم
پاسخ
علی هم؟؟؟؟!!! واقعا زهرا جون تو اگه فهمیدی جذابیت لامپ چیه بم من هم اطلاع بده؟؟؟اخه لامــــــــــپ؟؟؟!!!! باورت نمیشه دو روز دستشویی...تو تخت خواب...خواب ظهر زیر کوسن مبلی که روش خوابیده بود...حتی بیرون رفتنی میگفت یه کیسه بیار ببریمش!!! نصفه شب پاشد و باز سراغش رو گرفت...میگفت جراغ من کو؟؟؟من هم فکر کردم منظورش چراغ قوه ست و گفتم خراب شده فردا برات تعمیر میکنم و صبح دیدم نه بابا همون لامپ رو میگفته مرسی عزیزم...برای معرفی بازی گردو شکستم هم ممنون...من انقدر بازی های قدیمی دوست دارم...و صد البته تو همه بازی ها باید بازنده باشن...تلافی همه قلدر بازی های بچگی مون رو باید اینا در بیارن دیگه چه جالب....آره من اواخر بهمن وب رو درست کردم ولی 10 روزی همینجوری بود تا یواش یواش یاد گرفتم قالب بزارم و پست بزارم و عکس و ....پس همسنیم و شما یه کوچولو بزرگتر چرا حذفش کنی زهرا جووونم...دلت میاد؟؟؟من به پیشنهاد الهام جونم همه پست هامو هم تو ورد سیو کردم و عااااشق اینجام...نکنی این کارو توروخدا حیف نیست علی بعد ها این دلنوشته ها و شیطنت ها و بازیگوشی های خوشگلش رو نخونه
مامان علی
12 اسفند 93 8:23
عزیزم عکس اولی خیلی خوشکل. حتی با این تیکه لباسهای کات شده ودستهاکه آدم ووادرار به فضولی میکنه که تصور کنه عکس کاملش چه شکلیه!!!! چیه فضول ندیدی؟ سایر عکسها هم لذت بخش ولبخند به لب آور واینکه چقدر این صحنه ها اشناست وهرروز میبینیشون! فدای آیدی. خوشمل ناناز بشم که ویار توت فرنگی کرده،نوش جونش، مریم جون درباره خصوصی وتوضیحات فوق العاده ات هم ممنون،امیدوارم بتونم موفق بشم! پسر وروجک خوش خنده رو میبوسمش
مامان مریم
پاسخ
اون عکس تو اتلیه انداخته شده....من و مهناز اطرافشیم یه عکس سه نفره که خونه عمه اینا رو شومینه ست از بعد ایدین یاد گرفتم فضول نه...کنجکاو....اگه اینا فضولی باشه بچه ها اخـــــــــــر فضول خان میشن خونه پسر دار این صحنه های آشنا رو بارها و بارها میبینه....قربون شیطنت ها و بازیگوشی هاشون ممنونم دوست گلم و خواهش میکنم عزیزم....نگران نباش...این تجربه چند ساله کوتاه بچه داری خیلی چیزه بهم یاد داده و مهمترینش این بوده که بچه ها هی وارد یه دوره هایی میشن و زود هم خارج میشن...فقط باید صبور بود...این نیز بگذرد من هم علی گلم رو میبوسم دوستم
مامان ِ یسنا
12 اسفند 93 12:07
سلام به دوست گلم و پسر دسته گلش یکسالگی وبلاگ مبارک باشه.ایشالا سالیان سال از خاطرات آیدینی بنویسی و ما با خوندنش لذت ببریم قربونش برم تو خونه تکونی حسابی باهات همکاری کرده...داستان اون لامپه خیلی باحال بود... و اون پیتزا شانسیه حکمت گردو رو باید تازه شکوند چیه؟؟ چه سرگرمی جالبی... منم امسال تصمیم گرفتم با وجود وروجک در خانه اتاق به اتاق و اونهم کشو به کشو خونه تکونی کنم ...هرچند گاهی وقتها یسنا هم چاشنی کارم میشه و مجبور میشم با تبلت سرش رو گرم کنم چون در غیر این صورت در چنین مواقعی با هیچ چیز دیگه ای سرگرم نمیشه خدای من چقد با دیدن اون عکسه که بالای مبل نشسته و خونه با پوزیشنش خندیدم
مامان مریم
پاسخ
سلام فاطمه عزیزم....خوبی دوستم...یسنای گل و خوش خنده من خوبه ممنونم دوست خوبم پسرم آآآخر همکاری بوده....راستش من هنوز به آیدین تبلت و بازی تو گوشی موبایل و کلا بازی کامپیوتری ندادم....درسته زیادش خوب نیست ولی گاهی خیییلی جواب میده...مثل همین مورد خونه تکونی یا مطب دکتر که حوصله شون سر نره میگن گردو و بادوم اگه مدت زیادی مغز شده باشن از خواصش کم میشه و هرچی تازه بشکنی و بخوری مفید تره با وجود این وروجک ها تصمیم دیگه ای هم نمیشه گرفت...همون کشو به کشو و کمد به کمد و کابینت به کابینت باید جلو رفت...ولی من راضی تر هم بودم...قبلا کل خونه رو کن فیکون میکردیم و خودمون هم گیج میشدیم حالا اول چیکار کنیم؟ درباره بازی هم چاره ای نیست دیگه...من هم کارتون بیشتر براش میزارم که سرگرم باشه...البته آیدین به همون پوزیشن خونه که دیدی بیشتر از هرچیزی علاقه نشون میده قربوووووووووووونت دوستم
