پایان کابوس
یکسال گذشت
تقریبا اواخر بهمن 92 برات وبلاگ درست کردم
یادمه اولین پستمو 10 روز بعد گذاشتم چون اصلا نمیدونستم چطور باید عکس بزارم و چطور پست بزارم برات....منتظر بودم محسن یه روز بیاد خونمون و بهم یاد بده...بعد 10 روز یه روز رفتم تو مدیریت وبلاگ و بعد قسمت پرسش و پاسخ و چشمم خورد به آرشیو پرسش های فنی و کمتر از نصف روز بدون هیچ سوال و جوابی یاد گرفتم چطور سایز عکس رو کم کنم و آپلود کنم و پست بزارم
یادمه واسه پیدا کردن هرکدوم از حروف باید کلــــی جشم میگردوندم و تازه بیشتر حروف هم به فارسی جای خودشون نبودن....یادمه خیییلی کند تایپ میکردم و حالا...
حالا درست بعد از یکسال گاهی از شنیدن صدای سریع شاسی ها و سرعت تایپم ...خندم مبگیره به اون روزها
خوشحالم...خیلی خوشحالم از داشتن اینجا....از اینکه به سبکی دیگه خاطراتت رو مینویسم و تو حافظه دراز مدت خودم سیو میکنم
درسته از بارداری دفتر خاطرات داشتم و دارم برات ولی اینجا یه چیز دیگه ست
وقتی اون لحظات آشنا بارها و بارها برام تکرار میشه...میبینم به لطف ریزبینی که ارمغان اینجاست این همه خاطره کوچیک و بزرگ ازت دارم که هرگز فراموشم نخواهد شد
یک سالگی وبلاگت مبارک....پسرک شیرینم
این روزها مشغول خونه تکونی بودیم...البته با وجود تو ریخت و پاش کلی نمیشه کرد و کشو به کشو و کابینت به کابینت باید برم جلو که همون هم داستان های خاص خودشو داره
هر جایی که باز بشه حتما یه سری وسیله که اصلا نمیفهمم به چه کارت میاد برای خودت به غنیمت میبری و عادت قدیمی همراهیشون تا تخت و حتی دستشویی و کلا یکی دو روز تو دستت بودن اون وسیله هنوز هست
مثل این لامپ که از تو یه کابینت پیدا کردی و تا چند روز روزی 10 بار تا روشویی دستشویی میرفت و میومد و موقع کارتون دیدن هم دستت بود و بارها بار کامیون و فرغونت هم کردیش شب هم بالا سرت تو تخت بود و جالب اینه که نصف شب بیدار شدی و سراغشو گرفتی....گذاشته بودم پایین تخت که نصف شب نری روش و بشکنه و ...
و صد البته که با ریختن هر یه کابینت بازی های جذابی هم پیدا میکردی
صبح ها محمد اعتقاد داره باید گردو رو تازه شکوند و تو هم با صدای شکستن گردو میپریدی کمکش....علاقه ای به خوردن گردو نداری و یه روز بین کار دیدم صدا میاد و با این صحنه مواجه شدم
جالب این بود که میشکستی و همونجا هم میخوردی...از ذوقم صداشو درنیاوردم که داری آشپزخونه رو کثیف میکنی و رفتم چند تا دیگه گردو برات اوردم که بشکنی و بخوری و من حال کنم
تو گیرو دار این تمیزکاری ها یه جاهایی خیلی حساس بود و کنجکاوی هات کار دستم میداد...مثل کابینت شوینده یا کشوی لوازم ارایش....بنابر این از سه روز قبل در آب معدنی ها و نوشابه هارو جمع کردم و برات یه سرگرمی ساختم...گرچه فقط دقایقی برات جالب بود
خوب روزهایی هم خیلی همکاری داشتی و لایق یه جایزه بودی....یه تخم مرغ شانسی خوشمزه که خوردنش خییلی بامره بود
اسباب بازی توش یه آشپز پیتزا به دست بود که تا شب پیتزاشو به زور تو حلق هممون کردی!
