لحظات آشنا
گاهی اتفاقی....لبخندی...صحنه ای یا فقط یه تکرار خاطره مثل یه فلش بک تورو میبره به همین خاطرات نه خیلی دور.....
اون وقته که یادت میاد فقط دو سال گذشته و تو این دوسال چقدر همه چی عوض شده...خوشحال میشی ولی دلت هم میگیره....نمیدونم شاید حتی این دلگیری هم قشنگ باشه
تو گیرودار خونه تکونی آباژور اتاق خوابمونو که بیشتر از یک ساله از دست تو قیدشو زده بودم دوباره میزارم رو پاتختی تا ببینم باز قصد تخریبشو داری یا نه؟...اولین حرکتی که باهاش رفتی مثل همون فلش بک بود برام....درست همون شیطنت ها و ذوق های دو سال پیش تکرار شد...تو اگه این صحنه ها تو ذهنت باشه دلت میگیره یا خوشحال میشی؟؟؟من هردو حس رو داشتم...کدومش بیشتر نمیدونم ولی ....دوسش داشتم....دوست دارم...
این مدت روزهای شلوغ پلوغی داشتیم...اگه فکر میکنی حتی تو روزهای شلوغ یادم میره باید تند تند ازت عکس بگیرم شاید بعدها کمتر حسرت بخورم سخت در اشتباهی
الان که برای این 10 روز اومدم پست بزارم دیدم بالای 500 تا عکسه....گلچینشون شد این....
روزهات با بازی میگذره....توشون خرابکاری هم هست...ولی خوب حق داری...تو یه خونه کوچولو نمیشه بهت ایراد هم گرفت....این تریلی عزیز همه کاره خونمونه فعلا.....کشوی کتابهاتو که با سلیقه و از بزرگ به کوچیک و با مداد رنگی ها برات میچینم و خالی میکنی و بار میزنی و کلاهتو هم میزاری توش و میگی گنبد و گلدسته درست کردم!
و گاهی هم یه کوسن میزاری و توش میشینی
و باز بار میزنی و باز همه سلیقه من در چیدمان چند لحظه پیش رو نابود میکنی!
گاهی هم کلی میگردی و جرثقیلتو (به قول خودت!)پیدا میکنی و باهاش لگوهاتو به مقصد جابجا میکنی!
از خیلی قبل از بارداریت یه رستوران پیدا کردیم که پیتزا پنجره ای هاش خوب بود...کل بارداری خیییلی اونجا میرفتیم...به دنیا که اومدی اولین بار شش ماهت بود رفتیم....تو کریر بودی و کللللی اسباب بازی برات برده بودم...بعدها خیار سالاد رو دستت میدادم...و بعد تر ها سیب زمینی سرخ کرده....اولین بار که پیتزا خوردی هم خوشحال بودم و هم ناراحت...آخه برام مهم بود غذاهات همیشه سالم باشه و حالا.....انقدر خوشگل و انقدر با لذت پیتزا میخوری که با محمد بیشتر از ذوق دیدن لذت خوردن تو میریم اونجا و یه چیز جالب.....تنها جایی هست که پیتزاشو میخوری....و یه جا دیگه نزدیک حونمون که بیرون بر داره و میاریم خونه
به عشق تو هرهفته حتما میریم و دوست داشتم یه بار عکسشو برات بزارم که بزرگ شدی ببینی حق داشتم برات ذوق کنم
راستی اینو هم یادم رفته بود بگم....پسرم دیگه حتی گاهی درخواست جلو اومدن هم نمیکنه و خوب متوجه شده جاش تو صندلی عقبه...برام مهم بود که حتما اینو بگم...درسته چند ماهه عقب میمونی ولی الان کاملا عادی و تعریف شده ست برات...حتی ماشین سپیده و بابایی و جاهای دیگه هم خودت میری عقب
برات یه ظرف میگیرم و من همون برشهای کوچولو رو کوچیکتر میکنم و تو با چنگال میخوری...و آب...