مامان ِ یسنا
12 اسفند 93 12:29
خداروشکر همه چی به خوبی و خوشی تموم شد.. آفرین از ترفندت خوشم اومد و اینکه تونستی با درایتت مشکل رو حل کنی خداروشکر
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوست گلم مرسی از لطفت...خدارو شکر که تموم شد
رها
12 اسفند 93 13:22
سلام مریم جان یکسالگی وبلاگتون مبارک،واقعا وبلاگ آموزنده ای دارید،از نوشته هاتون کلی تجربه کسب می کنیم خدارا شکر که همه چیز بخیر گذشت،خیلی خوشحال شدم،انشاا... آیدین جان همیشه سالم باشه و هیچ وقت روی مریضی نبینه عکس اولیش خیلی قشنگه، چه خنده ناز و شیرینی داره آیدین جان،خدا حفظش کنه
مامان مریم
پاسخ
سلام رهای عزیزم ممنونم دوست خوبم...شما بهمون لطف دارین دوستم و من ممنونم برای این محبتت و مرسی برای این همه مهربونیت...بله خداروشکر این نگاه زیبای شماست که زیبا میبینه عزیزم....خدا کوچولوی شمارو هم براتون حفظش کن...ببوسینش از طرف من
مهربوون(محیا)
12 اسفند 93 13:29
سلاااام مریم جووون..خوبین ؟آیدینی چطوره؟ 1سالگی وبلاگتوووون مباررررک...انشالله تک تک خاطره هاتوووون پر شادی و خوشی باشه ... خسته نباشی خانوووومی .... به به پسری میبینم که ایشونم دست به کار شدن برا تمیز کردن وسایل خودشووون لباس نوو و اسباب بازی های جدید مبارکه عزیزززززم.... چقد بهت سخت گذشته ... واااای ... عزیززززم از خدا میخوام دیگه این لحظه های سخت براتون نباشه و همش سلامتی و تندرستی باشه ... خداروشکر که بهتره ... آفرین به آیدینی برای کمکش ... و از همه مهمتر آموزش های قبل بووود...واقعا یه مامان نمونه ای بخدااا... که فکرتووون به این چیزا هم رسید ... آیدینی قدر مامانی رو خیلی بدووون... روز های آخر سالتووون پر از شادی و سلامتی
مامان مریم
پاسخ
سلام محیا جان...مرسی دوستم شما خوب هستین؟ ممنونم از لطفت عزیزم بله اونم چه دست به کاری...کاش همیشه انقدر خوب از رو دیدن چیزهای خوب رو یاد بگیره...البته فقط کارهای خوب مرسی دوستم...آره خییلی سخت بود...خیـــــــــتی زیاد ولی خدا خیییلی مهربون تر از نامهربونی های روزگاره شما هم برسی به این موقعیت مادر بودن ذهنت به همه ریزه کاری های که ذهن کوچولوی بچه ها بزرگش میکنه میره دوستم...ایشالا خدا به موقعش و هر وقت خودت دلت خواست یه کوچولوی سالم و صالح بهت بده لحظات شما هم سرشار از خوشبختی دوستم
مهربوون(محیا)
12 اسفند 93 13:35
عکساتم خیلی نازززز شدن .. پسری مشغول گردو شکستن که خیلی ذوق کردم از دیدنش ... ... اول که عکس آیفون رو دیدم گوشی دستشه میگم خدایا پس خودش کو ... گوشی دستشه ... بعد که گفتین جدا کردین و گوشی رو دادین ب دستش کلی خندیدمم...امان از دست بازی بچه ها که چه چیزهایی اسباب بازیشونههه دخترخاله و پسر خاله من که به کل آیفون رو خرتب کرد از بس سیم رو کشیدن نوش جوووونت پیتزا عزیزززززم....
مامان مریم
پاسخ
ممنونم خاله مهربووووووووون این هم ترفند های مادرانه ست برای حفظ آیفون....جدا میکنم و میدم دستش که از بس میکشه کنده نشهو هروقت خوب بازی کرد و یه جایی ولش کرد میرم و میزارمش سر جاش...البته اگه یه گوشه ای ننداخته باشه که سه روز دنبالش بگردم!!! همه بچه ها مثل همن...خدا حفظشون کنه این فرشته های خاله رو
مامان مهری
12 اسفند 93 13:42
در مورد رفتار دکتر ها باید بگم من هم باهات کاملا موافقم.... مثلا همین دکتر مهراد تشخیصش خیلی عالیه ولی تو رفتار بنظرم افتضاحه... چند روزکه مهراد رو بردم و بهش به خاطر برونشیت شدن آمپول هم داد... وقتی داشت نسخه مینوشت و توضیح میداد مهراد گریه میکرد میدونی چی می گفت (البته به شوخی ) به واله میزنمت ها.. گریه کنی میزنمت. کلا یه جوریه که داد میزنه سر بچه و بچه کپ میکنه و ساکت میشه و آخرش یه شکلات میده بهش.... من هم اون وسط هی پارازیت میومدم که دکتر داره شوخی می کنه.. دکتر نمیزندت و الان بهت شکلات میده و از این حرفا...
