خاطره تکونی
وقتی خونه تکونی خونت تموم میشه...وقتی گرد و غبار وسایل زندگیت رو میگیری نوبت خاطراتته
میشینی با خودت یه سال گذشته رو زیر و رو میکنی...آدم ها و اتفاقات یک سال گذشته زندگیت رو خوب کنکاش میکنی و پیش خودت میشینی به یه قضاوت صادقانه....اینکه چه آدم هایی تو این یک سال گذشته وارد زندگیت شدن که دوسشون داشتی...دوست داشتن...ازشون یاد گرفتی...باهاشون زندگی کردی
و اینکه اون افراد ثابت زندگیت رو چقدر بیشتر دوست داری...به خاطر یک سال خاطرات دیگه که به قبلی ها اضافه شد...یک سال خاطراتی که میتونست بد یا خوب باشه...تو چه نقشی داشتی تو بد یا خوب بودنشون...قبول داری کینه و مهربونی انعکاس داره؟؟؟پس خودت هم خیلی نقش داشتی تو اینکه این خاطرات برات چه شکلی باشه
پس همه خاطره های بد رو مثل همون زباله ها که تو خونه تکونی پشت در گذاشتیم...بندازیم از ذهنمون بیرون...قلب و ذهنمون خیلی با ارزش تر از گنجه های خونمونن
تو خاطره تکونی ذهنم....خیلی دنبال این بودم که سال 93 برام خوب بود یا بد...خوب بود...به خاطر زیباترین عیدی عمرم که خدا بهم تو سال 93 داد....خوب بود...به خاطر دیدن بزرگ شدنت....فهمیده تر شدنت...خوب بود...به خاطر یک سال دیگه که خدا به من و همه عزیزانم فرصت با هم بودن داده بود...
به خاطر موفقیت های تحصیلی و مالی و کاری عزیزانم...به خاطر مهربونی که هنوز تو قلب هامون به هم داریم....
همینه....الان بعد 31 سال عمری که از خدا گرفتم خوب میفهمم...بزرگترین خوشبختی تو قلب آدم هاست....حس دوست داشتن...حس دوست داشته شدن...حس اینکه قلبت از هر کینه ای خالی باشه و همه نزدیکانت رو دوست داشته باشی....میدونی....وقتی خوشبختی که تو قلبت فقط مهربونی باشه....
در گشت و گذار استقبال بهار و لذت دو طرفه...برای راحتی کار و باز تر بودن دست و بالمون هیچ کیفی هم با خودم نمیبردم و تو بازدید از 06 چهار راه پاسداران که قبل از تو خیلی میرفتم و بعد تو اصلا فراموشش کرده بودم با یاداوری سپیده راهی شدیم....عکس ها با گوشی موبایلم بود و روز خیلی قشنگی بود...تو فضای سبز بغلش از بازیت با پرنده ها و کفتر چاهی های انبوه ازت عکس های خیییلی خوشگلی گرفتم...بدو ورود با اینکه قبلش از سپیده پرسیده بودم که تو مسیرمون اسباب بازی فروشی نباشه و از در اصلی تو رفتیم یه قطار قدیمی دیدی و رفتی سوارش شدی و پیاده هم نمیشدی...کلی اونجا بازی کردی و بعد ماهی های زیاد و ذوق تو و بعد برات یه کتاب رنگ امیزی مک کویین خریدم و انقدر عاشقش بودی که حتی بعد رسیدن به اسباب بازی فروشی و اون همه ماشین و اسباب بازی رنگارنگ میگفتی من خودم همشونو دارم
روز بعد هم صبحش رفتیم تجریش و برات ماهی قرمز خریدم...البته خودت انتخاب کردی و حتی خودت با ملاقه گرفتیشون
از همه مراحلش هم عکس گرفته بودم ولی...عصرش میخواستم عکس هارو بریزم تو لبتاپ که باز از همون سوراخ قبلی گزیده شدم....دقیقا همون اتفاق چند ماه پیش افتاد و پیام فرمت داد....بعد ریکاوری همه عکس های خوشگل یا برنگشت یا نصفه برگشت و خیلی ناراحت شدم
اینها فروشگاه 06
و این هم فردا صبحش که با مترو خودت سوار مترو شدی و اونجا هم باهاش بازی میکردی و گویا خیلی حال میداد
