هیلا
یه آسمون آبی....خیلی آبی....یه شاهین که داره اون دورها تو آسمون چرخ میخوره و روبروم کوههای سبز...خیلی سبز...
از اینجایی که تو بالکن نشستم فقط شیروانی قرمز و زرد و نارنجی چند تا ویلا معلومه و بعد فقط آسمونه و کوه و درخت و از همه اینا قشنگتر صدای به هم خوردن درختای تبریزی به دست نسیم...و صدای زنگوله گاوهای تو سبزه زار
خیلی قشنگه نه؟؟؟آره من هم از همه این سفرهای پی در پی و البته مسیری که شده برام عذاب فقط و فقط به عشق دیدن این منطره ،این صدا و البته ذوق کودکانه تو از دیدن دریا و آب باریه که هربار یادم میره دفعه قبل چقدر تو راه اذیت شدم و باز راهی میشم....
این هفته آخر دیگه به همه میگفتی میخوام برم دریا...هیلا...پیش شهدوز!!!
بله یه شهروز هم اینجا داری که حاضری غذای مارو از دهنمون بگشی بیرون و بدی به اون هاپو جونت...
چهار شنبه عصر با سپیده و مهناز راهی ویلا شدیم و تو راه خیلی پسر خوبی بودی و البته ترافیک بدی هم بود و 6 ساعت تو راه بودیم...این بار تو غذا خوردن اصلا اذیتم نکردی و از همون رستوران تو جاده که کباب خوردی تا دو روزی که اونجا بودیم، هر وعده رو با اشتها با ما بودی و خیلی پسر خوبی بودی...ممنونم جوجوی نازم
پنج شنبه صبح با سپیده و مهناز رفتیم دریا و خیلی خوش گذشت...همون ساحل خلوت ولی هوا دیگه به گرمی سابق نبود و یکم خنک تر بود...تو آب خوب بود اما میومدی بیرون نسیم دریا به لرزه مینداختت و من و محمد خیلی نگران شدیم ولی خدارو شکر به خیر گذشت...سپیده و من و مهناز هم کلا تو آب بودیم و تو هم بغل محمد دائم مارو نجات میدادی
بقیه ادامه مطلب
این جوجوی منه که شب ساعت 12 رسیده ویلا و 6 ساعت هم تو راه بوده و ساعت 1 نیمه شب رفته تو جای مهناز داره دالی بازی میکنه و نمیزاره بخوابه...
این چند روز هم طهر و هم شب با قصه شهر موشهای سپیده(دیپ دیپ)میخوابیدی و منم بغلت میکردم و میبردم رو تخت....حالا عجیب علاقه مند شدی بری ببینی
و این هم راه دریا
و دریای محبوب آیدین و آب بازی هاش....یعنی من عااااشق اون زبونتم که تو هیجان و تمرگز میمونه بیرون
این هم جمعه صبح و گاوهایی که با صدای زنگولشون آیدینمو کشوندن بیرون و با کمک محمد باهاشون دوست شدی
خوب بود و عمو امیر هم جمعه به ما پیوست و با جمع 6 نفره بهمون خوش گذشت ولی این بار به جای شنبه صبح همون جمعه عصر با امیر و سپیده که باید شنبه صبح تهران میبودن همه با هم برگشتیم و شب جاده چالوس واقعا تجربه بدی بود...خیلی خیلی ممنونم عسل مامان که همکاری عاااالی کردی و با توجه به تاریکی اصلا بهانه نگرفتی و بیشترشو هم خوابیدی و خونه هم بیدار نشدی و تا صبح خواب بودی....مرسی نفسم
راستی شیریت زبونی که مهناز و سپیده رو کلی خندوندی...تو جاده دائم میگفتی: شیشیدیم؟؟؟ شایسا!!!رسیدیم...وایسا!!همه چی رو دیگه با تلفظ درست میگی ولی این دو تا خیلی خنده دارن و منم دوسش دارم...و اینکه تو دریا تو اون اوج موج ها که همش میرفتیم زیر آب و میومدیم بیرون داشتی می می بابا محمد رو دّدوو میکردی(دّدوو یه بازی هست از یک سالگیت که میرفتی و می می محمدو با دو انگشت میگرفتی و با ناز میگفتی دّدوووو....و بیشتر رو لپ بقیه این کارو میکردی ) و تو وسط موج یادت افتاده بود و سپیده از خنده داشت غرق میشد
همیشه خوش باشی پسری نازم و بدون واقعا واقعا فقط عشق به دیدن اون ذوق و هیجان و خوشحالیه تو هست که هر ماه تا شمال منو میبره و میاره...دوست دارم شیرین ترین اتفاق زندگیم