چند باری بیرون رفتنی طبق یه بازی همیشگی که اسم و رنگ همه چیزهایی که میبینیم رو به هم میگیم ،جلوی میوه فروشی بعد گفتن اسم همه میوه ها میگفتی توت فرنگی بخر!برام اصلا قابل باور نبود واقعا هوس کرده باشی....حوصله صف صندوق رو نداشتم و به محمد گفتم و اون هم فرداش خرید....دقیقا مثل اون لامپ و بقیه وسایل جالب باهاش برخورد کردی و ظرف توت فرنگی باز باهات تا دستشویی و بالای مبل برای تماشای کارتون رفت ولی دریغ از علاقه به خوردنش!تا اینکه دیدم داره له میشه و چند ساعت بعد بردم و برات شستم و چند تایی تو ظرف اوردم و مشغول کارم شدم که ناباورانه دیدم داری میخوریشون!!!میبینی...انقدر سخت میوه خوری که خوردن چند تا توت فرنگی هم منو دوربین به دست میکنه!
و این هم پسرک من که تاثیر پذیری دیداری داشته و با دیدن مامان دستمال به دستش رفته سراغ نظافت تریلیش!!!بعد هم میگفتی بارون اومده و گنبد و گلدسته کثیف شده و منم بشورمشون!!!باز هم پایتخت عزیز که همه دیالوگ ها تو ذهنته...
روز پرکاری داشتیم و انقدر اون پیتزا کوچولو رو تو حلق من و محمد کردی که باز محمد ترسید ویار کرده باشی و شام مهمون بابا بودیم...البته تو خونه
فرداش هم به زور تونستم با قول لباس مک کویین خریدن ببرمت بیرون...کلا این زمستونی عشق خونه شدی و نمیای بریم بیرون....لباس مک کویین خیلی بدرنگ بود و تونستیم به این لباس اتش نشانی راضیت کنیم که زود هم پوشیدیش و خوشجااال
وقتی میگم تو خونه تکونی باهام همکاری میکنی فکر نکنی خیلی هم جنتلمن بودی هاااا...یعنی اگه مثلا من آشپزخونه مشغول باشم نهایتش با این پوزیشن خونه خودتو سرگرم میکنی!!!
یا مثلا من بهت اجازه میدم گوشی ایفون رو برداری و از آیفون جدا میکنم و میدم دستت تا بری حال کنی
و در نتیجه چند روزی هرچی میگردیم گوشی بینوا رو پیدا نمیکنیم و حتی مامور برق برامون اخطاریه انداخت چون آیفون قطع بود!!!
و تو بحبوحه ریخت و پاش یه یادگاری هم پیدا کردم....یه کار دستی که از عکس های کامیون و آمبولانس پیک برتر که تو خونه هامون میندازن برات بریده بودم و تو عاشقشون بودی....تقریبا مال یک سال و نیمگیت بود...ببین چقدر عاشقت بودم که همه این عکس هارو برات جمع کرده بودم و چسبونده بودم
و در اخر داستان اون کابوس
باز هم درست یک سال گذشت
پارسال درست بعد چند پست کوتاه که تازه داشتم وبلاگ نویسی یاد میگرفتم اون سونو گرافی و اون اتفاق که شد بدترین اتفاق زندگیم برامون پیش اومد...سونو بعدی یکسال بعد بود و من از دی ماه مضطرب شدم...جالب اینکه اصــــــــلا به نتیجه سونو گرافی فکر هم نمیکردم و همه اضطرابم از خود سونوگرافی بود که باز نترسی ...
شمارش معکوسم شروع شده بود و هررروز نگران تر از دیروز بودم
اولش تصمیم بر این شد که امسال ریسک نکنم و بهت داروی خواب اور بدم تا تو سونوگرافی اذیت نشی ....آروم شدم ولی...هفته پیش که با دکترت تماس گرفتم و شرح حال پارسال و اون ترس از دکتر و سونوگرافی رو براش گفتم و یه داروی خواب آور مناسب سنت خواستم و جواب شد دیازپام 5....دوباره استرس ها شروع شد....
مشورت با چند دکتر دیگه و نظر یکیشون که ممکنه چند روز بخوابی محمد رو منصرف کرد...میگفت اگه دوروز بخوابی ما از استرس میمیریم و راست هم میگفت
محمد مخالفتش رو اعلام کرد و من هم دودل بودم
جمعه تجریش بودیم برای خرید و تو یه فرصت مناسب که با محمد رو راه آب وسط بازارچه ریل و قطار بازی میکردین من رفتم یه اسباب بازی فروشی و دنبال یه چیز عجیب میگشتم که نداشته باشی
یه موبایل با عکس متحرک مک کویین برات خریدم و یه چراغ قوه کوچولو و یه ماشین آتش نشانی ....ماشین رو همونجا به پاس تحمل خرید بهت دادم و بقیه موند برای مطب دکتر
دکتری که از 17 روزگی سونوت کرده بود امریکا بود و با یه دکتر دیگه برات وقت گرفتم...از روز قبل بدون اینکه بگم فردا قراره بریم دکتر شروع کردم باهات دکتر بازی
اولش اصلا راضی نمیشدی رو مبل به اسم تخت دراز بکشی....بهت با صدای دکتر خیالی گفتم که برات یه موبایل مک کویین جایزه خریدم و بعد در نقش مامان مریم با دکتر تلفنی صحبت کردم و رنگ موبایلت رو ازش پرسیدم که دوست داری چی باشه....یواش یواش نرم شدی..یه بار من مریض بودم و و سونوم میکردی و یه بار تو...
