تبریز مهر 93
سفر امسال به تبریز افتاد به مهر ماه....نگران بودم سرد نشه...سرما نخوری...هوا زود تاریک میشه تو خونه حوصله ات سر نره...شب نخوای تا دیروقت بیدار بمونی و مزاحم عمو اینا بشیم!!!
ولی به قول محمد صله رحم بود و باید میرفتیم...همش پای تلفن میگفتن دلشون برات تنگ شده...تو آقا پسر تنها نوه پسری خاندان هستی که اسمشونو زنده نگه داشتی و خیییلی برای همشون عزیزی
و جمعه صبح راه افتادیم و دوشنبه هم برگشتیم...و البته سفر با اعمال شاقه!!!محمد از روز قبل سرماخورده بود و دو روز بعد یعنی فردای سفر من هم ازش گرفتم و همه نگرانیم این بود که نفر بعدی تو باشی و خصوصا اینکه گاهی سرفه هم میکردی ولی حال عمومیت خوب بود و بازی میکردی و اصلا علائم مریضی نداشتی و با کمی دقت متوجه شدیم داری ادای سرفه کردن مارو درمیاری
مولتی ویتامینتو برده بودم و هرروز بهت میدادم و مریض نشدنتو مدیون همونم چون امکان نداره 8 ساعت تو فضای ماشین با ما نشسته باشی و مریض نشی مگه اینکه مقاومت بدنت به یمن همین مولتی ویتامین بالا بود...خصوصا اینکه ما همش یادمون میرفت مریضیم و درحال ماچ و بوسه باهات بودیم
و این هم آیدیم و سفرنامه تبریز
جمعه 8 صبح بیدارت کردیم و هنوز راه نیفتاده بودیم که گفتی میخوای بری عقب بخوابی و این واسه من که همیشه تا حالا تو بغلم میخوابیدی خیلی خوشحال کننده بود...البته اینو مدیون این چند هفته اخیرم که چند باری از مهمونی برگشتنی فرستادیمت عقب و راحت خوابیدی و خودت فهمیدی اونجا خیلی راحتتری
برای صبحانه رفتیم به آفتاب درخشان صحرا بین قزوین و زنجان و خیلی عالی بود و البته در کمال تعجبم تو تقریبا چیزی نخوردی
و در ادامه توقف بین جاده و وسط ماشین های سنگین که خیلی استقبال کردی
و این هم آیدین بین راه....جلوی پای من وایساده بودی و داشتی همه جارو وارسی میکردی و تو داشبورد کنترل ضبط قبلی رو که دزدیده بودن پیدا کردی و اول کنترل تلوزیون کردیش و هی به محمد میگفتی بزنم نقی؟ارسطو؟گببد و گبدسته؟(گنبد و گلدسته)تو سریال پایتخت که عاشقش بودی و محمد دستگاه دیجیتال رو با خودش آورده بود که اونجا هم بتونی دنبال کنین سریال رو!!!
و دقایقی بعد اون کنترل شد تلفن که باهاش به همه زنگ زدی و حال و احوال کردی و تازه گوشی رو هم میدادی به محمد که بیا با تو کار دارن؟؟؟و من عاشق اون مکث های وسط صحبت بودم انگار واقعا یکی داره باهات صحبت میکنه و تو هم داری گوش میدی!!! دایی موسن....مامانی بوس بوس...بابایی خسین...خاله مخین....عمو داوود...مهناز....دیپ دیپ....مامانی و بابایی یلی!!!
و بعد هم دوباره رفتی غقب و با دیدن این صحنه خیلی ذوق مرگ شدم و داشتم ازت عکس میگرفتم
که برگشتی و با دسته دودو اعتراض کردی که:عکس نگیـــــــــــــــــــر!!!
محمد هی غصه میخورد که بچم حوصله اش سر رفت تو ماشین!!!تو علائمی دال بر این موضوع تو این عکسا میبینی؟؟
نزدیکی های رسیدن و وضعیت ماشین!!!
جزو کادوهای تولدت برات یه ماشین آشغالی هم خریده بودیم که با توجه به حجم کادوهایی که گرفتی بهت ندادیم تا برات جذابیت داشته باشه و بهت گفته بودیم عمو برات خریده و اونجا از طرف عمو بهت دادیمش که کلی خوشحالت کرد
و این هم صبح فردا و آیدین تو باغ
و عادتی که اونجا پیدا کردی و کلی باهات صحبت کردم که فقط مختص فضای روستاست و تو تهران آقای پلیس اجازه همچین کاری بهت نمیده!!!
و این هم عشق مامان و علاقه به حیوانات و غذا دادان به ببعی ها
میبینی چه فضای قشنگیه؟کوچه باغ ها با دیوار کاهگلی و آیدین و استخر آب....معلومه که هزار بار صدات کردم و نمیومدی بریم...کجا انقدر سنگ پیدا میکنی که باید انداخت تو آب؟؟؟!!!!
من هم تو بچگیم درست تو همین سن و درست تو همین فضا یه همچین عکسی دارم
به قول خودت: درخت بیچاره رو اخش کردم!!!
یک شب رفتیم تبریز و یک شب هم شهر شبستر و این ماشین سیمان مخلوط کن هم یادگاری از اونجاست
و این هم پسرک خوابیده در ماشین من در راه بازگشت....بارون میومد و درست 3 ساعت خوابیدی و خیلی لذت بردم از این پروسه بزرگ شدنت
جرثقیلتو گیر دادی به وان یکاد!!!و داری با همه دکمه ها و شاسی های ماشین بازی میکنی!!!
بهت گفتم عزیزم نکن و وقتی محمد داشت برف پاک کن رو میزد بهش گفتی: عزیزم نکن عزیزم!!!
سفر خوبی بود...البته اگه سرما خوردنمون رو فاکتور بگیری ولی همین که تو حالت خوب بود و بهت هم خوش میگذشت برای ما جای خوشحالی داشت...
تو بالکن دو تا گربه بود که وقت غذا پیداشون میشد...البته ترسو بودن و فرار میکردن و یک بار محمد تو راه پشت بوم که تا وسطش هم رفته بودی دنبالشون پیدات کرد!!!حدا خیلی بهت رحم کرد....اون راه یه راهه نیم متری باریک بدون حفاط بود و به هرکس گفتم از اونجا برت گردوندیم از ترس یخ کرد!!!
راستی داشتی ترکی هم یاد میگرفتی....عمو با اصرار باهات ترکی حرف میزد و تو فقط تونستی بگی گل...گد....یعنی بیا و برو
و شعر سفر:شیشیدیم و شیشیدیم....کاشکی نمیشیشیدیم...شوار خاک پشت بودیم...چه شاد و شَ خوش بودیم
خیلی شیرین کاری داشتی که الان یادم نیست ولی بعدا اضافه میکنم....خوش باشی عسلم