یه روز خیلی معمولی
صبح زوده و هنوز تاریک...با صدای محمد که داره سعی میکنه بیصدا باشه ولی من صدای شیکر و در کابینت رو حفظم ، بیدار میشم...میدونم داره میره باشگاه و امروز پیاده روی صبحگاهی نداریم...تو ذهنم سریع یه دودوتا چهارتای ساده میکنم که تنها برم پیاده روی و میرسم به اینکه نه خیلی تاریکه برای تنهایی بیرون رفتن و بعد از مدرسه رفتن آیدین بهتره....دوباره خوابم میبره و این بار با صدای آیدین که داره نون تو تستر میزاره بیدار میشم....یادم میفته خامه شکلات تموم شده و از همون تخت بهش میگم نون نزار خامه نداری و اونم میگه باشه کورنفلکس میخورم....یازده سالشه و هنوز صبحانه فقط خامه شکلات اونم فقط یک برند مشخص میخوره یا نیمرو اونم ف...