مامان مریم
پاسخ
ای وااااااااااااااااااای....بعد میخوان بچه از دکتر نترسه!!!!!!!1 آخه این چه حرفیه....این دکتر ها خییلی باحالن....فکر کردن دوره خودشونه که شکلات وسوسه کننده باشه...یه ظرف شکلات میزارن رو میز و انگار این بچه ها همونا نیستن که صبح تا شب شکلات رو میز جلوشونه و نگاه هم نمیکنن!!! بعد اون تهدید های وحشتناک رو میکنن و زهره ترک شدن بچه رو میزارن به حساب تجربه خودشون!! دکتر کلیه ایدین هم صداش از تو اتاق میومد که بچه هارو به آمپول تهدید میکرد آیدین تا حالا آمپول نزده و ندیده و من هم نمیخوام تصویرشو تو ذهنش خراب کنم و یه نفر به راحتی گند میزنه به تربیت ادم!! تازه من هم رفتم کنار ایدین که حس ارامش بهش بدم گفت شما برو عقب!!!یعنی خدارو شکر عقلم به جایزه برای این یکی مطب هم رسیده بود و اون کتاب رو قبلش از طرف دکتر مهربون!!! دادم دستش و آیدین هم ترسش کلا تو سونوگرافی ریخته بود و همکاری کرد...اگه اول اونجا میرفتیم الان داستان داشتم من با اون برخورد!! خوب کاری کردی مهراد رو با حرف هات آروم میکردی....
مامان ریحانه
12 اسفند 93 14:48
راستی مریم جون یادم رفت یکسالگی وبلاگتم بهت تبریک بگم در مورد گردو هم همسر منم اعتقاد همسر محترم شما رو داره اول پاییز که میشه میره یه عالمه گردو با پوست میخره و وقتی من اعتراض میکنم میگه اینا سالمتره چون معلوم نیست مغز گردو چه جوری مغز میشه و دست کی بهش میخوره خواهر ما هم هر روز صبح بساط شما رو داریم اما آی لجم میگیره از این کار منم به دور از چشم همسرم یه روز نشستم و همه رو یکدفعه شکستم بعد به همسرم گفتم مغزها مطمئنه من خودم شکوندم و البته پیرو حرف مهری جون دکتر متخصصی که من برای چکاپ قد و وزن نازنین و همچنین سرماخوردگی و اینا می برم خیلی برخورد خوبی داره حتی یه موقع هایی که نازنین همکاری نمیکنه و من ناراحت میشم به من میگه از بچه نخواه با زور دهنش و باز کنه که براش تجربه ی بدی میشه بعد خودش با مهربونی و لم های خاص خودشون نازنین و معاینه میکنه و من هم بدون رو در بایستی میگم آقای دکتر من از همکارای بداخلاقتون بدم میاد چون به مریض اجازه نمیدن باهاشون راحت باشن و دردشون و بگن
مامان مریم
پاسخ
ممنونم ریحانه گلم راستش ما گزدو از تبریز عموی همسرم یا مادربزرگم زحمت میکشن و برامون میفرستن...چون فسنجون خور نیستیم(یعنی من دوست دارم ولی محمد و ایدین اصلا!)همش میمونه برای صبحانه ...من هم قبلا اندازه یکی دوهفته میشکستم و بقیش میموند...بعد ها با آیدین سختم شدو حالا همسرم خودش هر صبح که بخواد پنیر و کره بخوریم میشکنه...من هم چون خودش این کارو میکنه هیچ مخالفتی با این طرح سلامت ندارم خوش به حالتون عزیزم.....دکتر ایدین هم عاااالیه...ولی خوش اخلاق نیست تشخیصش بیسته.....بارها ایدین رو تو قبل یک سالگی با یه تب ساده بردم و اسم بیماری و علایمی که قراره چند روز بعد پیش بیاد و کارهایی که من باید بکنم رو کااامل توضیح میده....گاهی هم رو کاغذ توصیه هایی رو چاپ کرده و میده....ولی محبتش به بچه در حد پدرسوخته کفتنه بیشتر از یک ساله ایدین رو پیشش نبردم و نمیدونم تو این سن برخوردش چه خواهد بود؟
مامان آنیسا
12 اسفند 93 15:01
یکسالگی وبلاگت مبارک عزیزم ایشالا که سالهای سال از خاطرات خوشت اینجا نوشته بشه خدا رو شکر که این بار بدون دردسر آیدین جونم سونو شده میگم مریم جون مگه مشکل آیدین چی بوده که از 17 روزگی سونو شده ؟ و هنوزم باید چک بشه ؟ 100 سانت شدنتم مبارگ گلم
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوست خوبم مرسی برای همه مهربونی و ها و محبتت تو اون لینکی که گذاشته بودم علت هاشو گفته بودم و برای همین دیگه توضیح ندادم...راستش آیدین رو چهار ماهه باردار بودم که تو سونو جنسیت هیدرونفروز خفیف تشخیص داده شد...یعنی دور کلیه اش آب جمع میشه...تو سونو بعد تولد و وازمایش و سونو برگشت ادرار مشخص شد رفلاکس ادراری نداره خداروشکر و برای همین بدون دارو داره خود به خود از بین میره و فقط سالی یک سونوگرافی داره که از بین رفتنش کنترل بشه ممنونم خاله جون
mahtab
12 اسفند 93 16:41
سلام عزیزم خونه تکونی به این شیوه واقعا محشره ولی جدای از شوخی وقتی از دید اونا به قضیه نگاه کنیم لذت بخش هم میشه مثل همیشه تحسینت می کنم مریم جان بابت این همه مهربونی و حوصله به خرج دادن و اصلا نمیدونستم همچین کابوسی داری این روزها فکر میکردم جریان تموم شده و سونو نیازی نیست...چکاپ داشته پس...افرین به شما و همسرت که با همکاری و همفکری هم دیگه و البته اقایی آیدین جان تونستید از شر این داستان نجات پیدا کنید راستی گفتی هفت حوض کدوم دکتر؟ اسم و ادرسش رو بدونم بد نیست...ممنون همیشه خوش باشید و خندان الهی