خداروشکر جدیدا چیکن برات میگیریم و اوایل فیله هارو در میاوردی و این بار خوردیشون....الان عذاب وجدانم کمتر شده
این اولین اسباب بازی هست که محمد برات خرید...باردار بودم و کلی فامیل باهاش خندید...این آقا الاغه غش غش میخنده و خرغلت میزنه.....تو خونه تکونی پیداش کردم و کلی با خنده هاش خندیدی
پسرک من که بعد خوردن شیرکاکائو همون بالا خوابش برده...یک ساعتی همون شکلی و اون بالا خواب بودی...
یه شب رفتیم پارک و دوست قدیمیت پیشی خان هم اونجا بود....کلی باهاش بازی کردی و من هم فرداش استخونهای غذارو جمع کردم و باز رفتیم و پیشی جون بعد غذا حسابی شارژ و شیطون شد
با هم ورزش هم کردین!
این ماشین ها دیگه عزیز نبودن.....اما بعد غیبت چند ماهه باز عزیز شدن
گیر داده بودی با سبد اسباب بازی ها میخوام خونه بسازم و برم تو خونم!!!من هم برات درست کردم به سبکی دیگه...دو تا صندلی...یه آبازور پایه بلند و یه ملافه
کلی هم تو خونت بازی کردی
این قطار رو دو هفته پیش که با مامانی فرستادمت مهمونی خونه دوستت محمد جواد از داداشش محمد مهدی به غنیمت اوردی...انقدر هم ذوق داشتی که نگووووو....حالا دارم روت کار میکنم دفعه بعد ببری و بهش پس بدی و تشکر کنی
ای هم حموم های پدر و پسری.....این تشت رو تو حموم برده بودم برای کاری دیگه و تو هم دیدی و استفاده بهینه ای ازش کردی....فعلا نمیتونم ببرمش بزارمش سرجاش!!!
خرید بودیم و خیلی پسر خوبی بودی...یه ست ماشینهای سنگین همون اول خریدی و محمد هم برات این ست لباس زیر مک کویین رو خرید....شورت ها سه تاست و تو یه کیف کوچولو و یکیش رو پوشیدی و دو تایی بعدی تو همون کیف تا چند روز همههههه جا دستت بود...
ابراز احساسات مادرانه
این برچسبهارو هم همون روز محمد برات خرید...رو تخت میچسبونی و تا شب دیگه نیستن و همه جا هستن!
این هم چهارشنبه 22 بهمن که عروسی دعوت بودیم
لباس مک کویین رو درنمیاوردی...بهت گفتم میزاریمش تو کف مک کویینت و با خودمون میبریم و اونجا میپوشیم!!!!!قانع شدی!
تو ماشین خوابیدی و 1 ساعت اول همش تو بغلم بودی و بهونه میگرفتی و با دیدین محمد جواد یخت باز شد...تو عکس ها داره پشتت میدوه!
و تا رسیدیم خونه لباس های عزیزت رو پوشیدی و از ذوق 20 دور غلت زدی!!
این هم هنرنمایی هات رو دست و صورت من و خودت...
و جمعه صبح هم رفتیم سروش برات فیلم و کارتون بخریم و بعد هم پارک ساعی و این هم ایدین خوشحال من که خریدهاشو تا ته گردش محکم دستش نگه داشت و بهمون نمیداد که حتی راحت بدو بدو کنه!!!خیلی هم با کلاس بودی و بیشتر کارتون هارو میگفتی من خودم داااارم!هرکاری کردم یه ماشینهای جدید بردار قبلی شکسته قبول نکردی!
سوار یه مجسمه ماهی شدی به قول خودت
و پیشی های ملوس که خیلی هم مهربون و ناز نازی بودن
قو ها و اردک ها و مرغابی ها خییییییییییلی خوشگل بودن ولی از دور باید نگاشون میکردی.....زیاد هم به اندازه مرغ و خروس و طوطی برات جالب نبود...