بعد مرحله بعدی...لبتاپ رو اوردم جلومون و حرکت موس رو نشونت میدادم که ناف شیطونته که میره این ور و اون ور!!
و بعد چند دور بازی این شکلی یواش یواش از بطری اب بچگونه ات چند قطره آب میریختیم رو شکممون...نمیخواستم اونجا با تماس مایع سونوگرافی شوکه بشی!
بازی هی جالب تر میشد و برای تو جذاب تر ...وسطش هم هی میرفتی و از تو سبدت برام یه ماشین کادو میاوردی و من هم ذوق مرگ میشدم....تا اینکه از عصری رفتم مرحله بعدی....یه مانتو سفید پوشیدم و اومدم و گفتم پسرم بیا رو تخت میخوام معاینه ات کنم و این بار با اعتراض شدید مواجه شدم....مانتو رو با حالت عصبی از تنم دراوردی و بردی و پرت کردی رو تخت و برگشتی!!
دیگه ادامه ندادم....چند دقیقه بعد گفتم دوست داری تو روپوش دکتر رو بپوشی ولی باز مخالفت شدید و من کلا اونو فراموش کردم...روز بعد محمد رو فرستادم برای خرید هدیه اصلی و بزرگ...یه قطار خوب و حسابی...محمد هم تو ذهنش مداد شمعی طرح توماس بود که دایی محسن دوروز پیش برات خریده و این چند روزه تا دستشویی و تخت و خرید تو پاساز باهات همه جا رفته بود و میگفت مهم اینه که براش جالب باشه....و رفت و قطار پیدا نکرد و یه ست کامل وسایل نقاشی تو قاب خوشگل طرح مک کویین برات خرید
روز سونو از صبح اصلا باهات دکتر بازی نکردم و کارتون مک کویین رو برات گذاشتم تا جذابیت مک کویین برات زنده بشه...ظهر که محمد اومد رو تخت سونوش میکردی و میگفتی میخوام بهت موبایل مک کویین بدم...و رفتیم به سمت سونوگرافی....تو ماشین بعد خوندن چند تا آیةالکرسی بهت نگاه کردم...آروم رو صندلی ماشینت چی پف میخوردی و پاهاتو تاب میدادی و بهم لبخند میزدی...پس مضطرب نبودی
میدونستی داریم میریم دکتر ....چند باری گفتی نمیخوام برم ولی تا میگفتیم موبالتو یه بچه دیگه میگیره موضعت عوض میشد...تو مطب آروم بودی و از کانال پویا بره ناقلا دیدی و خداروشکر برخلاف این چند سال اخیر سریع نوبتمون شد...من کنارت بودم و محمد قبل ما رفت تو و به دکتر اتفاق پارسال رو توضیح داد که بیشتر باهات راه بیاد و همکاری کنه...بعد مارو صدا کرد و رفتیم تو...به محض ورود دکتر با خنده سلام کرد و تو هم لبخند ولی بعدش گفتی من نمیرم تو تخت و میخواستی بری بیرون...من سریع موبایل رو به دکتر دادم و اون هم نشونت داد و یکمی نرم تر شدی ولی باز تا خواستم بزارمت رو تخت مخالفت کردی و رفتی بیرون و گفتی من با شما قهرم...چند باری من اوردمت تو و باز رفتی بیرون...چراغ قوه هم کارساز نبود...به محمد میگفتی اول نوبت توست که بخوابی....تا من بغلت کردم و گفتم با هم میخوابیم...دکتر هم سریع موبایل رو از نایلونش خارج کرد و عکس روش برات جالب شد و زود خوابوندمت و من و محمد هم سرمونو آوردیم کنارت و انگار جدیدترین ورزن گوشی رو دیدیم شروع کردیم به هیجان و به به و چه چه!!!