مامان مریم
پاسخ
سلام مهتاب جون از دید بچه ها خییییییییییلی هم محشره....هر جا میریم(خونه مامانی ها)میگه چرا خونتون خراب شده؟؟؟و بعد حتما باید خودش درستشون کنه ممنونم عزیزم...اره این روزها کابوس داشتم...اونم چه کابوسی....باور کن بعد مدتها از دوران بلوغ از استرس چند تایی هم جوش زدم فعلا سالی یک بار سونوگرافی میشه تا از بین رفتن همون هیدرونفروز خفیف تو کنترل باشه...حالا رفت تا سال بعد و اسفندی پر تنش دیگر... ممنونم از محبتت دوستم...این دکتری که هفت حوض میبریمش دکتر کلیه کودکانه ایشون معروف هم هستن به خاطر تجربه شون ایشالا که هرگز لازمت هم نشه ولی این ادرسشه فوق تخصص کلیه و مجاری ادراری دکتر حسن اتوکش آدرس:نارمک- بالاتر از میدان هفت حوض-نرسیده به چهارراه سرسبز-نبش خیابان فاطمی-مجتمع تجاری صدف-طبقه چهارم-شماره31 ببوس علیرضای گلمونو
الهه مامان مبین
12 اسفند 93 17:13
سلام مریم جون عزیزم سلام آیدین خوشگلم اول از همه یکسالگی وبلاگت رو تبریک میگم و خوشحالم که این وبلاگ باعث شد دوست ماهی مثل تو رو پیدا کردم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامان مریم
پاسخ
سلام الهه گلم ممنووووووونم عزیزم من هم اینجا رو دوست دارم به خاطر دوستای خوب و ماااهی که پیدا کردم...من جمله خودت الهه جون ممنووووووووووووووووووووووووونم دوستم
الهه مامان مبین
12 اسفند 93 17:26
وای مریم جون واقعا درسته ... بچه ها همیشه موقعیت شناسی میکنند ... من به کشوی لباس هام و چیدمان لباس و نظمشون خیلی اهمیت میدم . وقتی لباس های شسته رو که خشک شدند جمع میکنم و شروع میکنم به تا کردن و اونم چی سانتی ... همون موقع ست که پسری با ماشینش میاد از روشون رد میشه ... چند بار کلی لباس رو تاکردم و تا نزدیک کمد و کشوها برم با دقت تا بهم نخورند اونوقت مبین با یه حرکت همشون رو پخش زمین کرد ... ای خدااااااااااااااااااااااااااااا قربون چیدمانت با کنسرو ها در نوشابه ها خیلی بامزه بود گلم تخم مرغ شانسی نوش جونت عزیزمممممممممممممممممم ای وای گفتی گردو شکستن و دست رو دلم گذاشتی من عادت دارم صبح ها تا 10 میخوابم . موقعی که کرمانشاه بودم طبقه بالایی ما ساعت 6 صبح بیدار میشد تا دخترش رو راهی مدرسه کنه . اونم همیشه گردو رو توی اون ساعت با چکش میشکست ... آی میرفت رو خط اعصاب من ... همش به همسری میگفتم برو بهشون تذکر بده خوب شب این کار رو انجام بدند ..... ولی بعدا متوجه شدم که تموم خاصیت گردو توی پوستشه و موقعی که شکسته میشه باید درجا خوردش ... پس همسری درست میگند ..... قربون اون گردو شکستنت عزیزممممممممممممم
مامان مریم
پاسخ
الهه جونم کااااااااااااااااااااملا درسته....تازه خدا نکنه شیطونک ها بفهمن رو چیزی حساسی.....فاتحه اون مورد خونده ست من کابینت هارو با نظم میچینم و ایدین ترجیح میده جای یه لوازمی رو تغییر بده...باور کن از خواب پا میشه بره ببینه من دوباره عوض نکرده باشم آخا اسپند جاش تو آبکشه؟؟؟؟از نظر ایدین هست!!! الهی.....قربون مبین برم من....خوب لباس مرتب چیده شده میگه رو من ماشین باااازی کن مرسی خاله الهه جووون اتفاق الهه جون ما هم زودتر از ساعت 10 و نیم مراسم گردو شکنی نداریم...تازه اون هم با چند لایه دستمال....همسایه پایینیمون هم خیلی خوش اخلاقه!!!برای همین حتما مواظبیم....خود آیدین زودتر از 10 بیدار نمیشه...ولی ساعت 6 دیگه خیییییییییییییلی بی مبالاتیه!!!باید حتما یه هشداری میدادی مرســــــــــــــــــــی خاله جووووووووووووونم
الهه مامان مبین
12 اسفند 93 17:43
الهی بمیرم مریم چی کشیدی تا این کابوس تموم شده وقتی پستت رو میخوندم بی اختیار گریه میکردم ... برای مادر بودن و حسی که خدای بزرگ تو دل تک تک ما گذاشته و بعد تموم شدن یه نفس عمیق کشیدم الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی 100 هزار مرتبه شکرش که همه چیز به خوبی تموم شده و واقعا عالی کار کردی مریم عزیزم امیدوارم که آیدینم همیشه سلامت باشه و سایه اول خداوند و بعد پدر و مادر مهربونش همیشه بالای سرش باشه ما همیشه دوستون داریم زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد راستی خیلی کار خوبی کردی که داروی خواب آور رو به گلم ندادی ... خدا همیشه هست عزیزم خدا همیشه هست
مامان مریم
پاسخ
