وروجک کوچولو
هروقت میرم برات خرید و فروشتده سوال میکنه پسرتون چند سالشه تا سایزتو بده،من میگم داره 3 سالش میشه ولی کوچولوست....
برات لباس پاییزه میخریدم تا با اولین باد پاییزی سورپرایز نشیم و لباس گرم داشته باشی و یه روز تو همین هفته گذشته گفتم بزار ببینم این وروجک کوچولو اصلا بزرگ شده؟؟!!
رفتم و همه لباس های زمستون پارسالت رو آوردم تا ببینم برای فصل سرما چی باید بخرم و چی هنوز اندازته و میدونی چی دیدم؟؟همه لباسا اندازت بود!!!وروجک شیطون اگه انقدر ورجه وورجه نکنی و هرچی میخوری تو صدم ثانیه نسوزونی انقدر کوچول موچول نمیمونی....بماند که من از دوران بارداریم میگفتم بچه باید نازک باشه و از بچه چاق بدم میومد و همه هم اینو میدونن......بله...پسری من 10 سانت قد کشیده ولی سایزش اونقدر عوض نشده که لباساش کوچیکش بشن...این پولیور و کلاه رو مادر شوهر خاله مهین به دنیا اومدی برات بافت و امسال چهارمین سالیه که میپوشی!!!
بقیه ادامه مطلب
از بعد از شمال اومدن دائم سراغ شهر موش ها میگرفتی و من هم دیدم بابا تا هفته دیگه درگیره و خودم بردمت....سینما فرهنگ خیلی شلوغ بود و درحدی فیلم فروش داشت که ما برای همون ساعت بلیط میخواستیم ولی برای دو روز بعد بهمون بلیط رسید!!
محمد برات چیپس و پاستیل و آب خنک آورده بود و من هم همشو گذاشتم تو کیفت و ساعت 8 شب بلیط داشتیم....همش منتظر بودم حوصلت سربره و بخوای بریم بیرون ولی در کمال تعجب من 1 ساعت اول فقط دستت بین پاکت چیپس و دهنت در رفت و آمد بود و حتی حرف هم نزدی و چشم دوخته بودی به صفحه سینما و تو صندلیت جم نخوردی...بعدش هم پاستیلت رو دادم و فقط چند باری دهن من هم چیپس و پاستیل دادی....از فیلم خوشت اومد و بعد این یک ساعت آیدین کنجکاو خودم شدی که بدون توجه به اینکه اینجا سینماست شروع کردی به سوال و جواب....و بعدش هم بیشتر از یک ساعت نتوستی ببینی و مثل خونه پا شدی بری بگردی که چون خیلی تاریک بود و ممکن بود بری و منو پیدا نکنی بهت گفتم بیای بغل من بشینی که استقبال کردی و البته باز اومدی پایین چون دیدی با بلند شدنت از رو صندلیت خودش جمع شد و چی از این جذاب تر
اذیت نکردی و نیم ساعت باقی مونده یا با صندلی بازی کردی و یا تو بغلم نشستی به تماشا و البته بهتر....میترسیدم از دیدن گربه ها بترسی که با دیدن خنده من فکر کردی لابد ترسناک نیستن....من که خیلی خوشم اومد....دلم خواست موش بودم و انقدر آزاد!!!!
کارتون دیدن و ماشین بازی کماکان محبوب ترین ها هستن برات....بازی ها از دراز کشیدن و خیره شدن به چرخش چرخ ها الان رسیده به علاقه به حمل ماشین ها با جرثقیل به تعمیرگاه....خیلی وقت بود که از جلوی یه لوازم التحریری که پر از ماشین اسباب بازی بود رد میشدیم و تو با یه قطار توماس سلام و خداحافظی میکردی...سلام اتوتوماس....حالت خوبه؟من دارم میرم سوار قطار بشم...خوب کاری نداری؟؟خدافظ!!!یه روز بعد شاید چند هفته که هرروز با توماس سلام میکردی دیدم اونجا تغییر دکور دادن و توماس نیست....یه چیزی تو دلم افتاد....تو خیلی ماشین داری و اون قطارو هم رنگ زردشو داری ولی گفتم نکنه دوسش داشتی....فرداش رفتیم اونجا و از قبلش هم بهت گفتم چون پسر خوبی بودی و هربار نمیگفتی اون ماشینو برات بخرم حالا میتونی بری و اتو توماسو برداری.....و اون قطار قرمز تو عکس همون اوتو توماس محبوب توست
و این هم پارک های شبانه ما که دیگه هیچ کس اونجا نیست و منم و آیدین خودم و باید خودم پا به پات بازی کنم چون تنهایی اصلا دوست نداری
اینجا قلابو انداختی تو دستمو میگی بیا ببرمت تعمیرگاه
و این تنها شیوه ای هست که میخندی تا ازت عکس بگیرم...به قول خودت مهربون همزبون بشیم!
و این هم روز 31 شهریور که برای دومین بار تو این هفته رفتیم امام زاده صالح چون پسری من دوست داره تو صحنش بدو بدو بکنه و منم که دلم هوایی امام رضا شده اون صحن قشنگو دوست دارم و همون جا میشینم و غرق لذت میشم....تا ساعت 10:15 تو امام زاده بودیم و بماند که با این بدو بدو تو که همش از جلو چشمم دور میشدی نفهمیدم نماز چی خوندم ولی از خلوتی امام زاده خیلی تعجب کردم و بعدش که رفتیم سوار مترو بشیم و برگردیم و مسئولش گفت آخرین قطار داره حرکت میکنه تازه یادم افتاد که دیشب ساعتارو عقب کشیدن و الان 11:30 سابقه!!!یه چیز بگم بخندی جوجو..... ما همیشه برای مترو بلیط میخریم و تو باید بغلت کنم که خودت بلیطتو به دستگاه بدی و یادت دادم بعدش حتما بلیطو برداری و بری بندازی تو سطل آشغال...اون روز با توجه به اینکه تو عاااشق قطاری و خونه مامانی هم دیگه با مترو میریم رفتم و بلیط اعتباری خریدم و تا مسئولش گفت آخرین قطار داره حرکت میکنه من دویدم و به تو گفتم بدو آیدین....دیدم پشت سرم نیستی و یهو رسیدی ...گفتم کجا بودی گفتی انداختم سطل آشغال!!!بلیط اعتباریمو که همون روز خریده بودم و دست خودت بود که بزنی در باز بشه انداخته بودی تو اون کیسه بلیط های باطله!!!هم خندم گرفت و هم با عجله پیداش کردم و رفتیم که برسیم...اینم عکسات
تو عمرم مترو به این خلوتی نبود
همیشه محمد میاد جلوی در مترو دنبالمون و شبمون اینجوری تموم میشه
اینو مینویسم برای سالها بعد ....خیلی سالها....که بخونی و بدونی...مامانت هرروز باهات بچه میشد و بچگی میکرد و بابات هم هرشب از جاهای مختلف پیدامون میکرد و با آدامس خرسی محبوبت میومد دنبالمون و با رضایت و شادی برمیگشتی خونه....وروجک شیطون من ...درسته سایزت اونقدر عوض نشده و کوچولو موندی ولی آیدین من خیلی بزرگتر و آقاتر از پارسال شده و یه عالمه کار و حرف جدید یاد گرفته که با تک تکشون یه دنیا شادی به خونمون اورده....خیلی دوست داریم کوچولو