یه لحظه دیدم دکتر داره معایته ات میکنه و تو کااملا حواست به گوشیه و به من و محمد هی نشون میدی....خداروشکر کردم که قبلا با آب خیست میکردم و همه چی برات آشنا بود...تو همون حالت خمیده هم به دکتر گفتم خدا خیرتون بده که روپوش نپوشیدین و اون هم گفت چون با بچه ها کار میکنه هرگز روپوش نمیپوشه...دکتر گفت یه تخلیه مثانه هم بری که رفتیم و برگشتنی گفتی کیسه گوشیم کو؟؟؟سریع گفتم بریم از دکتر بگیریم و دوباره رفتی رو تخت و هیجان من و محمد و ادامه سونوگرافی و تحویل نایلون گوشی عزیزت
عمرا فکر نمیکردم به همین راحتی این کابوس تموم بشه...هرگز....تو همون مخالفت های اولیه داشتم اماده میشدم محمد رو بفرستم داروخونه پایین تا دیازپام رو بخره و با خودم وسایل مخصوص دارو و ویتامین خوردنتو هم اورده بودم...
جال اینه که هیجان اون موبایل ارزون قیمت مک کویین انقدر به خاطر بازی روز قبل و وجود اون عکس متحرک و صدای زنگش بالا بود که اصلا احتیاجی به کادوی اصلی و اون ست لوازم نقاشی نشد
خداروشکر هیدرونفروزت کمتر هم شده بود و تقریبا به حد نرمال رسیده و بعد هم رفتیم مطب دکترت و برعکس همیشه که خلوت بود خیییلی شلوغ بود....وقت گرفتیم ورفتیم بیرون و تو همون خیابون هفت حوض بستنی خوردیم و برگشتیم....خیلی تو مدت انتظار همکاری کردی و نوبتمون که شد باز استرس منو گرفت...صدای دکتر که یه پیرمرد مسنه میومد که به بچه هایی که گریه میکردن تهدید آمپول رو به کار میبرد و من متنفرم از این کار!
خداروشکر چون خیلی شلوغ بودمریض ها دوتا دوتا تو میرفتن و با دیدن تخت گفتی من نمیرم رو تخت....و با دیدن یه پسر بچه 6 ساله که رفت رو تخت و معاینه شد چون از قبل داخل شدن بهت گفته بودم این دکتر هم میخواد به بچه ها کتاب جایزه بده و یه کتاب حواستو جمع کن جدید هم برات اورده بودم گفتی این نی نی میخواد کتاب بگیره و با تایید من بعد بلند شدن اون بچه خودت گفتی منو بزار رو تخت و این معجزه تاثیر پذیری بچه ها از هم هست
رفتی رو تخت و من مضطرب که این دکتر حوصله نداره ولی....دکتر اومد جلو و به من گفت شما برو کنار...من هم هراااسون و درکمال تعجبم دکتر پیشونیتو بوسید و شروغ به معاینه کامل کرد و تو هم ساااکت دراز کشیده بودی....البته قبل رسیدن دکتر کتاب رو دادم دستت...بعد هم گفت بزارمت برای سنجش فد و ورن و باز ساکت همکاری کردی....اصلا از خوشی میخواستم دیوونه بشم من...
دکتر برای سال بعد سونو داد و فقط گفت قهوه و شکلات برات خوب نیست و آب زیاد بخوری
آب خدارشکر زیاد میخوری ولی شیر نه و من مجبورم شیرکاکائو بهت بدم که تصمیم گرفتم از این به بعد تو خونه درست کنم و یواش یواش کاکائو رو کمتر و کمتر کنم تا از شیرخوردن نیفتی
و اینگونه بود که کابوس من تموم شد....وقتی میگم کابوس هرگز نمیتونی بفهمی چقـــــــــــــدر مضطرب بودم....مریم جونم و الهام جونم رو با دلواپسی هام خسته کرده بودم....همین جا از هردو برای همراهیم تو این لحظات نگرانی خیییییییییییییییلی ممنونم
از تولدت تند تند قدت رو چک میکنم که 100 سانت شدنت رو ببینم و انگار متر خونه دقیق نیست
پسر گل من الان 14 کیلو وزن و 100 سانت قد داره!
خیلی خوشحالم و خیییلی شکر گذار...که خدا کمکمون کرد و کابوس این چند ماه اخیرم به خیر و خوشی تموم شد...خدایا شکرت