خدا نکنه الهه گلم منو ببخش عزیزم....چند تا از دوستان هم گفتن که با پست گریه کردن...یا الهام خوبم که از صبحش استرس داشته...واقعا نمیخواستم دل شیشه ای هیچ کدومتون رو بلرزونم و شرمنده ام فقط دلم میخواست بی کم و کاست همه احساسمو بنویسم....بعد این پست با اینکه بعد سونو خیالم راحت شده بود ولی با نوشتنش خیلی سبک تر شدم و تنش هام تموم شد واقعا هم خدا احساساتی به مادر داده که وصف نشدنیه ممنووووووووووووونم الهه گلم...مرسی برای همه مهربونی هات ما هم خییییییییییییییییلی دوستون داریم دوستم راستش تصور من از داروی خواب اور شربتی بود که دو سه ساعتی یه خواب عمیق در پی داشته باشه که سونو تموم بشه و آیدین هم مضطرب نشه.....فکر نمیکردم پای ذیازپام بیاد وسط.... واقعا هم خدا همیشه هست...بــــــــــــــــــــــــزرگ و مهربووووووووووون
الهه مامان مبین
12 اسفند 93 17:44
برای آیدین ماهم -----$$$$$$$______$$$$$$$ __$$______$$$__$$$_____$$ _$$_________$$_$$________$ _$___________$$$_________$ _$__________$$_$$________$ _$$_________$$$$$_______$$ __$$_________$$$_______$$ ____$$________$_______$$ _____$$$_____________$$ _______$$__________$$ __________________$$ _________________$$ ________________$$ _______________$$ _______________$$ _______________$$$__$$ ________________$$_$$$ ________________$$$$$$ _________________$$$$$$ ______________$$$$$$$$$$
مامان مریم
پاسخ
مرســــــــــــــــــــــــــی خاله الهه مهربووووووووووووووووووووون
الهه مامان مبین
12 اسفند 93 17:45
برای مریم نازنینم ....................................................................................@@@@@.. ..........................................................................................@........ .........................................................................................@........ .........................................................................................@....... .........................................................................................@........ ........................................................................................@....... ..................................................................................@@@@@.. .....................................@@@.......@@@................................... ...................................@@@@.....@@@@............................. ..................................@@@@@..@@@@@.......................... ...................................@@@@@@@@@@........................ ....................................@@@@@@@@@...................... .......................................@@@@@@@..................... .........................................@@@@@..................... ............................................@@@..................... ..............................................@..................... .................................................................. .........@................@................................. .........@................@.............................. .........@................@............................ .........@................@.......................... ..........@..............@........................ ...........@............@...................... .............@........@................... ...............@@@....................
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووووووونم الهه گلـــــــــــــــــــــم
مامان سوده
12 اسفند 93 17:54
سلام مریم گلم خوبی؟چقدر دلم برای خواندن نوشته هات و دیدن روی ماه گل پسرت تنگ شده بود .خیلی مامان فهمیده ای هستی از نحوه برخوردت قبل از سونو گرافی لذت بردم انشاالله پسرت همیشه در سلامت و عافیت کامل باشه.مریم جان پیشاپیش سال جدیدم بهت تبریک میگم گلم و سالی سرشار از سلامتی و شادی و موفقیت برای خودت و خانواده محترمت ارزو میکنم.دوستتون دارم..
مامان مریم
پاسخ
سلام سوده عزیزم ممنونم عزیزم...من هم دلتگتون بودم...همش منتظر یه خبر تو وبتون هستم....محمد طاهای گلم خوبه....امیر مهدی جونم چطوره؟ ممنونم دوست خوبم من هم بهت سال نو در پیش رو تبریک میگم عزیزم و برات آرزوی بهترین ها رو در سال جدید میکنم...برای خودت و خانواده گلت حتما از حال محمد طاها برامون بنویس
مهسا مامان نویان
13 اسفند 93 12:31