نمیدونم چرا شدیدا معتقدم فقط باید از اینجا ماهی قرمز بخرم...چون شاید هربار از اینجا حرید کردم ماهی هامو دو سال داشتم و هر وقت از جای دیگه خریدم زود مردن...و خیلی ناراحت میشم از مرگ ماهی هام
خودت با ملاقه گرفتی...از همه عکس داشتم ولی تو ریکاوری همین یه دونه اون هم نصفه اومد...که کاتش کردم
تو بازارچه هم رو ریل خودت و با دقت به ماهی تو دستت حرکت میکردی
خیلی زود برگشتیم خونه....چون هردو نگران ماهی ها بودیم....انقدر دوسشون داری که هی نگاه میکنی و میبوسیشون
و این هم پسرک من بعد اصلاح عید
محمد هفته پیش زنگ زد که برای آیدین ساغت مک کویین خریدم...بهش گفتم اصلا رو نکنش هاااا...نگه دار برای مناسبت خاصی و قرار شد به عنوان جایزه اقای آرایشگر بهت بده....سه تایی رفتیم آرایشگاه و برای اولین بار من جلو نیومدم و تو هم از هیجان جایزه و سوار ماشین اصلاح بودن خیلی بهتر از همیشه همکاری کردی...تا حدی که قشنگ پشت سرت خط ماشین مرتب داری برعکس همیشه....اولش کم کوتاه کرد و خییلی هم ناز شده بودی و یهو خیلی کوتاه کرد...البته باز بهت میاد...و محمد هم بیشتر راضیه...حموم بعدش هم اصلا صدات نمیومد و معلوم بود با موی کوتاه راحتتری
و هیجان لباس تابستونی و ساعت عزیز...بعد چندین ماه شلوار پوش بودن
از بارداریم که دو ماهه بودم تا همین الان اصلا چهارشنبه سوری هارو بیرون نرفتیم....یعنی با اینکه طرفای ما خبری هم اونجوری نیست ولی ترجیح میدادم بمونیم خونه....امسال چون از صدای ترقه ها میپرسیدی چی بود و البته میترسیدی و بیرون بودیم یهو میچسبیدی بهم تصمیم گرفتیم بریم پشت بودم و یه آتیشی ببینی...گرچه....من اصلا دیگه چهارشنبه سوری رو دوست ندارم
تو عالم بچگی ما...چهارشتبه سوری چند تا بوته اتیش بود و پرش از رو اتیش و جمله زیبای سرخی تو از من ...زردی من از تو...الان تنها چیزی که وجود نداره بوته اتیشه....فقط انواع مواد منفجره...صداهای مهیب...بوی دود....ترس و وحشت و سوختگی...
اگه اتیشی هم روشن بشه برای منفجر کردن کپسول پیک نیک و گازه!!!یا سوزونده مبل و صندلی و باز پرتاب مواد منفجره برای صداهای بلند....
و این شد که چهارشنبه سوری ما با دو تا آبشار کوچولو و چند تا فشفشه و چند تا ترقه که مثل سوت میرفت تو اسمون
با دیدن این عکس العملت و دستهای جلوی صورتت فهمیدم این حرکت غریضی هست نه نمایشی!
و با دیدن فشفشه که از همه ناز تر و بی صدا تر بود و از تولدمون مونده بود کلا رفتی تو راه پله و از لای در پشت بوم مارو نگاه میکردی
زیباترین چیز.....بالن های آرزویی بود که تو همه جای آسمون پر بود....البته من با اینکه صبحش تومترو دیده بودم نخریده بودم...آخه تو شهر خیلی خطرناکه و ممکنه رو درخت ها بیفته و آتیش سوزی ایجاد بشه...البته گویا بقیه مردم اینجوری فکر نمیکردن که آسمون پرررر از بالن آرزو ها بود...ما هم با دیدنشون آرزو های خوب کردیم
آیدین قشنگم...یک سال دیگه بزرگتر شدی...این چهارمین عیدیه که میبینی و این چهارمین عیدیه که خونمون یه فرشته مهربون به خودش میبنیه...
امیدوارم سال بعد...همین موقع...باز از سالی که گذروندیم راضی باشیم
امیدوارم هر سالت پربار تر و زیباتر از سال قبل باشه
امیدوارم همیشه خوش باشی