آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

آیدین و مهرسا

                      مامان شدن یه دنیایی داره که برخلاف همه تصورات قبلیت هیچ وقت نه میتونی بچتو پیش بینی کنی نه عکس العمل های خودتو...اصلا حتی اتفاق بعدی هم از تصورت خارجه چه برسه به چند ماه بعد و یک سال بعد بعد از سبک شدن سبد اسباب بازی ها خونه منظم تر شده و یه اتفاق جالب هم افتاد...یه دکور صنایع دستی شمال تو اتاق خواب از قبل به دنیا اومدنت بود پر از عروسک هایی که محمد و مهناز و مهین و محسن برام خریده بودن....هیچ وقت اصلا نگاشون هم نمیکردی...فقط تو زمان چهار دست و پا رفتن چند باری همشو خالی کرده بودی و رفته بودی سراغ بازی خودت...درست دوروز بعد از کمتر شدن ماشین ها تویی که...
7 آبان 1393
1083 18 49 ادامه مطلب

یه فکر بکر

هرروز بیشتر متوجه میشم قدیمی ها چقدر بیشتر میفهمیدن و هرچی میگفتن رو باید با در و گوهر نوشت اسباب بازی ها و یا بهتره بگم ماشین هات کل خونه رو برداشته...یعنی دیگه انقدر زیاد شده که وقتی دنبال یه چیزی میگردی باید کل دو تا سبد رو خالی کنی رو زمین تا پیداش کنی...کار از نظم و ترتیب و تو بوفه و کمد گذاشتن هم گذشته...نمیشه که هی من بچینم و تو بگی بده و بعد دوباره.... فقط وقتی عصرها داریم میریم بیرون راضی میشی خودت جمعشون کنی ولی با دونه دونه آوردن تو کار خیلی وقت گیریه و تازه من که نمیتونم تا عصر بین 60 تا ماشین راه برم تا خودت جمعشون کنی و مجبورم روزی چند بار جمع کنم و تو باز بریزی شون!!! دیروز هر چی بهت گفتم جمع نکردی...من هم گفتم به ...
30 مهر 1393
8240 19 46 ادامه مطلب

پاییزه

هوا دیگه داره سرد میشه....عصرها که میریم بیرون باید سوییشرت تنت کنم و یه کلاه پاییزه سرت بزارم از وقتی از تبریز اومدیم صبح ها یکم زودتر بیدار میشی و شبها هم یکم زودتر میخوابی.....البته ما هم ازت تبعیت میکنیم و با شب زودتر خوابیدن صبح ها هم زودتر بیدار میشیم و خواب نیمروز باز وجود داره....ایشالا که همینجور بمونه چون خیلی منظم تره هنوز هم هر شب پیاده روی و بیرون رفتن رو داریم....پنج شنبه تا خیابون شریعتی با هم راه رفتیم و حرف زدیم و طبق معمول رو نیمکت محبوبت نشستی و شروع کردی مامان مریم اون پروانه کوچولو رو بیبین     کوچولورو خیلی بامزه میگی و لباتو غنچه میکنی و صداتو ریز میکنی و میکشی مامانش کجاست؟   &nb...
26 مهر 1393

تبریز مهر 93

سفر امسال به تبریز افتاد به مهر ماه....نگران بودم سرد نشه...سرما نخوری...هوا زود تاریک میشه تو خونه حوصله ات سر نره...شب نخوای تا دیروقت بیدار بمونی و مزاحم عمو اینا بشیم!!! ولی به قول محمد صله رحم بود و باید میرفتیم...همش پای تلفن میگفتن دلشون برات تنگ شده...تو آقا پسر تنها  نوه پسری خاندان  هستی که اسمشونو زنده نگه داشتی و خیییلی برای همشون عزیزی و جمعه صبح راه افتادیم و دوشنبه هم برگشتیم...و البته سفر با اعمال شاقه!!!محمد از روز قبل سرماخورده بود و دو روز بعد یعنی فردای سفر من هم ازش گرفتم و همه نگرانیم این بود که نفر بعدی تو باشی و خصوصا اینکه گاهی سرفه هم میکردی ولی حال عمومیت خوب بود و بازی میکردی و اصلا علائم مریضی ...
23 مهر 1393
1328 14 30 ادامه مطلب

پشت صحنه تولد آیدین

امروز روز توست آیدین شیرینم....روزت مبارک تنها کودک خونواده کوچولومون همیشه خواستم کودکانه های قشنگی داشته باشی....من 30 سالمه و هنوز تو بچگی هام زندگی میکنم و دلم میخواست تو هم وقتی به بچگی هات فکر میکنی لبخند بزنی و بگی یادش به خیر جمعه قبل تولدت باغ بودیم و این هفته تولد انقدر سرم شلوغ بود که عکساشو برات نزاشته بودم و به اضافه عکس های این دور روز بعد تولد شدن پشت صحنه تولد آیدین مامان                           پنج شنبه قبل از تولدت بعد صبحانه رفتی خونه مامانی مهمونی تا من و محمد خونه رو تمیز و تغییر دکور بدیم بعد از چند ماه بود که ازم جدا میشدی و خیلی...
16 مهر 1393
1121 14 40 ادامه مطلب

آیدینم پسرم 3 ساله شد

نیما یوشیج در جشن یك سالگی تولد فرزندش نوشت ... پسرم ... یك بهار، یك تابستان ، یك پاییز و یك زمستان را دیدی ... از این پس .... همه چیز ِ جهان ....تكراریست ... همه چیز ...... جز مهربانی ...                     سلام عزیز ترینم....مهربون ترینم 3 سال گذشت، باهات خیلی چیز ها یاد گرفتم، بزرگ شدم...دنیایی رو تجربه کردم که قبلا هیچ وقت نمیدونستم میتونه هم شیرین باشه هم غمگین ناراحت میشدم برای هر عطسه...هر گریه...هر درد و حتی اتفاقی که هنوز نیفتاده ولی ممکنه بیفته تازه دوروبرمو نگاه میکردم..با یه دید دیگه...بچه هارو تازه میدیدم...دلم درد میومد برای هر بچه ای که تو...
14 مهر 1393

آیدین جونم تولدت مبارک

سه سال گذشت.....از اون روز قشنگ که تربچه ای که 9 ماه باهاش حرف زده بودم و نوازشش کرده بودم تو بغلم گذاشتن و من یادم رفت درد داشتم و هنوز درد دارم... سه سال گذشت....از روزایی که دلم میخواست بتونی جغجغه دستت بگیری و تکونش بدی...بتونی لبخندای عمیق بزنی...بتونی عروسک تو دستمو با چشمای خوشگلت دنبال کنی... چه آرزوهایی داشتم و اصلا نمیتونستم تصور کنم سه سال بعد پسرم یه هویت و شخصیت و سلیقه واسه خودش پیدا میکنه و من باید خودمو با خواسته ها و آرزوهای اون تطبیق بدم....                                      تولدت مبارک شیرین ترن اتفاق زندگیمون.......
12 مهر 1393
4102 15 54 ادامه مطلب