مریم جون الهی قربونت برم میدونم تو این چند روز چقدر بهت سخت گذشته خداروشکر همه چیز به خیر گذشت و مشکلی هم نبود وااااای مریم جون از خونه تکونی نگو که من دیگه کم مونده بود سر به بیابون بزارم حالا خوب نویان صبح ها مهد بود ولی دو روز آخر که تا شب کارام طول کشید اگه بدونی چی به روز من آورد آخر تو یه ظرف خالی شیشه شور آب ریختم دادم دستش من تمیز میکردم نویان پشت من آب پاشی میکرد یعنی وروجکین این بچه ها ببوس آیدین نازم
مامان مریم
پاسخ
سلام مهسا جونم...خدا نکنه عزیزم ممنونم دوستم....آره خیییلی سخت بود ولی خداروشکر تموم شد....مرسی عزیزم وااای...تازه خداروشکر کن نویان مهد میره وو نصف روز بی دردسر خونه تکونی داری....من مرحله به مرحله با آیدین بودم تازه آیدین اب پاشی رو قبول نداره....بارها با شیشع شور تمیز کردم و اون با اسپری همه کاره به کل شیشه هام حال داده الهی زنده باشن این جوجو ها....قربونت دوستم تو هم ببوس نویان گلم رو
مامان کیانا و صدرا
13 اسفند 93 18:59
سلام بر مریم بانو و آیدین عزیزخوبین خواهر؟شرمنده که دیر اومدم پستتو خونده بودم ولی بی کامنت اومدم و رفتمچون میدونم ایده و دیدگاهت در مورد نظر مظر چیهبه هر حال اومدم که بهت بگم خوشحالم که آیدین جونی اینبار بدون مشکل و ناراحتی سونو شده و مهمتر اینکه مشکلش هم تا حد زیادی بهبود پیدا کرده و ایشا....سال دیگه کاملا برطرف میشه
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه جوووووووووون گلم قربونت عزیزم...کااااااااااااملا درست میگی و درست شناختیم دوستم....اصلا نمیفهمم چه کاریه وقتی تو مود خوندن وب نیستی و حال و حوصله نداری بیای بر حسب دوستی کامنت بدی و به زور بگردی یه چیز پیدا کنی و بنویسی؟؟اصلا آدم اون کامنت رو میخونه مور مورش میشه مرسی دوست جوووووووووووون گلم....ممنونم برای آرزوی زیبات عزیزم....الهی امین عزیزم
مامان کیانا و صدرا
13 اسفند 93 19:01
و اما در مورد روشت هم خیلی به خودم میبالم که همچین دوست دانایی دارم که میتونه با درایت مشکلاتو از سر راه بردارهآفرین خوشم اومد....لایکضمنا آیدین عزیز هدیه های خوشگلت مبارک باشه پسرم و ایشا....بهترینها در این سال و سالهای آتی برات پیش بیاد
مامان مریم
پاسخ
ممنوووووووووووووووووونم مرضیه عزیزم این نظر لطفته....الهی هیچ مادری تو اون شرایط نباشه....باورت نمیشه اون روزها اصلا اصلا اصلا به نتیجه سونو فکر هم نمیکردم....فقط دوست داشتم اون روز سونو بی دردسر تموم بشه....بس که پارسال روزهای جهنمی رو داشتم قربوووووووووون خاله جوووووووووون مهربووووووووووون
مامان کیانا و صدرا
13 اسفند 93 19:06
خب میبینم که باز از خودت خلاقیت در وکردی و گردنبند درپوشی درست نمودیخونه تکونیتم که کردی و مثل من نیستی که یه وجب خاک فقط روی آینه مون نشستهخواهر خیلی بیحالم باور کن یه مرضی دارم به نام فرار از کارخوبم نمیشه که لااقل یه دستی به سر و روی این خانه ی بیچاره بکشمضمنا منم در اثر وب نویسی سرعت تایپم رفته بالا و البت بدون نگاه کردن به کیبورد نمیتونم تایپ کنم ولی خب مثل اون قدیما نیستم که بگیج بگیج داشته باشم
مامان مریم
پاسخ
دقیقا گردنبند بود یعنی آیدین بار دوم براش لوس شد و گفتم برای من گردنبند درست میکنی و حال داد یه دور دیگه نخ کرد نه قربونت.....امسال بعد چهار سال بارداری و بچه داری رفتم یه کوچولو کمک مامان و عمه...حالا خونه های اونا تمیییییییییییییز....خودم نیمه تموم اِاِاِاِ..........من فکر میکردم نبودی تو هم مشغول بودی...برای همین هم وبت نیومدم...گفتم اغفال نشی و کارت رو تموم کنی اون مرض رو من هم دارم شدییییییییییید...هی امروز و فردا میکنم برای تموم کردنش.....یعنی تا خونه تموم شده عمه و مامان رو ندیدم دست و دلم نرفت به پایان....فکر کنم حسودین شد که امروز دارم تمومش میکنم تو هم؟؟؟من رو باید اون اوایل میدیدی!!!یعنی یه روز دنبال این گشتم که چطوری آ با کلاه بنویسم.....نصف روز هم دنبال د گشتم که رو کیبوردم جاش رو N بود!!! بعد یه بار تو نی نی چت کلللی خجالت کشیذم که یه جوای یه خطی 1 دقیقه طول میکشید...فکر گنم طرف میخوابید دست مریزاد استاد
مامان کیانا و صدرا
13 اسفند 93 19:09
وای یادم رفت یک سالگی وبلاگتم مبارک آبجی جونم.وبتم مثل پسرت از وب ما کوچیکترهما شهریوری هستیم و شما اسفندی یه شیش ماهی ما بزرگتریمباز نری تو فاز بی بی جون بازی که اصلا منظورم این نبودخب مریمی پاشم برم یه سری به الهامی هم بزنم و بعدم برم ظرفای نهارمونو بشورم که شب شدبای بای آبجی!!!راستی من نمیدونستم که باید برین سونو وگرنه حتما قبلش میومدم به دلگرمی
مامان مریم
پاسخ