این سبک پیاده روی های زمستونی ماست!!!هروقت تو خیابون ببینم خسته شدی و اروم راه میری میبرمت رو خط مستقیم سنگ فرش ها و بهن میگم قطار کوچولو بدووووو....کلاهتو هم از پشت میگیرم و هوهو چی جی میکنم و تو هم پرواز میکنی و غش عش میخندی
باردار که بودم برای آزمایش غربالگری رفتم نیلو بغل پارک ساعی....یادمه مامانی اینا همون روز داشتن از مکه میومدن و محمد خیییلی سرش شلوغ بود و بهش گفته بودم خودم میرم.....هوا مثل امروز عااالی بود...البته اون موقع 16 فروردین بود!
تو نوبت قبل سونو اومدم پارک و خییلی حال کردم...به محمد هم زنگ زدم و گفتم هوا معرکه ست
اون روز هم این قسمت رو بیشتر از همه جا دوست داشتم...دوران نامزدی هم همینطور....از همه جاش خلوت تر و دنجتره
کلللی سه تایی رو این سکو ها بدو بدو کردیم
و این هم کارتون های جدید پسریمون
شب هم تالار دعوت بودیم و با النا کلللی بازی کردی...البته باز اولش کلللی بهونه گرفتی ولی بعدش خوب بودی
این پست خیییلی عکس داشت و برای همین زیاد پرحرفی نمیکنم
فقط یه چیزی رو چند ماهه یادم میره بنویسم:
چند ماه پیش داشتم نماز میخوندم که اومدی و لپمو کشیدی و گفتی چیگرتو بخورم من!
پس از نماز کلی چلونده شدی و الان هم جزو تیکه کلام هاته...خصوصا برای من
و باز چند ماه پیش متوجه شدم کمی از تاریکی میترسی!...برای تو خیلی عجیب بود چون از بچگی میری تو اتاق تاریک و یا ما شبها خوابیم خودت تو پذیرایی تاریک بازی میکردی...
یه شب قبل خواب سایه پرده رو که نور اتاق خواب باعثش بود و از قضا چین هاش شبیه انگشت های دست بود نشونم دادی و گفتی اون دست کیه؟؟!!!
احساس کردم بهترین وقته و بهت کامل توضیح دادم که وقتی همه جا تاریکه و یه نور کوچولو مثل چراغ خواب روشنه اون نور میفته رو وسایل و سایه هاشون میفته رو دیوار...
بعد هم بلند شدم و برات با دست و پام رو دیوار سایه درست کردم...پرده رو هم تکون میدادم و میگفتم ببین دست نیست...پرده ست...از روز بعد هم چین پرده رو جوری درست کردم که اون تصویر ور رو سقف نندازه...
چند روزی هرشب میپرسیدی اون چیه و من همون داستان سایه و نور رو برات تعریف میکردم
الان یک هفته ای هست قبل خواب محمد رو صدا میکنی و دقیقا و به طور کامل فرایند ایجاد سایه توسط نور رو براش تعریف میکنی و در اخر با پات براش تو نور سایه هایی ایجاد میکنی و روشنش میکنی این اتفاقات چطور میفته
و بر اثر بی توجهی به اون ترس اندک ، از بین رفت....الان هرشب قبل خواب یادت میفته یه سرجهازی که باید بیاد تو تخت فراموش شده و خودت میری تو پذیرایی و از تو سبدت انتخاب میکنی امشب باید با چی بخوابی و چراغ هارو خاموش میکنی و میایی
و در آخر....خیلی عزیزی....و من عاشق خاطرات مشترکمونم که تا یه سنی مشترکه.....بعد ها خاطراتت جدا از من خواهد بود....برای همین میپرستم این خاطرات رو