مرسی بی بی قربونت دوستم...ممنونم اون موقع ها هم جات خالی بود....من وب ایدین رو دیر شروع کردم ولی درست از بارداری و نوزادی و ماه به ماه براش خاطرات و عکس هاشو گذاشتم و 4 ماه طول کشید برسم به همین سنش و خیلی جالب بود....وسط بهار عکس برفی میزاشتم و دوست های جدید فکر میکردن من خارجم نصف این پیوند هایی که دارم و نیستن فکر کنم به خاطر کلاس دوست خارجی اون موقع اومدن سراعم!!! ممنونم از این همه محبتت مرضیه جونم.....راستش همین که تقریبا الهام و مریم رو خسته کردم با خصوصی های پر از نگرانیم باعث خجالتم میشد....خصوصا مریم که باردار بود و الهام طفلی هم شاغل
مامان سمانه
13 اسفند 93 19:10
سلام عزیزم میبینمه که پسرتو بزرگ کردی و الان تو خونه تکونی کمکت میکنه هزار ماشا... خدا بهت ببخشه وااااای که چقد شطونه ای آیدین جانمون راستی عزیزم یک سالگی وب قشنگت هم مبارک باشه ،انشا... خاطرات موفقیتهای دانشگاهیشو برای ما بنویسی عزیزم
مامان مریم
پاسخ
سلام سمانه عزیزم...ممنوووووونم دوست مهربونم ایشالا از این کمک ها آریسا خانوم برات میکنه و حااالشو میبری عزیزم ممنونم برای همه محبتت دوستم من هم برای اریسای قشنگم بهترین هارو آرزو میکنم
مامان سمانه
13 اسفند 93 19:52
واااای تا برسم به آخرش که ببینم خلاصه چی شد دلم رفت خدارو شکر که کبوس تموم شد واااای من دل نازکم حرف مریضی رو میشنوم دلم ضعف میره خدارو شکر که این کابوس تموم شد عزیزم ، انشا... که آیدین همیشه سلامت و شاد و خندون باشه قربونش برم ببوسش از طرف من
مامان مریم
پاسخ
ببخش از نگرانیت دوست گلم ممنونم عزیزم....بله خداروشکر قربونت برم که مهربونی....ممنونم برای آروزی زیبات گلم
مامان راحله
14 اسفند 93 19:51
خاله ی بنیتا
15 اسفند 93 1:55
سلام عزیز دلم اول از همه یک سالگی وبلاگت مبارک ایشا.. یه روز بزرگ شی و بیای خاطرات قشنگتو بخونی و لذت ببری عکس اتلیتون خیلی خوشگله ایدین جونم خیلی خنده ی شیرینی کرده و خیلی عکس قشنگ شده الهی چقدر واسم جالبه که اینجوری به یه وسیله ای علاقه پیدا میکنه و همه جا با خودش میبره.اونم مثلا لامپ!خیلی جالبه ای جونم نگاش کن چجوری گردو پوست میکنه نوش جونت عزیزم الهی قربون شیرین کاریات عزیزم لباس خوشگلت هم مبارک خیلی بهت میاد جوجوی نازم ای جوونم با چه ذوقی گوشی رو گرفته دم گوشش خوشحالم که این کابوس واستون به خوبی و در نهایت خوشحالی تموم شد.ایشا.. که همیشه تنت سالم باشه ایدین جون.ایشا.. هیچ بچه ای مریض نشه
مامان مریم
پاسخ
سلام سانی عزیزم...ممنونم برای محبتت دوست مهربونم مرسی از لطفت....چشمات قشنگ میبینه گلم این وسایل جذاب خیییلی زیاد برای آیدین پیدا میشه....چراغ قوه....پیچ گوشتی!!مداد شمعی و یا همون لامپ...علت جذابیتشون بر ما هم پوشیده ست ممنونم ازت دوست گلم الهی امین عزیزم...الهی همه بچه ها سلامت باشن ببوس بنیتای ناز مارو
مامان کیانا و صدرا
15 اسفند 93 9:16
سلام مریم جونمچرا نیستی آبجی؟؟؟خونه تکونی میکنی هنوز؟؟؟نظرامو خوردی؟؟؟نیستن
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه عزیــــــــــــــــــــــــــــزم ببخش نگرانت گردم خانومی....اگه خدا بخواد ایشالا امروز تموم میشه باز هم معذرت مهربونم
مامان کیانا و صدرا
15 اسفند 93 9:38
مریمی امروز نظراتو تایید مکنی وگرنه من نگرانت میشم.گفته باشمتازه هوا هم خیلی خوب نیست که بری ددر دودور مگه اینکه آیدینو بسپاری جایی و بخوای از نیروی آقا محمد کمک بگیری و در اون صورت عذرت برای وب نیومدن موجههضمنا عکس اولی که گذاشتین خیلی خوشملهشاد باشید همیشه ی ایام و سلامت
مامان مریم
پاسخ
سلام دوستم خوبی قربونت برم ببخشید نگرانتون کردم دردر دودور تا کار این خونه تموم نشه بر من حرامه حدست کااملا درست بود....دیروز خونه عمه بودم و خواهرم هم اومده بود و تا اخر شب نبودیم...امروز هم از صبح پس از بیداری و صبحانه آیدین رو روونه کردم که با محمد مشغول بشیم و جات خالی برگشته بود!!!یعنی محمد جلوی در میخندید میگفت بابایی بیا تو تا چند دقیقه فکر میکردم دروغ میگه و میخندیدم میگفتم خودتو بزار سر کار!!!ولی در کمال ناباوری دیدم آیدین بغض کرده و قهر پشت دره و تا رفتم جلو پرید بغلم!!! محمد گفت نه خونه مامانم و نه پیش سپیده نمونده و برش گردوند! ولی خداییش به خاطر بخار شوی عزیز عمه اصلا مزاحممون نشد....هم با بخار شوی خییییییلی تمیزکاری راحتتر بود و هم ایدین اصلا نیومد بهمون گیر بده...گ.یا ازش حساب میبره....میگه خطرناکه الان هم زنگ تفریح بین کاره...محمد خوابیده و من اومدم جواب کامنتا رو بدم نگران نباشین ممنووووووووووووونم خاله مهربووووووووووون....شما هم همینطور
مامان آروین(مهناز )
17 اسفند 93 11:02
سلام مریم جون خدا رو شکر به خیر گذشت عزیزم واقعا چقدر سخته از بچه ها آزمایش و نمونه و سونو گرفتن چه ایده جالبی بود سونوی خودت تو خونه به شکل بازی یکساله شدن وبلاگتون هم مبارک باشه خانمی ان شاءالله 100 ساله بشه و ما همچنان از خوندن مطالبش لذت ببریم البته اگر زنده باشیم ببوس روی ماه آیدین جونم رو
مامان مریم
پاسخ
سلام مهناز گلم...ممنونم عزیزم آره دوستم....ولی خداروشکر به خیر گذشت ممنونم برای محبتت و تبریکت دوستم ایشالا خدا بهتون عمر 120 ساله بده...شما هم اروین گلم رو ببوس
مامان ریحانه
17 اسفند 93 20:16
سلام مریم جون میخواستم بپرسم شما از سپیده جون مامان تبسم و علی جونی خبر نداری آخه دوستان مشترک وبلاگی زیادی داریم که بیشتر مواقع هر وبلاگی به روز میشد تقریبا سپیده جون جز اولین نفرها برای گذاشتن کامنت بود الان چند روزی خبری ازش نیست براش کامنت هم گذاشتم ولی تایید نکرده آخه با حال و روزی که از علی کوچولو گفته بود براش نگران شدم ببخش مریم جون مزاحم شدم
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه گلم راستش من هم بی خبرم ولی این نبود دوستان رو گذاشتم پای خونه تکونی و بدو بدو های خرید تا اونجایی که یادمه قصد سفر هم داشتن سپیده جون اینا ایشالا که خیره عزیزم نگران نباش دوستم خواهش میکنم دوست گلــــــــــــم....این از مهربونیته
مامان سوده
18 اسفند 93 5:12
سلام خصوصی لطفا
سایبر سافت
18 اسفند 93 13:53
سلام دوست عزیز آموزش عکاسی حرفه ای از کودک با نرم افزار آندرویدی "آتلیه کودک" همراه با یک گالری بزرگ از نمونه های عکاسی واقعی و امکان عکاسی مطابق با نمونه ها لینک دانلود نرم افزار http://cybersoft24.blogfa.com/post/11 با تشکر گروه نرم افزاری سایبر سافت
مامان سوده
19 اسفند 93 2:26
سلام نازنینم ممنون از راهنماییت عزیزم
مامان مریم
پاسخ
سلام سوده جون....قربونت گلم
فاطمه
19 اسفند 93 14:45
سلام خوبین؟ 1سالگی وبلاگ قشنگتون مبارک باشه
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم مهربووونم
مامان هدیه
19 اسفند 93 15:44
سلامممممممممممم مامان مریمممممممممممممممم عزیز خوب هستین ببخشید مزاحمتون من یه سوالی داشتم کلینیک پگاه که تو کامنت های الهام خانم خوندم می خواستم بپرسم الکوی قلب جنین هم داره ؟
مامان مریم
پاسخ
سلام هدیه جان...ممنونم راستش من اطلاعی ندارم ولی شماره تلفنش رو همونجا گذاشتم...باز میگردم براتون میزارم بهتره تماس بگیرین و سوال کنین 82 - 22887579
مامان هدیه
19 اسفند 93 15:45
اخ ببخشید تولد یکسالگی وبتون رو بهتون تبریک می گممممممم
مامان مریم
پاسخ
خیــــــــــــــلی ممنونم
امیر عباس و ارغوان (دوقلوها)
19 اسفند 93 18:37
ماشالله به این گل پسری
مامان مریم
پاسخ
ممنوووونم عزیــــــــــزم
مامان فهیمه
20 اسفند 93 8:39
واااای مریم جون من اصلا نمیدونستم رفتم و پست قبلیتو خوندم و با تمام وجود حست میکردم که چه دوران سختی رو گذروندی تو قوی بودی که موفق شدی.آفرین به مامان نمونهخدا رو شکر که همه چیز تموم شد . دیگه خیلی چیزی نمیگم که یاداور روزای تلخ نشی تو این روزهای اسفندی دلنشین
مامان مریم
پاسخ
ممنونم فهیمه عزیزم مرسی برای محبتت دوستم...واقعا خدارو شکر مرسی برای همه مهربونی هات گلم
مامان فهیمه
20 اسفند 93 8:45
برم سراغ آیدین جون.تمرکزشو ببین موقع چیدن تن ماهی زبونتو عشقه من عاشقه این کاراتم که علاقه شدید به یه چیز نشون میدی و همه جا با خودت میبری لامپ مریم جون چه ایده جالبی من تو این فکر بودم که برم واسه علی این بازی آموزشی بندها و شکل ها رو بخرم ولی دیگه نمیرم چه کاریه آخه همین کارو میکنم مرسی عزیزم (تازه با هزینه کمتر)امان از این وروجکا و این خونه تکونی های ما بزرگترا ولی خب جالبه واسشون کلی چیزای جدید پیدا میکنن.وای خونه رو ببین البته واسه ماها همه معمولیه این قضیه. عشقه مک کوئین .توماس . بوووووووس
مامان مریم
پاسخ
مرسی خاله جوووونم....فکر میکنم ارثیه...موقع تمرکز زبونشون بیرون میمونه والا برای ما هم جالبه...البته علت جذابیت رو پیدا نمیکنیم ولی برامون خنده داره برای سن علی جونم خیییلی بهتره...واسه ایدین فقط یکی دوبار جذاب بود و بعد شوتشون کرد و تو خونه تکونی دونه دونه پیداشون میکردم....سن علی و علایقش به سایر بازی ها جز اسباب بازی باید خیییلی جالب بشه براش قربون خاله مهربووووووووون...ببوس علی نازم رو
مامان فهیمه
20 اسفند 93 8:47
راستی یکساله شدن وبلگتون مبارک اون عکسه اول آتلیه هم آیدین عالیه من عتشقه خنده هاشم که اینجوری دندونش پیدا میشه
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیـــــــــــــزم مرسی از محبتت دوستم...من هم چون عکسش رو دوست داشتم با وجود کات شدن گذاشتمش